What do you think?
Rate this book


338 pages, Paperback
First published January 1, 1921
هرچند ادبیات داستانی نمیتواند عیناً زندگی واقعی را نمایش دهد، اما پر بیظرافت هم نیست. همواره دانش نویسندگانی بوده که توانستهاند طرحوارههای زندگانی را به تناسب برگزینند، با تخیل خویش پروبال دهند و با دانش و نگاه ظریف خود پروارشان کنند و ما را با تکهای از تاریخ نه تنها آشنا که در آن غرقه سازند. رولان و «جانِ شیفته» از این نوعاند. «جانِ شیفته» درختیست که با هنر نویسندهاش شاخ و برگ گرفته و میوه داده است
آنچه که «جانِ شیفته» را خواندنی میکند نه اندیشهی صلحطلب نویسندهاش بلکه وجود دو عنصریست ناهمتا کنار هم. اولی اوضاع نابسامان آن دوره، دومی ریزبینی و سبک توصیفی نویسنده (و این دومی هیچ است اگر با خارها و خونهای خوردهشدهی مترجم توام نمیبود.) داستان از روزگاریست که «در سراسر اروپا فاشیسم سروروی مدافع نظم اخلاقی و اجتماعی میگرفت»، روزگار استثمار، کشتار، روزگار سقوط و «وضع وحشت بار خلاف اخلاق جهان»، روزگار چال شدن یک نسل در سه دقیقه، روزگار بزدلیها، بدگمانیها، تبها، دلتنگیها و کینههای فروخورده و روحهای تهی گشته. اما تاب این همه را چگونه است؟ چگونه از «جانِ شیفته» بهرغم توصیفِ روزگار تاریکِ به زوال رانده شدۀ آن دورانْ خوراک هضمشدنی باقی میماند؟ باید گفت شیوه پرداخت، سبک توصیفی روایت، و شخصیتپردازیِ آنت بخشی از این بار را بدوش گرفته. رولان تحمل دردِ برههی خود و پروازهای متوقف ماندهای که تجربه کرده را با نثر لطیف، هنر استعاره و تشبیه بر ما تسهیل میکند. نثر شاعرانه و ظریف، با جزئیات فراوان بیهیچ فزونی و نگاه دقیقِ او نه تنها بیان از کاردانی و ذوقش که نشان از شهودیست از یک دنیای به محاق رفته. و نیز روایتی که سیاستزده نیست. و مهمتر اینکه رولان به بشر آینده ایمان دارد و امیدواری میدهد. روزنهای از نور که دل تاریکی را میشکافد. بر فراز ایتالیای به خواب رفته میگوید «ایمان دارم ایتالیا از نو زنده خواهد شد.» از آینده هراسان نمیکند. امیدواری و ایمان به آیندهی بشریت، به زندگی و به حقیقتِ آن جریان خون را رقیقتر میکند. و البته وجود شخصیتهایی مثل آنت، ژولین و برونو که هرکدام همچو سبزه از دل آسفالت سر برمیکشند؛ که هرکدام قهرمان دنیا و جغرافیای خویشند و سرود اندیشهی آزاد و آزادی میخوانند
غرور، آزادی و حقیقتجویی عناصر اصلی تشکیلدهندۀ شخصیتهای داستاناند و تا پایان سرنوشتِ آنها لایتغیر میماند. همگیشان بیش و کم مغرور و حقیقت جویند و آزاد. از آنت و سیلوی گرفته تا تیمون که حقیقت را در خود زنده میکند و سیلوی که در نهایتِ سرنوشتِ خود آن را باز مییابد. غرور هیچگاه باعث جداییشان نمیشود هرچند گهگاه بیهم روزگار میگذارنند اما رودخانه بعد از گذر از صخره و ریزسنگ به دریا میریزد. آزادیشان مستلزم بیبند و باری و بیآزرمی نمیشود. رولان میگوید «سکس جز دالانی برای آرزو نیست. نخستین دالان. ولی نه یگانه دالان: دل و اندیشه میتوانند دالانهای دیگر و دیگر و باز دیگرتر تا بینهایت بروی خود باز کنند» و حتا سیلوی در نهایتْ آسایش را بر تجمل ترجیح میدهد
براستی شخصیتهای داستانی الگوهای مناسب یادگیریاند. این الگو و مدلها توانایی خواننده در حوزه شناخت اجتماعی را دوچندان میکند. یادگیری مشاهدهای یکی از دستاوردهای مهم ادبیات داستانیست که در این نوع رمانها میتوان این ویژگی را بازیافت. «جانِ شیفته» برای این مهم است که این الگو را برای مخاطب در قالب شخصیتهاش به خوبی مهیا کرده؛ که به جزئیات روحیۀ زنانه، نیازها، آرمانها و امیدها و سوداهاشان اشاره کرده، به مبارزتشان برای استقلال و آزادی و جهانبینیشان و ناهمواریهای مسیرشان
آنت هم مثل خالقش در آن بلبشوی تاریخی «هرگز هواخواهِ کور یک سیاست معین» نبوده، همچنانکه فاشیسم را طاعون مُسری سیاه یا قهوهای رنگ میخواند به ترس و بزدلیهای سوسیالیست و کمونیست میتازد. رهنمود فعالیتهاشان برفراز جنگ و حتی صلحْ دفاع از حقیقتیست که ایمانشان را پر کرده، و نیز دفاع از بشریت «در برابر جهان کهنۀ سرمایهداری و امپریالیستی.» او«ارادۀ برپا داشتن یک نظام جدید را اعلام میکند»؛ مدینهای که در آن «سرانجام، همکاری صلحآمیز و خردگرایانۀ جامعۀ آدمی در یک همبودی بیطبقات و بیمرزها استقرار مییابد»، یا همان شهرخدایی که فارغ از مرزهای دینیْ همگیشان به آن ایمانی سخت دارند، حتی اگر به خدایی هم اعتقاد ندارند اما آنچه قلبتان را لبریز میکند، آن را چگونه میتوان گفت؟
رولان در جایی میگوید «دوستی که درکتان کند، شما را میآفریند.» کسانِ آنت در مواجه با زندگی هرگاه میمُردند توسط این عیسیای مونث زنده و دوباره آفریده میشدند. مگر برای آفریدن باید ایمان داشت؟ چه بارها که در مواجه با دیگران نگفت «تو به من تعلق داری..»، چه بارها او پناهگاه اطرافیانش نشد و چه بارها جهان را به درون نکشید «بچۀ کوچک جهان نام، آیا درون من خوشتر نبودی؟ برای چه از آن بیرون آمدی» براستی «رودخانهای ساخته از تب و عشق و درد.» براستی قصهی او مادرانهایست برای جهان، قصهی دلسوزیها و عاطفهها، جنگیدن با دنیای قضاوتکنندۀ بیرون و به آغوش کشیدن همان دنیا
هرچند آنت و کسانش تا پایان سرنوشت خود برای بهبود وضع بشر به پیش تاختند اما «در پیرامون مرگِ او، ورطۀ جهان ژرفتر میشد.» دودهای غلیظی که پیش و پس از ما همواره از دل پنجره به درون آمده و میآیند عزم آدمی برای رسیدن به شهر خدا را افزونتر میکند چرا که «بدبختیِ چارهناپذیر آن است که این شکست پذیرفته شود.» آنها در این حماسۀ فاجعهبار زندگی هیچگاه سر فرو نیاوردند. اگر پشتشان به خاک مالیده شد اما به پا خواستند و خود سرنوشت نویی برای خود و اطرفیان ساختند. از اوج بورژوایی به حضیض فقر و تنگدستی پرت شدند اما ناامید نشدند و ایمانشان باقی ماند. مثل کنت برونویی که تنها در چند دقیقه نه فقط جبههی عزیزانش که صد و بیست هزار هموطن را از کف داد اما برای آرمانهای خود دوچندان به فعالیت برخواست. بر ناصیههاشان "تلاش" حک شده بود. براستی ناامیدی عنصر تمام آدمهای بیمایهایست که دست از تلاش میکشند؛ که ایمانی به اندیشه و پیکار خویش ندارند. و مارک چه خوش گفت «روی هم رفته، بدبختیها، شرمساریها و بیرحمیها، و مرگ در پایان کار، ��ین همه زندگی کردنش میارزید.» شاید تنها لذتِ بیکرانشان این بود که در درآغوش هم بودند