Timothy "Tim" William Burton is a prolific American film director/writer, best known for the dark imagery and quirky nature of his popular films. He is also the author and illustrator of the poetry collection "The Melancholy Death of Oyster Boy & Other Stories."
این قصه، قصهٔ ناقص بودن است؛ اما نه آن نقصهایی که باید پنهانشان کرد، بلکه آنهایی که اگر نبودند، دیگر چیزی از انسان باقی نمیماند. تیم برتون در «ادوارد دستقیچی» پُرترهای ساخته از اندوهِ متفاوت بودن، از تبعید ناخواستهای که تنها بهخاطر شبیه نبودن رخ میدهد. اما او این اندوه را در جامهای از افسانه و زیبایی خالص پیچیده؛ طوری که تماشای تراژدی، به جای سوزاندن، ما را در آغوش میگیرد.
ادوارد، آفریدهایست نیمهتمام؛ آدمیست که هنوز دستهایش را نیافته و بهجای آنها، قیچی دارد. اما فیلم نه دربارهی نقصِ فیزیکی اوست، نه دربارهی شباهتش به فرانکنشتاین. فیلم دربارهٔ دلِ ادوارد است: انسانی که بیشتر از هرکس میفهمد، احساس میکند، عاشق میشود، و در عین حال، هیچکس نمیخواهد بپذیردش. او نه از جامعه رانده میشود، بلکه جامعه او را میبلعد، استفادهاش میکند، و وقتی دیگر برایشان جاذبه ندارد، پسش میزند.
برتون، مثل همیشه، قصه را در جهان خاص خودش روایت میکند. شهری کوچک، با خانههای شبیه به هم، آدمهای ظاهرپسند و اخلاقزده، که در پس لبخندهایشان، حسادت، خشونت و ترس میجوشد. ادوارد، از دل تاریکی وارد این شهر میشود، اما با خودش روشنی میآورد. تضاد او با محیط، تنها ظاهری نیست؛ ادوارد بهراستی متعلق به جهان دیگریست. جهانی که در آن، زخم زدن، نشانهای از تهدید نیست، بلکه نشانهای از ناتوانی در بغل گرفتن است.
تصویرسازی فیلم، میان رمانتیسیسم گوتیک و مینیمالیسم رنگی نوسان میکند. قصر تیره و متروک مخترع، در برابر خیابانهای روشن اما توخالی شهر. این دوتاییِ فضا، بازتابیست از دوتایی انسان: میل به فردیت، در برابر فشار اجتماعی. رنگ در جهان برتون، خودش حرف میزند. آدمهای رنگی، شاد نیستند؛ فقط ماسک به چهره دارند.
ادوارد، بهرغم ظاهر غریب و دستان ترسناکاش، مهربانترین شخصیت فیلم است. او میسازد، باغها را میآراید، موها را با عشق کوتاه میکند، و هیچگاه به کسی آسیب نمیزند؛ مگر وقتی که مجبور شود، یا وقتی درد را نمیتواند کنترل کند. او بیدفاع است؛ و همین بیدفاعیست که تماشاگر را میشکند. چون ما، در تمام زندگی، چیزی جز دفاع نیاموختهایم.
پایان فیلم، شاید از نظر روایی ساده باشد، اما از نظر احساسی، خردکننده است. ادوارد، از جامعه دور میشود نه چون خطرناک است، بلکه چون زیادی معصوم است. او جایی در میان مردم ندارد، چون مردم به چیزی نیاز دارند که بتوانند کنترلش کنند، تملکش کنند، و بعد اگر دلزده شدند، دورش بیندازند. و ادوارد، هرگز مال کسی نبوده.
«ادوارد دست قیچی» بیش از آنکه فیلمی دربارهٔ عشق یا طردشدگی باشد، یک وداع آرام با رؤیای پذیرفتهشدن است. برتون، با دستان سرد اما عاشقاش، یک افسانه ساخته؛ افسانهای که نه میخواهد قهرمان تحویل دهد، نه شفا. فقط میخواهد بگوید گاهی آدمها نه بهخاطر بدیشان، بلکه فقط چون «زیادی پاکاند»، باید تنها بمانند. و این، زیباترین نوع تراژدی است.
ادوارد دستقیچی زندگی خود برتون است و اتفاقا گریم جانی دپ و فرم آشفتهی موها شباهت بسیار به برتون دارد. فیلم درباره هنرمندیست که جامعه فقط تا آنجا که بساط عیش و عشرتش فراهم باشد همراهش است و با کوچکترین تحریکی به دشمن بدل میشود. همینطور فرم و حرکت دستها که شبیه رهبران ارکستر است و هم میتواند پیرایش کند هم زخم بزند بر دو جنبهی هنرمندانه و سرکشانه رفتار هنرمندان تاکید دارد که سرنوشتی جز تنهایی نصیبشان نمیشود. هنرمند اما تاثیر مثبتش را میگذارد و در شب کریسمس از آسمانی که ابری ندارد برف میبارد.