هرچی به آخر کتاب نزدیک میشد برام قابل تحمل تر میشد اما در کل به نظرم خیلی معمولی بود بعضی نوشته ها اما فقط خوب بود:) مثل: خستگی همیشه به کوه کندن نیست خستگی گاهی همین حسی ست که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن داری وقتی نشنیده است وقتی سوار شده است..
دیوانگی بد نیست برای یک بار هم که شده دیوانه تر از من باش و بگذار چنان گم شوم در تو چنان گم شوی در من که یکی دیده شویم از بالا
و خدا خیال کند یکی از ما دو نفر را گم کرده است بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش و باورش شود زیادی پیر شده و جهان را به ما بسپارد
ما جهان را به آغاز زمین می بریم و پلنگ ها آهوها را نمی درند و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت تا این همه جنگ نشود!
دیوانگی بد نیست هوس کرده ام چنان گیج شوم از تو چنان مست شوی از من که زمین سرگیجه بگیرد و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد یک روز اضافه تر، دور ِ تو
برای یک بار هم که شده چشم هایت را ببند و سال ها بخواب به جای تمام سال هایی که نخوابیدی روی سینه ام من شهرزاد نیستم اما قصه گوی خوبی ام!...