Writer, critic and editor, Hooshang Golshiri, the prominent Iranian literary figure, published his first collection of short stories, As Always, in 1958. His second book, a short novel, Prince Ehtejab (1959) brought him fame and was later made into an internationally acclaimed film (1974). It has since been translated into several languages. His writings include eight novels, five collections of short stories, two books on literary theory and criticism, and a 2 vol. collected essays and articles.
Alongside his writing, he set up workshops and classes to nurture new generations of writers, edited various literary journals, and actively participated in the struggle for freedom of thought and expression in Iran, and the establishment of an independent Iranian writers association. He was awarded the Hellman--Hammett Prize (Human Rights Watch) in 1997, and the Erich Maria Remarque Peace Prize (City Of Osnabruck) in 1999, in recognition of his commitment to human rights and freedom of speech.
دوستانِ گرانقدر، راوی در این رمان آموزگارِ 39 ساله ای به نامِ «راعی» میباشد.. راعی، واردِ زندگی مشترک نشده و تنها زندگی میکند.. آنقدر تنها که کوچکترین و ساده ترین مسائل برایِ او خاطره ساز میشود و همدمش سیگار و عرق سگیست میتوان گفت که داستان به سه بخش تقسیم شده است بخش نخست که به نظرم بهتر از دیگر بخش هایِ کتاب بود، مربوط میشود به رابطۀ راعی با زنی به نامِ «حلیمه» که دو بچه از شوهرِ اولش دارد و دو بچه از شوهرِ دومش... و شوهرِ دومش تصادف کرده و زمین گیر شده است و او برایِ تمیز کردن منزل و شستنِ لباس هایِ راعی پیشِ او میرود... راعی در این مدت دلبستۀ حلیمه میشود و البته هوس نیز نقشِ پُررنگی در این دلبستگی دارد یکی از بهترین قسمتهایِ کتاب، زمانی بود که حلیمه در حمام مشغولِ شستنِ بدنِ راعیست و همچنین زمانی که حلیمه پس از حمام تصمیم میگیرد با راعی همبستر شود... توصیف سینه ها و بدنِ حلیمه از سویِ نویسنده جالب بود بخش دوم کتاب، که از دیدگاه من کسل کننده بود، به شرایطِ راعی در مدرسه پرداخته است و بیشترِ مطالبِ این بخش مربوط میشود به داستانی که راعی از یک شیخِ عرب پرست و نادان به نامِ «شیخ بدرالدین»، برای دانش آموزان در مدرسه تعریف میکند بخشِ سوم از این کتاب مربوط میشود به بحث و صحبت هایِ آموزگاران و همکارانِ راعی، در موردِ موضوعاتِ مختلفی که اغلب در موردِ مسائل زناشویی است و عجیبترین و خواندنی ترین قسمتِ آن مربوط میشود به جریانِ مردی به نامِ «وحدت» و زنش به نامِ «عفت» که اتفاق هایِ رخ داده در زندگیِ آنها خواندنی بود --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی»
گلشیری و نثرش همیشه برام لذت بخش بوده بره آقای راعی هم مثه بقیه کتاب ها لذت بخش تنهایی انسان مدرن و هر کاری برای فرار از اون .. آدمای مرتبط ولی دور از هم... درستی یا نادرستی داشتن رابطه ... روزمرگی و پایان رابطه ها و دوستی ها... خلاصه که مثل اقای راعی زیاد هست و مثل آقای صلاحی هم زیاد... هوشنگ گلشیری رو در نظر داشته باشید و اگه فرصت کردید کتاب هاشو بخونید لحظات لذت بخشی براتون رقم میزنه
"نمیدانم، همین کارها، همین که برویم یک جایی یک چای لیمو بخوریم، یا قهوه ترک و بعد از ظهر لبی تر کنیم. ببینید من هم مجرد بودم، عصر که میشد بخصوص اگر یکدفعه میدیدم دارد غروب میشود، فکر میکردم تا شب، تا نصف شب چکار کنم. خوب گاهی آدم میخواند، رمانی نیمه تمام دارد میرود خانه چای دم میکند، سیگاری زیر لب میگذارد تکیه به بالشی میدهد و نرم نرم میخواند. خوب، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد. اما بدبختی این است که هرشب نمیشود این کار را کرد. آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش میکند. اما کو تا یکی این طور و آنهمه اخت پیدا بشود؟ خواهید گفت پیدا میشوند. بله، میدانم. من هم داشتم، یکی دوتا. انقدر هم اخت بودیم که اگر یکی نمیآمد، سروقت به پاتوقمان نمیرسید دلشوره میگرفتیم. بعدش ،خوب معلوم است، یکی زن میگیرد، یکی سفر میرود، یکی میرود مذهبی میشود، یکی هم غیبش میزند، خودکشی میکند، دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را ببینی، متوجه میشوی که آدم ها بیشترشان، نمیتوانند تا آخر خط تاب بیاورند."
شروع رمان جوری است که فکر میکنی قرار است توی ذهن راوی بمانی و درونیاتش را بشنوی. زندگی راکدش را بشناسی و ذرهذره فرورفتنش را در تاریکی ببینی. یکجور سکونِ همراه با تأمل که شبیه مستی راوی، با سکوت و یأس همراه است؛ اما بعد شخصیتهای دیگری پیدا میشوند که نه آنقدر پررنگند که اثری بگذارند و نه قصههایشان آنقدر به روی خواننده گشوده میشود که بتواند واکنشی نشان بدهد. شاید دلیلش این است که گلشیری این کتاب را جلد اول یک سهگانه میدانسته و میخواسته گفتن بعضیچیزها را به جلدهای بعدی موکول کند.
"گاهی آدم میخواند، رمانی نیمه تمام دارد، میرود چای دم میکند. سیگاری زیر لب میگذارد، تکیه به بالشی میدهد و نرم نرم میخواند. بدبختی اینست که هر شب نمیشود اینکار را کرد. آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با کسی درباره رمانی که خوانده حرف بزند" وقتی نام گلشیری میآید همه شازده احتجاب و آینههای دردار را به خاطر میآورند اما من این کتاب را از همهی آثار گلشیری بیشتر دوست دارم. شاید دلیلش اینست که میتوانم زندگی آقای راعی را خوب درک کنم. گاهی اوقات زندگی آنقدر یکنواخت میشود که آدمها به کوچکترین چیزها دل میبندند حتی همان دستی که گاهی اوقات از پنجره دوازدهم نه پنجره سیزدهم ساختمان روبرو بیرون میآید و چیزی پرتاب میکند.
نمیدونم شما هم انقدر که من از قلم گلشیری سرمست میشم، سرمست میشید یا نه. اما از نظر من چنان هنرمندانه قلم زده که فقط کافیه اجازه بدی تو رو روی امواج داستانش شناور کنه. در اون صورت جاهایی سفر میکنی که حتی در خیال هم تصورش نمیرفت. هوشنگ گلشیری کمی، شاید، سخت بنویسه؛ اما وقتی کلید نوشتهها دستت بیافته دیگه دوست نداری رهاش کنی.
موقع خوندن همهش فعل «نشت کردن» به چشمم میاومد و کتاب که تموم شد حس کردم داستان و شخصیتها هم مدام در هم نشت میکردند و محو میشدند. فکر میکنم کل کتاب درباره این نشت کردن و محو شدن بود و تلاش شخصیتا برای نگه داشتن و حفظ کردن خودشون یا چیزی. هرچند تلاش عبث.
۱- رمان از سویی حول محور تقابل سنت و مدرنیته بود و این تقابل در فرم هم خودشو نشون میداد، استفاده از تکنیکهای رمان مدرن مثل بینامتنیت در کنار زبان آرکاییک و پاستیژ از متون قدیمی.
۲- از سوی دیگر، زن محور تمام افکار و اعمال تمام شخصیتها بود، در عین حال هم زبان و هم فضا بسیار مردانه بود. به نظرم زن در داستان منفعل بود، تمام زنان، و عجیبتر اینکه این انفعال، جا به جا، انگار تجویز هم میشد. شاید تنها زن کنشگر داستان، همان زنی بود که ساطع، فاسق اون بود (به قول گلشیری).
۳- دو محور فوق به نظرم به خوبی مرتبط است. فکر میکنم، اساسا زن در کانون تقابل سنت و مدرنیته است، حتما بیشتر از جنس مذکر. در واقع گذار از سنت به مدرنیته برای زن، گذار از انفعال به کنشگریست. شاید گلشیری میخواسته همین مفهوم را برساند، که اگر میخواسته، چندان موفق نبوده.
۴- تعهد گلشیری به فرم قابل ستایش است، اما عجیب اینکه در عین حال، از بیانیه دادن هم ابایی نداشته. دیالوگهای شعاری که انگار تنها هدفش دادن نشان «تعهد» به نویسنده بوده.
۵- هم اینجا، و هم در کریستین و کید، سه خصوصیت را میتوان در شخصیت اصلی یافت. گمان میکنم، شاید همین سه ویژگی را در شخصیت نویسنده نیز بتوان جستجو کرد. اول عُجب ذاتی. خود برتربینی و خود را در کانون توجه دیدن، علیالخصوص توجه جنس مخالف، کاریزماتیک بودن و ... . دوم، وسواس فکری پیرامون مسائل جنسی. البته در برخی دیگر از آثار آن سالها هم میتوان رد این دو خصوصیت را جست. و سوم بیاشتهایی نسبت به زندگی. باید بیشتر گلشیری بخوانم تا مطمئن شوم این تشابه اتفاقی و منحصر به این دو اثر نیست.
۶- زبان و به طور خاص ساختار جملات به نظرم آنطور که باید پخته نیست. یا لااقل زیبا نیست. اضافهکاری شده در استفاده از جابجایی اجزای جملات و تکرار و مکث و انقطاع و ... . در جای خود زیباست اما بعد سردرد آور و گیجکننده شده. تا جایی برای القای حس سردرگمی شخصیت لازم است، اما چندین برابر بیشتر به کار رفته.
۷- رمان فاقد اتفاق است. این هم برایم جالب بود. تمام اتفاقات خارج از پنجرهی رمان، خارج از چهارچوب دید رمان اتفاق افتاده. در رمان ما تنها با تأثیر و تأثرات آن اتفاقات مواجهیم.
در ادبیات معاصر ما چند نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به زبان دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. "معصوم"های گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور "جبه خانه" و "نمازخانه ی کوچک من" و... بالاخره "شازده احتجاب" که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست. هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان "باغ در باغ" منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
وقتی میخوندمش صدای گلشیری در شبهای گوته در گوشم بود که از جوانمرگی نویسنده و تکرار خود حرف میزد. به عنوان نویسنده شنیدن اون صدا و خوندن این داستان شلخته، قوام نیافته با قلمی که توانمندی نویسنده درش هویداست ترسناک بود. بره گمشده راعی شخصیتهایش را در داستانهای شب شک و به خدا من فاحشه نیستم تکرار کرده. همان آدمها با همان میزان از پردازش شخصیت، با همان دیالوگها. اگرچه با وامگیری نویسنده از شخصیتهای خودش مشکلی ندارم اما معتقدم شخصیتی که از داستان کوتاه پا به داستان بلند میگذارد یا پا به رمان میگذارد -به گمانم بره گم شده راعی رمان نیست-باید دنیای بزرگتر و پیچیدهتری را برای خواننده به نمایش بگذارد. بره گم شده راعی قصه ندارد. البته میشود گوشه و کنارش چیزهایی پیدا کرد. قصه مواجهه با مرگ، قصه مواجهه با عشق، قصه مواجهه با تنهایی، قصه مواجهه با معنای زندگی برای انسان در گذار به دنیای نو، انسانی که باورش را به گذشته از دست داده، چیزی برای جایگزینی ندارد و به واسطه این گسست توسط آدمهای اطرافش هم فهم نمیشود. اما هیچکدام از اینها قصه سر و شکل سامان یافتهای پیدا نمیکنند. در داستان هیچ سرنخی برای فهم علت خود درگیریهای شخصیتها پیدا نمیشود. این بازگشت به متن کهن چرا و چگونه به دنیای شخصیتهای داستان راه پیدا میکند. از آنها چه میسازد و چطور به من کمک میکند دنیای ذهنی یا روزمره این آدمها را بشناسم. به گمانم دغدغه فرم در نهایت قصهگویی را به حاشیه رانده.
منی که هر دفعه بین فرم و محتوا، محتوا رو انتخاب کردم چرا باید این کتاب رو بخونم؟ این کتاب بیش از هرچیزی یک فرم برای جولان دادن جریان سیال ذهن گلشیری بوده؟ این رمانی که تقریبا هیچ معنا و مفهومی از خیلی جملات و تغییرات زوایای راوی گری اش رو نمیفهمیدم؟ این رمانی که یه سری جاهاش واقعا برام سردرد آور میشد و زننده ( البته که الحق یه سری جاهای درخشانش واقعا بی نظیر بود، چه از نظر حرفی که نویسنده میخواست بگه چه از غنی بودن قلمش چه از فرم زیبا و چشم نوازش)؟
جوابش ساده است: به پیشنهاد یه دوست عزیز تازه سفر کرده به خارجه که این کتاب رو توی فرودگاه بهم داد. دوستی که الان بعد مدت ها یادش نمیاد اصلا چرا گفته بود من شبیه راعی هستم و چرا این کتاب رو به من پیشنهاد داده:) سرش سلامت که دلم براش تنگ شده.
نمره امم بهش دلیه، یه جاییه بین 5 و 4 و 3 و 2 و 1؛ یا همشون یا هیچکدومشون یا یه جایی بینشون یا هر لحظه یک کدومشون و شایدم... نمیدونم. فکر کنم یه دوستی واقعی و طولانی هم یه چیزی مثل همین نمره دادن به این کتاب باشه.
عبارت "نشت کردن" رو از آقای گلشیری قرض میگیرم و میگم: دوستی انگار نوعی "نشت" کردن جانه بین آدما؛ امان از وقتی که واقعا توی خاکِ تنمون "نشت" کنه.
*این نوشته رو خیلی دلی نوشته بودم، فکر نمیکردم انقدر بازخورد کمی بگیره:)
اي كاش طبق آرزو و خواست خود گلشيري جلد دوم اين كتاب هم نوشته ميشد. يادم ميآيد سالهاي آخر عمرش مدام ميگفت كه اگر بشود از جايي بورسيه بگيرم، ميروم يك گوشه و جلد دوم اين رمان را مينويسم. اما نشد و بورسيهاي كه آخر عمر گرفت را مشغول نوشتن كتاب جن نامه كرد. به هر حال اين كتاب يك بار چاپ شد و جزو كتابهاي ناياب حساب ميشود و كتابيست كه به شخصه داستانش را دوست دارم
بره گمشده راعی جلد اول سهگانهایه که قرار بوده گلشیری بنویسه ولی فقط همین یک جلدشو نوشته/ چاپ کرده. من از سعیها و تمهیدات نویسندگی گلشیری هیچ راضی نیستم. متوجه کارهاش هستم ولی چیزی نیست که بخواد بچشم من بیاد یا تحسین و احترامم رو برنگیزه. حتی بنظرم جاهایی که میل بکهننویسی میکنه خیلی خامدستانهست و بد درومده. اما چیزی که هست من از نثر این دوره ازون گهگاه کلمهای عربی زمختش و اون صبغه فرانسویش و کلا نحوش خیلی خوشم میاد و گلشیری هم با اینکه نوشتنش باعث التذاذ ادبی در من نمیشه بهرحال بو هم نمیده و بعنوان یک چیز استاندارد نمونه خوبی از نوشتهای اون دورهست و باین لحاظ ازین وجه خوندنش لذت بردم.
ملافههای سفید هم بوی او را میداد و تا همان بوی سابق، همان آشفتگی آشنا و مهربان، همراه با لایهای گرد نرم و یکی دو گلوله پشم قالی و حتما یکی دو سر چوب کبریت سوخته و دو سه تکه کاغذ در چارگوشهی اتاقها پیدا بشود تا دیروقت شب، باید بیرون میماند
ااین اولین کتابی بود که از گلشیدی میخوندم ،به نظرم زمان درستی نخوندمش شاید میتونست بیشتر جذبم کنه شایدم من اینجوری فکر میکنم . احساس میکردم یه کتاب فرانسوی میخونم از لحاظ توصیفات زیادی که داشت ،اتفاقا اوایلش خیلی برامم کشش داشت اما از یه جایی به بعد خسته ام کرد🫠
نه، نمیتوانست بگوید، نمیشد، برای اینکه همیشه دیر است، هیچوقت نمیفهمی که همین حالاست، یا از بس به فکر اینی که روی نیمکت بنشینیم، یا در پناه آن کاج باران را نگاه کنیم فکر نمیکنی که هستی، بههمین دلیل همه از گذشته میگویند، از اینکه بودهاند، یا روزی روزگاری شدهاند، و نشانههایش همان بوسه بود، لرزش دست، یا انتظار زنگ در -وقتی میدانی که نیستش، رفته است.
بره گمشده راعی به عنوان اثری گمشده در ادبیات معاصر ایران است. گلشيری شخصيتهای رمانش را همچون آينهای در برابر ما میگيرد و آرام و بیهياهو، عليه سنتها و خرافات میتازد. راعی دوستانی دارد، ازجمله وحدت، نمونه روشنفکر سرخورده امروزی، مردی معتاد که همسرش او را بلاگردان حوادث عصرش میداند. درسراسرِ رمان، فضايی جريان دارد که روابط تحريف شده و پنهان آدمی را پُررنگ میکند. تداعی خاطرهها، تداخل ذهنيت راعی با واقعيت، عبور سايهوار راوی از زندگی بيرون و درون شخصيتها در شيوه بيانی ابداعی، برۀ گمشده راعی را بهکاری نو و متفاوت در شيوههای متداول رمان نويسی معاصر تبديل کرده است. «تدفینِ زندگان» جلد اولِ سهگانهای بهنام «برۀ گمشدۀ راعی» است که دو جلد دیگر آن یعنی «خاکِ دامنگير» و «دابةالارض» را نویسنده ناتمام رها کرد. از اسامی سه جلدِ کتاب میشود حدس زد که گلشیری قصد داشته در کدام زمین بازی کند.
این دومین بار بود که سراغ این کتاب می رفتم ، بار اول همه تلاشم را کرده ، حدود ۲۰ تا ۲۵ صفحه از این رمان را خواندم ... اما نه ... نشد ، آنچه باید نبود انگار ... من به این اصل معتقدم که خواندن نوشته ی یک فرد اعم از نویسنده یا غیر نویسنده زمان خاص خودش را می خواهد ... آن روز موقع اش نرسیده بود ... اما امروز که پایَش نشستم و بی دغدغه خود را به قلم گلشیری سپردم ... شاهکاری کم نظیر از او دیدم که حتی "شازده احتجاب " اش را هم پس م زد. فصل اول با زاویه دید و توصیفاتی جسورانه و کم تر چاپ شده در ایران ، رابطه ی بین راعیِ آقا معلم و زنی به نام حلیمه است ... فصل دوم در کلاس می گذرد ... راعی خود را معرفی می کند ، همیشه بنظرش اسم فامیلش بی مسمی است ، راعی یعنی چوپان ... و او معلم است یک دوگانگی ...باید قصه ی خلقت انسان را برای بچه ها توصیف کند ... همه ی حکایات را نمی گوید ، چرا که یک بار گفته بود و جواب نگرفته بود ... حوصله ها سر رفته بود ... حالا سعی دارد چکیده بگوید ... تصمیم می گیرد قصه ی شیخ بدرالدین را برای بچه ها نقل کند ... شیخ زاهدی که عمر خود را به عبادت و رياضت گذرانده. شيخ فتوا به سنگسار زنی زناکار داده و خود نيز در انجام آن، مُقْدم بوده است. امّا از آن لحظه به بعد، تصوير آن زن، او را ترک نمیکند. زن، گاهی نور مطلق است. گاهی موجود زمينی، و گاهی هم همان زن زناکار است که شيخ را ملامت میکند. " من اما حس می کنم شیخ بدردالدین خودِ راعی است / چرا که توصیف حالات عرفانی و دوگانگی های شیخ بدرالدین شباهت زیادی به حس دوگانگی و ندانمکاری راعی در فصل اول است و همینطور در فصل سوم " فصل سوم " راعی در جمع دوستانش " قصه قصه ی 'وحدت' است ... مردی که اعتیاد داشته و گویا ترک کرده ... مشکلاتی با همسرش عفت دارد ... این فصل بیشتر گفتگو محور است و راعی هم شنونده است ... هم گوینده ... "حس میکنم در این فصل از همیشه بیشتر هوشنگ گلشیری مخاطبانش را در گفتگو سهیم کرده و سعی بر این داشته نظر آنها را هم در قصه بیاورد ، به نوعی وسعت بخشیده به روایت زندگی عفت و وحدت با ورود دادن کاراکتر های بیشتر مثل ساطع یا عبدالهی ، مصلح ... و همانطور که از اسمشان پیداشت ... هر یک نماینده ی نوعی اندیشه اند ..." فصل چهارم روایتی ۳۰ صفحه ای از به خاک سپردن ، پیکرِ همسرِ صلاحی ، همکارِ راعی است ... . " در پایان این فصل با جمله ی 'پایان جلد اول' مواجه می شوید ... گلشیری دفتر اول را به چاپ رساند و دست نویس دفتر دوم در کتابخانه ی دانشگاه استنفورد نگه داری می شود ... "
خوب، گاهی آدم می خواند، رمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم می کند، سیگاری زیر لب می گذارد، تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند، خوب بدک نیست. برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هرشب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آن همه اخت پیدا بشود؟! خواهید گفت پیدا می شود. بله، می دانم. من هم داشتم، یکی دو تا. آنقدر باهم اخت بودیم که اگر یکی نمی آمد، سروقت به پاتوقمان نمی آمد دلشوره می گرفتیم. خوب معلوم است. یکی زن میگیرد. یکی سفر می رود. یکی می رود مذهبی می شود. یکی هم غیبش می زند. خودکشی می کند. دست آخر وقتی خوب زیرو بالای کار را می بینی، متوجه میشوی که آدم ها بیشترشان، نمی توانند تا آخرخط تاب بیاورند.
کتاب جالب و پرکششی بود. نثر گلشیری که مثل همیشه تحت تأثیر ادبیات کهن هست و بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. و گریزهایی که به ادب کهن می زد رو خیلی خیلی خیلی دوست داشتم و لذت بردم از خوندنشون. زیر قسمت های متعددی از کتاب هم خط کشیدم که به نظرم جالب آمدند. از نظر محتوا هم قسمت هایی از کتاب رو که به آقای راعی به طور خاص مربوط میشد خیلی بیشتر خوش داشتم و ای کاش که کتاب بیشتر به خود راعی می پرداخت تا به دوستان و ماجراهای پیرامون او. و البته حدس میزنم که اگه دو جلد دیگه ی کتاب در دسترس میبود شاید میتونستم بیشتر در مورد خود راعی و ماجراهاش بخونم. و یکی از عظیم ترین حیف های ادبیات نوین فارسی رو همین دو جلد بره گمشده راعی میدونم که در دست نیست، که احتمالا جلد سومش حتا نوشته هم نشده. حیف. حیف. حیف . حیف.
• «صلاحی گفت: کاش زمین نمیگشت، اگر نگفته بودند، نمیگشت، کروی هم نبود.» (برهی گمشدهی راعی | #هوشنگ_گلشیری) -- در برهی گمشدهی راعی هوشنگ گلشیری به باوری میرسد که رمانهای بعدی او را شکل میدهد: آنان که میخواستند دنیا را تغییر دهند حالا دارند «دور خودشان میگردند». اینان از نسلیاند که هم نتوانست دنیا را عوض کند هم از مجموعهی سنتها برون افکنده شد. اضطراب روشنفکران و دلنگرانیهاشان دربارهی فرهنگ بحرانزده و شقهشقهشدهای که تداومی طبیعی نیافته بر بستر فضای پر هولِ اسطورهای بروز مییابد؛ اما آنان چنان سرگشتهاند که اندوهِ گسستن از همین فضا و نوستالژیِ بازگشت به آن را دارند... (بخشی از نوشتهی حسن میرعابدینی بر آثار گلشیری | همخوانی کاتبان) --
با مادر از کارش می گفت، از حرفی که به سرکارگر گفته بود. میگفت:"دستهام را گرفتم جلوش گفتم: ببین ما هرجا برویم اینها را داریم، برای همین هم حرف زور نمی شنویم." خوب، دستهاش پینه بسته بود، پینه روی پینه. به آنچه میساختند علاقه داشت، همه شان علاقه داشتند، اما حالا هر دستی را که نگاه کنی صاف است، اما همچنان دراز کرده تا پولی کفش بگذارند، در حالی که می داند حقّش نیست. انگار بهش صدقه می دهند. دستهای آدم برای ساختن است یا ویران کردن تا باز بسازد. شکوه دستها در همین هاست، اما ما نه میسازیم نه ویران میکنیم، فقط دفتر حضور و غیابهامان را با پشتهای خم امضا میکنیم...
«تدفینِ زندگان» جلد اولِ سهگانهای بهنام «برۀ گمشدۀ راعی» است که دو جلد دیگر آن یعنی «خاکِ دامنگير» و «دابةالارض» را نویسنده ناتمام رها کرد. از اسامی سه جلدِ کتاب میشود حدس زد که گلشیری قصد داشته در کدام زمین بازی کند، ولی این بخشِ «تدفینِ زندگان»ش که به نظرم تجربۀ ناموفقی است.
یادداشتی بر «برهیِ گمشده راعی» اثر هوشنگ گلشیری.
بره گمشده راعی جلد اول از یک رمان سهجلدی است که تنها همین بخش از آن به چاپ رسیده و جلدهای دوم و سوم آن هرگز منتشر نشدند. این کتاب، یکی از آثار کمتر دیدهشده اما قابل تأمل هوشنگ گلشیری است. در دورهای نوشته و منتشر شد که فضای فرهنگی ایران درگیر سانسور شدید بود. اثر برای مدتی طولانی در بند سانسور باقی ماند و پس از کشوقوسهای فراوان، در نهایت در سال ۱۳۵۵ به بازار آمد. نسخههای چاپ اول در مدت کوتاهی فروش رفتند، اما چاپ دوم هیچگاه منتشر نشد. در نتیجه، این رمان با وجود ارزشهای ادبی و جسارت محتواییاش، کمتر مورد نقد و تحلیل قرار گرفته است.
بره گمشده راعی یکی از آثار متفاوت و چالشبرانگیز هوشنگ گلشیری است؛ اثری که با زبانی پخته و تکنیکهایی مدرن، روایت میشود. این رمان در چهار فصل تدوین شده و هر فصل با شخصیتها، لحن و زاویه دید خاص خود، بخشی از پازل کلی داستان را تکمیل میکند. استفاده از تکنیک «سیال ذهن» و روایت غیرخطی، خواننده را مستقیماً وارد ذهنیت راویان میکند و همین امر موجب میشود خواندن آن نیازمند تمرکز، دقت و مشارکت فعال باشد.
یکی از نقاط قوت برجستهی این اثر، قدرت تصویرسازی جزئی و دقیق آن است. گلشیری در خلق فضاها مهارت کمنظیری دارد؛ از توصیف خانههای آپارتمانی گرفته تا خیابانها، ادارهها و فضاهای بستهی ذهنی شخصیتها، همه با دقت و ظرافتی خاص ترسیم شدهاند. این فضاها نه اغراقشدهاند و نه انتزاعی، بلکه در عین سادگی، حامل حالوهوای خاصی هستند که مستقیماً در خدمت انتقال درونمایههای داستان قرار میگیرند.
گلشیری در این اثر نشان میدهد که چگونه با زبان میتوان به روان آدمی نفوذ کرد. روایتها گاه دچار پرشهای ذهنیاند، اما هرگز بیهدف یا مغشوش نیستند. دیالوگها از دل زندگی روزمره میآیند و با وجود سادگی، عمق روانی زیادی دارند. گفتوگوهای بین شخصیتها علاوه بر پیشبرد روایت، فضای ذهنی و عاطفی هر شخصیت را بهخوبی عیان میسازند.
در سطح مضمون، بره گمشده راعی روایتی است از انسان ایرانی در دوران گذار. گلشیری بهصورت هوشمندانهای به سیاستهای پهلوی دوم، بحران هویت در طبقهی متوسط، ناامیدی نسل تحصیلکرده، و فشارهای طبقاتی بر کارمندان و کارگران میپردازد. شخصیتها اغلب درگیر اضطراب، تردید، شکست و فرسایشاند. طوری که زیر فشار روانی، اجتماعی و عاطفی، به مستی و مواد مخدر پناه میبرند. این پناه نه از سر لذت، بلکه تلاشیست برای فراموشی و بیحسی موقت. جایی که منطق، دین و روابط انسانی دیگر کارساز نیستند، تنها چیزی که باقی میماند، لحظهای رهایی در رخوت است؛ رهاییای که البته خود نشانهی عمیقترِ درماندگی است. اما این مضامین صرفاً در سطح جامعه باقی نمیمانند و در دل روان و روابط خصوصی افراد نیز نفوذ میکنند. از دیگر مضامین مهم رمان، وضعیت فروپاشیدهی زندگی زناشویی و بروز احساساتی نظیر شک، بیاعتمادی و خیانت است. گلشیری با پرداختی دقیق و صریح، نشان میدهد که چگونه روابط انسانی در ساختاری ناپایدار، دچار گسست میشوند. جدا از این مضامین، در این رمان، حضور روایتها و ارجاعات دینی و عرفانی قابل مشاهده است. گلشیری با گنجاندن گزارههایی برگرفته از متون مقدس و سنتهای دینی، لایهای دیگر به ساختار معنایی اثر افزوده، اما این ارجاعات صرفاً بازتاب باور نیستند؛ بلکه اغلب در خدمت نقد قرار میگیرند. از نگاهی دیگر، دین و مذهب در این روایت نه بهعنوان نجاتبخش، بلکه چون دارویی برای تسکین موقت انسانِ درگیر بحران و تناقض به تصویر کشیده میشود. در جایی دیگر، با ارجاع مستقیم به متنِ کتابهای دینی، نوعی نقد بر جزئینگری، سختگیری و پیچیدگی مناسک دینی نیز دیده میشود. این مواجههی انتقادی، گرچه بدون داوری مستقیم است، اما نگاه خاص گلشیری را به این طور مسائل روشن میسازد.
یکی از ویژگیهای برجسته و شاید کمتر مورد بحث این رمان، حضور پررنگ اروتیسم است. اما این اروتیسم نه در خدمت اغوا یا نمایش، بلکه ابزاریست برای تحلیل لایههای پنهان ذهن شخصیتها و نیز نقد ناهنجاریهای اجتماعی و اخلاقی. گلشیری با به تصویر کشیدن آمیزش جنسی، به مرزهای ممنوعهی ذهن و بدن نفوذ میکند و بهجای سانسور یا طرد، آنها را بهعنوان واقعیتهایی مهم در زندگی شخصیتها بازمینمایاند.
تأثیر بوف کور صادق هدایت در این اثر انکارناپذیر است، بهویژه در نگاه به فردیت شکسته، بحران ذهن، و جدایی از واقعیت روزمره. اما در عین حال، گلشیری با فاصله گرفتن از فضای مالیخولیایی و نمادگرایانهی هدایت، به دغدغههای مشخصتری چون جامعه، سیاست، طبقه، و روابط شخصی میپردازد. شخصیتهای او در دل زندگی شهری و مدرن جا دارند، با همهی تضادها و فشارهایش.
بره گمشده راعی اثریست چندلایه، دقیق و متعهد که با زبانی پیشرفته و روایتی مدرن، چهرهای از انسان معاصر ایرانی را پیش چشم ما میگذارد. با وجود آنکه فرم پیچیده و روایت غیرخطی ممکن است برای برخی خوانندگان چالشبرانگیز باشد، اما این ساختار در خدمت بازنمایی بحرانهای روانی، اجتماعی و اخلاقی داستان است.
و در نهایت احساس میکنم منظور آقای گلیشری از نوشتن بره گمشده راعی این بود که نه سنت و مذهب و نه مدرنیته و بیدینی، حداقل برای انسان ایرانی، چارهساز نبوده (البته حساب سرمایهدارها و قدرتمندان از توده مردم جداست، که در هر تاریخی دست بالا را دارند)، چه در دورههای حکومتی پیش از پهلوی و چه در دوره خود پهلوی (وضعیت امروز را هم که خود میبینم). و حال، باز این سؤال تلخ به سراغم میآید که باید چه میکردیم و چه بکنیم، و اگر چاره کار را هم میدانستیم و بدانیم، باید چه روشی را در پیش میگرفتیم و بگیریم.
کتابی که اولش پری واسهم کلی چیزای قشنگ و کمی غمناک نوشته -- خب کتاب از هر دو بعد محتوا و فرم قابل بررسیه و صحبت ازش هم میتونه خیلی طولانی باشه و هم تخصصی اما به عنوان یک خواننده که نظرم خیلی علمی نیست میخوام بگم که در هر دو بعد تونسته بود من رو راضی کنه درمورد فرم دوستان زیاد نوشتن.از بینامتنیت و نقل قول های آرکاییک و غیره من فقط میخوام بگم که فرم،منطبق بود با محتوا.منظورم این نیست که محتوا مثلا علیه سنت بود و فرم هم مدرن بود.منظورم از انطباق،چیزی شبیه هارمونیه.یعنی این ظرفِ فرم برای این محتوا درخور بود هرچند که من عمیقا با گلشیری این مشکل رو دارم که گاهی نمیفهمم جملات رو کی داره میگه و الان توی فلشبک هستیم یا در زمان حال.و با توجه به همین تکنیک ها در نویسندگان دیگه،به نظرم گلشیری خیلی شلخته اینکارو انجام میده و اگر سبکش هم باشه،گاهی آزار دهنده میشه
انتخاب زاویه ی دید داستان هم جالب بود.بیشتر مواقع روایت سوم شخص بود اما سوم شخصی که دانای کل نبود.انگار دوربینی بود که داشت از راعی فیلم میگرفت و ما مجبور بودیم همراهش باشیم.یه بخش هایی هم از زبان خود راعی بود
اما محتوا به نظرم مفاهیم کتاب،ابعاد زیاد و گسترده ای داشت.ما با چندتا داستان اصلی روبرو بودیم.داستان خونه ی روبروی راعی،داستان وحدت،داستان حلیمه و داستان صالحی معلم نقاشی چندتا داستان کوجیک تر مثل داستان ساطع و داستان شیخ بدرالدین رو هم داشتیم. هرکدوم از این داستانا یه درونمایه ی جدی داشتن.از دغدغه های سیاسی-اجتماعی-تاریخی وحدت گرفته تا دغدغههای گاهی جنسی راعی. برعکس چیزی که بعضی از دوستان نوشته بودن،به نظرم دیالوگ ها خیلی شعاری نبود.شاید در اعماقش آرمانی داشت اما شعاری نبود.و اتفاقا بیشتر داستان ها انگار فقط روایت شدن و کنار گذاشته شدن.نه توشون خیلی قهرمان عجیب غریبی بود نه گره خیلی خاصی نه اوجی.یه سری آدم معمولی با دغدغه های معمولی که روایت شدن و گذشتن اما همه شون در خدمت مفهوم کلی بودن راستش من تقابل سنت و مدرنیته رو هم دیدم اما برام اونقد واضح نبود که کدومشون ارجح بودن. کتاب پر ازجملات قشنگ و لحظه های موندگار بود.یعنی علاوه بر روند کلی،جملات بسیار حساب شده و قشنگی داشت تفسیر ها و زاویه ی دید انقد خوب بود که ادمها بیشترشون خاکستری بودن و میشد با بیشتر تصمیماشون ارتباط برقرار کرد و همذات پنداری کرد.
اگه مثل من واسهتون سوال پیش اومده که جلد دوم و سوم کجاست،گویا گلشیری هیچوقت ننوشتهشون و فقط همین جلد ۱ هست.نمیدونم که بخش های رها شده و سرنوشت های معلوم نشده بخاطر همین تصور جلدهای بعدی بوده یا اگاهانه و هدفمند در همین جلد.اما این هم دوست داشتنی بود واسهم
برهی گمشدهی راعی با این که ایدهی خوبی دارد و در بعضی قسمتها جذاب و پر از مفاهیم و اندیشههای قابل توجه است اما در پرداخت گنگ و پراکندهگوست. جذابیتهای داستانی لازم برای همراه شدن با شخصیتها و حوادث پیش آمده وجود ندارد و فقط صرف همذاتپنداریهای مقطعی با شخصیتها و همجنس بودن دغدغهها خواننده را به دنبال خود نمیکشاند. راعی گیج و سردرگم است و این گیجی و سردرگمی را عینا به خواننده منتقل میکند بی آن که ذره ای برایش راه گشا باشد. از گلشیری انتظار نثر ساده و روان نداشتم اما نثر و نگارش کتاب خیلی نابهجا پرتکلف، خسته کننده و گنگ است.
" ...و شمرد، بیشتر برای اینکه حضور غروب را فراموش کند، آن رنگ نارنجی را که مثل پرده ای در انتهای خیابان میان دو ساختمان بلند آویخته بودند. اما یکدستی رنگ پرده را همیشه شعاع چراغ نئونی، لکه ابری می شکند. با وجود این آدم مطمئن است که کسی جایی حتمن غروب کامل را می بیند.نشسته است بر نوک تپه ای،یا بر تنه درختی تکیه داده است. غروب هست، جایی..."