دکتر رضا براهنی در 1314 در تبریز چشم به جهان گشود ازدانشگاه استانبول دکترای ادبیات انگلیسی گرفت و به عنوان مدرس در دانشگاه تهران به کار پرداخت. از دهه 1340 کار ادبی خود را ابتدا با ترجمه آغاز کرد بعد به نقد نویسی در مجله فردوسی در حوزه شعر و داستان پرداخت حاصل نقدهای ادبی او بعدا دو کتاب طلا در مس و قصه نویسی شد. در سال 1341 نخستین مجموعه اشعار وی، آهوان باغ انتشار یافت. پس از آن تا امروز او همچنان در زمینه های نقد، سرایش شعر و قصه پرکار مانده است. از مهم ترین آثار او در زمینه می توان به بعد از عروسی چه گذشت آواز کشتگان رازهای سرزمین من روزگار دوزخی آقای ایاز و آزاده خانم و نویسنده اش اشاره کرد. براهنی هم اکنون مقیم کاناداست، انتشارات نگاه تمام آثار او را دست چاپ دارد
رضا براهنی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. در ۲۲ سالگی ازدانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکتری در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد
اشعار
آهوان باغ (۱۳۴۱)، جنگل و شهر (۱۳۴۳)، شبی از نیمروز(۱۳۴۴)، مصیبتی زیر آفتاب(۱۳۴۹)، گل بر گسترده ماه(۱۳۴۹)، ظل الله(۱۳۵۸)، نقابها و بندها (انگلیسی)(۱۳۵۶)، غمهای بزرگ(۱۳۶۳)، بیا کنار پنجره(۱۳۶۷)، خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟، اسماعیل(۱۳۶۶)
رمان
آواز کشتگان، رازهای سرزمین من، آزاده خانم و نویسندهاش، ناشر: انتشارات کاروان، الیاس در نیویورک، روزگار دوزخی آقای ایاز، چاه به چاه، بعد از عروسی چه گذشت
نقد ادبی
طلا در مس، قصهنویسی، کیمیا و خاک، تاریخ مذکر، در انقلاب ایران، خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟، گزارش به نسل بی سن فردا (سخنرانیهاومصاحبهها)
جوایز برنده جایزه ادبی یلدا (۱۳۸۴)، برای یک عمر فعالیت فرهنگی در زمینه نقد ادبی
این اثر یک رمان نیست،یک داستان است ،داستانی که نویسنده از شروع تا پایان آن کوشیده است جهانِ ایدئولوزی وخط مشی سیاسی مدنظر خود را در آن ترسیم کند وهمچون گفتگوها ومصاحبه های خود به جنایات دروغین و کشتار ساواک وظلم و ستم در حکومت پهلوی دوم پرداخته است. این اثر اگر کمی طولانی و حجیم تر بود نویسنده چپ گرا و ضد امپریالیست میتوانست پای خرس ساواک وپنکه سقفی معروف😁 هم به این داستان حمید ودکتر(شخصیت های اصلی داستان ) اضافه کند. معتقدم که میشود (هر چند سخت)میان افکار و اثار نویسنده مرز وخطی کشید واین دو مقوله را از هم جدا کرد ولی برای این کتاب واین نویسنده شاید کاربرد نداشته باشد. نویسنده ای از نسل روشنفکرانی که ماحصل اندیشه ها و انقلاب وآزادی خواهی او ودیگر دوستانش،سیاه روزی های امروز مردم ایران و این آب وخاک است.
چرا به شهادت خود اعتراض می کنی؟برای شهیدی چون تو،یک فرد هم به تنهایی جماعت است
چاه به چاه،یکی از رمان های نه چندان معروف رضا براهنی است که پیش از این در سال 54 خورشیدی در مجلات فارسی زبان به چاپ رسیده بود.کتاب شرح روایت حمید،یکی از مسئولین سپاه دانش و زندانی کنونی سازمان امنیت از زبان خودش است.برای علاقه مندان به آثار براهنی،این کتاب حکم قطعه پازلی برای درک و ارتباط عمیق با دیگر آثار نویسنده دارد. با خواندن بخش هایی که در اتاق تمشیت و به شکنجه می گذشت،بی اختیار اشعار مجموعه ظل الله و اسماعیل و آنچه بر مرحوم اسماعیل شاهرودی در زندان های ساواک گذشته است پیش رویم تداعی شد
در دل سیاهیها از سیاهیها میخوانم. با تهمایهی امید، آنچنان که بایسته است، و کورسوی امیدی که دلم را یک لحظه روشن میکند، همان ارمغانی است که به جستجویش سر از این کتاب در آوردهام. هرچند باید اعتراف کنم: با ریشخندی در دل. امیدی اگر هست، تنیده در بدبینی. باید عینهو همین طپانچهی زنگ زده چاه به چاه دنبالش بگردی و خودت را به کثافت بکشی برایش. با ریشخندی در دل، نظارهگر این لحظههای کوتاه روشنایی... اصلن برای همین سروقت همچو کتابی آمدهام. کتابی که برشی از تاریخ است و انگار تاریخ است و انگار عاقبت تاریخ است...
صدای براهنی برای من صدای «روزگار دوزخی آقای ایاز» است.. وقتی میگوید: ملت دمروی من... و میگوید محمود او را که تاریخ است ورق میزند...
یا «با جاروهای پر به گردگیریِ ویرانه» آنطور که شاملو میگوید.
.بعـضـی ها بعـد از خوردن شـلاّق عـوض می شـوند .یعـنی یک تیـپ ِخـاص هـســت کـه هــم شـلاق می خـورد و هــم عـوض می شـود و کسـی که عوض شـد ، اگر دوباره فـورا عوض نشـود و به موضـع قبـلی برنگـردد ، ممـکـن اسـت تا آخـر به هـمان صورتِ عوض شـده باقی بمـاند ...آ ن وقـت وحـشـتنـاک تـرین موجـودِ دنیــا در زندان خــلق می شـود
قبلها تصوری کمالگرایانه از براهنی داشتم؛ خوب نمیشناختمش؛ صرفا حدسی بر خوب بودن قلمش داشتم. رازهای سرزمین من را که خواندم، به دلیل متوسط بودنش، حدسیاتم بهم ریخت و برای خواندن چاه به چاه مردد بودم اما خواندمش؛ به پایش گریستم و آن تصور کمالگرایانه از براهنی را در این کتاب یافتم...
کتاب از نظر شیوه روایی و فرم داستانی از پرداخت مناسبی برخوردار هست .. نثر زیبایی داره و جمله هایی که گاه تحسین برانگیز میشن .. ولیکن احساس کردم که آقای براهنی در قسمت هایی از کتاب سعی میکنن جماعت " فارس " رو اگاهانه تحقیر کنن .. آقای براهنی من بعنوان یه خواننده غیر آذری زبان یا فارس میتونم دنیا رو همونطور ببینم که شما میبینید .. مسائل رو با همون روشی که شما احساس و ادراک میکنید درک میکنم .. منظورم این هست که فارس بودن یا ترک بودن معیار برتری ادم ها نمیشه .. این که فارس ها بقول شما با لهجه اشرف پهلوی حرف میزنن یا اینکه شمایی که ترک هستین به زبان روسی تسلط کامل دارین یا بحث های پوچی که تووی این کتاب و نوشته های دیگه شما به اینا اشاره کردین .. مثل عبارتی که درباره تهرانی های اصیل به کار بردین یا اینکه مطرح کردن این عبارت که پنجاه درصد مردم تهران ترک های خوی و مراغه و تبریز و اردبیل و زنجان هستن .. اقای براهنی عزیز ..مطرح کردن این جمله ها چه لزومی داره؟؟ اینجا ایران هست .. هم تهران و هم خوی و مراغه و اردبیل و تبریز ..همه خاک ایران هستن .. مطرح کردن برتری های قومیتی تووی کتاب های شما قدری آزار دهنده اس چون اینها نه عبارات ساده از زبان شخصیت های داستان بلکه نظر مستقیم شماست .. به نظرم دید کینه جویانه و توام با تحقیر و نفرت نسبت به قومیت فارس توی آثار شما همیشه خودش رو نشون داده .. از این که بگذریم من به عنوان یه خواننده فارس باید بگم که این کتابتون زیبا بود ..
درست است که برخی داستانهای براهنی چفتوبست مناسبی ندارند و انسجامی که انتظار میرود، در آنها یافت نمیشود؛ اما بهباورمن، براهنی در توصیف، دستی چیره دارد و آدم را غرق میکند در لذت تصویرآفرینیهایش. زبانش را خیلی دوست دارم. این داستان را هم احتمالاً نمیتوان داستانی قوی پنداشت؛ ولی خواندنش لذتبخش بود. فضای ناامن و پردلهرهی طاغوت بهروشنی در این اثر ترسیم شده است. شاید ایراد اصلی داستان نداشتن کشمکش و نقطهی اوج باشد و اینکه درنهایت، ماجرای داستان بهسمتی میرود که شخصیتی بهجز شخصیت اصلی، در کانون توجه قرار میگیرد و برجسته میشود. شاید هم این را بتوان تکنیک خاصی نامید. نمیدانم.
دکتر می گفت: خفقان و شکنجه مربوط به خود آدم هاست، ما قبول کرده ایم که خفقان داشته باشیم، قبول کرده ایم که شکنجه مان بکنند، به همین دلیل خفقان و شکنجه داریم. این دیگران نیستند که ما را شکنجه می کنند...ما خود شکنجه گران خود هستیم. ... در این مملکت همه جور آدم پیدا می شود: میلیونر مارکسیست، وزیر سوسیالیست، اشراف بی پول، گدای گردن کلفت، سرتیپی که حاضر است ترور بکند، نویسنده ی مامور و گاهی ناگهان آدم در بدترین جاها، بهترین آدم ها را می بیند.
آخر از پشه نه کم باشد، تنم ملک نمرودی به پر بر هم زنم ____________________________________________ دکتر میگفت٬ آدم وقتی که چشمهای بسته، با آن پارچهی لعنتی روی چشمهاش، وسط دوتا از اینها نشسته، انگار وسط دو حیوان گمنام و بیهویت نشسته. و بعد میخندید، میگفت: مثل آهویی است که وسط دوتا گاو به آخور بسته شده ____________________________________________ چشمبند سیاه پارچهای را از روی چشمهایم کمد. دنیا با تمام شکلها، آدمها، و نورهایش به چشمهایم حملهور شد. روشنایی چشمهایم را ناراحت کرد ____________________________________________ ساعتها سقف بلند سلول را نگاه میکرد و میگفت: این قبیل آدمها را بیرون کمتر میتوان دید. چشمهای هیچکس شبیه چشمهای اینها نیست. شاید هم چون خیلی کم میخوابند ، شب و روز کار میکنند، یعنی بازجویی میکنند، شکنجه میدهند، مدام بد و بیراه میگویند به این روز افتادهاند. خستگی کارگرهایی که بیست و چهارساعت مداوم کار بکنند، از خستگی اینها کمتر است. خستگی کارگر ترحم آدم را جلب می کند. آدم از خستگی اینها کمتر است. لابد به این علت است که کسی که سیلی می زند، دستش هم سیلی میخورد ____________________________________________ توی شهرستان آدم کتاب میخواند. چون یا باید تریاک بکشد یا باید عرق بخورد یا باید قماربازی بکند یا باید بیفتد دنبال زنها. و همهی اینها پول میخواهد. میماند فقط کتاب خواندن. من هم کتاب میخواندم ____________________________________________ دکتر میگفت: مردم مثل یک جنگل هستند، یک درخت را میتوان با تبر زد و انداخت، میتوان صد یا هزار درخت را با تبر انداخت، ولی هیچکس نمیتواند جنگل را بزند و بیندازد. هیچکس این قدرت را ندارد. پس باید قدرتی مثل قدرت جنگل داشت. برای زنده ماندن نمیتوان فقط به زندگی تکیه کرد. باید به زندگی دیگران هم تکیه کرد. باید جزئی از جنگل بود، به دلیل اینکه جنگل، تقریبا همیشه دستنخورده باقی میماند ____________________________________________ یا برایت یک خودکشی ترت��ب میدهند. دکتر یک تناقض لفظی خیلی خوشگل برای این حالت اخیر درست کرده بود. میگفت: میخواهند ما را هم خودکشی بکنند، کی شما را خودکشی میکنند؟ ____________________________________________ میگفت: خفقان و شکنجه مربوط ��ه خود آدمهاست، ما قبول کردهایم که خفقان داشته باشیم، قبول کردهایم که شکنجهمان بککند، به همین دلیل خفقان و شکنجه داریم. این دیگران نیستند که ما را شکنجه میکنند. همین که پذیرفتیم که کابل بزنند، کابل را زدهاند. ما خود، شکنجهگران خود هستیم ____________________________________________ من میمیرم ولی مرگ بر تو! ____________________________________________ هدف قهرمان شدن، خود قهرمان شدن نیست، بلکه هدف تغییر اوضاع است، حتی اگر تو قهرمانش نبود باشی. خودت را به کل عمل ایثار کن! جزئی از کل عمل باش؛ و به صورت گمنامش؛ که در آن صورت کل عمل هم هستی با تمام اجزائش ____________________________________________ هرقدر کمتر حرف بزنی، همانقدر کمتر دچار تناقض میشوی ____________________________________________ ما مردم را میپاییم، یک عده هم ما را میپایند، بعد یک عدهی دیگر هم آنها را میپایند. در واقع میتوان گفت که ارتش و پلیس مردم را میپایند، سازمان امنیت ما و مردم را میپاید، یک عده از سازمان امنیتیها خود سازمان امنیت را میپایند، و آمریکاییها را هم آنها را میپایند، و آمریکاییها را هم یک عده از خود آمریکاییها میپایند. در این دستگاه اگر کسی وظیفهاش را انجام دهد، به خاطر وظیفهشناسی نیست، به علت ترس است، به علت این است که چند نفر دیگر، چهار چشمی آنها را میپایند. دیکتاتوری کنترل متقابل. یک عده از مردم هستند که از ترس، اعمال نزدیکترین افراد خانوادهی خود را گزارش میدهند. ____________________________________________ دکتر میگفت، ارزش قلم از تفنگ بیشتر است: انقلاب مشروطیت اینرا نشان داد. کاغذ اگر زبان داشته باشد، از هر چریکی چریکتر است. قلم بهترین چریکهاست. بیخود نیست که دولت زبان نویسندههای مملکت را بریده ____________________________________________ هر آدم فهمیدهای باید از زبانش یک قلم بسازد
اولین کتابی که از براهنی خوندم و با خوندن همین صد و ده صفحه فهمیدم چقدر دلم میخواد هرچی زودتر بقیه ی آثارشو بخونم!
داستان از اون جایی شروع میشه که حمید به خاطر فروش یه طپانچه توسط ساواک دستگیر و زندانی میشه. هم سلولی حمید یه فردیه که تو داستان به اسم دکتر میشناسیمش. >به نظر من< براهنی این کتاب رو نوشته تا حرفای خودشو از زبون دکتر به خواننده برسونه و فضای ترس و خفقانی رو که تو زندونای ساواک حاکم بوده رو نشون بده.
دکتر تو شرایط مختلف حرفای جالبی درباره ی موضوعات مختلف میزنه که میتونه خواننده رو به فکر کردن وادار کنه. خیلی از حرفای دکتر جوری نیستن که فقط درباره ی زمانی که کتاب نوشته شده صدق کنن و میتونن نشون دهنده ی فضای حاکم بر زندان های هر دوره و زمانی باشن :) .
کتاب نثر ساده و روانی داره و میشه حتی تو یه روز به راحتی تمومش کرد. فضای کتاب تاریکه و خب اگه یکی روحیه اش زیادی حساس باشه نمیتونه بعضی قسمتارو تحمل کنه؛ توصیف شکنجه ها با جزئیات و این حرفا😅. . .
_____________
در این مملکت همه جور آدم پیدا میشود: میلیونر مارکسیست٬ وزیر سوسیالیست٬ اشراف بیپول٬ گدای گردن کلفت٬ سرتیپی که حاضر است ترور بکند، نویسندهی مامور و گاهی آدم در بدترین جاها، بهترین آدمها را پیدا میکند.
"دکتر میگفت، مردم مثل یک جنگل هستند ، یک درخت را می توان با تبر زد و انداخت ،می توان صد یا هزار درخت را با تبر زد و انداخت ،ولی هیچ کس نمی تواند جنگل را بزند و بیندازد.هیچ کس این قدرت را ندارد.پس باید قدرتی مثل جنگل داشت .برای زنده ماندن نمی توان فقط به زندگی تکیه کرد.باید به زندگی دیگران هم تکیه کرد .باید جزئی از جنگل بود ،به دلیل اینکه جنگل ، تقریبا همیشه دست نخورده باقی می ماند."
"ارتش و پلیس مردم را می پایند، سازمان امنیت ما و مردم را می پاید، یک عده از سازمان امنیتیها خود سازمان امنیت را می پایند، و آمریکاییها هم آنها را می پایند، و آمریکاییها را هم یک عده از خود آمریکاییها می پایند. در این دستگاه اگر کسی وظیفه اش را انجام دهد به خاطر وظیفه شناسی نیست، به علت ترس است، بعلت این است که چند نفر دیگر، چهار چشمی آنها را می پایند. دیکتاتوری کنترل متقابل."
خاصیت براهنی برای من همیشه این بوده که نمیشه زمینش گذاشت. یک نفس میگه و میره جلو. خوشبختانه اسیر نثرپردازی نمیشه. رمان هاش همیشه شروع و پایان منطقی دارن و خواننده رو میخکوبِ رسیدن به نوعی سرانجام نگه میدارن. رمان هاش همیشه مضمون های شریف و برخاسته از دردهای زمان رو دارن و جدا نیفتادن از زندگی واقعی مردم. اندیشه همواره لابلای سطور رمان هاش، و از خلال گفتگوی شخصیت هاش، پیداست، که نمونه ش همین متنی که در مورد ارتش و پلیس هست در رمان. رمان هاش در عین حال که قصه گو هستن، چند لایه هم هستن و اشارات ضمنی بسیاری میشه در اونها پیدا کرد. نه آنقدر که آن اشارات ضمنی تبدیل بشن به تمام ماجرا و رمان رو در حد یک تمثیل فرو بکاهن، و نه آنچنان که رمان صرفا یه روایت رئالیستی و کم عمق از اتفاق افتاده ها باشه. چاه به چاه در مورد مردی است که دستگیر و شکنجه میشه تا اعتراف کنه...
« گاهی ناگهان آدم در بدترين جاها، بهترين آدمها را میبيند.» داستان ارزش خوندن داشت؛ و واضحترین نتیجهای که از خوندنش گرفتم، خود عنوان کتاب بود. «چاه به چاه»
چاه به چاه اولین کتابیه که از رضا براهنی خوندم. (نایاب بودن کتابهاشون برای خرید، دلیلیه تا سریع اولین اثری که به چشمم میاد رو بخرم.) بااینکه داستان اون چنان که باید آبوتاب و کشش خاصی نداره و شخصیتهای رشدنیافته اینجا و اونجا زور میزنند تا چیزی رو به مخاطب منتقل کنند، ولی خواندنش لذت و جذابیت خاصی دارد. زمینه این لذت خاص بنظرم میتونه اون حس وطندوستی و مبارزهای باشه که همیشه در طول تاریخ همراه ما ایرانیها بوده و هست. و ارتباطی که بین حالات درونی، رنجها و آرمان شخصیتها و این زمینه ایجاد شده، به جذابتر شدن داستان کمک زیادی کرده. شاید شخصیتهای حمید و پدرش روشن نباشند و یا دکتر گنگ و غریبه بنظر بیاید و بدون تشخص لازم، به شکل کلیشهمانند و تکراری مثل همه آدمهای فهیم خیالی، با جذابیتهای نمایان و اغراقشده، از بالا به همه چیز نگاه کند و بتواند در موقعیتهای استثنایی در عین خونسردی به سقف خیره شود و بگوید مسخره است؛ ولی با همه این اوصاف روایت داستان، من مخاطبِ جوان و عامی ادبیات که هیچ تصویر نزدیکی از انقلاب و جوّش ندارم را به همراه خود میکشد. به هر حال قسمتهایی از آن وصیت دکتر و پدر حمید به من هم میرسد و متاثرم میکند.
چیزهایی که در مورد رمان دوست داشتم اول از همه اسمش بود و قسمتی که در مورد روزمرهبودن مبارزه صحبت میکرد اما خب در کل اینو کمتر از رمانهای دیگهش دوست داشتم و راستش یه مقدار فضا و دغدغهها تکراری شده برام. شایدم نباید پشت سر هم بخونم کارای یک نفر رو.
توصیف کوتاه شکنجه و دردهای زندانیان واقعا ناراحت کننده بود. حرفهای دکتر هم سلول حمید رو واقعا دوست داشتم. خصوصا اونجاها که از فدا نکردن بیخودی جان در راه مبارزه میگفت و بیشتر تاکید بر روشنگری و نوشتن میکرد به جای عمل انقلابی بی حاصل و بی پژواک
یک رمان معمولی متأثر از فضای مبارزات سیاسی علیه حکومت پهلوی بود و از هر جهت کاملا معمولی بود و هیچ چیز شاخص و چشمگیری در آن دیده نمیشد. نقطه ضعف آشکار کتاب هم شعارزدگی است که گاهی به یک بیانیه سیاسی شبیه شده است، البته در آن فضای سراسر شور و شوق انقلابی نمیتوان توقع چیز دیگری داشت
از تماشای مستقیمِ سکانس خشن پرهیز می کنم. یا با چشمان نیمه باز، سکانس را می بینم و یا سرم را پایین میاورم تا زیرنویس را بخوانم تا چیزی از دستم در نرود. اگر برای پرهیز از تماشای سکانس هایی که خشونت در آن صریح و عریان است، راهی پیدا کرده ام، متاسفانه این ترفن�� در خواندنِ کتاب جواب نمی دهد. یا باید بخوانی و یا چند خط/پاراگراف/صفحه جلوتر بروی. خبری از راه بینابینی نیست. عموما راه حل اول را ترجیح می دهم. خواندنِ متن. موقع خواندن بخشِ شکنجه ی دکتر در رمان "چاه به چاه" براهنی هم راه حل اول را انتخاب کردم تا همچون شخصیتِ زیرِ شکنجه مو به تنم سیخ شود. حمید : یعنی ناخن شما را یک زندانی سابق کشیده؟ دکتر : دقیقاً نمی دانم. طوری حرف می زد که مثل اینکه از مسائل روشنفکری سر در می آورد. موقع کشیدن ناخن می گفت: شغال بیشه ی مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی. مرا سنخ خودش می دانست. و طوری ناخن می کشید که انگار ناخن را نمی کشد، بلکه تمیز ترش می کند، این ور و آن ورش را می چیند و در واقع "مانیکور" ش می کند. معلوم بود که خیلی از این کارها کرده بود. یک دفعه بیرونش نکشید. یک حس آزمایشگاهی داشت. انگار ناخن می کشید فقط به خاطر ناخن کشیدن. عمل جراحی می کرد، هم آزمایش می کرد، و هم می خواست اقرار بگیرد. ناخن را از ریشه سست کرد. مثل دندانپزشکی که دندان را یکدفعه نکشد، بلکه اول دندان را تکان بدهد به این ور و آن ور و شلش کند. احساس کردم که دارم از حال می روم، ولی از حال نرفتم. یعنی درد آنقدر شدید بود که امکان نداشت از حال بروم. مثل اینکه داشت چشمهایم را هم به همراه ناخنم در می آورد. و بعد جیغ زدم، میخواستم با جیغم مستأصلش بکنم. ولی هیچ چیز وحشتناک تر از شکنجه ای که وسط کار رها شده نیست. گفت اگر جیغ بکشی نمی توانم تمامش کنم و می گذارم ناخنت همانطور روی انگشت بماند بعد محکم زد تو گوشم. گفت اگر سر و صدا بکنی زیر ناخنت سوزن فرو می کنم. از تصور اینکه زیر ناخنم سوزن فرو برود، تمام موهای تنم سیخ شد. چقدر یک نفر می توانست بی رحم باشد! بی رحمیِ کشتن به مراتب کمتر از بی رحمیِ کشیدن ناخن است. ... هی می گفت ساکت شو! ساکت شو! من هم ساکت شدم، ولی مگر می شد؟ مچم را گذاشته بود توی یک گیره ی گنده. نمی توانستم دستم را بلند کنم. چشمهایم را می بستم تا از حدقه هایم نپرند بیرون. و بعد یک تکان دیگر به ناخن داد. من بلند جیغ کشیدم، محکم زد تو گوشم. گفت، اگر نگویی هر روز یکی از ناخنهایت را می کشم. گفتم ، انصاف داشته باش، من چیزی ندارم بگویم. گفت ، همه همین را می گویند، و بعد قرچی ناخن را کشید بیرون. مثل این بود که دستم را از مچ اره کرده بود فریاد زدم. ناخن را گرفت جلو چشمم.
چاه به چاه این داستان در بهمن ماه سال 1352 نوشته شده و در سال 54 برای نخستین بار در یکی از نشریات خارج از کشور چاپ و منتشر شده است. درک و فهم فضای داستان و حوادث مطرح شده در آن، برای نسل جوان امروز که با اوضاع و احوال و شرایط سیاسی اجتماعی بعد از کودتای 28 مرداد 32 و تاریخچه مبارزات سیاسی آن دوران تا پیروزی انقلاب آشنایی نداشته باشد، کمی دشوار خواهد بود براهنی در صفحه 24 کتاب، تغییر موضع زندانیان سیاسی را مطرح نموده و می نویسد: بعضی ها بعد از خوردن شلاق عوض می شوند. یعنی یک تیپ خاص هست که هم شلاق می خورد و هم عوض می شود و کسی که عوض شد، اگر دوباره فوراً عوض نشود و به موضع قبلی بر نگردد، ممکن است تا آخر به همان صورت عوض شده باقی بماند. آن وقت وحشتناک ترین موجود دنیا در زندان خلق می شود در قسمتی از متن داستان، نویسنده به طور ضمنی به نقد خط مشی مبارزه مسلحانه ی حاکم بر سازمان های سیاسی آن دوران می پردازد. از جمله در صفحه 48 می گوید: «با طپانچه کاری پیش نمی رود. طپانچه به دست، به تله می افتد» و در صفحه 77 می نویسد: ارزش قلم از تفنگ بیشتر است. انقلاب مشروطیت این را نشان داد. کاغذ اگر زبان داشته باشد، از هر چریکی، چریک تر است. قلم بهترین چریک است تنها در پایان داستان است که از این روش عدول نموده و در قالب وصیتنامه پدر «حمید» و همچنین از زبان همبند و هم سلول او «دکتر»، موضوع رساندن اسلحه و مهمات مخفی شده را سر وقت و به دست اهلش توصیه می کند در صفحه 55 می نویسد: مبارزه دایمی و تمام نشدنی است. ممکن است که یک عمل تو در کنار عمل دیگران منجر به تغییر اوضاع بشود. هدف قهرمان شدن، خود قهرمان شدن نیست، بلکه هدف تغییر دادن اوضاع است رضا براهنی با توصیف ماهرانه ی فضای زندان و شرح شکنجه زندانیان سیاسی، تلاش می کند ددمنشی، سبعیت و خشونت حاکمیت استبداد در یک جامعه عقب مانده را نشان داده و آن را افشا و رسوا نماید. او به شهادت شهیدان راه آزادی شهادت داده و می خواهد با استفاده از قلم خود، توجه عموم مردم را به صداقت، شجاعت و مظلومیت مبارزان راه آزادی و استقلال این مرز و بوم جلب نموده و آن را در صحنه ی ادبیات و اجتماع به تماشا گذاشته و یاد آنها را زنده نگه دارد. ن والقلم و ما یسطرون. قسم به قلم و آنچه می نویسد
نمره واقعی: دو و نیم ستاره یک جایی وسطهای کتاب، وقتی افسر و راننده زندان راجع به ترکها حرف میزدند و ترکها را "قطعا"پایینتر از یک تهرانی اصیل میدانستند و بعدترش که جوانک بالاشهری تهرانی حتی ازینکه با یک ترک در یک سلول زندانی باشد خشمگین بود و بدون منطق فحاشی میکرد، زیاد توی ذوق میزد، اینطور با خشم راجع به تهرانیها و برخوردشان با ترکها موضع گرفتن خیلی گل درشت بود به نظرم، انگار نویسنده این فصل از کتاب را فقط برای این گذاشته بود تا نظرش را راجع به ترک و فارس اظهار کند! چیزی که با موضوع کتاب هیچ همخوانی نداشت.
متن دقیق رضا براهنی با جزییاتی که به زیبایی پرداخته شده اند،ما را وارد فضای تاریخی داستان میکند تا به یاد بیاوریم در این سال ها بر این سرزمین چه ها گذشته است.تا در این روزهای درد و خفقان مرور کنیم که مردم این سرزمین همواره با فشار و استبداد مبارزه کردند،تحمل کردند و در این راه چه چیزهایی از دست داده اند.بعد از خواندن این کتاب به یاد آوردم که ما مردم این سرزمین در هر دوره ای با حاکمان مستبد زمان خود رو در رو بوده ایم و برای آزادی وعده داده شده جنگیده ایم.
“چرا به شهادت خود اعتراض میکنی؟برای شهیدی چون تو،یک فرد هم جماعت است.”
او شاید بهقدر ساعدی بداند اما بهقدر او تجربه نکرده است. این داستان زیبا که سایههای برعهدهگرفتن مسئولیت ستمهای روا داشته بر خود را دارد، در فضای زندانی سیاسی ترسیم میشود. دکتری دانا که دهانش مهر و زبانش دوخته شده است، و سپاهیِ سابقی که حالا چریک شده و علیه ستمکاران میجنگد_چه دانسته، چه اتفاقی.
تم بیشتر داستان های رضا براهنی در مورد فضای ترس و خفقان و زندان و شکنجه است... این کتاب بنظرم بیشتر خشونت مأموران اطلاعاتی رو به تصویر میکشه... بنظرم قشنگترین نقطه داستان همون طور که از اسم کتاب معلوم است(چاه به چاه) به سخره گرفته شدن مأموران توسط یک دختر بچه بود که چاه به چاه مأمورهای خشن رو از این چاه فاضلاب متعفن به چاه متعفن دیگه میکشید و این تصویر بسیار هنرمندانه و با کنایه خاصی خلق شده.
"ولي چطور؟ بايد يك فضاي آزاد ايجاد كرد؟ بايد كاغذ به دست آورد. دكتر ميگفت ارزش قلم از تفنگ بيشتر است: انقلاب مشروطيت اين را نشان داد. كاغذ اگر زبان داشته باشد، از هر چريكي چريك تر است!"
"رازهای سرزمین من"، "آواز کشتگان" ، "آزاده خانم و نویسنده اش یا.."، "اسماعیل"، و ... قصه های براهنی؛ مجموعه ای "از خود نویسی"ست، حتی کتاب های نقدش؛ "قصه نویسی"، "طلا در مس" و ...بشدت خودستایانه اند. قهرمانان قصه ها همه جا نویسنده اند، در لباس قهرمان... دکتر محمود شریفی مثلن، شخصیتی که نویسنده آرزو می کرده باشد؛ من یک معلم، نویسنده یا یک شاعر ساده نیستم! حرف، همه جا، همین است! زندان رفتن من رکن اساسی انقلاب ایران بوده، همه ی انقلابیون از چپ و راست، از تفکرات و رفتار من ملهم بوده اند، تمامی دانشگاه و جریان روشنفکری با من مخالف بوده و من آذربایجانی زبان فارسی را برای انتقام، فرا گرفتم و به آن می نویسم تا به همه ی فارسی زبانان بگویم که از آنها یک سر و گردن بالاترم و... وصف در توصیف،گاه درازگویی، گاه توضیح واضحات برای تفهیم نه، تحمیل به خواننده.. با زبانی مغشوش و دبستانی، از دهان شخصیت هایی که گاه چنان یک بعدی اند که حوصله ات را سر می برند... همه چیز در خدمت این که گفته شود "من" هستم، بوده ام، یک سر و گردن از همه بالاتر، و برتر. سراسر یک رمان، قهرمان از سوی دانای کل (نویسنده) هدایت می شود، شخصیت زنی هم هست، سایه ی قهرمان. شخصیت های جنبی، بی حضور قهرمان هیچ اند، سیاهی لشگر اند و قهرمان، فتوکپی تصویری که نویسنده از خود می سازد؛ هوشمند، همه دان، همه فهم؛ "دانای کل"! با این همه سرهنگی که سرهنگ نیست، آمریکایی که آمریکایی نیست، و حتی ترکی که ترک نیست... یادداشت های بلند و دراز مترجم برای نویسنده، یادداشت های "بلتیمور" در مورد محاکمه و زن سرهنگ جزایری و کنار استخر و... حسین مترجم، حسین میرزا، قهرمان (نویسنده)، کسی که از اعماق همه ی بدبختی های موجود بشر، در ناممکنی در حد محال، غوطه می خورد و ازهیچ هیچ، خود را تا "همه چیز" بالا می کشد، می شود پیامبر، با ذکاوت و نبوغی چون دانشمندان، حتی صدای قرآن خواندنش شنونده را منقلب می کند. نظر کرده، با امام در راه مسجد کبود ملاقات می کند و... به خدا می رسد، و می شود رضا براهنی! قهرمانی ساخته ی توهم نویسنده از "من" خود. جایی در قصه، شخصیت ها در گفتگوی درونی غرق می شوند، فلسفه می بافند، و با فلسفه ی رضا براهنی خود را نقد می کنند، به خود ناسزا می گویند، از خود دفاع می کنند، و برای "نویسنده" دسته گل می فرستند. جاهایی این "گفتن از خود" پرسشی می شود در جهت خلاف؛ "آنها خیال می کردند من عالم به کون و مکانم" یا "آیا آنها از من و ذکاوت و هوشم می ترسیدند؟ ولی من یک آدم معمولی ام"! جایی نویسنده در جسم حسین میرزا حلول می کند و تمام داشته هایش، از "تهوع" سارتر تا مجموعه آثار بکت، زندگی امام موسی کاظم، آثار دانته ..را در یادداشت های یک مترجم مستشاری آمریکا در اردبیل، که انگار 180 سال ازعمر 38 ساله اش را در زندان گذرانده، می ریزد، و حسین میرزا نقش رضا براهنی بعد از انقلاب را بازی می کند، در مورد انقلاب و بعد از انقلاب و سال های آینده، پیش بینی می کند، خط می دهد، نصیحت می کند، هشدار می دهد و... یا مادر بی سواد حسین، مفسر سیاسی می شود، تجزیه و تحلیل می کند، مادر گورکی می شود، "ننه کوراژ" برشت، به جوان های شهر درس انقلاب می دهد، و در همه ی موارد، نویسنده مانند "سفر مصر" و "چاه به چاه" و ...به جمهوری اسلامی تقرب می جوید. از صفحه ی 494 روزگار 16 ساله ی یک خانواده (یک تاریخ تمام) با ریزه کاری های جشن و گفتگوها و موقعیت ها در یک خواب طولانی روایت می شود، تا برسیم به صفحه ی 517، و بعد، فصل بلندی از یادداشت های حسین میرزا در مورد رستم و تهمینه و سهراب و... یادداشت هایی که بایستی شرح قتل سروان کرازبی باشد! نویسنده برای این همه دانش خداداده، حجت می آورد؛ "من تمام این سال های زندان کتاب خوانده ام، شاهنامه خوانده ام و ما (خواننده) لابد باید دریابد که مترجم (نویسنده) دانته را هم در زندان خوانده، بکت و آنوی و ژنه و سارتر و چه و که ی دیگر را هم... کاش آقای براهنی از یک وایراستار صادق استفاده می کرد، و البته نظراتش را هم گوش می کرد! در مجموعه مقالات، نقد شعر و نقد داستان و...اینجا هم به بخش های طولانی "من سرایی" سرشار از "خودشیفتگی" بر می خوریم، که گاه بکلی با مطلب اصلی بی ارتباط اند. تقریبن دو جلد از سه جلد "طلا در مس" در نقد شعر، و بخش بزرگی از "قصه نویسی" و... توجیه و تعریف از آثار نویسنده، شاعر، منتقد، پژوهشگر، و ...آقای دکتر رضا براهنی است. البته همراه لبخندی خواهند گفت که؛ هیچ کدام از آثارشان را "نفهمیده ام". در مورد "آزاده خانم و نویسنده اش ..."اعتراف می کنم که نفهمیدم؛ یک سری هذیان پشت هم ردیف شده، با چند پشتک و واروی غریب تکنیکی، تا یک "اثر کاملن پیشرو" در سطح جهانی، و شاید هم برتر، به ادبیات فارسی تقدیم شود! رضا براهنی در "نقد" اما، همیشه حرف هایی برای گفتن داشته؛ "طلا در مس" و "قصه نویسی" هنوز هم بخش های خواندنی کم ندارند. طلا در مس نه یک کتاب از پیش برنامه ریزی شده، که مجموعه ای ست از نقدهای مختلف که نویسنده در زمان های مختلف در مورد شعر، یا شاعران، اینجا و آنجا در مطبوعات مختلف دهه ی چهل، عمدتن در مجله ی فردوسی منتشر کرده است. قصه نویسی بهترین اثر رضا براهنی در زمینه ی نقد است، با همان مضامین چاپ اول در 1348 که کتابی جمع و جور بود، و نه چاپ سوم (1362) که سه برابر پروار شده است، و البته برخی مطالب پس از چهار دهه، دیگر کهنه بنظر می رسند. در بخش آخر که ظاهرن در چاپ سوم اضافه شده، و به آثار صادق چوبک اختصاص دارد، با وجودی که براهنی همیشه چوبک را یکی از قصه نویسان خوب معاصر فارسی دانسته، دیگر از آن ارادت خبری نیست، و همان صدای "کوبش" به گوش می رسد؛ بکوبیم، حتی وقتی تحسین می کنیم! خودشیفتگی (نارسیسیسم) و پیوسته از خود گفتن بین نویسندگان ما پدیده ی تازه ای نیست. نزد آقای براهنی اما به حد وفور یافت می شود. "سفر مصر" قرار است شرح سفر کوتاهی باشد اما "من" نویسنده همه جا میان خواننده و مصر ایستاده است... و مصر، و اهرام، و تمدن کهن، و شاعران و نویسندگان حاضر در آن مجمع و... همه ی مصر در سایه ی "من" نویسنده گم و گور می شوند. "سفر مصر" به هجرت موسی (نویسنده) می ماند که قومی را برانگیخت تا "حرکت" کنند و از اضمحلال نجات یابند. بخش دوم کتاب، درباره ی آل احمد، با توجه به تاریخ انتشار، بیشتر به یک پیام "تاریخی" شبیه است از نویسنده به اعوان و انصار جمهوری اسلامی، نوعی تخریب دوستانه ی تصویرکاذبی که از آل احمد وجود داشته، جایی که "خودشیفتگی" به حسادت هم آلوده شده است.