Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.
برنده لوح زرین بیست سال داستاننویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶ دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲ برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰ Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009 Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011 Nominated for Man Booker International prize 2011 برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲ English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013 Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013 Knight of the Art and Literature of France 2014
جلدِ سوم و چهارم به پایان رسید اما سفرِ من به کلیدر حالا حالاها ادامه خواهد داشت... .
در ابتدا عرض میکنم که اگر عمرم به پایان نرسد در انتهای این سفرِ طولانی یک ریویوی اجمالی برایش خواهم نوشت اما حال همانند ریویویی که برای جلد اول و دوم نوشتهام تنها به نکاتی پررنگ که در جلد سوم و چهارمِ کتاب به چشمم آمد اشاره میکنم.
اول اینکه در این دو جلد داستانِ کتاب جانی تازه گرفت و روندِ آتشین و سریعی را آغاز کرد و به انتها رساند.
دوم اینکه شخصیتهای جدیدی وارد داستان شدند، البته کلیدر داستانی بزرگ با شخصیتهای فراوان است که نویسنده به بهترین شکلِ ممکن خلق و خوی آنان را تشریح و توصیف کرده و از نظر من یکی از دلایلِ اوجگیریِ این دو جلد به نسبتِ دو جلدِ نخست اضافه شدنِ این شخصیتها و بسط دادنِ داستانِ زندگیشان بود.
سوم اینکه بخشی از ریویوی دوجلدِ نخست را تکرار میکنم، خواندنِ کلیدر آسان نیست مخصوصا اگر اهلِ سفرهای طولانی نباشید و ما در این سفرِ طولانی با اطنابهای نویسنده نیز طرف هستیم. اعتراف میکنم من جز خوانندههایی هستم که استعدادی ذاتی در جهتِ رد کردنِ بخشهایی از آثارِ ادبیات کلاسیک را دارم اما در این چهار جلد با وجودِ اطنابهای نویسنده لازم ندیدم حتی از یک سطر گذر کنم.
چهارم اینکه در این دو جلد نویسنده به زیباییِ هرچه تمامتر نقدهای خود را نسبت به وضعیتِ اجتماعی، اقتصادی و سیاسیِ آن دوران ابراز و تغیبراتی رفتاریِ مردمانِ کشور را نمایان کرد و توصیفات او در داستان به شکلی بود که اوجِ فلاکت زندگی رعیت را از درون حس میکردیم.
پنجم اینکه به شخصه تا زمانیکه کل ۱۰ جلد را به پایان نرسانم نظرات و نقدهای کلی و جزئی خود را نسبت به نویسنده و داستان بیان نخواهم کرد و قضاوتی هم انجام نخواهم داد اما اگر در دو جلد نخست شاهدِ این بودم که محمودخانِ دولتآبادی اگر گاهی به شخصیت یک زن حمله میکرد گاهی نیز به شخصیت مرد نهیب میزد اینبار در این دوجلد به شرحِ نقلقولِ زیر دیگر خبری از حمله یا نهیب نبود و فقط یکبار شیرو را شست و روی رخت پهن کرد. "راستی که زن هم جانور عجیبی است! هماندم که چشم به تو دارد، میتواند دل به دیگری داشته باشد. هماندم که دل پیش تو دارد، میتواند چشمش جای دیگری چارچار بزند. دست در دست تو دارد، اما میتواند زبانش را به دلخوشی دیگری بجنباند. زبانش روح تو را قلقلک میدهد، اما میتواند با نوک انگشتش کف پای دیگری را قلقلک دهد. در وجود او، یک پیچ ناگشودنی، یک دروغ خدایی، یک شعله نمیرنده، انگار نهفته است. شعلهای هماره، و دروغی که گاه بیزار کننده است، اما هیچگاه زشت نیست."
فضای این دوجلد بینهایت مردانه بود، شاید این دلیلی باشد برای موضوع فوق اما هرچه هست در آینده بیشتر با عقاید و افکار نویسنده آشنا خواهم شد.
این ریویو به پایان رسید اما سفرِ من در کلیدر ادامه دارد و برایتان در آینده باز هم خواهم نوشت اما اگر عمرم کفافِ پایانِ این سفر را نداد، روی سنگِ قبرم بنویسید او در کلیدر با دنیا وداع کرد.
جلد سوم آرام و کند، جلد چهارم اما با پیشامدهای ناگهانی، به قول دولتآبادی تا کلاهتو بچرخانی تموم شد!
یه صحنه فوقالعاده در این دوجلد، آوازخوانی و چنگک نوازی بیگمحمد در شب و زیرباران بود، اینکه فوج فوج پرنده از سینه بیگمحمد پرواز میکردند و دمی دیگر درچاهی میافتادند!
جلد ۳ و ۴ رو خیلی بیشتر از دوجلد اول دوست داشتم. داستان جون گرفته بود، کاراکترها پختهتر شده بودن و داستان داشت میفتاد روی ریل اصلی که احتمالا مبارزه و اتفاقات سیاسی باشه. تنها چیزی که در جلد ۱ و ۲ بیشتر دوست داشتم حضور پررنگ زنان قصه بود که توی این جلد به مراتب کمرنگتر شده بود. بلقیس همچنان حتی با همون حضور کوتاهش، کاراکتر مورد علاقهی منه که به زیبایی هرچه تمامتر به کلمات "زن" و "مادر" معنا میبخشه.
اکثر تمرکز جلد سوم روی شخصیت قدیر و ماجراهاش بود. چیزی که اولش که میخوندم یکم برام خستهکننده بود چون از بقیه شخصیتها دور شدیم اما به مرور این جریان برام لذتبخش شد و با قدیر و بقیه شخصیتها مثل نادعلی، عباسجان و ستار همراه شدم و لذت بردم. اما جلد چهارم از همون اول لذتبخش بود و خیلی سریع خوندمش. اتفاقات زیادی افتاد و شخصیتهای زيادي اضافه شدن که نمیخوام بهخاطر اسپویل بهشون اشاره کنم. فقط باید بگم امان از پایانش... چه هیجانی و چه غمی جناب دولتآبادی. مات و مبهوتم هنوز.
در مورد شخصیتپردازی هم واقعا حرفی نیست. حیرانم از این میزان تسلط جناب دولتآبادی روی شخصیتها و داستان. توصیفات هم همچنان درخدمت داستان، بدون اضافهگویی.
همچنان با کلیدر همراهم با گل محمد و مارال و زیور با بیگ محمد و خان محمد و خان عمو با ستار و شیدا و شیرو جلد سوم روند آرامی داشت و شخصیت های تازه جلد چهارم سریع و طوفانی و به قول یکی از دوستان اکثر کتاب های ایرانی با سیاست پیوندی جدا نشدنی دارند و کلیدر هم جز این نیست . آخ زیور ... آخ زن مظلوم و رنج کشیده... این جلد هم مردسالارانه بود سفر مجدد با کلیدر بعد ازسالها و شنیدن کتاب صوتی اش قند مگرر بود.
کلیدر برای من در اوج شروع شد و کتاب اول(جلد اول و دوم) حس همون بودن روی قلهی کوه رو داشت. جلد سوم اما یک سراشیبی بود که خوشحالم در جلد چهارم دوباره روایت بالا گرفت و اون شگفتیهایی که توی کتاب اول دیدم به رمان برگشت.
دولتآبادی در نهایت فکر میکنم بتونه از من یک پنج ستاره در یکی از کتابهاش بگیره و خب خودم مشتاق اون لحظه هستم. برسیم به کتاب دوم.
تجربهی دوباره برگشتن به دنیای کلیدر و قدم زدن دوباره در کنار مردم قلعهچمن و خانواده کلمیشی هنوز حسوحال لحظات آشنایی را دارد. جلد سوم را میتوان کتاب شخصیتپردازی نامید. یعنی آن همه تعریف و تمجید از نثر دولتآبادی این بار جایش را به شخصیتپردازی داد. من پرداخت کلی شخصیتها را در سطح عالی در نظر نمیگیرم چون پرداختهای بهتر در زمان کمتری را مشاهده کردم اما دولتآبادی از پس شخصیتهایش برمیآید. متاسفانه نقش زنانگی در کلیدر، شعلهاش جلد به جلد محوتر میگردد و کتابی که با توصیفات یک شخصیت زن به اسم مارال شروع شده بود - با چه قوس و ابهت و آوازهای! - حالا انگار تا حدودی این شخصیت را فراموش کرده است. به هرحال زمانهای از تاریخ هست و منکر وجود این چیزها هم نمیتوان شد، اما میشد بُعد خیالی ماجرا را در این مورد کمی بیشتر کرد. از آن طرف بلقیس را میتوان قصیدهای کوتاه در وصف مادران ایران زمین دانست. رنجدیده. همیشه حاضر. آن هنگام که انتظارش را نداری چشمش به توست. و در مجموع عشق مادرانهای که در میان حرکات پنهان و آشکارش موج میزند.
ه��راه با پیشروی کتاب آشوب پیرنگ داستان نیز هی بیشتر و بیشتر بالا میگیرد و بهنظر قرار است در جلدهای بعدی روند پر زد و خوردتری را شاهد باشیم.
در جلد سوم بخشها و اشارات تاریخی خوبی داشتیم که با توجه به حرفی که در ریویو قبلی خود زدم، باعث خوشحالی بود که این موارد را در رمان دیدم. امیدوار هستم بیشتر هم باشند.
در پایان اگه افت جلد سوم نبود همون چهار ستاره رو تقدیم میکردم. خوشبختانه شوقم به اثر اصلاً کم نشده و در اسرع وقت برای ادامه برمیگردم.
در جلد سومِ کلیدر، استاد دولتآبادی اندکی از شتاب رویدادها و پیشآمدها کاسته، و در برابر شخصیتهای رمان خود را بیشتر و بیشتر کاویده و به جوهرِ قلم خویش پرورده است. او پس از آنکه خواننده را با فضای کلی حاکم بر رمان آشنا ساخته و نیز با چگونگیهای کلی دورۀ تاریخی که رمان در بستر آن جاری است، همراه کرده است، اکنون میکوشد تا با کاستن از شتاب رویدادها، به خواننده این مجال را بدهد که به یاری قلمِ جاندار و جانبخش نویسنده، در زیر و بمهای جان و روانِ هر یک از شخصیتها به آرامی نفوذ کند. از این روست که خواننده، پس از آشنایی با حال و هوا و فضای کلی رمان، و آگاهی با بستر تاریخی که رویدادها در آن روی میدهند، اکنون با نظر داشتن به این آگاهی کلی و در واقع با برداشته شدنِ دیوارِ فاصلۀ زمانی-تاریخی میانِ خواننده و شخصیتها، میتواند به مدد چشمان تیزبین و ژرفکاو نویسنده، گویی با دوربینی جادویی چم و خم شخصیتها و آنچه در روح و جان آنها میگذرد را به چشمِ خویش ببیند و به جان خویش حس کند. دست مریزاد استاد
دو بخش بسیار زیبا از جلد سوم:
اما در این میان، در پی چیزی بود. ناشناخته ای. چیزی که هست و تو می بینیش، اما نمی دانیش. «چیست؟» همواره این پرسش با ستار بود: «چیست؟» مایۀ رنجش اش، مایۀ کاوش اش، مایۀ امیدش. پاسخی می جست. پاسخی می خواست. «ما مردم چیستیم؟ کیستیم؟ چگونهایم؟ بر ما چه رفت؟ بر ما چه میرود؟ بر ما چه خواهد رفت؟ دهقان ما، کیست؟ چوپان ما؟ گلهداران؟ زنها؟ روستایی؟ دور از چشمه و چپق و چارقد، روستای ما چه جوانه هایی در خود دارد؟ واکنشهای مردم؟ روحیات؟ خصلتهای عمده، برجسته؟ خصلتهای کهنه، غبار گرفته؟ به چه چیزهایی مردم ما پایبندند؟ به چه چیزهایی بی قید؟ کینهها به کدام سوی میرود؟ مهر به کجا؟ عشق از چی؟ به چی؟ زودباوری تا چه پایه؟ امکان فریب، در کدام پله؟ کدام چهره در آنها نفوذ تواند کرد؟ در دروغ، این سلاح ملایم و خمنده، چه میجویند؟ خدایشان کیست؟ خدای راستین کجاست؟ مایههای ایمان بشری، آیا تا چه پایه در ایشان مسخ شده است؟ تا چه پایه بوده است؟ تا چه پایه مانده است؟ آیا مانده؟ بیرحم میپرسم، نه؟ میپرسم؛ آری میپرسم: دشمن از دوست بازمیشناسند؟! میپرسم: چیست؟ چیست؟» ستار میخواست تا از مردم بسیار بداند. میرفت تا از مردم بسیار بداند. این کلید رمز، میباید جسته میشد. او خوش نمیداشت در قوارۀ تعریف های فشرده، تعریفهای از پیش تعیین شده، با مردم در آمیزد. کشف. می خواست دم به دم کشف کند. همواره می کوشید بداند که چگونه می توان همزبان ایشان شد. چگونه می توان با مردم، با مردمِ خود، با خود، خویشاوند شد؟ چگونه می توان این پراکنده را فراهم آورد؟ این پیکر پراکنده، چگونه فراهم خواهد آمد؟ دست خویشی، دستان خویشان، بار دیگر! کلیدر، جلد سوم، بخش نهم، بند سوم، ص 691-692
خوی فریبندهای که از قدرت بر میآید، در شَمَل [گنده لات و باجگیرقوی هیکل شهر] آرایهای جذابتر داشت. از اینرو پارهای ناداران هم دوستش میداشتند. ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان، ریشه در باورِ ضعف ابدی خویش دارد. شمل را برخی ناداران میپرستیدند. اینچنین پرستشی، جلوۀ عمیق ترس بود. هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ مینماید. و این سازش راهی به ستایش مییابد. میدان اگر بیابد، به عشق میانجامد! بسا که پارهای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطۀ ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیدهاند و تمام عشقهای گم کردۀ خویش را در او جستجو کرده و -به پندار- یافتهاند! این، هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایۀ ترس، از ترس! گونهای گریز از دلهرۀ مدام. تاب بیم را نیاوردن. فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکستۀ محتوم آن میدانی و در جاذبۀ آن چنان دچار آمدهای که میپنداری هیچ راهی به جز جذب شدن در او نداری. پناه! چه خوی و خصال شایستهای که بدو نسبت نمیدهی؟! او -قدرت چیره- برایت بهترین میشود؛ زیباترین و پسندیدهترین! آخر جواب خودت را هم باید بدهی! اینجا نیز حضور موذی خود، آرامت نمیگذارد. دست و پا میزند که خود را نجات دهد. آخر نمیتوانی که ببینی که ناروا رفتار میکنی! پس به سرچشمه، دست میبری. به قدرت، جامۀ زیبا میپوشانی. با خیالت زیب و زینتش میدهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند. دروغی دلپسند برای خود میسازی: «شمل مردمدار و جوانمرد است!» کلیدر، جلد سوم، بخش دهم، بند سوم، ص 843-844
Merged review:
در جلد چهارم کلیدر، استاد دولتآبادی رمان خود را رفتهرفته از روایتی که بیشتر سویه های شخصی و فردی دارد، به سوی روایتی اجتماعی-سیاسی هدایت میکند. از آغاز تا کنون دردها، رنجها و دغدغهها تا حدود زیادی فردی و شخصی بودند، و هر یک از شخصیتها آنچنان درگیرِ سرنوشت و رنجِ شخصیِ خویش بودند که بی توجه به یکدیگر، گویی هر یک در جزیرهای جداگانه از هم زندگی میکردند؛ حال آنکه از آغاز جلد چهارم رفتهرفته سویههای اجتماعی-سیاسی بیشتر آشکار میشوند و شخصیتهای رمان رفتهرفته ابعاد اجتماعی خود را نیز بیشتر بروز میدهند. دردها، رنج ها و گرههای افتاده به زندگانی آنها رفتهرفته در درون یک بستر سیاسی-اجتماعی بزرگتر و فراگیرتر به هم گره میخورند، همهگیر میشوند، و سیر زندگانی شخصیت ها همچون کورهراههایی که از شهرهایی دور در یک نقطه به هم میرسند، همدیگر را در یک نقطه مشترک ملاقات میکنند: در زندان و کوشش برای رهایی از دیوارهای آن. گل محمد، ستار، دلاور، شمل و مرد افغان این سوی دیوارِ زندان در تلاش برای رهایی؛ و موسی، خانمحمد و خانعمو در آن سویِ دیوار در تکاپوی رهانیدنِ یاران خویش! اکنون قهرمان های کلیدر همگی در یک نقطه به هم رسیدهاند و این به هم پیوستن نشانهای از تغییر فضای حاکم بر رمان است، تغییر از فرد به اجتماع. از سوی دیگر دهقانهایی که به جرم کشتن اربابانشان در زندان هستند نیز نمایندۀ کوششی جمعی برای مبارزه با دردی اجتماعی-سیاسی هستند. اکنون شخصیتهای رمان همگی گویا به این آگاهی جمعی رسیدهاند که رنجی که میبرند اگر چه در ظاهر جداگانه و شخصی است اما در نهایت از یک جا ریشه میگیرد و دستهایی که گلوی هر کدامشان را چنین بیرحمانه میفشارند نیز همگی از آنِ یک پیکرند. از این روست که قهرمانها هر یک از گوشهای از داستان به هم میپیوندند و با هم همپیمان میشوند، میروند تا بدی و ظلم را ریشه کن کنند، و اولین گامِ این حرکتِ جمعی، دادنِ دستمزدِ مردیست که از پشت به آنان خنجر زده است، هر چند این مرد از خویشان آنان باشد!
بخشهای ناب و زیبای جلد چهارم: پارهای لحظهها چه کُشندهاند. کاش میکُشتند. نه، نمیکُشند. کُشندهاند. به دشنهای آسودهات نمیکنند. به دودِ عذاب، خفهات نمیکنند. تا خفگی، تا مرز خفگی میکشانندت و همانجا نگاهت میدارند. چنان که انگار میان آتش و دود، حلقآویز ماندهای. سینهات از دود داغ پرشده است و چشمهایت -دو لختۀ خون- در عذابِ آتش میسوزد: «پس چرا نمیمیری؟ چرا بر جا، در یک جا ماندهای؟ تا کی در این عذاب باید بمانی؟» شبی دراز پیش پایت هست. شبی سنگین و غلیظ و گود. شب، بوی خفگی می دهد. تنگی نفس. اما تو شب را باید بگذرانی. شب را بدرانی. شب از روی شانههایت میگذرد. اما تا بگذرد، تو چه خواهی کرد؛ ماهدرویش؟! کلیدر، جلد چهارم، بخش دوازدهم، بند یکم، صص 947-946
مرد است دیگر. گاه نمیخواهد کسی لرزش بیمناک چشمهایش را ببیند. نمیخواهد صدای خشک در هم شکستن چیزی را در خود، به دیگری نشان بدهد. تسلیم شکستن نگاه خود، نمیخواهد بشود. مرد است دیگر. باخت خود را میخواهد از چشمها دور نگاه دارد. ناچاری که وانمودن ندارد! میخواهد خود را در خود قایم کند. گم کند. دریغ از تنگنای قفس بر گرداگرد پلنگان! دیوار، خصمانه و پیروزمند، سینه بر تن گلمحمد میفشارد. هوا خفه است. دودی غلیظ، پنداری راه دمزدن، بر گلمحمد بسته است. سقف شبستانوار زندان، نفس را بند میآورد. کرختی، کرختی. خستگی با کرختی درآمیخته است. دست و بازو از آن تو نیست. پای، رفتار ندارد. تن، بیکاره مانده است. ناتوانی و خمودی، چون پلاسی چرک، تن بر تو انداخته است. درمانده ماندهای. میرود که تولّد دمادم روح در تو بمیرد. و این، زیبندۀ تو نیست ای گوزنِ نجیب کلیدر. راست این است که پا خوردهای. دستی را به ناروایی در پسِ شانۀ خود حس میکنی. سایۀ یک دستِ دریوزه. تو را بر زمین زدهاند. خاک! نه رویاروی، که خپّنه و نابجا. میخواهند بپوسانندت. بپژمرانندت. برای ایشان، همین بس که تو بپژمری! دلخواه و مراد ایشان، همین. خاری تو، در نامردمک چشم ایشان. تو بیآنکه خود بدانی، بیم در دل برخی افکندهای. افکنده بودهای. و اکنون تنها و اینجایی. هر سوی، دیوار. هر دریچه و در، قفل. اندیشهای بایست، پسر بلقیس. اندیشهای! کلیدر، جلد چهارم، بخش دوازدهم، بند دوم، صص 981
هر کس، هماندم که با همه کس بود، با خود بود. شاید این نقص به گمان آید که هر آدم، در هماندم که با دیگران آمیخته است، خود واحدی جداگانه باشد. اما چنین است. هر آدم به همان دلیل که خود میتواند بورزد، خود بیندیشد، خود حس کند، خود بخواهد، خود با غریزهها و عواطفش دست به گریبان باشد؛ -درست به همین دلیل- یکی از همه است. هر تن، به همین دلیل که با تن دیگری و دیگران دوخته نشده و به ایشان چسبیده نیست، خواهشهایی دارد که به خواست دیگران چندان بسته و مقیّد نیست. گرچه دیگری خویشاوند و دیگران هماهنگ او باشند. گاه، ای بسا که خواستها و خواهشها به هم پهلو بزنند. کلیدر، جلد چهارم، بخش دوازدهم، بند سوم، صص 1060-1061
یک - دولت آبادی شخصیت پردازی ویژه خودش در این کتاب را کم کم به رخ میکشد. یعنی چه؟ یعنی تمامی قهرمانهایی که در جلدهای اول و دوم دیده اید کنار بگذارید. در نیمه ابتدایی جلد سوم هیچ نامی از آنها نمیشنوید. به جایش شخصیت های فرعی یا جدید درون کاوی میشوند و روایت شان به هم گره میخورد و کم کم آماده ورود به ماجراهای اصلی داستان میشوند
دو - دیدگاههای چپ گرایانه گاهی بصورتی کاملا نچسب وارد روایت میشوند. آن هم از افرادی که انتظارش را نداریم. مثلا در جایی از داستان میخوانیم - اگر همچو روزی برسد با ما چه می کنند؟ - اول شکارمان میکنند بعد بعد چی؟ - ندیده ای آلاجاقی با گوزنهایی که شکار میکند چه میکند؟ - خب پس تو٬پس ما چرا... چرا همین جور روراست... خودمان را روی روز... بی هیچ - طریقه این جور انتخاب شده. ما اجزایی هستیم که کل را قبول کرده ایم. مسئول درستی �� نادرستی اش آنها هستند. هر کس فقط میتواند عقیده اش را بگوید - تو عقیده ات را گفته ای؟ - گفته ام. اما عقیده من یا کسانی که این عقیده را دارند زیاد نیستند - پس چی میشود؟ - چیز خاصی نمیشود. هر چه بشود برای همه میشود
سه - ردپای امیل زولا در خلق فضا و روایت هم در این جلد آشکار میشود. کافی است افراد پیرامون معادن در ژرمینال را کمی با زمین داران خرد یا بیابانگردها مقایسه کنیم. از طرف دیگر یک شیوه از روایت را هم در اینجا میبینم که در میانه داستان به تحلیل سیستمی از موقعیت ها و درونیات می پردازد که پیش از این شیوه داستایوسکی میدانستم
جدا از این، درباره جلد چهارم باید گفت که از صفحات پایانی که بگذریم شاید با کندترین و کم حادثه ترین جلد طرف هستیم که آقای نویسنده مشغول طرح ریزی برای پوست اندازی شخصیت هاست. شخصیتهایی که قرار است در انتهای این جلد داستان را وارد فاز جدیدی کنند
اما در میانه این جلد و با توجه به مبنای واقعی داشتن کل داستان به این مساله می اندیشیدم که چقدر این شخصیت های خاکستری آینه یک جامعه می توانند باشند. شخصیت هایی که هیچ کدام بی گناه نیستند هیچ کدام فقط مظلوم نیستند ضعفهای بزرگی دارند حتی قتل کرده اند ولی با آنها همراه میشوی نمیدانی آیا راه دیگری هم دارند یا نه. اما میدانی که کم کم همه شان به مسیری متمایل میشوند که آنها را در جایگاه مشترکی نسبت به وضع موجود قرار میدهد
فکر نمیکنم روزی برسه کتابیو از کلیدر شاهکار تر بدونم و هم زمان هم عاشقش باشم!! بیاید اینطوری فکر کنیم خیلی از کتابای خوب برای من یا شاهکارن یا دوست داشتنی!! کتابایی که هر دوی اینان حداقل توی دنیای من کمه...
پایان کتاب دوم (جلد سوم و چهارم) شروع: ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ پایان: ۶ شهریور ۱۴۰۰
اوایل جلد سوم، داستان بدون اتفاق خاصی پیش میرفت و برای من کمی حوصله سر بر شده بود؛ اما بعد از تقریبا ۵۰ صفحه اتفاق پشت اتفاق رخ داد. پر از حوادث مختلف و البته غمگین کننده.
گل محمد. او چهل جان در خود و با خود داشت. رفتنش همه بود و باز آمدنش، همه. او که مي رفت، قبيله مي رفت. دل، همه در پي و پناه او داشتند. قوچ زيباي ميشکالي. بسته ي اين و آن و نشسته به قلب کسان خود. سالار جوان محله، تيره. جاگير پدر. پدر فرزند، فرزند مارال. شقايق. نه! دستي حرامي نبايد بچيندش. صحرا پژمرده ميشود... دلم ضعف ميره از خوندن اين جمله هاي کوتاه و عميق، در وصف گل محمد!😊 همين.
همچنان هم با کتاب مشکل دارم! میتونم بگم که این کتاب اصلا مال من و سلیقه من نیست! تو جاهای مخالف نظر آدم ها رو میخونم که با چه عشقی از مارال و گل محمد حرف میزنند و من فقط با دهان باز خیره میمونم انگار که کلا دارم یک کتاب اشتباهی میخونم.یا شاید دو تا کلیدر هست و من خبر ندارم! چیزی که میتونم بگم اینه که تو یک سوم آخر از جلد چهارم تازه انگار قصه شروع شد و کل اون ۳ جلد و اندی فقط مثل معرفی شخصیت های مختلف و انواع روابط خصوصیشون بود. من از اون تیپ آدمهام که عاشق کتاب های توصیفی ام اما در مورد کلیدر فکر میکنم که این سه جلد و اندی میتونست توی دو جلد به راحتی گنجونده بشه و خیلی اضافه کاری داره. نمیتونم بپذیرم که چطور ممکنه همچین شورشی حرکت انقلابی و قهرمانی به چشم بیاد اونم در شرایطی که طرف آدم کشته بعدش از زندان فرار کرده و فقط داره هرکسی که عامل زندانی شدنش بوده و یا بتونه دوباره گیرش بندازه رو قتل عام میکنه. یعننی هیچ فکری پشتش نمیبینم که بگم خوب این بابت یک تفکر ویژه ای شورش کرده! و وحشت میکنم که مردمان تا همینجای داستان چون دو تا مامور مالیاتی رو کشته و تکرار میکنم که کشته و قتل کرده ازش قهرمان درست میکنند و قتل آنقدر ساده است که گل محمد اراده میکنه بکشه بعد زنش و مادرش و کل خانواده بلند میشن کمک میکنند تا کار احتما انجام بشه! تا اینجای کتاب تنها شخصیت متفکری که دیدم ستار پینه دوز بود. که مغزش کار میکرد و برنامهریزی و ایدئولوژی داشت. و متاسفانه حجم کوته فکری که تو مردم این کتاب بیدار میکنه رو هنوز میشه تو این مملکت دید. حالا اینها اگر شاهکار ادبی هستند من واقعا درکش رو ندارم. فقط امیدوارم که پایان جلد آخر نگم بیخودی خوندم.
This entire review has been hidden because of spoilers.
واى از جلد چهارم واى! من تعجب ميكنم چرا اين اثر زيبا تا به حال محل اقتباس فيلم يا سريالى نشده؟ گفتني نيست كه كتاب جاذبه هاي داستاني به شمار دارد، تصوير سازي هاي منحصر به فردي كه در خواننده يك سبك زندگي يكه و نادر را به تدريج متجلي ميكند. في الواقع شما با خوندن كليدر جزئي از خانواده ى كلميشى خواهيد شد! گور ماست و نآن خشكيده سق ميزنيد و چاي تيار شده و چپق و برنو هاي إعلاني ألماني و ميش و بز و نواله براي شتر ها ي خورجين و سياه چادر و پاوازه و گيوه و نآن و خاك و آب و آسمان ميشود همه زندگيتان!
دولت آبادى قدرتش را دارد، نه تنها آداب بل كه ادبياتتان را هم زير و رو كند.
سایهٔ پیر پدر تا بر پا بود، حرمت داشت. آن را چون نیمه خدایی باید گرامی داشت. پس، هنگام که سخن سرِ آشتی ندارد، بر کناره رفتن، جوانمردانهتر. حجاب شرم، دریده نباید. . . آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود، گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با دست به یک کاسه ببرد. . . در چشمان گریان برقشی هست، درخششی. گریه، چشمها را شسته است. پاک. چشمهای گرینده، جلایی پاکیزه می یابند. درخشان. هیچ غباری از ملال بر خود ندارند. . . ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان، ریشه در باورِ ضعف ابدی خویش دارد. . هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید. و این سازش راهی به ستایش می یابد. میدان اگر بیابد، به عشق می انجامد! بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطه ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیمِ خود رسیده اند و تمام عشق های گم کرده ی خویش را در او جستجو کرده و -به پندار- یافته اند! این، هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایه ی ترس، از ترس. (صفحه 1018 و 1019) . . در لحظه هایی، پیری چه زود رو می کند! . . ملت را نباید متکی به هیجان و جنجال بار آورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند، رفیق! تا چنین کاری انجام نشود، مردم مادهٔ خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی می شود درشان آورد. مثل خمیرند. هر کسی، هر دستی، هر قدرتی می تواند شکل دلخواه خودش را از آنها بسازد! اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که می خواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همهٔ مردم را بتواند جوابگو باشد. صفحه ۱۲۳۳ .......... به نظر من اینجور وعده و وعید دادن به مردم، اهانت به مردم است. معنایش اینست که هدف، جا عوض کند! در صورتی که اینجور نیست، مگر اینکه قصد این باشد که ما بر آنها حکومت کنیم! آیا ما -فقط- می خواهیم بر مردم حکومت کنیم؟ یا می خواهیم به مردم یاد بدهیم که خودشان چطور بر خودشان حکومت کنند؟ اگر فقط هدف این باشد که عده ای بر مردم حکومت کنند که دیگر دعوا برای چه؟! گمان می کنم ما می خواهیم به مردم بگوییم که چطور خودشان می توانند بر خودشان حکومت کنند؛ و برای این کار چقدر باید از خودشان مایه بگذارند! صفحه ۱۲۳۴ . .
در ادامه اندکی درباره مجموعه کار نوشتهام: اگر حوصله کار بلند خواندن دارید توصیه میکنم حتما کلیدر بخوانید کاوش در اعماق شخصیتها و زیر و رو کردن درونیات آنها حتما شما را متاثر میکند. روایت و نحوه رفت و آمد شخصیتها به روند قصه هم به گونهای است که احساس نمیکنید زاید است. نویسنده در بستر ۹ جلد از رمانش فضایی را رقم میزند تا جلد دهم را بنویسد. به نظرم من جلد دهم این کتاب یک اثر عاشورایی است لذت بردم از مطالعه این رمان
جلد سوم داستان کم کم جا میفته . با روند کندی که داره شخصیت ها و تیپ های فکری و روحیات اون ها بیشتر به شما نشون داده میشه.. در کتاب چهارم هم یه روند تند بر خلاف جلد سوم برقراره . که خب جذابیت های خودش رو داره و برای من که اصولا کم حوصله هم خیلی خیلی خوب بود..
آدم در این مملکت فقط با دروغ میتواند روی پاهای خودش بایستد
هر آدم به همان دلیل که خود میتواند بورزد، خود بیندیشد، خود حس کند، خود بخواهد، خود با غریزهها و عواطفش دست به گریبان باشد؛ -درست به همین دلیل- یکی از همه است. هر تن، به همین دلیل که با تن دیگری و دیگران دوخته نشده و به ایشان چسبیده نیست، خواهشهایی دارد که به خواست دیگران چندان بسته و مقیّد نیست. گرچه دیگری خویشاوند و دیگران هماهنگ او باشند. گاه، ای بسا که خواستها و خواهشها به هم پهلو بزنند. آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود، گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با دست به یک کاسه برد.
ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان، ریشه در باورِ ضعف ابدی خویش دارد. هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید. و این سازش راهی به ستایش می یابد. میدان اگر بیابد، به عشق می انجامد! بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطه ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیمِ خود رسیده اند و تمام عشق های گم کرده ی خویش را در او جستجو کرده و -به پندار- یافته اند! این، هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایه ی ترس، از ترس گونهای گریز از دلهره مدام. تاب بیم را نیاوردن. فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته محتوم آن میدانی و در جاذبه آن چنان دچار آمدهای که میپنداری هیچ راهی به جز جذب شدن در او نداری. پناه! چه خوی و خصال شایستهای که بدو نسبت نمیدهی؟!(این قسمت برای خودم فوق العاده بود..) ملت را نباید متکی به هیجان و جنجال بار آورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند، رفیق! تا چنین کاری انجام نشود، مردم مادهٔ خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی می شود درشان آورد. مثل خمیرند. هر کسی، هر دستی، هر قدرتی می تواند شکل دلخواه خودش را از آنها بسازد! اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که می خواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همهٔ مردم را بتواند جوابگو باشد.
ملت را نباید متکی به هیجان و جنجال بار اورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند، رفیق! تا چنین کاری انجام نشود، مردم ماده ی خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی می شود درشان اورد. مثل خمیرند. هر کسی، هر دستی، هر قدرتی می تواند شکل دلخواه خود را از انها بسازد! اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که می خواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همه مردم را بتواند جوابگو باشد. در غیر این صورت، امروز به حرف های اقای فرهود گوش می دهند و هورا میکشند، فردا به حرفهای یک نفر دیگر و این زبان نرم به هر راهی می تواند بچرخد!عیب این جور حرف زدن ها، همان است که حسنش شمرده می شود. مردم جوری بار امده اند که خیال می کنند همین فردا حکومت را به دست می گیرند!.... گمان می کنم ما می خواهیم به مردم بگوییم که چطور خودشان بر خودشان حکومت کنند....
فاصله ی خوانش جلد اول و دوم با جلد سه و چار خیلی زیاد شد این بین کتاب دیگه میخوندم درباره مسحور کننده بودن بیان دولت آبادی هر چقد بنویسم و بنویسیم کم گفتیم به نظرم اما درباره ی این دو جلد
جلد سوم سرعت پیش رفتن داستان کنده شاید چون وقت تثبیت کاراکترها تو ذهن خواننده ست کاراکترهایی که اضافه میشن و باید چارت واسشون بنویسید که اگر وقفه ای بین خوانش پیش اومد یا اصلاً کسی رو یادتون رفت بتونید بهش برگردید من خسته نشدم از جلد سوم چون داستان خسته کننده روایت نمیشه روند کندتره فقط همین آخر جلد سوم گل محمد توسط پسرخاله ش حاج علی اکبر حاج پسند لو داده میشه و راهی زندان میشه مارال بارداره و شیرو از ماه درویش خسته و دیدار با خانواده تازه میکنه دهقانها گوشه و کنار سر اربابهاشون میشورن و زندانیها زیاد میشن روند تغییر و اعتراض تو جامعه و مردم سرعت میگیره ترس از سِمت ارباب رعیتی کم میشه در واقع یکی از قسمتهایی که خیلی دل نشین بود حرفهایی بود که توی قلعه چمن به بابقلی بندار بعد از اسیر شدن پسرش توسط افغان ها گفته شد
جلد چهارم ماجراهای زندان دعوای دلاور و گل محمد آشتی کردنشون همراه شدن زندانیا با هم واسه فرار دنیا اومدن پسر گل محمد (که هنوز اسمی واسش انتخاب نکردن) داستان از جلد چهارم هیجان انگیزتر پیش میره دولت آبادی شروع میکنه به پر و بال دادن به گل محمد به جوانمرد نشون دادنش به قهرمان ساختن از گل محمد گل محمدی که انتهای جلد چهارم بعد از فرار از زندان همراه دو تا برادرش خان محمد و بیگ محمد و عمو و یک مرد افغان بلوچ میره برای گرفتن انتقام از پسرخاله ش که ماجرای قتل دو تا امنیه که توسط گل محمد صورت گرفته بود رو لو داد و باعث به زندان افتادن گل محمد شد انتهای جلد چارم دردناکه انتقام وحشیانه ست دولت آبادی به طرز حیرت اوری جذاب داستان رو نوشته یأس گل محمد حس انتقامش شروع راهش همراه کردن فرد جدید همه کنار هم تو چند صفحه از کتاب...
این جلد رو دوست داشتم. بیشتر درباره شخصیت هایی بودکه دلم میخواست درباره شون بدونم. بازم باید بگم از گل محمد و خاندانش متنفرم. اتمام ۲۴/خرداد/۰۳ پنجشنبه 20:48
در جلد سوم و چهارم نظاره گر تغییر در سرنوشت گل محمد خواهیم بود . در طول داستان ، یعنی از ابتدا تا اینجا نمی دونم چرا دلم برای قدیر و نادعلی خیلی می سوزه. هر دو گرفتار در خود هستند با این فرق که نادعلی کمتر با مردم دمخور میشه ولی قدیر کشش زیادی در هم صحبت شدن با دیگران رو داره . قدیر در حین اینکه چهره ای دوست داشتنی بین مردم نیست ولی صحبت هاش همه دلسوزانه و نصیحت گونه هست . اما ماه درویش، خیلی ازش بدم اومد ، ولی به دلسوزی زیادی هم احتیاج داشت .
هرجلد خیلی هیجانی تموم میشه و ادم رو ترغیب میکنه زودتر جلد بعدو شروع کنه به طور کلی داستانو دوست دارم و هرشخصیت جذابیت های خودشو داره ولی خیلی غصه و حرص خوردم.
مثل بقیه جلدها عالی همراه با توصیفات درخشان و خب البته من بخشهایی که به توصیف حالات آدمی میپردازه خیلی دوست دارم، تو این دو جلد خیلی بیشتر وارد مسائل سیاسی شدیم نسبت به جلدهای قبلی که بیشتر روابط افراد رو نشون می داد و اینکه شخصیت های گنگی مثل ستار و موسی نمایان تر شدن