چنانکه پیش از این گفته آمد وجهۀ همت مؤلف در انشای «نفثه المصدور» بیشتر برآراستن سخن ببدایع لفظی کلام معطوف بوده و بیان معنی در نظر وی در درجۀ دوم ارزش و اهمیت قرار داشته است. از اینرو لفظ در نثر وی برجستگی و تعینُّی خاصّ دارد، و خود پیداست که گاه نویسنده چنان در آرایش آن مستغرق شده که از استیفای حقّ معنی، چنانکه باید، باز مانده است.
منشأ اصرار مؤلف را نیز در مراعات آرایشهای لفظی و صنایع بدیعی در همین توجه بیش از اندازۀ وی به الفاظ، و هماهنگی و تناسب و تقارن آنها با یکدیگر جستجو باید کرد، چنانکه وی را برگزیدن الفاظ و برسنجیدن کلمات و نشانیدنِ آنها در موقع مناسب کلام به شطرنجی سخت ماهر و ورزیده و آشنا بدقایق حرکات لعبهها تشبیه توان کرد که تا محل و موقعی مناسب برای لعبهای در نظر نگیرد و آن را از جهات گوناگون با دیگر لعبهها برنسنجد در خانهای ننشاند.
مؤلف در انشای کتاب از بیشتر صنایع معروف بدیعی همچون براعت استهلال و سجع و تضمین مزدوج و موازنه و ترصیع و جناس و … مدد گرفته و نثر خود را بدان بیاراسته است.
«براي عدالتي! كه مجلس عدل! را از آن گريزي نيست در حالي كه دهانشان به گواهي دروغ و مردود پر بود، از كنار وي بگذشتند و وي را خسته و مجروح و مقيد رها ساختند….و مراد از شهادت مجروح، گواهي ايست كه آنان در آن مجلس عدل!بر مرگ وي دادند.بدین توهم که محالست وی در میان برف و سرما بی فریاد با تنی خسته و بدنی مجروح و دست و پایی فرو بسته جانی به در برد….و ما لِجُرحٍ بِمَیّت …خستگي و زخم و جراحت را بر مرده دردي نيست…»
«چه با چندين مسافت و چندين آفت جز باد كدامين پاي ور سفر كند؟و كدامين دلاور خطر نمايد؟ترسان ترسان ،پرسان پرسان ِاحوال او بوده ام...»
گفته بودی ما ديگه روح بزرگ چيزهاي كوچك رو درك نميكنيم چون در ابتذال زندگي و جمهوری اسلامی فرو رفتیم درد اوج اوج اوج اوج گرفته و من مطلقن سكوت كردم.حرمت تراژدي ها شكسته شده اند و به هجو مرثيه تبديل شده اند.و من پاکش کردم. در هزاران جا و براي ميليونها بار تو رو مینویسم و خودم رو پاکمیکنم خودم رو مينويسم و تو رو پاك ،مثل اون شب كه تو نشسته بودي روي كُپه كاه هاي برنج و من چمباتمه زده بودم روي يه صندلي سياه كه چرخ داشت و جير جير ميكرد همون شب من فهميدم آدما چگونه توي تاريكي پشت پلك هاشون، از هم خداحافظی میکنن و چند سال بعد از اون خداحافظی در تاریکی همدیگه رو بي هيچ بوسه اي ترک میکنن این انصافانه نیست اما خب من نوشتم و خودم رو پاک کردم تا دیگه از کسی خداحافظی نکنم .میبینی ؟ نوشتم که حق داره پایمال میشه نه حق به لجن آغشته شده هم نه حق در گاف واو ه غوطه ور ه و چهره پایمال کننده گان معاصر حق در یادهای رنجور به ورطه تکرار تاريخ و جغرافياي خاورميانه اي مون افتاده،جوری از خاطر و تكرار رفته و افتاده كه گويي زندگاني رفته ،شادمانی رفته ،خدا رفته ، تو رفتي و حالا به دنبال کدومش بگردم عزیز من. عشق يا وطن؟ هيچ كدوم.آيا آدمي بدون خودش میتونه مرزهای بی اهمیت رو مهار و جبران کنه؟ نه عزیز من نمیتونه و میدونی باید اصلاح کنم که من همین الان هم میتونم همه ی بچه های گرسنه و زيبا و مضطرب رو بغل کنم و نمیتونم هرگز پدر رو ببخشم. ميتونم شكستگي هاي ناشي از پوكي استخوانهاي بي غذا رو ترميم كنم و نميتونم حتا ذره اي ذره اي تسكين قلب هاي مجروح باشم.من با تنی گداخته سوار یک هواپیمای خیالی شدم و این سراب ابدی رو برای همیشه و در خیال ترک كردم اما اینها به ترقوه ی چپت هم نبود که من به ابداع واژه ها ی جدیدی فکر میکردم تا بار اين همه غم رو كم كنم ..مينويسم و هي پاك ميكنم كه اينها رو تو گفته بودي و من نوشته بودم كه فرزند انسان در دو ماهگي ميتونه به دنبال منبع صدا بگرده و پاك كردم كه من در هزار سالگي ديگر هيچ صدايي نميشنوم با ياد تمام ناله هاي دردمندي كه در حقشان ناشنوايي رفته است.
«من غرقه دریای غمم کس گوید با غرقه که :بر سفینه نقشی می کن؟»
كه اگر بشود سوار اون هواپيماي خيالي شد كه اگر بشود رفت كه اگر بشود يك نفر بيشتر بي خداحافظي خواهد رفت.اما من نرفته بودم هرگز.ميبوسمت پشت هيچ پلك.و پاكش ميكنم .مينويسم سكون محض آسمان بي ابر و ماه لاغر و ملحقاتش.و بي خداحافظي و به دوردست هاي خیال كوچ ميكنم .
«خير و شري كه از تغايير زمان زمان ديده اي،و گرم و سردي كه از كأس دوران چشيده اي از هر باب، بنويس تا بدانند كه آسياي دوران،جان سنگين را چند به جان گردانيده است و نكباي نكبت ،تن مسكين را چند بار كشته و هنوز زنده است.»
مينويسم تنها راه خلاصی از جهانی که در آن آرمانی نیست اما فاجعه ای در آن هست :در خود تكيدگي كه نه بیزاری از کلمات ، برائت از تمام حرف هایی که تا به حال نگفته ایم و نشنیده اند .و پاك ميكنم خودم رو و تو رو.میبوسمت پشت هیچ هيچ هيچ پلک و با هر بوسه بیشتر و بیشتر و بیشتر پاک و خداحافظت میشم .چاره ای نیست پس وطن.
«اوقات روز در ساعات شب مي پرداختم و از شب هاي هلالي در سير متوالي ليالي بيض مي شناخت و راستي با خويش سر فرا بسته بودم كه چون بار آن عهده از ذمت ضمير نهاده آيد..از خدمت که عاقبت آن هر آینه وخامت بار آورد و سرانجام آن بی شک به ندامت انجامد استعفا نمایم»
اون حدودن چهارصد صفحه فرهنگ لغات آخر كتاب رو يك روز روشن با دقت ميخونم اگر عمر روشني باقي موند ،اما مي نويسم «اِرْتيِاش:نيكو شدن حال »و پاكش نميكنم.برسد به برگ هاي پاره پاره و بي كتاب وطن.ارتياش وطن.
«اگر چه با دل خویش بر نمی آمدم صبری را –که ندارم و ای کاشکی بودی– کار بند شده–…»
وقتي كتابي اين قدر ثقيل، يك مرتبه لحن عاطفي پيدا ميكنه و حرفهاي نويسنده ي كتاب، يكمرتبه رنگ ديگه اي پيدا ميكنه، آدم به وجد مياد... اين كتاب رو دوست داشتم...
این کتاب شرح حال نویسنده که منشی سلطان جلال الدین بوده در زمان حمله و پیشروی لشکر مغول هست و شرح مصایبی است که تو این دوره تحمل کرده. نثر کتاب خیلی سخت و فنی و البته خیلی هم شیرین هست.
تنها یادگار تصحیح متن، از یزدگردی مرحوم، که دقیق بود و وسواسی نه مثل علمای زنده این قوم: بزن در رویی. البته کتاب دومش را شاگردش استاد علیاصغردادبه عزیز با اشتباهات فراوان منتشر کرد