Albert Camus a écrit « Noces » en 1938, à l’âge de 26 ans; cette œuvre confirme déjà ses dons d’écrivain révélés dans un premier essai « L’Envers et l’Endroit » qui contient déjà les thèmes majeurs de son œuvre : le soleil, la solitude, l’absurde destin des hommes. Noces est composé de quatre récits lyriques, exaltation de la nature, mais aussi impressions et méditations sur la condition humaine et la recherche du bonheur.
Works, such as the novels The Stranger (1942) and The Plague (1947), of Algerian-born French writer and philosopher Albert Camus concern the absurdity of the human condition; he won the Nobel Prize of 1957 for literature.
Origin and his experiences of this representative of non-metropolitan literature in the 1930s dominated influences in his thought and work.
Of semi-proletarian parents, early attached to intellectual circles of strongly revolutionary tendencies, with a deep interest, he came at the age of 25 years in 1938; only chance prevented him from pursuing a university career in that field. The man and the times met: Camus joined the resistance movement during the occupation and after the liberation served as a columnist for the newspaper Combat.
The essay Le Mythe de Sisyphe (The Myth of Sisyphus), 1942, expounds notion of acceptance of the absurd of Camus with "the total absence of hope, which has nothing to do with despair, a continual refusal, which must not be confused with renouncement - and a conscious dissatisfaction." Meursault, central character of L'Étranger (The Stranger), 1942, illustrates much of this essay: man as the nauseated victim of the absurd orthodoxy of habit, later - when the young killer faces execution - tempted by despair, hope, and salvation.
Besides his fiction and essays, Camus very actively produced plays in the theater (e.g., Caligula, 1944).
The time demanded his response, chiefly in his activities, but in 1947, Camus retired from political journalism.
Doctor Rieux of La Peste (The Plague), 1947, who tirelessly attends the plague-stricken citizens of Oran, enacts the revolt against a world of the absurd and of injustice, and confirms words: "We refuse to despair of mankind. Without having the unreasonable ambition to save men, we still want to serve them."
People also well know La Chute (The Fall), work of Camus in 1956.
Camus authored L'Exil et le royaume (Exile and the Kingdom) in 1957. His austere search for moral order found its aesthetic correlative in the classicism of his art. He styled of great purity, intense concentration, and rationality.
Camus died at the age of 46 years in a car accident near Sens in le Grand Fossard in the small town of Villeblevin.
Pienso que un escritor o escritora demuestra su verdadera destreza cuando se atreve a desarrollar sus ideas a través de diferentes formatos y resulta victorioso. Cuando comencé a leer a Camus con “El extranjero” no sabía que me iba a encontrar, venía de la apremiante y desesperada recomendación de mi madre que siempre me repetía: «Es mi escritor favorito, léelo» y de su fama (sobre todo en Francia) por ser bendecido con el Premio Nobel de Literatura. Tras su lectura y la de “La caída”, no solo me di cuenta de que estaba ante un genio sino también ante una de mis obsesiones lectoras, quería leerlo todo de él.
“Noces suivi de L’été” (Bodas, 1939 - El verano, 1954) es un compendio de cortos ensayos de Albert Camus. En la primera parte, podremos tener una visión lúcida de la naturaleza y de la fuerza de la idílica y poderosa juventud. Se empiezan a ver rasgos de sus inquietudes que en obras posteriores desarrollará ampliamente. Por otro lado, el segundo texto denota una madurez y una profundidad ganada con el paso de los años dignas de admirar.
Son estos, textos narrados con calma, sin ambición, de una belleza al alcance de pocos dotados con ese peculiar don de la narración. Camus nos brinda muchísimas reflexiones filosóficas en un viaje al pasado, recorriendo Argelia a través de sus recuerdos, demostración de la inquebrantable unión con sus orígenes. Un paseo por el verano, el mar, bañado de paralelismos con la antigua Grecia brindado con una distinción y una sencillez armoniosa.
Cuesta creer que el propio Camus considerara estas obras eso, ensayos, bosquejos de ideas que no valían especialmente la pena y pensara en no publicarlos. A mí me han parecido inspiradores y sinceramente, hubiera subrayado cada una de sus frases. Me ha resultado muy satisfactorio el conocer al autor en su faceta más introspectiva y todo esto me hace replantearme con qué joyas literarias nos hubiera seguido deleitando si la guadaña no se hubiese interpuesto en su camino anticipadamente. Leed a Camus, no puedo decir más.
En tant que fan incontestée de Camus, je mets en parfaite âme et conscience ces deux étoiles à cet ouvrage qui lui vaudra un prix Nobel en 1957.
J'ai toujours aimé la distance qu'avait Camus, je dirais presque de la pudeur, à aborder la vie dans sa forme la plus pure, la plus nue. Il a toujours réussi sans jamais teinter ses réflexions de jugements, à décrire les choses telles sont et non telles qu'elles devraient être.
Néanmoins pour ce couplage des Noces suivi de l'Eté, je suis dépassée... Autant je ne suis pas attachée à une forme particulière de récit, autant là je ne comprenais vraiment rien à rien. J'avais plus l'impression de lire des poèmes qu'autre chose, et sans jugement aucun, ce n'était pas pour cette raison que j'avais commencé la lecture de ce livre.
Je pense être passée à côté de ce texte, mais vu que ça fait deux fois que j'essaie de le relire à période différente, je pense juste qu'il n'est pas fait pour moi, ET C OK (lol)
bref, peut etre que vous aimerez ! je vous le souhaite
با مُحتَسَبَم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است | حافظ
از آنجا که این کتاب نوشتهای ادبی است، هر جایی که شعری را برایم زنده کرده، از آوردن آن دریغ نکردهام باشد که بیش از اندازه نشدهباشد! کوشیدهام چکیدهای در بسندهترین حالت باشد.
این کتاب با نگاه نو و ناب جناب استاد محمدتقی غیاثی که در 37 برگهی سراسر سودمند، چکیدهوار به زندگی و نوشتههای کامو پرداخته، آغاز میشود. این نگاه حتا این روزها هم کهنه نیست. پس از آن چهار جستار به نامهای «عیش در تیپازا»، «باد در جمیلا»، «تابستان در الجزیره» و «کویر» میخوانیم و در پایان دو گفتگو که اندکی پیش از مرگ نابهنگام کامو انجام گرفتهاند را پیش رو داریم. این جستارها که ارزش ادبی بالایی هم دارند، از نخستین نوشتههای فلسفی او هستند. میتوان این کتاب را نخستین پاسخهای نویسنده به پرسشهای مهم زندگی که همانا معنای زندگی است، دانست؛ ریلهایی که لکوموتیو فلسفیِ او را به گفتگو دربارهی مرگ و پوچی، و فلسفهی پوچانگاری (ابسوردیسم) کشاند و سرانجام نرسیده به ایستگاه چهلوهفتمِ زندگی برای همیشه ایستاند! (ایست+آن+د یا ایستانید: متوقف کرد). پاسخ او به این پرسش، زیستن در طبیعت، در میان مردم بودن، مهرورزی، بیریایی و «اینکزیستی» بود.
فریدالدین عطار چنین سروده است که: عمر چیست؟ از مرگ بیرون زیستن <><><> مرگ از پسکردن، اکنون زیستن عیش چیست؟ از زندگی مُردهشدن <><><> پیش هر دردی پسِ پردهشدن | فریدالدین عطار
یکی از ویژگیهای این کتاب، آشنایی ما با خوی مدیترانهای کامو است. مدیترانهای بودن همانا آمیختگی با دریا و آفتاب و گرما، خونگرمی و زندگی پُرتبوتاب و پرآشوب در میان مردمی است که شاید در خیابان و پیادهرو فراوان تنهبهتنه شوند! مردم عرقآلودی که هنوز بااحساس و سادهزیست اند و کوچکترین لذتهای زندگی را در میان رنجهای بسیار، از دست نمیدهند. و میتوان گفت هنوز انسانبودن خود را به رباتشدگیِ فناورانه (: تکنولوژیک) نباختهاند.
دلم از نام خزان میلرزد، ز آنکه من زادهی تابستانم شعر من آتش پنهان من است، روز و شب شعله کشد در جانم | فریدون مشیری این بیت، برای منِ زادهی تابستانِ پاییزپسند و کاموی زادهی پاییزِ تابستانپسند، شگفتانگیزانه وارونه است! من که از کودکی شیفتهی فصل سرد بودهام، خواندن این جستارهای گرم را بسیار پسندیدم و پیشنهاد میکنم.
در این جستارها گزارههایی هست که یا من خوب نفهمیدمشان یا سخنان نادرستی هستند که کامو در بیستوسهسالگی برای ما یادگار گذاشته. اینها را خودخواسته، خموش و مسکوت رها کردهام و به بخشهای ارزندهتر آن پرداختهام تا دچار پرگویی و درازنویسی بیشتر نشوم. امید که این گزارش را بخوانید و به سراغ کتاب بروید تا شاید ناخواسته فهم آن گزارههای پراکنده را با یک کتابنگاری خوب، بر من نیز بچشانید. بخشهای درون « » بدون دستکاری در ترجمهی این کتاب آمدهاست.
«عیش در تیپازا»
برای اینکه بدانیم کامو از کجا سخن میگوید بهتر است نگاهی به تیپازا بیاندازیم. شاید بتوان گفت که ریشههای افسانهی سیزیف از اینجا آب میخورد، درست زمانی که میگوید: «هر موجود زیبایی طبعا مغرور زیبایی خویش است. امروز، جهان هم غرورش را از هر گوشه میچکاند. در برابر آن، اگر میدانم که نباید همهچیز را در اندرونِ شادیِ زیستن جای دهم، چرا این شادمانی را انکار کنم؟»، پس میبایست بهاندازه سربالا و مغرور بود و طبیعت را دستآویز گریز از پوچی کرد. در تیپازا ست که «من میبینم» همان «من ایمان دارم» است «و من در انکار آنچه که دستم میتواند لمس و لبانم میتواند نوازش کند اصرار نخواهم ورزید» چراکه اینجا هرآینه ارزش کاربَستِ «نیرو و استعداد» را دارد.
از آنجا که او خود را «در تسخیر عیش و طبیعت و دریا» میداند، «آرامش و متانت» را در چنین «پهنهی بیکرانهای که [...] مهربانی و افتخار در زردی و لاجوردی دست در دست هم مینهند» به گذشتهگرایان و «اسطوره»باورانِ «بینوا»یی میبخشد که کمترین «پروا» و شیفتگیای به «کامیابی» در امروزِ این جهانِ لمسشدنی، ندارند و زندگی خود [و چهبسا دیگران] را زهر کردهاند. تلنگر او به خشکهمذهبانی است که کار خوبشان نه از روی نیکخواهی، که تنها از ترس شکنجههای احتمالی خدایشان است.
باید باور کرد که «جهان، گاه به سببِ فراموشی ما، در چشمِ ما تازه مینماید.» و شوربختانه مردم به جای «ستایشِ» این تازگیِ جهان «گله میکنند که خیلی زود از دنیا [...] خسته میشوند.» ولی باید بدانیم که با همهی گرفتاریهای ریز و درشت، «باید زیست» و سپس «بر زیستن گواهی داد». همان گونه که کامو میگوید: «در حال و هوای تیپازا باید زیست[...] در اینجا نوعی آزادی است». تیپازا «قهرمان» او ست، شاید چون او را وادار به آفرینش هنری (همین جستار) کردهاست! و او نیز این گونه بر زیستن گواهی داده است.
و سهراب چه گواهیای بر زیستن و اینکزیستی داد!: «زندگی تر شدنِ پیدرپی؛ زندگی، آبتنیکردن در حوضچهی اکنون است» [صدای پای آب].
«باد در جمیلا»
نخست نگاهی به جمیلا بیاندازید. این جستار سراسر از مرگ و زندگی سخن میگوید. شگفتانگیزی و ناشکافتگی مرگ این است که ما آن را نمیفهمیم چون تجربهای جز دیدن مرگ دیگران نداریم و تنها چیزی که در این باره میدانیم این است که بیشتر ما از آن میهراسیم و یارای اندیشیدن به آن را نداریم.[1] من جاودانگی در جهان دیگر را این گونه میفهمم که زمان ایستاده و هیچ چیزی تغییر نمیکند[2]، ما همواره در تنبلی به سر میبریم؛ گذشته و آیندهای نداریم و از این رو است که خاطرهای هم نخواهیم ساخت... و کِه میداند که پیوند تنبلی و روزمرگی با بیزمانی چه دوزخ و رنج بزرگی خواهد شد؟! چنین بهشتی خود زندانِ خواست و آزادگی است. کامو همچون «مردی» که «به زندان جاودانگی محکوم» باشد میداند که جاودانگی یعنی «فردا و همهی روزهای آینده همانند امروز» هستند. آگاهی از زمان حال یعنی چشمبهراه چیزی نبودن... سالها پس از این نوشته، کامو این زمان حال پوچ و رنجآور را با چیزی بهنام خدمت به حقیقت و آزادی معنا میبخشد. من چنین میپندارم که او پیشوندِ «خواهم» را کمتر از «دارم» دوست دارد، پس نمیگوید «خواهم زیست» میگوید: «دارم میزیَم/زندگی میکنم» چون فردا چسبیده به امروز است و امروز همواره کِش میآید و مرز آینده دور از دسترس میماند!
چو دی رفت و فردا نیامد پدید / به شادی یک امشب بباید بَرید (: نامهبر) چنان به که امشب تماشا کنیم / چو فردا رسد کار فردا کنیم غمِ نامَده خُورد، نتوان بهزور / به بزم اندرون رفت نتوان به گور مکن جز طرب در مِی اندیشهای / پدید است بازار هر پیشهای | نظامی (اسکندرنامه) در این میان میتوان چالشهای بیماری را «دورهی کارآموزی مرگ» دانست، بیماری است که آدمی را ناچار به مرگاندیشی دچار، و به چارهاندیشی رویآور میکند. این کارآموزی با «دلسوزی بر خویشتن» آغاز میشود. و سرانجام چارهاندیشی و کوششهای نابودیگریزانه، بیماری را سنگر و تکیهگاه آدمی میکند. شاید چون مرگ نزدیک است و بیش از همیشه زندهبودن را میفهمیم و دوست میداریم.
تیغ کامو برای تاختن بر کشورگشایان تاریخ هم از نیام بیرون میآید. میگوید که اگر به مکانهای تاریخی خوب بنگریم، به پوچی اندیشهشان که شکوهمندی را در «گستردگی خاک» میدانستند، پی میبریم؛ میبینیم که «ویرانههای تمدنشان» گویی «انکار آرمانشان» است چون دیگر سرزمینشان ویرانهای است که تنها ارزش تاریخی-فرهنگی دارد نه ارزش زیستن. و آنچنان که دانستیم، برای کامو تنها «زیستن» و «گواهی بر زیستن» ارزشمند است.
دل زندگان سرشار از «دلهره»ای ست که به هر روی جای خود را به «آرامش» خواهد داد. کامو در جمیلا به دنبال مزهی «میرندگی» ست که هر آدمیزادهای یک روز آن را میچشد. او دوست ندارد باور کند که «مرگ، دریچهای به سوی زندگی دیگری میگشاید»، او مرگ را دری بسته و رخدادی «ناگوار و پلید» و ناگزیر میداند. ولی از سویی میگوید: «زندگی یک شوق بیدلیل است: باید با تمام وجود خود آمادهی پذیرش آن باشم. بقیه به من مربوط نیست. در وجودم بیش از آن جوانی هست که بتوانم از مرگ سخن بگویم.» «من به آنان که زندگی میکنند [...] رشک میبرم [...] چون زندگی را بیش از آن دوست دارم که خودخواه نباشم. ابدیت به چه کارم میآید؟ [...] همهی هستی من در چنگ من است. هراس در ژرفای درونم موج میزند. چشمانم حیران مینگرد. هر چه جز این چه معنا دارد؟»
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد / کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد من مینگرم ز مبتدی تا استاد / عجز است به دست هر که از مادر زاد | خیام
«تابستان در الجزیره» این جستار تااندازهای دربارهی الجزایریبودن است، جایی که کامو زاده شد و همیشه نگران همهی مردمانش، چه عرب و چه فرانسوی، بود. در تابستان الجزیره «توانگران شهر را ترک میکنند. و فقرا میمانند و آسمان». آنها «مردمی هستند که برای غرورِ زیستن پا به عرصهی حیات مینهند [...] در میان اینان است که احساس مرگ بیشتر از هر احساسی، انزجار برمیانگیزد»
«در این کوی و برزن» «از خردسالی به کارگری روی میآورند و از این رهگذر تجربهی یک عمر دیگران را ده ساله به چنگ میآورند» «در جوانی ازدواج میکنند» و در سی سالگی «در کنار زن و فرزند چشم به راه مرگ» مینشینند. «در زندگی اینان دیگر عشق فراوانی نمانده است. اما دستکم اینان خود از هیچ عشقی دوری نجستهاند» خوشیهایشان «ناگهانی و تند و خشن بوده است[...] اینجا همهگونه نعمت میدهند که بعد پس بگیرند[...] زندگانی را نمیسازند، بل میسوزانند.»
کامو چنین میپندارد که بیرون از این زندگی جاودانگیای چشمبهراه ما نیست. چنان روحانیتی ندارد که جاودانگی را بفهمد. آسمان را پایدارتر از خود میبیند و جز آسمان و چیزهایی که پس از مرگ انسانها همچنان پایدار اند، چیزی را جاودان نمیداند. «این سخن، رضای آفریدهی محکومی در کف شیر نر موقعیت نیست[...] آدم بودن همیشه آسان نیست.» آدم بودن بهویژه در الجزایر همان پایبند اخلاق بودن است، اخلاقی که جوانمردانه است. از سویی دیگر «در سرتاسر الجزایر پارسایی واژهی بیمعنایی ست.»
او میگوید: «میهن در لحظهای بازشناخته میشود که از دست میرود[...] اما کسانی که از دست خود در عذاب اند، زادگاهشان همان چیزی ست که انکارشان میکند[...]آنچه در این زندگی انکارم میکند، نخست همان است که مرا میکُشد. هر چیزی که شور زندگی را برانگیزد به پوچی آن نیز میافزاید.» شاید پوچیافزایی از این رو ست که اگر به پوچی اندیشیدهباشیم و راهی نیافتهباشیم، نمیدانیم زندگی چیست و به دنبال چه چیزی باید باشیم. پس همواره نگرانیم که اگر این زندگی کوتاه به پایان برسد چه زمان بیبازگشتی را از دست دادهایم و هر روز بیشتر به پوچ بودن همهچیز پی میبریم.
سرانجام برمیخورم به این سخن زیبا که: «به عکس آنچه مردم میپندارند، امید معادل تسلیم است. در حالی که زیستن تسلیم نشدن است.» بیگمان درست است، امیدواری گرچه بد نیست ولی نشانگر گرفتاری در زندانی است که کلید آن یا به راستی در دستمان نیست یا ما اینگونه گمان میکنیم. امید با چنین باوری و در چنین جایگاهی تنها نوید رهاییبخشی را میدهد که کلید را خواهد آورد. شاید ما را بیشتر زنده نگه دارد ولی پس از چندی که راه به جایی نبرد، دیوانه[3] و افسرده و ناگزیر از تسلیم میکند. ولی زیستن را با امید کاری نیست، در زندان بهگونهای که به مرزهای آزادگی برسیم، زندگی میکنیم. ناامید نیستیم تنها امید را به خودمان بستهایم نه دیگرانی که اراده و خواستشان در دسترس ما نیست. ولی با این همه همچنان «داریم میزییم» و از فرصتهای پیشآمده بهره میبریم و با همین روش وضعیت موجود را بهگونهای گستاخانه نادیده میگیریم گویی هم آن را و هم آدمهای در بندَش را هیچ بشماریم.[4] چون در ما مرغ توفانی[5] ست که توفان را بیدرنگ دستمایهی نمایش شکوهمند آزادگی میکند.
من مرغ توفانم، نیاندیشم ز توفان / موجم، نه آن موجی که از دریا گریزد ... [6] وای ار جوان در پستی و سستی گراید / وای ار هنر از همت والا گریزد وای ار ز عهد کودکی فرزند ایران / با مهد خود در غرب و آمریکا گریزد وای ار فرشته در پی اهریمن افتد / وآنگه ز جابُلقا به جابُلسا گریزد | غلامعلی رعدیآذرخشی (1288 تبریز- 1378 تهران)
Lo que me pasa con Camus es que concentra en sus libros las razones por las que leo. No sé, es que acabo de leer «El mar vendría en el último momento a llenar mi celda, vendría a sostenerme por encima de mí mismo y a ayudarme a morir sin odio» y yo, claro, ¿yo ahora qué hago? Pues sonreír, sonreír porque Camus escribe la vida a partir de la luz y yo entonces pues vivo así, despidiendo destellos vivos
Un recueil d'essais à travers lesquels Camus se prête à la réflexion philosophique, nous livre ses souvenirs des villes sans passé, sa quête de soi et le témoignage de sa vie. Le nombre de citations qu'on peut tirer de ces essais est considérable (pour les fans des statuts réfléchis et moralisateurs). Et dire que l'auteur n'a pas cessé de considérer ces textes comme des essais, au sens exact et limité du terme avant de les publier. A lire.
برای عیش در تیپازا و باد در جمیلا.. اخگران افتاب چون شعله هایی از جنس طلای بلورین..شفاف و لطیف چون بارانی گرم..از بارگاه خدایانی که به نظاره نشسته اند..به سویمان آمدند..به سوی درختان و باد..دوستانی قدیمی..گاه در هیاهو و گاه در سکوت در برشان می گیرند..زمین چون مهماندار هتل بلبک.. که رنگ طلای آفتاب گرفته..گرم می درخشد..دریاچه ای درخشان..همچو بانویی زیبا..تلالو ی آفتاب بر سینه اش می درخشد..با خنکای دستان آغشته به گرمایش به سوی ما اشاره می کند..گریبان بلورین و شفافش را بر ما می گشاید همچنان که اخگران که در برش گرفته اند,در جشن وصال دوباره شان با بانوی طلایی..در هر گام برای ما هدیه ای فرا می رسد..گاه صدای نجوای باد میان برگان درختان..گاه بازتاب درخشان اخگران در نگاه بانوی دریاچه ..گاه صدای جریان رودی که از دوردست ها به جشن آمده..یاری قدیمی..مشتاق به ملاقات دوباره دوستانی که مدت ها دورشان مانده..سپید و زنده به سوی جشن..همچنان گام برمیداریم..گرمی آفتاب..موهبت یک سایه و صدای سنگ هایی که گویی با هر قدم بدرودمان گویند, همراهمان اند..افسوس که جشن بزرگ رو به پایان است..اخگران به سوی خدایان باز میگردند..خدایان به سوی گورهایشان..روز به پایان رسیده..چهره خورشید دردمند و ناتوان..برگ ها از حرکت باز مانده اند..باد ترکشان گفته..بانوی دریاچه با چهره ای گرفته به اعماق تیره و آرامش باز خواهد گشت..بدور از روشنی,پذیرای شب خواهد شد..همچنان که روز به پایان می رسد..شاید که فردا جشنی دیگر رخ دهد..جشنی برای باد..اخگران آفتاب,بانوی دریاچه و درختان و رود,جشنی که من نخواهم دید..چرا که چشمانم را افکارم و احساساتم را خواسته هایم خواهد بست..در تاریکی به سر خواهم برد..به پندار اینکه زنده ام..حال که زندگی, فردا نیز رخ خواهد داد..افسوس که از آن دور خواهم ماند..
El problema de Camus es que no se contenta con escribir y se cree filósofo (como si la literatura no bastara). No eres Zambrano, lo siento. Bodas, bien. El verano, en su mayoría absolutamente insoportable (aburrido), machista, racista e incongruente (hipócrita y superficial).
Pero al fin, es Camus, y a veces simplemente escribe, y entonces dice cosas como
Sé que el mar me precede y me sigue; tengo una locura lista para ser usada. Aquellos que se aman y tienen que separarse pueden vivir en medio del dolor, pero este sentimiento no es desesperación, pues saben que el amor existe. Y esa es la razón por la que sufro, con los ojos secos, a causa del destierro. Sigo esperando, un día vendrá. (...) Se dan algunas noches cuya dulzura se prolonga; sí, ayuda a morir el saber que esas noches se repetirán después de nosotros sobre la tierra y el mar. (...) Un amor repentino, nos produce la misma ansiedad intolerable, reforzada por una atracción irresistible. Deliciosa angustia de ser, exquisita proximidad a un peligro del que no conocemos el nombre; vivir, pues, ¿significa correr hacia la propia perdición?
Así que bueno, un beso a Camus, esta vez un poco más tenue que otras, tanteando entre los lugares donde sí y donde no, y reconociendo, en los que sí, un pequeño sol.
In this delightful connection of essays, the great Albert Camus reveals himself to be a thorough addelebrain as he waxes poetic about his Algerian homeland. Camus is an existentialist who praises action over religion. He shows great disdain for the Christian art of Florence. His great loves are the roman ruins of Africa. He extols the Algerians for their primitive life force and disdain for spirituality.
By combing two sets of essays (i.e. "Noces" and "L'Été") Gallimard contrives to portray Camus as a believer in the myth of the Eternal Return as described by Nietzsche and Eliade. The volume begins with a description of the joy that Camus felt as a young person before WWII when he visited the ancient Roman city of Tipasa because it communicated to him that there was "both a time to live and a time to witness life." In the penultimate essay, Camus describes his first return to visit to Tipasa after WWII. More than twenty years have passed since he was last in the city. Barbed wire has been put up to restrict access to the site. Camus is at first distressed but soon discovers that the city has lost none of its mystic power. It remains his place of eternal return.
To reader of the 21st century this book seems loopy in the extreme despite all its charm. In Algeria, Camus feels himself to be a contemporary of Ulysses and the Trojan warriors. The Christian culture that he dislikes has no hold on the country. He admires the determination of the Arabs and Berbers to enjoy life. At the same time, he is totally unaware of the presence of any Islamic civilization in the environment. Camus' Algeria is a charming fantasy that many GR readers will enjoy visiting.
Dos libros de ensayos de Camus en un solo tomo, escritos en etapas muy distintas del autor. El primero, una bella escritura que me hacia perderme en ella, nublando el fondo del mensaje. En cambio, El verano, sin ceder a la belleza de la prosa y las referencias a la mitología clásica presentes también en Bodas, logra conmover con reflexiones de una lucidez extraordinaria; la mayoría de estos ensayos son escritos durante o posterior a la II guerra mundial, en dichos momentos, Camus busca refugio en aquellos lugares donde alguna vez fue feliz, pero va más allá de los lugares físicos, sino que de lugares en nuestra memoria. En cierto sentido, me hizo recordar la poesía lárica de los poetas del sur de Chile.
Escritos para su país natal, Camus describe los lugares de su procedencia con gran anhelo y nostalgia… Ciudades como Orán, Djémila o Tipasa que una y otra vez recalca en este libro corto, tampoco olvida el gran desierto, que hizo mella en el escritor.
Yasmina Khadra, escritor contemporáneo, también escribe con sentimiento sobre las ciudades de Argel ( Lo que el día debe a la noche )
Para concluir, cabe decir que Camus no es un escritor monótono, cada libro es distinto respecto al otro, no se puede predecir cual será el devenir de sus páginas…
“მინახავს როგორ კვდებიან ადამიანები. ძაღლების სიკვდილსაც ბევრჯერ შევსწრებივარ. ხელით შეხებაზე ფიქრიც კი მზარავს. ვიხსენებ ყვავილებს, ღიმილს, ქალთან ყოფნის სურვილს და ვხვდები, რომ სიკვდილის საშინელება სიცოცხლის ჭარბი და მოშურნე სიყვარულისგან იბადება”.
“ძნელია აუხსნა სხვას ვინ ხარ. მაგრამ დროდადრო იმის თქმას მაინც ახერხებ, ვინ არ ხარ”.
მოკლედ, ყლეობების კითხვით თუ დაიღალე, კამიუ უნდა აიღო ხელში. მაგარი ესსეებია. მეორე ნაწილში უფრო.
Un coup de coeur pour ces deux essais, qui sont un peu nébuleux dans leur prose (Albert Camus n'a peut-être pas le verbe le plus facile qui soit), mais qui sont inspirant dans leur construction, justement. Inutile de dire que mon texte préféré est Retour à Tipasa, qui contient cette fabuleuse phrase : "Au milieu de l'hiver, j'apprenais enfin qu'il y avait en moi un été invincible." Retour à Tipasa est un concentré fabuleux de poésie brute.
Autres extrais choisis : "Mais, pour ceux qui connaissent les déchirements du oui et du non, de midi et des minuits, de la révolte et de l'amour, pour ceux enfin qui aiment les bûchers devant la mer, il y a, là-bas, une flamme qui les attend." (Petit guide pour des villes sans passé) "Nous allumons dans un ciel ivre les soleils que nous voulons." (L'exil d'Hélène) "Un écrivain écrit en grande partie pour être lu (ceux qui disent le contraire, admirons-les, mais ne les croyons pas)." (L'énigme) "Le soir, dans les cafés violemment éclairés où je me réfugiais, je lisais mon âge sur des visages que je reconnaissais sans pouvoir les nommer. Je savais seulement que ceux-là avaient été jeunes avec moi, et qu'ils ne l'étaient plus." (Retour à Tipasa)
J'ai envie de me replonger dans l'oeuvre de Camus, qui me parle vraiment très fort en dedans. ♥
“De heerlijke angst om te bestaan, de verrukkelijke nabijheid van een gevaar waarvan we de naam niet kennen, is leven dan je ondergang tegemoet rennen? Laten we opnieuw en zonder ophouden onze ondergang tegemoet rennen. Ik heb altijd het gevoel gehad dat ik leefde op volle zee, bedreigd, maar te midden van een vorstelijk geluk.”
Zelden iets gelezen waar proza en poëzie zo inwisselbaar zijn, en Camus me op hoogst originele manier mee neemt in zijn wereldbeeld.
last book of the sail. just downright beautiful everywhere.
in one of the essays Camus fights against the label of the "absurdist writer", because (paraphrasing as usual) "the absurd is not a place one can begin; it is not a starting point". the absurd is something Camus observes in his time, he says, but it is not the only thing he sees; nor does he try to understand life only by the absurd. Camus thinks that would be wholly empty, and of course we agree.
Camus is not an absurdist writer. actually he is simply a writer who is on the side of life and who recognizes also that in life the easy answer does not come at the end of the tunnel. heck, even the answer doesn't come at that end. but that doesn't mean the beauties of nostalgia, almond trees, the sea, and forbidding stone cannot be absorbed. but the kind of partisanship Camus has towards life is the sort we find in the marriage vow: it sticks both in sickness and in health. Camus takes very much the bad with the good - it's all part of living; "and to deny one part of existence is actually to deny it all".
none of this leaves to despair. I think Camus would hate it if it did. it leaves us to grapple and to construct. also to hope. to live exuberantly and indulge in all the sensualities of life. if you'd like to indulge too - why not begin with the chocolate richness of Camus' writing? it is as good a place to begin living life as any other... though I think Camus would advise you, if you had to pick one or the other, still to trade it for the world. read to understand why.
''Noces ,suivi de l'été'' ressemble à un carnet de voyage,il intrigue des essais de description poétique.Il parle de son pays l'algérie,plus particulièrement à Oran et Alger,ce roman est un vrai émerveillement de sens,et je le recommande surtout aux gens sensibles à la nature !Si vous voulez visiter l'Algérie et découvrir la beauté de ses paysages,ce roman est parfait pour vous!
'iznenadna ljubav, veliko delo, odlučan čin, misao koja preobražava, izazivaju u određenim trenucima istu nepodnošljivu strepnju, udvostručenu neodoljivom privlačnošću. slatka strepnja bitisanja, opojna blizina opasnosti kojoj ne znamo ime, živeti, dakle, da li to znači ići u susret sopstvenoj propasti? i opet, bez predaha, srljamo u propast.'
Albert Camus nos lega dos obras, ambas con un profundo potencial reflexivo. Una contiene toda la fuerza de la juventud y la naturaleza (Bodas, 1939), mientras la otra despliega una innegable fortaleza de espíritu en una época mucho más madura de su vida, donde la inquietud y el desastre de la guerra marcaron toda una época (El verano, 1954).
Bodas se configura como una serie de reflexiones guiadas a partir de la visita de lugares y ciudades de vital importancia para el autor. Una suerte de recorrido a la geografía vinculada al pensamiento juvenil de Camus que nos permite identificar las principales inquietudes que se reflejarán de forma mucho más acentuada en sus obras posteriores. Un escrito profundamente poético, abundante en introspecciones que resaltan la fuerza de la juventud, la atracción de los parajes, el presente como fuente de riqueza ante la resignación que supone abandonarse a la esperanza, entre otros temas que ya dan cuenta del carácter vitalista de su pensamiento.
El verano contiene breves ensayos y piezas de ficción que a momentos se fusionan mostrándonos una biografía dibujada con los recursos que permite la literatura. En este texto encontramos un Camus compenetrado con su época. Valiéndose de sus orígenes y de los elementos pertenecientes a la antigua Grecia, nos invita a participar de sus reflexiones en torno a temas que hasta el día de hoy tienen vigencia. El ser inacabado, los límites y el mundo, el sentido de la existencia, la belleza y sus contradicciones, la indiferencia, entre otros. Hermosos fragmentos he encontrado en Los Almendros, Prometeo en los infiernos y en El enigma.
"Si obstinadamente rechazo todos los después del mundo, es porque también se trata de no renunciar a mi riqueza presente. No me gusta creer que la muerte abre otra vida.Para mi es una puerta cerrada" (23)
"El pensamiento griego lo admitió todo, equilibrando las sombras y luz. Nuestra Europa, en cambio, lanzada a la conquista de la totalidad, es hija de la desmesura" (94)
"Ningún hombre puede decir lo que es. Pero ocurre que sí puede decir lo que no es" (100)
Oh non c'est déjà fini Que c'était beau. Ses descriptions de l'Algérie nous livrent une impression d'éternel mouvement de la nature, autour de nous-même qui sommes assis, le livre entre les mains, tout cela se mêlant à ses réflexions extrêmement denses provoquées par de telles découvertes. À relire absolument, pour apprécier d'une façon assez juste toutes ses pensées.
He tenido la gran suerte de poder acabar este libro (¡por fin!) en Dubai, un alto en el camino, donde el paisaje se parece todo lo que puede a las maravillas que describe Camus. Desierto y mar, mar y desierto. En esta especie de ensayos de viajes, Camus no pretende engañarnos, no quiere seleccionar lo mejor de Argelia ni de Orán, ni de ninguna de las ciudades norteafricanas que describe. No es hipócrita, conoce los defectos de su tierra y nos los muestra, porque al fin y al cabo los defectos de un pueblo bien pueden ser sus virtudes. Camus nos enseña cómo se siente él en relación con sus ciudades, cómo le afecta la luz a los edificios y a las figuras de una noche en Argel, cómo influyen en él los olores de una cafetería en Orán o por qué es tan importante el mar para los argelinos. Detrás de todas estás descripciones ligadas con sus pensamientos profundos y desgarradores, Camus nos muestra, como siempre, su alma. Su amor por la parte norte de África, que le embriaga y seduce como si fuese un perfume. Su verdadera tierra, de la que nunca reniega, sino a la que canta. A partir de ahora, el zumo de manzana, que tomaba mientras leía, siempre me sabrá a Argel. Sí, lo sé, nunca he estado allí y quizá no tenga nada que ver con la cuidad, pero la mayor parte de los viajes que hago no salen de mi mente. Y gracias a Camus conozco, como pocos, las maravillas de la África bañada por el Mediterráneo.
"Para quienes conocen los desgarramientos del sí y del no, del mediodía y de las medianoches, de la rebeldía y del amor, para aquellos, en fin, que aman las hogueras ante el mar, hay allá una llama que los espera."
"در این لحظه، در حالیکه میان بوته های افسنطین دراز کشیدم و رایحه خوش آنها به درون بدنم میرود، میدانم که با ظاهر شدن در نقش مخالف ، در حال تکمیل حقیقت هستم. حقیقتی که خورشید و همچنین مرگ من است. فی الواقع زندگی من، همین مسیری است که پیش روی من است و این زندگی طعم سنگهای داغی را میدهد که دریا نشانههایش را روی آنها به جا گذاشته است و صدای جیرجیرکهایی را میدهد که مشغول آواز خواندن هستند. نسیم خنکی میآید و آسمان آبی است. من عاشق این زندگی هستم و شجاعانه درباره آن صحبت میکنم: من به این شرایط افتخار میکنم. البته عدهای معتقدند هیچ چیزی وجود ندارد که بتوان به آن افتخار کرد اما باید گفت که چرا، وجود دارد، همین خورشید، همین دریا، این قلب من که از سر جوانی میتپد، مزه شور بدنم و این منظره زیبای بیکران که نور طلایی خورشید و آبی آسمان در آن، بسیار با شکوه با یکدیگر ادغام شده و میدرخشند. برای پیروز شدن، من به نیروی خود و قدرت احتیاج دارم. اینجا همه چیز مرا به طور کامل رها کرده و من هیچ چیزی به خود ندادهام و فقط با صبوری و البته به دشواری یاد گرفتهام که چه میزان از زندگی برای من کافیست تا بتوانم تمام رنگارنگیهایش را ببینم."
عیش شامل چهار بخشه با عنوان های: عیش در تیپازار- باد در جمیلا- تابستان در الجزیره و کویر. کامو با توجه به این مسئله که انسان ذاتا خواهان جاودانگیه ولی موجودی فانیست و همچنین باور به این موضوع که زندگی پس از مرگ وجود نداره، در این کتاب تلاش داره که انسان رو بر آن داره که به زندگی هوشیارانه در جهان و پیوند خوردن با طبیعت و غوطهور شدن در لذت بپردازه.
برهنگی همیشه دلالتگر آزادی جسمانی است.و این سازش دست و گل،و این تفاهم عاشقانه ی خاک و آدمیزاده رسته از بند آدمیت،اگر تا کنون کیش من نمیبود.این دم بدان میگرویدم.نه: چنین چیزی چگونه میتواند کفر آمیز باشد؟ و این سخن من نیز که:لبخند قدیسین پرده های "جوتو" اقدام آنان را که در جستجوی خوشبختی هستند توجیه می کند،نمیتواند کفر آمیز باشد.چرا که اسطوره در مذهبفدر حکم شعر است برای حقیقت:یعنی صورتک های مضحکی که بر شوق زیستن گذاشته اند.آیا باید از این هم فراتر رفت؟همان راهبانی که در دیرشهر "فی یزوله"در برابر گل های سرخ رنگ زندگی میکنند،در زاویه ی خویش جمجمه ای دارند که سرچشمه ی تاملات عارفانه ی آنان است.شهر فلورانس را دم پنجره ی خویش و مرگ را بر میزشان دارند.تداومی در نومیدی ممکن است شادی بخش گردد.در درجه ای از حرارت زندگی ،اگر روح و خون را به هم بیامیزیم،در کنار تناقض ها آسوده زندگی میکنیم، و نسبت به وظیفه و ایمان،به یک نسبت بی اعتنا میشویم.آنگاه دیگر تعجب نمیکنم که دستی،شاد و چابک،مفهوم حیرت انگیز خود را در مورد شرف،بر دیواری در شهر پیزا،چنین خلاصه کرده باشد:"آلبرتو با خواهرم نرد عشق باخته"
Entre poésie et méditations. Entre espoir brulant et douce mélancolie. Des textes à couper le souffle. Un tourbillon d'images, de sensations, de pensées. Le vent à Djémila reste l'un des plus beaux textes en prose qu'il m'a été donné de lire.