اکبر رادی (۱۰ مهر ۱۳۱۸ - ۵ دی ۱۳۸۶) نمایشنامهنویس معاصر ایرانی بود.
اکبر رادی در شهر رشت زاده شد. او در ده سالگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. رادی که دانش آموخته رشته علوم اجتماعی از دانشگاه تهران بود، تحصیل در دوره کارشناسی ارشد این رشته را نیمه کاره گذاشت و پس از طی دوره تربیت معلم، به شغل معلمی روی آورد.
پیش از هرچیزی باید بگویم که احتمال بروز «سندروم رشت» در وجود خوانندگان این داستان زیاد است! نه اینکه رادی همانند هالیوودِ دهۀ بیست و سی میلادی، در توصیف چهرۀ شاعرانۀ شهری مانند پاریس زیادهروی کرده باشد و از رشتْ صورتی مصنوعی آفریده باشد تا خوانندگانش را به شهر بکشاند و بعد از چندی شنوای خبر بیماری و افسردگیشان شده باشد؛ نه! رادی شهری مصنوعی را خلق نکرده؛ که رشت دهۀ بیست شمسی، چیزی جز توصیف دلپذیر واقعگرایانۀ او نیست. دیگر تقصیر او نیست اگر امروز نمیتوان عمارتهای قدیمی را با بامهای شیبدار سفالی و حیاطهایی پر از درخت انار، در مِهِ جاری در لابهلای کوچهپسکوچههای خیابان بیستون دید و آثاری را از فانوسهای مهتابی و صدای موزیک زنده و خانمهای آلامدِ پرسهزن در میان دستفروشها در سبزهمیدان یافت. به او چه ربطی دارد اگر دیگر فایتونی در خیابانهای سنگفرش، آدمها را تا باغ بنفشهزار محتشم نمیبرد و رشتیهای امروزی، آن چنان که باید، از عصرانههای کافههای رشت استفاده نمیکنند؟ اکبر رادی از رشتِ هفتادسال پیش میگوید. او راوی یک داستان واقعی است؛ مهیار و بهمن و گیلان و سیروس و ماری و خانم آهنگ بازنمایی اشخاصی نیستند که زادۀ تخیل رادی باشد؛ که هرکدامشان به تنهایی نماد یکی از تیپهای اجتماعی رشتِ ۱۳۲۵ و در مقیاسی بزرگتر نماد یکی از گروههای اجتماعی ایرانیاند در هر برههای از تاریخ. گروههایی اجتماعی ایرانی مانند «سر در لاکِ خود»ها، «سرمایهدار»ها یا بهتر است بگویم «سرمایهداردوست»ها، «هواداران» پرتب و تاب احزاب، دستهای که من نامشان را میگذارم: «بیخیالها»، «روشنفکرنما»ها، و نهایتاً «دغدغهمند»ها یا همان «معلم»ها؛ البته معلمی در رشت خود داستانی دارد؛ جلوتر به آن اشاره خواهم کرد. رادی در قطعهای دلپذیر داستانی را از روابط گاه خوشرنگ و گاه پرتنش این شخصیتها روایت کرده که به شنیدنش میارزد. شخصیتهای رادی رنگارنگند. «سردرلاک خود»ها مانند مهیارنامهایی که در لاک خود زندگی میکنند و بدون دغدغۀ ظاهری در تلاشی آرام برای فهم جایگاه خود در اجتماعاند و بیخبر و دلزدهاند از آنچه به آنها تعلق دارد؛ حتی از شهری که به آنها تعلق دارد. سرمایهداردوستها همان بچهپولدارهایی مانند بهمناند که اغلب پس از اتمام تحصیلات در مدارس عالی داخلی، به شغلی دولتی اکتفا میکنند و منتهای دلخوشیشان پرسهزنیهای مفتخرانه در خیابانهای مدرن شهر است و صرف یک بستنی با دوستان مثلاً عزیزتر از جان در کافۀ یک هتل مشهور. تفریح او و البته بخشی از کار روزانۀ او مشاجره با تودهایهای دوآتشهای مانند «سیروس» و دفاع نامحسوس از شبهنازیها و لذت بردن از یک قطعۀ اپرای آلمانی است که گوش اسیران محکوم به مرگ را در آشویتس نوازش میداد؛ یا چون شاید آزار میداد، مورد علاقۀ بهمن بود! سیروس اما جوانی است متین و از طبقۀ کمبضاعت که عمری نوکری پدرش را برای خانوادۀ پدری بهمن دیده است. آرمانهایی که او در سر دارد چندان متفاوت با شعارهای چپیها نیست؛ آن هم در شهری همچون رشت که زمانی جولانگاه کمونیستها بود. تفریح او متلکگویی به امثال هیتلر است. اگرچه حرص بهمن را در به راه انداختن دعواهای حزبی ندارد؛ تنش برای اینگونه مشاجرات میخارد. او به دنبال اثبات خودش است؛ خودی که چندیست در گروه تئاتری فعالیت دارد که احتمالاً به دست یکی از انجمنهای کمونیستی وقت اداره میشد. همان گروهی که بهمن احتمالاً به درخواست خواهرش «ماری» به تماشای اجراهایشان مینشست. ماری از همان دستهایست که بیخیال میناممشان؛ آنهایی که فقط بنا بر اقتضای زمان و مکان زندگیشان و افکار و اعتقادات رفقایشان، دنبالکننده یا حتی شرکتکننده در مباحث اصلاحطلبانهاند و احتمالاً خود به تنهایی لزومی به دخالت در امور یا برداشتن قدمی برای اصلاح هیچ کاری نمیبینند. چه جنگ بشود، چه نشود، تنها نکتۀ باارزش برای او گپ زدن صمیمانۀ اطرافیانش با یکدیگر است و خوش و خرم بودن همه کنار هم. نوع نگرش وی به مسائل برآمده از همان بستری است که بهمن را پرورش داده؛ بستری که «خانم آهنگ» یکی از ارکان مهمش بود. خانم آهنگ همسر یکی از کارمندان سفارت انگلیس در رشت است که زمین و ملک زیادی در رشت و اطرافش داشت. یکی از آن دهها «خانم» رشتی اعیان که در عین برخورداری از محبتی مادرانه، نمیتواند به اختلاف طبقات اجتماعی بیاعتنا باشد؛ آنچنان که همه، جز فرزندانش، «خانم» خطابش میکنند؛ حتی «گیلان» خردسال هم اجازه نداشت «مادر» خطابش کند. او یک زن دریادل روشنفکر است؛ اما از دور؛ و نه برای «سیروس» و «گیلان» و پدرشان. او در وجودش یک عالم کوچک عرفانی دارد که لزومی برای تظاهر به آن، در برابر افراد خارج از خانواده نمیبیند. او نمونۀ بارز یک زن قدیمی اعیانی است که شخصاً در زندگی کم ندیدمشان. زنانی که در مقام یک مادر مهمترین وظیفۀ خود را حفظ خانواده میبینند. چیزی در دلشان نیست اما زبان خوششان را به ندرت به افراد خارج از خانواده نشان میدهند. تنها خواستۀ او این است که دنیا به کام فرزندانش باشد و نزدیکش باشند. همهچیز در نظرش تابع حساب و کتاب است؛ حتی آدمها. از نظر او همه، جز فرزندانش که حقی ازلی را در بهره بردن از راحتیهای جهان دارند، عروسک خیمهشببازیاند؛ شاید هم آدم آهنی. خلاصه هرچیزی که بهش دستور بدهی و او بدون فکر و با شکرگذاری فراوان اطاعت کند! اعتماد به نفسش به او اجازۀ چنین افکار و انتظاراتی را میدهد؛ اعتماد به نفسی که برآمده از سن و سالش و جایگاه اجتماعی و احتمالاً اصل و نسبش در شهر است. خلاصه که در نظرش همۀ عروسکها و آدمآهنیهای دوروبرش قیمتی دارند اما گاه بعضی قیمتها را نمیداند؛ همان قیمتهایی که «گیلان» باید گهگاه به خاطر «خانم» بیاورد. اما «گیلان»... گیلان نقطۀ عطف این نمایشنامه است. انتخاب چنین نامی برای چنین شخصیتی فقط نمودی است از ذوقِ دوستداشتنی و هوش رادی در این قصه. بیشک هیچ شخصیتی جز آنکه نامش «گیلان» باشد، نمیتواند قهرمان قصهای در رشت، مرکز گیلان شود. او قهرمان داستان است؛ دختری که از بچگی همراه برادرش سیروس، طعم یک زندگی سرایداری را در حیاط عمارت آقای آهنگ چشیده است. به خانم آهنگ اگر بود، تحصیل این دختر در دبیرستان سعادت نسوان منتفی بود اما درخواست پسرِ سردرلاکِ خانواده (مهیار) موجب شد که او هم مانند ماری به دبیرستان برود. اما ارتباط مهیار و گیلان فقط به همانجا ختم نمیشود. نحوۀ نگرش و تفکر گیلان خبر از پروردیده شدن او در محیطی خارج از قلمروی فرماندهی «آهنگ»ها میدهد. رادی با ذکاوت تمام از شخصیت گیلان یک معلم ساخته؛ به بیانی دیگر تنها شخصیت روشنفکر و روشنبین داستان یک معلم است. به این ترتیب بار دیگر شاهد تأکید نویسندۀ دیگری هستیم بر اثرات مدرسه و معلم در رشت. میگویم نویسندۀ دیگر؛ چون کم نیستند نویسندگان رشتشناسی که مدرسه و دانشآموز را در مرکز داستانشان واقع میکنند. رادی در این نمایشنامه با ظرافت تمام، با اشاره به معلم بودن «گیلان» و علاقۀ او به پرورش افراد، نقش مدرسهای را پررنگ میکند که در این داستان فقط به ذکر نامش اکتفا کرده است؛ سعادت نسوان. اگرچه که رادی با اشاره به سعادت نسوان ـ که در ابتدا زیر نظر انجمن کمونیستی فرهنگ در اواخر قاجار تأسیس شدـ و نیز با اشاره به تمایلات برادر گیلان به حزب توده، تلاشی برای اثبات چهرۀ خوبِ این حزب و اقداماتشان در نظر مردمِ رشتِ آن زمان دارد، تفکرات گیلان و باورهای او به هیچ وجه نتیجۀ حمایت از این حزب یا شاگردی کردن آنها نیست. گیلان یک زن حقطلب است؛ یک زن بینا؛ کسی که اطرافش را خوب میبیند و خوب تحلیل میکند و آنچنان رفتار میکند که حق هرچیز را ادا کرده باشد؛ همان چیزهایی که خوب میبیند و تحیلی میکند. او حتی رشت را هم خیلی بهتر از خانوادۀ آهنگ میبیند و حقش را بجا میآورد؛ یعنی بهتر است بگویم بهتر از بهمن و خانم آهنگی که اصالت «شفتی» بودن گیلان و خانوادهاش را بر سرش میکوبیدند. این موضوع نمیتواند صرفاً نتیجۀ تلاش یک حزب به منظور افزایش طرفداران خود باشد؛ چنانکه مدرسهای مانند سعادت نسوان هم صرفاً در پی رواج باورهای حزبی خاص نبود؛ این نکتۀ مهمی است که چنین مدارسی در تربیت فعالانی اجتماعی و قشری روشنفکر که فارغ از هرگونه وابستگی حزبی، در پی رشد شهر و حتی کشور برآمده بودند، اثر مستقیمی داشتند. نمایشنامۀ رادی پر است از اوج و فرود؛ پر از تنش و آرامش. این گیلان است که در انتهای داستان همۀ شخصیتها را به طور ضمنی آرام میکند؛ و نه مانند ماری با سخنان کلیشهای. فقط از این رو نیست که او قهرمان داستان است. قهرمانی او حتی فقط به علت موفقتر بودن و بیناتر بودن او نسبت به فرزندان نازپروردۀ آهنگ نیست. او قهرمان است چون یکتنه شهری را به خوانندگان میشناسد که بستر و بهانۀ قصۀ رادی است. گیلان عزیزدردانۀ رادی بوده که توانسته شهر زادگاهی عزیزدردانۀ خاندان آهنگ را به او بشناساند. عزیزدردانۀ خاندان آهنگ همان مهیار است. مهیاری که رادی او را آرام، متفکر و معقولتر از سایرین نشان میدهد و از همین رو به دنبال این است که او را عزیزدردانۀ خاندان و آهنگ و عزیزدردانۀ داستان نشان دهد. اما این عزیزدردانه با شهرش غریبه است؛ اصلا درست تماشایش نکرده؛ یعنی تماشای درستش را یادش ندادند. گیلان اما چشمان او را که لاکپشتوارانه در میان ماندن و نماندن در رشت سرگردان است، به رشت باز میکند. دختری که شاید اگر درخواستِ مهیار از خانم آهنگ مبنی بر مدرسه رفتنش مطرح نمیشد، هیچوقت چشمانش به شهر هم باز نمیشد و نهایتاً هم نمیتوانست همان مهیار نابینا را در رشت ماندگار کند. گره خوردن این دو شخصیت به یکدیگر گوشههای جذاب قصه را رقم زده است؛ مهیار سبب رفتن گیلان به سعادت نسوان میشود؛ سعادت نسوان از گیلان یک معلم بینا میسازد و گیلانِ معلم هم جای خالی پدر (آقای آهنگ) را برای مهیار پر میکند و شهر را به او یاد میدهد. دیگر در این صحنه، مخاطب فقط صدای روح آقای آهنگ را نمیشنود که در تلاش برای باز کردن چشم و گوش پسرش به زیباییهای رشت است؛ که صدای گیلانِ زنده را نیز میشنود که مشغول گفتن از رشت است. مخاطب کمکم شاهد شروع عاشقی کردن مهیارست با رشت، با گیلان، با «گیلان». هیچ نامی بهتر از «گیلان» برای گیلان نیست. «گیلان» نه فقط یک معلم؛ که خودِ گیلان است؛ مادر رشت؛ مادر رادی، مادر مهیار و سیروس و ماری و خانم و آقای آهنگ؛ حتی مادر من! مادری که گاهگاه دلش برای فرزندانش تنگ میشود و هوس میکند سفرهای بچیند برایشان با رنگ و عطر و طعمی هوسانگیز؛ به آن امید که حواس پنجگانهشان را بهروز کند! پاراگراف زیر یکی از همان سفرههایی است که در این داستان پهن شده. ببینید و ببویید و بچشیدش! «گیلان: رشت ما گرچه به زیبایی لوزان نیست، دانشگاه و پارک و عمارتهای بیست و پنجطبقه نداره، باغ سبزهمیدان با موزیک و فانوسهای مهتابی و باغ محتشم با بنفشههای سهرنگ و اون سپیدارهای سر به فلککشیده، قرائتخانۀ ملی، انجمن فرهنگ، تآتر، کلوبهای شطرنج، سینما، کافههای عصرانه و روزنامههای صبح. هنوز هم میان این بامهای سفالی، درختهای بادرنگ و این کوچههای سنگفرش بارانی زندگی تب و تاب و جنب و جوش داره و همه چیز برای اجرای عدل الهی فراهمه[...] باقلاقاتق ما کمتر از شاتوبریان شما خوشمزه نیست آقای دکتر!»
یک. بهمن: میخوام بدونم این هفت ساله تو یه پانسیون دانشجویی چی کار کردی. مهیار: یک روح مسکین شرقی در اروپای سرد و جنگزده چی کار میتونه بکنه؟ دو. مهیار: زندگی من اینجا توی فرم خودش نیست. تو این شهر دورنمایی ندارم. رشد نمیکنم. نه دانشگاهی. نه کنفرانسی و کنگره، حتی کانون وکلایی. همهاش شش تا خیابان مهآلوده، یه کارخانۀ کیسهبافی و کوچه پسکوچههای خیس خلوت، که آخرش میرسه به این جایی که هستم. بهمن: مگه اینجایی که هستی چهشه؟ مهیار: یک شهر نم کشیده... چطور بگم؟ یه جور احساس غربت میکنم، تبعید! سه. مهیار: پس چرا به دنیا اومدهام؟ آفاق: ما هیچوقت این سوال رو از خودمون نمیکنیم؛ فقط سعی میکنیم خوب زندگی کنیم. چهار. مهیار: خاطره مثل شرابه؛ هرچه کهنهتر بشه، زلالتر میشه. پنج. ملودی شهر بارانی یک نمایشنامۀ دوست داشتنی است. از آن نمایشنامهها و داستانهایی که ناگهان در تمام پوست و گوشت آدم نفوذ میکند. بعد از پرواربندان ساعدی این بهترین نمایشنامۀ ایرانیست که در این مدّت خواندم. داستان باز هم در رشت میگذرد. مهیار به علّت مرگ آقاجان از سوئیس به رشت برمیگردد تا مدّتی را آنجا باشد. فضاسازیهای و تصویرسازیهایی که رادی از مکان انجام میدهد، خواننده را به شهر بارانزدهای پرتاب میکند. من آنقدرها شیفتۀ رشت نیستم، امّا دوست داشتم در این فضایی که رادی تصویر میکند دست کم چند ماهی را بگذرانم. برعکس باقی نمایشنامهها ترجیح میدم هیچ وقت اجرایی ازش رو نبینم. چون حس میکنم صحنۀ تئاتر قدرت لازم برای انتقال این فضا را ندارد. اگر هم داشته باشد کارگردان با وسواسی لازم دارد. به خصوص که رادی مانند یک رمان ابتدا در دو صفحۀ نخست فضای خیابان و کوچه و خانه آهنگ را نیز توصیف میکند.
نمایش به وضعیت یک خانواده اربابی گیلانی در شهر رشت پس از مرگ پدر خانواده و بازگشت پسر خانواده از اروپا میپردازد که در این نقطه به شروع نمایش هملت شباهت زیادی دارد . پس از آن اختلاف طبقاتی بین رعیت و ارباب را به تصویر میکشد و در نهایت تغییر موضع اربابیت توسط پسر از اروپا برگشته به موضعی هم سطح با رعیت را شاد هستیم . در این نمایش مثل اغلب نمایش های رادی مساله روشنفکر منفعل ، خانواده ایرانی در حال تغییر و اختلاف طبقاتی مساله اصلی نمایش میباشد .
مرثیه ای از رادی برای شهرش ، رشت رشت مسحور کننده و شگفت انگیز اتمسفری که رادی از رشت ساخته بود شبیه به فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ بود و در تمام طول نمایشنامه ذهنم گره خورده با تصاویر این فیلم بود
زبان که همون زبان باشکوه و پیچیدۀ رادی بود که گفتار روزمره رو در لفافی از واژگان و ترکیب های تازه و شاعرانه میپیچه که خواندن رو لذت بخش میکنه. و پیرنگ هم کم و بیش یه جور پیرنگ آشنای رادی-طور بود که تقابل طبقات و روشنفکر به حاشیه رانده شده و نقش پر رنگ زنان توش وجود داره، و حتی آغاز و پایان هم همون آغاز و پایان معهود رادی-طور بود که تراژیکه کم و بیش، اما یه روزنه هایی از امید رو پیش چشمهات باز میذاره که بگه حالا دنیا اونقدرهام به آخر نرسیده. در کل ارزش خواندن - احتمالاً خیلی بیشتر ارزش دیدن - داره؛ و البته اسم نمایش به نظرم ارزشمندترین نکته و جذاب ترین ویژگیش بود.
آخ از هوای رشت... میگیرتت! خیلی خوب بود من واقعا از نوشته اقای اکبر رادی لذت بردم و دلم میخواد ازشون باز هم بخونم شخصیت ها خوب بودن به موضوع عدالت و... تقریبا خوب پرداخته شده بود زندگی واقعی ایرانی رو میبینی و اگه ایران زندگی کنی حس میکنیش این بارونی که توی داستان هست به نظرم نمادی از پاک کردن هست که سعی میکنه پاک کنه اما زورش نمیرسه و هر روز و هر روز تکرار میشه
نقل از متن: مهیار: من، اصلا نمی دونم زندگی چیه گیلان : هیچوقت گرگ و میش صبح دست کردهین توی لانه مرغها که تخم گرم درشتی رو از زیر یه مرغ کاگلی بردارین؟ و دیده ین که اون مرغ کاکلی یک پاشو بلند کرده و گردن کشیده، با چشمهای ثابت شیشهای نگاه مضطرب به اطراف میکنه؟ - یا مجسم کنین... طفل قنداقه ای که شیر گوارایی خورده، و حالا دست و پایی میزنه و خندههای با صدای شیرینی میکنه. در حالیکه شما اخم کردهین و فیلسوفانه بهاش میگین: ای کودک پلشت! بدان که خندههای تو کاملا احمقانه است؛ زیرا اندکی بعد خودت را زرد و لیز کرده جيغ بنفش میکشی! و طفل مربوطه لابه لای دست و پا و خنده ناگهان صدای ملوسی در میکنه که ترجمه دقیقش میشه این: ای فیلسوف مکرم! بدان که خنده و گریه و این عمل قبیح بنده حاکی از سلامت جسمانی و نشاط روانی من است. مابقی سیم های خارداری است که به قنداق من پیچیدهای و نشاط مرا کور کردهای! (در خنده مهیار لبخند میزند، سپس آرام به یک نقطه عمیق میشود.) یا... دختر بچه نازی که بستنی دستشه و دماغ و دهنش آغشته به شیر بستنی شده، و اون با زبان کوچولوی خودش عین گربه دور لب هاشو لیس میزنه و با چه ملاحتی مواظب دستهای تپلیشه که بستنی نریزه. (با نگاه هوشمند.) اگه این منظره ها کمی شما رو به وجد می آره... زندگی همینه.
نمایشنامهای کوتاه با قلمی سحرانگیز و مضمونی که در تمام تاریخ بشر جاری بوده است: جدال طمع با انسانیت و رؤیاپردازی با روزمرگی. و البته پایان خوشی که بهشکلی شگفتانگیز در آن «عشق» پیروز میشود ... ۵ ستاره (و حتی بیشتر!)
این نمایشنامه به نظر من چندان قوی نبود و نوآوریهای فرمی توش ندیدم. ملودی شهر بارانی رو میشه به عنوان یه نمونه از تئاتر حماسی در مفهوم برشتیِ اون در نظر بگیریم. تنها چیزهایی که برای من جالب بودن یکیش پرداختن به روح شهر یا رنگ محلی بود که در نوع خودش کمیاب و با ارزشه (خصوصا برای من که زادگاهم رشت هست)، دیگری پرداختن به تضاد طبقاتی و تغییر ساختار اجتماعی در ایران پس از جنگ جهانی دوم هستش (میشه گفت اولی از دومی جداییناپذیره). اینجا رادی سعی کرده به تقلید از مدرنیستها، یه پایانبندی مبتنی بر تحول (اپیفانی) رو برای شخصیت اصلی ترسیم کنه که به نظر من به کلیشه درغلتیده و اون قدرت لازم برای تاثیرگذاری رو نداره. با این وجود، من دغدغه نویسنده رو برای عدالتطلبی و حقخواهی ستایش میکنم و باهاش همدلم.
نمایش نامه خوبی بود و تقابل دو دسته که یکی بهمن بود که نماد قدرت و دیکتاتوری بود و خانواده مسلم،گیلان و سیروس، که نماد مردمی ای داشتند و یک مسئله دیگر مقاومت در برابر افکار ارباب رعیتی بود که نمی توانستند ببینند که رعیت ها به جایی رسیدن. و مسئله دیگر معنی زندگی که مهیار دید چقدر ساده در همین رشت و در کوچک ترین کارها، با ال��ام از گیلان که برای بچه ها با حقوق ناچیزش میخواست کفش بخرد، میتونه زندگی رو معنی کنه
با این نمایشنامه عاشق رشت شدی. بعدتر یک شب تابستونی بی بارون وسط میدون شهرداری رشت ایستاده بودی.دورترین اتفاقی ک تصور میکردی .از اون لحظه به بعد زندگی کردن رو شروع کردی.
حدود ۲۰ سال از نگارش این نمایشنامه میگذره، موضوع اصلیش به نظرم عدالت بود و این که از چه منظری بهش نگاه کنیم، از دوتا استعاره برای این کار استفاده کرده بود که فک کنم اگه خود اکبر رادی تو سال ۹۸ زنده بود قطعا یکیشو استفاده نمیکرد و خود همین هم اتفاق عجیبیه، تاثیر گذر زمان روی قضاوتها و نگرشها، تاثیرش روی جابه جایی درست و غلط. داشتم فکر میکردم چقد این اتفاق تو طول زمان روی تاریخ نگاری ما تاثیر گذاشته
بگین ... وقتی حرف می زنین مثل اینکه جویبار نرمی با جلای الماس زمزمه میکنه و من مثل آب و نور، مثل اینکه شناورم، پاک، شفاف، مثل اینکه غسل میشم. بگین ... از اون روزهای بلند تابستان،که با ماری دنبال سنجاقک و پروانه دور حوض و باغچه می دویدین،گل های شیپوری و مارگریت، و اون غروبی که رفته بودین روی درخت شمشاد یه مشت برنج تولانه گنجشک ها بریزین.
امروز که از صبح بارون میاد و منم از صبح تو کارای اداری لول میخورم و منتظرم تا تایم ناهار و نماز مسئول بایگانی دانشگاه خوارزمی تموم بشه و نشستم اریانت تمومش کردم و چه خوب بود. بر خلاف هاملت با سالاد فصل واقع گرایانه و جوری که حس کمونیستی و عدالتخواهی آدمو زنده کنه با چاشنی رشت و بارون و دیالوگهای طولانی سخت
خیلی مشتاقم نمایشش رو ببینم. یک جاهایی برام جالب بود که الان قراره اینجا رو چطور اجرا کنن. تو اجرا چه حالتی به خودش میگیره؟ نمیشد حدس زد. یک ستاره بخاطر اولش و یک ستاره به خاطر شعار هایی که بعضن دوست داشتم.
دفعهی دوم بود که خوندمش. با این نمایشنامه با برامس آشنا شدم و این سری کلش رو با موزیک برامس خوندم و عجیب گیرایی بیشتری داشت. از اول تا آخرش کلاً فضای بارونی و نمگرفتهی پاییز و غم و اندوهش رو حس میکردم. این سری داستانش برام غمانگیزتر بود، مثل وضع این روزا. ✨