یک داستانِ بلندِ گرته برداری شده از تلفیقِ فیلمهای هالیوودی و بالیوودی. پُر از هرچه رخدادِ باربط و بی ربط که بتواند رنگِ مثلن هیجان و تعلیق به داستان بدهد؛ از مافیای شبه دولتی و مافیای روس و حزب الله لبنان و عملیات خودانفجاری و قاچاق و پولشویی و قتل و دزدی و زد و بند و... تا احساساتِ رقیق شده ای که با پایان بندی ی خنده دارش جای هیچ چیز را برای خواننده خالی نمی گذارد داستان هیچ چیزِ تازه ای ندارد برای رو کردن. حتا سبکِ نوشته که تلاشی ست بی فرجام تا خواننده باور کند دارد داستانِ به درد خوری را می خواند. این را هم بگویم که مرادی آهنی در توصیف فضاها بسیار خوب عمل کرده است اما اصرارش به استفاده از توصیف ها و تکرار بیش از اندازه ی این موضوع عملن چیزی جز بازی و خستگی ذهنی ندارد. توصیف هایی که گاهی اصلن نمی دانی برای چه باید بیایند جز اینکه نویسنده نشان بدهد که چقدر قلمش توانمند است؟! اشیا، آدمها، احساس ها و خلاصه هرچه را که نویسنده در داستان آورده توصیف می کند و این یعنی طولانی شدنِ بیهوده ی داستان. کش دادن و اضافه گویی فقط. گلف روی باروت برای من داستانِ بدی بود. بی مایه و تهی قصد داشتم نوشتاری طولانی تر بنویسم برای کتاب اما دیدم این شکل از داستان تعریف کردن برای من گیرا نبوده است و چه بسا خیلی ها دوستش داشته باشند و از طرف دیگر گلف روی باروت داستانِ مهمی نیست(برای من) تا بیشتر از همین چند خط برایش بنویسم انتشارات نگاه هم در چاپ مصیبت بار کتاب سنگ تمام گذاشته. کتاب بسیار سنگین و بدقلق است و جا به جا کردنش دشوار. چیزی به عنوان صفحه آرایی هم من که درش نمی بینم. یک فونتِ خسته کننده و شکل بی انضباط و همه ی اینها یعنی شلخته گی و نادیده گرفتن سلیقه ی خواننده
به جرات می توانم بگویم جذاب ترین رمان فارسی معاصر را خواندم. رمانی که تمام المان های یک رمان پرتعلیق و در عین حال عمیق و لایه لایه را دارد. فرم ساختارگرایانه در کنار ژانر معمایی که در این سال ها کمتر کسی ریسک ورود به آن را داشته.می توان آن را با کتاب ( فیل در تاریکی) مقایسه کرد؛ البته در فضایی مدرن و با استفاده از المان های مربوط به طبقه ی مرفه و بورژای جامعه ی ایران. ویژگی بارز این اثر، کشش فوق العاده ی آن است. آشتی دادن مخاطب با رمان های حجیم. و در نهایت همذات پنداری و لذت او. ایده ی اصلی روایت بازی اقتصاد و قدرت است و شخصیت اصلی داستان زنی است به شدت گریزان از کلیشه های منفعل زن ایرانی در آثار متاخر ادبیات داستانی درون مرزی، که به اندازه ی نویسنده ی کتاب دست به خطر می زند در جهت رسیدن به آیده آل های زندگی اش..
بعضی کتاب ها نوشته شده اند فقط برای پایان. و خواننده بعد از آخرین صفحه تنها سوالی که در ذهنش نقش می بندد این است، خب که چی؟ پانصد صفحه شخصیت ها و قصه را دنبال کنی فقط و فقط برای آنکه در پنجاه صفحه آخر يک سری راز مخوف و شاید حتی غیر منطقی بر ملا شود و از فرط اگزوتیک بودن چون چوب خشک شوی و هیجان زده بشوی و قطره اشکی بریزی - شاید - اما خب که چی؟ دو ثانیه بعد همه را فراموش کرده و ته لرزه ای هم از آن شوق که در پایان کتاب داشتی باقی نمی ماند. کتاب بیش از آنکه به انسان بپردازد به تکنیک می پردازد . کتابی نه برآمده از درد نه برآمده از عقیده، کتابی که شخصیت ها نه در یک شرایط انسانی با مسایل روبرو می شوند بلکه برآمده از یک ذهن مهندسی شده و پر از شوآف البته با قلم قدرتمند.
يک چیزی یواشکی بگم، فکر میکنم نویسنده از دل خوش و شکم سیری دست به نوشتن زده احتمالا 🤷♂
براوو خانم مرادی آهنی. جای این سبک رمان در فارسی واقعا خالی بود. کتاب را با تصور این که پلیسی است خواندم اما پلیسی به مفهوم متداول کلمه نیست. شاید بشه گفت معمایی است، اما خواننده تقریبا هیچ نقشی در گشودن معما بازی نمیکنه. راوی کتاب زن جوانی است همسن نویسنده. من با قیافه پریناز ایزدیار تصورش کردم، حامی نواحپور هم برام شبیه نوید محمدزاده بود که تدریجا فید شد به امیر جعفری. چهار ستاره ام به کتاب با توجه به ایرانی بودن نویسنده بود و کمیابی این ژانر رمان در فارسی. ایرادهایی هم به کتاب وارد میدانم، مثل عملیات انتحاری در لبنان، یا تعقیب ماشین راوی در خیابان توسط ماشین یک آدم قدرتمند. راوی کتاب را دوست دارم، و گفتگوی مداومش را با خودش. دوست دارم که از خودش جیمز باند شکست ناپذیر نمیسازه، دوست دارم که مرتب انگیزههای خودش را واکاوی میکنه، هر چند گاهی حرفاش شعاری و یه کم گل درشت میشه. پایان کتاب هم با کتابهای معمایی متداول متفاوته، انگار نویسنده خواسته باشه جا بگذاره برای قسمت دوم. هرچند شنیدم کتاب بعدیش، شهرهای گمشده، ربطی به گلف روی باروت نداره. اشاره به مکانهای تاریخی یا موزیک و بخصوص عکاسی توی کتاب زیاده. بیشترش در خدمت داستانه اما گاهی اندکی به اظهار فضل و درازگویی پهلو میزنه. کتاب میتونست کمی کوتاهتر بشه. جای خالی ویراستار از نوعی که در فرنگستان وجود داره تا حدی حس میشه. کتاب بینهایت جذاب است و زمین گذاشتنش سخت. برم دنبال دو کتاب دیگر خانم مرادی آهنی
«گُلف روی باروت» از همان دست رمانهایی ست که جایاش در ادبیات داستانی ما خالی است و بسیار کم داریم از این نوع رمان در صورتی که اساسا کتابخوان کردن جامعه با همین رمانهاست. رمانی که کشش داستانی دارد و خوشخوان است و میشود در اتوبوس و تاکسی و مترو و... خواندش و در عین حال از غنای ادبی هم بیبهره نیست و به شعور خواننده هم توهین نمیکند. من که از خواندنش لذت بردم امیدوارم برای شما نیز چنین باشد.
شروع داستان بد نبود. اما به وسطاش که میرسیدی خسته کننده میشد. شاید دلیل حجم زیاد کتاب بود. گرچه توی صفحات آخر کتاب مشخص میشد که اتفاقاتی که وسط داستان میفتاد، تقریبا همه شون ربط داشتن به نتیجه ی نهایی داستان و خیلی بی ربط نبودند و همین مسئله نشون میداد که ایده ی داستان و نحوه ی نگارشش کاملا منسجم بوده.
یه جاهایی از داستان (بیشتر توی نیمه ی اول) نظرم این بود که باید بهش 2 ستاره بدم. بعد توی اوایل نیمه ی دوم داستان تا آخر، نظرم این بود که باید بهش 3 ستاره بدم. اما حالا که کتاب تموم شده و بیشتر بهش فکر میکنم و ایده و انسجام داستان رو در نظر میگیرم، میبینم که نامردیه و 4 ستاره براش مناسب تره
گلف روی باروت، کتابی است که مدتها بعد از تمام کردنش، به آدمها و سرانجامشان فکر می کنی، جوری که دلت می خواهد برگردی و دوباره کتاب را بخوانی. واقعا ممنون از آیدا مرادی آهنی به خاطر نوشتن چنین کتابی
رابرت مککی در فصل ساختار و شخصیت ِ کتاب همچنان درخشانش، داستان، به رابطه دینامیک شخصیت و پیرنگ میپردازد و این دو را آینه تمام نمای یکدیگر میداند، به عبارت دیگر عمق شخصیت را نمیتوان بیان کرد مگر از طریق ساختار داستان و ساختار روند تصمیماتی است که شخصیت میگیرد و آثاری میتوانند قدرتمند و ماندگار باشند که بتوانند بین این دو تناسب و هماهنگی ایجاد کنند. رمان فارسی همیشه از این موضوع رنج برده که نتوانسته بین این دو تعادل ایجاد کند، معمولاً شخصیتهایی داریم که در فقدان پیرنگ، عمق نمییابند و تبدیل به تیپ میشوند و از فرط تکرار کاملاً پیش بینی پذیرند، از سوی دیگر تأکید بر پیرنگ سبب میشود با آثاری مواجهه باشیم که بیشتر بیان روند حوادثاند تا عمیق شدن و شخصیت سازی، معدود آثاری تلاش میکنند که این چرخه را بشکنند و طرحی نو دراندازند. ��مان گلف روی باروت برای روایتاش به هر دو توجه دارد. شخصیت میسازد و با در انداختن او در داستانی تو در تو و معمایی، فشار را بر قهرمان داستانش آنقدر زیاد میکند تا قهرمان تصمیم به تغییر بگیرد و این تغییر درست جایی است که رمان را از باقی داستانهای فارسی زمانه ما جدا میکند. داستان در واقع با کلیشه زن روشنفکر تنهای ایرانی شروع میشود که نه در خانواده نه در جامعه پاسخی نیافتهاست، اگر بگردید سالانه چندین صد صفحه در رثای این تنهایی نوشته میشود اما به همان سرعتی که نوشته میشود، فراموش میشود. اما گلف روی باروت این چرخه را میشکند و ضعفها و نیازهای قهرماناش را در قالب هماوردی بار حریفانی قدر به رخ میکشد و در طول رمان میکوشد تا آنها را پاسخ بدهد. خواندن گلف روی باروت مرا یاد تجربه خواندن آثار گراهام گرین و جان لوکاره انداخت، استادانی که آثارشان در مزر باریک ژانرهای جاسوسی- پلیسی و ادبی حرکت میکنند اما به هیچکدام باج نمیدهند. نتیجه، داستانی خلق میکردند که امکانات روایی هر دو ژانر را ارتقا میداد. رمان گلف روی باروت در ادبیات گلخانهای و برای مخاطب محدود نوشته نشدهاست. درباره چیزهایی است که هر روز با آن سر و کار داریم، مافیا، فساد، تحریم و سایه جنگ و تهدید که دست از سر این کشور بر نمیدارد و در عین حال که داستان ِ شخصی است برای انسان ایرانی جهان شمول است. جنبه خوب دیگر رمان این مشخص بودن مرز وطن و نگاه نویسنده به این مقولات است که مانند رفقای انقلابی گل درشت نیست، بلکه در زیر متن و روان در طول رمان رنگ آمیزی شدهاند. البته من نسخه انتشارات نگاه را خواندم که اصلا صفحه آرایی درست و درمانی نداشت اما مطمئنم دوستان نشر سده این ضعف کتاب را در چاپهای بعدی برطرف کردهاند.