What do you think?
Rate this book


2612 pages, Hardcover
First published April 1, 1976
روز است و روز نیست. شب نیست و روز هم نیست. نه روشنایی مانده از روز نمودار و نه تیرهنای رسیده از شب، آشکار. نه آسمان به رخ هویدا و نه ابر و باد. همه هست و هیچ نیست؛ هیچ چیز روشن نیست. یک چیز را، بس یک چیز را کتمان نمیتوان کرد. اینکه هیچ چیز بر جا نیست؛ آشوب در دل ذرات، آشوب در ذرات، از خار تا مردمک چشم اسب. هر چه آرام، اما همه برآشوبیده . درون هر چیز و چیز ، آبستن . جُنبه ای خاموش و رازوار در هر چه بود و نمود . غژاغژ بنواخت دیرک سیاه چادر گل محمد در باد .
:
در این دنیا از چکمه و سرنیزه می ترسد ، و در آن دنیا از آتش جهنم ! فقط می ترسد . برای همین ریشش را دمب گاوش گره زده و دنبال گاوش می رود ! گوش به من داری ! رعیت دنبال گاوش می رود ؛ یعنی که از گاوش پیروی می کند ! با دمب گاوش به همان یک لقمه زمین گره خورده و فقط حق دارد و می تواند به آسمان نگاه کند و دعای باران بخواند ! روی زمین اربابی کار می کند ؛ مثل ورزاو کار می کند تا شکم اربابش بیشتر پیه بیاورد اما در فکر هیچ چیز نیست به غیر از اینکه بتواند سر کارش باقی بماند ، که بیلش بتواند دم آب اربابی باشد ، که بتواند ته سال ده من بار را از سر خرمن اربابی به خانه اش ببرد ، که بتواند خودش را از این سال به آن سال برساند . این جور بدگمان به من نگاه مکن ، گل محمد !
اینهایی که من حرفشان را می زنم برای همان ده من بار ، برای این که همان ده من بار را از سر خرمن بتوانند به خانه ببرند ، از هیچ ذلتی پروا ندارند . کم دیده شده رعیتی که بدگویی دیگر رفیقهایش را پیش اربابش نکند ، که بدگویی دیگر رفیقهایش را مایه چاپلوسی خودش قرار ندهد . چون که قبول کرده چاپلوسی هم جزو کار رعیتی اش است .

چاره ای نیست ، چاره ای نیست . چاره ای هست به جز زندگانی ؟
نه ، نه ، چاره زندگانی خود زندگانی است شیرو.
زندگانی کرده ایم خان عمو، یک بار زندگانی کرده ایم و هیچ آدمی در این دنیا بیش از یکبار زندگانی نمی کند. خوب اگر نگاه بکنی می بینی که زندگانی کرده ایم. زندگانی یکبار است و بیش از یکبار هم نیست. و ما یکبار زندگانی کرده ایم. یک بار است زندگانی. یک بار. همان یکبار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سیبی را گاز می زنیم و همان یک بار که تن را در آب می شوییم و همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم؛ یک بار... یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولین زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم. آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است در هر فصل...
شیرو، چون سایهی خود، خاموش بود. و مثل نفس خود آرام بود. و مثل خود تنها بود، تنهایی و بیابان. سایهی بلند و کشیدهی شیرو، پیشاپیش او بر خاک میخزید و میرفت. خود، نشست کرده در خموشی پیرامون، به دنبال سایهاش قدم برمیداشت. سنگی بر کف رود، نیمی فرونشسته در زمین و نیمی به زیر روندگی بیقرار آب. سنگ آرام و آب بی آرام. شیرو بر ته زندگانی نشست کرده بود و آنچه بر او میگذشت، موج موج چند نواخت و صد آهنگ بود. بار سنگین و گذار تکانش نمیداد، از جا برنمیجنباندش، اما، راست اینکه، او را میسایاند.
بابام، غریب است. آدم غریب هم هر روز یکبار، و هر سال یکبار، دلش میگیرد. غروب و عید.
ملت را نباید متکی به هیجان و جنجال بار آورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند. تا چنین کاری انجام نشود، مردم مادهی خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی میشود درشان آورد. مثل خمیرند. هر کسی، هر دستی، هر قدرتی میتواند شکل دلخواه خودش را از آنها بسازد. اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که میخواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همهی مردم را بتواند جوابگو باشد. در غیر این صورت، امروز به حرفهای آقای فرهود گوش میدهند و هورا میکشند، فردا به حرفهای یک نفر دیگر. و این زبان نرم، به هر راهی میتواند بچرخد. عیب این جور حرف زدنها، همانست که حسنش شمرده میشود. مردم جوری بار آمدهاند که خیال میکنند همین فردا حکومت را به دست میگیرند. گیوهدوزی دیدم که میگفت تا آخر امسال خانهی فلان تاجر مال من میشود. تختکشی را دیدم که دندانهایش را برای درشکه و قالیچههای آقای بهمان تیز کرده بود. آیا ما مردم را کودک فرض کردهایم که باید با نان شیرینی فریبش داد؟ چرا نباید حقیقت را به مردم گفت؟ چرا نباید چشم و گوش آنها را برای نظارهی خون و شنیدن ضجه آماده کرد؟ چون میدان خالی است، ما هم باید برقصیم؟ آن هم با حرف و حرف و حرف؟ پسان فردا که آن تختکش و گیوهدوز صدای گلوله را بشنوند و خون داغ امثال خودشان را روی سنگفرش ببینند، آیا حق ندارند که دست و پای خودشان را گم کنند؟ آیا حق ندارند بگویند که ما برای کشته شدن آماده نشده بودیم؟ آیا باز هم به امید خانهی فلان تاجر و درشکهی فلان ارباب در سنگر میمانند؟ نه! چون خانه و درشکه هرچقدر بیرزند، هم قیمت خون نیستند
