دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد ادبیات، در سال ۱۳۱۸ در شهر کدکن چشم به جهان گشود. شفیعی کدکنی دورههای دبستان و دبیرستان را در مشهد گذراند، و چندی نیز به فراگیری زبان و ادبیات عرب، فقه، کلام و اصول سپری کرد. او مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ زبان و ادبیات پارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. او اکنون استاد ادبیات دانشگاه تهران است.
Mohammad Reza Shafii Kadkani, known as Sereshk, was born in 1939 in Kadkan near Neishapur, Iran. His poems, reflecting Iran's social conditions during the 1940s and 1950s, are replete with memorable images and ironies. He has authored eight collections of poetry, eight books of research and criticism, two book-length translations from Arabic, one on Islamic mysticism from English. He has also published three scholarly editions of classical Persian literature. He is a professor of Persian literature at Tehran University. - from Poetry Salzburg Review.
با آن که شب است و راه فریادی در هیچ سوی افق نمی بینم با این همه از لبان صدامید این زمزمه را دوباره می خوانم باشد که ز روزنی گذر گیرد شاید روزی کبوتری چاهی این زمزمه را دوباه سر گیرد وانگاه به شادی هزاران لب آزاد به هر کرانه پر گیرد
رود با هلهله ای گرم و روان می گذرد بر فرازش پل در خواب گران رفته تا ساحل رویایی دور دور از همهمه رهگذران خواب می بیند در این صحرا شیر مردانی تیغ آخته اند وز خم دره دور رزمجویانی در پرش تیر قد برافراخته اند بر فراز پل با ریزش تند ابر می بارد ومی بارد پل به رویایی ژرف قطره ی باران را ضربه های سم اسبان نبرد پیش خود پندارد شیون تند را شیهه اسبان می انگارد جاودان غرقه بماناد به خواب زان که خوابش را تعبیری نیست معبر روسپیان است آنجا سخن از نیزه و شمشیری نیست
این شهرِ سردِ یخ زده در بسترِ سکوت/ جای تو، ای مسافرِ آزرده پای نیست/ بند است و وحشت است و درین دشتِ بی کران/ جز سایه ی خموشِ غمی دیرپای نیست/... / برگرد ازین دیار که هنگامِ بازگشت/ وقتی به سرزمینِ دگر رو نهی خموش/ غیر از سرشکِ درد نبینی به ارمغان/ در کوله بارِ ابر که افکنده ای به دوش... ------------------------------------------- من به رویای نجیب و مهربانِ خویش/ شادمان بودم/ همچو موجِ برکه ای/ با خلوتِ مهتاب در نجوا،/ در شبستانِ خیالِ خویش بیرون از زمین و آسمان بودم/ بانگِ زنگِ کاروانِ روزگاران/ خوابِ نوشینِ مرا آشفت.../ ای خوش آن دنیای خاموشی/ و سکوتِ پرنیان پوشِ فراموشی!