روایت خاطرات همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید
این کتاب داستان زندگی عاشقانه قدمخیر محمدی با شهید حاج ستار ابراهیمی است، کتابی جذاب، خوش خوان، با اتفاقاتی جالب از زندگی دختری که در روستا متولد میشود، بزرگ میشود و ازدواج میکند
ای بابا یک ساعت نوشتم و پرید، توی اپ موبایل همیشه باید یه کپی کنی از نوشتهها چون هر لحظه ممکنه قاطی کنه. که من یادم رفت کتابهای خاطرات همسران شهدا همیشه برایم جذاب بوده، خواندن از مجاهدتهای زنی که پا به پای شوهرش جنگیده، اما داخل خانه و شهر. اما دختر شینا یک تفاوت داشت با خواندههای قبلیم، اینکه زن قصه از اول مجاهد نبود، از اول از آن زنهای قوی و بااراده نبود که شوهرش را آماده کند و بفرستد تا انقلاب کند و بجنگد، اصلا مخالف انقلابی شدن شوهرش بود. ضعیف بود و نازپرورده و این سِیر قوی شدنِ این دختر درس بود برای من. سِیرِ آدم شدن، سِیرِ فهمیدن.
از نظر ادبی خیلی خوب بود. به عنوان یک کتاب خاطرهنویسی خیلی منسجم و با فراز و فرودهای خوب نوشته شده بود. دو تا گره خیلی جالب توجه هم داشت که نویسنده یکی را اواسط داستان معلوم کرد و یکی هم که خیلی مهم بود و مدام علامت سوالش توی مغزم میچرخید، اواخر کتاب معلوم شد!
اما در کل شاید بهتر بود حجم کتاب کمتر و خلاصهتر بود، شاید هر کسی حوصله نکند این همه جزییات زندگی یک زن را بخواند. خصوصا اوایل داستان و قبل از جنگ.
حكايتِ اينه كه نبايد ستمي رو كه بر زن در جامعهي ما روا دانسته ميشه به عنوان فداكاري "تقديس" كرد و روي چشم گذاشت. متاسفانه حتا اعتباري كه براي قدمخير محمدي روي جلد كتاب قايل شدهاند به عنوانِ همسر سردار شهيده؛ يعني اگر هم اعتباري داره و اگر خاطراتي براي شنيدن با واسطهست و اونهمه ستمی که این زن کشیده همه وقتی ارزش داره که همسر سردار شهید باشه! اما نه به گمانم ابدن اینطور نیست و دستِ کم من اینجور نه می پذیرمش و نه پیشنهادش می کنم. و جالب اینکه از لا به لای نقلِ خاطره ها پیداست که متاسفانه گویا رابطه ی دوستانه ای هم بین خانواده ی قدم خیر و شوهر او وجود نداشته و بخش مهمی از این تنهایی ها و رنج ها از این جا سرچشمه می گیره. یعنی هیچ به هیچ از نظر كيفيتِ روایی هم كتاب بسیار پايينيه، خاطره نگارهای نابلدی که در نشر سوره ی مهر قلم به مشت دارن(دستِ کم اون چندتایی که بنده کارشون رو خوندم) نشون دادن که از این مصالحِ درجه یک توانایی ساختنِ یک نوشته ی خوب رو ندارن و به آسانی این منابع رو هدر می دن که اینجا منظورم همین خاطراتِ شفاهی ست، باقی ماجرا بماند. اما این رو هم بگم که این خاطره ها فارغ از روایتِ بدِ نوشتاری شون ژرفاي دروني بسيار عميقی دارن و اون هم شفافیتِ اين رنجيست كه زنان ما(و چه ناروا) هميشه و هنوز تحمل می کنند و ما نیز با پزِ روشنفکری زیست می کنیم و وقتش که برسه از همه ستمکارتریم
..............باورم نمیشود .جنگ سخت است ، خیلی سخت است به اندازه درد کشیدن قدم خیر در تمام زندگی سخت است به اندازه نبودن پدر هنگام تولد بچه هایش سخت است جنگ به اندازه جا گذاشتن جنازه برادر تو خاک عراق سخت است ، جنگ خیلی خیلی سخت است اولین رمان دفاع مقدس نبود که میخوندم ولی با همشون فرق داشت ، از همه اونها بیشتر با شخصیت اول داستان ارتباط برقرار کردم بیشتر خودم رو بهش نزدیک احساس کردم . با حجم کم کتاب اثر سنگینی داشت روی من لااقل خیلی کتاب خوبی بود . شاید تو ایام نوروز به دوستان و نزدیکان هدیه دادمش
من این کتابو تو سه ساعت خوندم . از بس که شیرین بود . شرح رنج های یک زن . شرح دوری . شرح عشق . شرح زشتی جنگ . قلمش بسیار روان بود . خوندن این کتابو خیلی خیلی توصیه می کنم .
اول اینکه بسیار کتاب روانی بود و از خواندنش لذت بردم.مدتی بود با این حس که مدام بی تاب باشی برای دانستن بقیه ی داستان بیگانه شده بودم! بعد،نقطه قوت بزرگ کتاب این بود که قدم خیر مجاهد نبود.زنی بود که سختی های زندگی در دوران جنگ و همسر فرمانده بودن را روایت می کرد و همه چیز ملموس بود.شاید خیلی از ما نتوانیم سختی های یک زن مجاهد را درست درک کنیم چون در آن موقعیت نبوده ایم،اما سختی هایی که قدم خیر از آن ها می گوید را همه در ابعاد کوچک تر تجربه کرده ایم و از این لحاظ یک کتاب دفاع مقدسی متفاوت بود. خوب تلخی جنگ را با این کتاب فهمیدم.
خیلی خوشحالم که این کتاب رو هدیه گرفتم چون قطعا اگر خودم در قفسه های کتابفروشی میدیدمش انتخابش نمیکردم.با خوندن این کتاب تونستم به عنوان یک زن در فضای جنگ زندگی کنم و اون رو برای خودم تصویر سازی کنم... مخصوصا برای کسانی مثل من که آشنایی خاصی با جنگ ندارند خیلی میتونه جالب باشه. زندگی یک زن در زمان جنگ با تمام دردها،سختی ها و دلنگرانی ها واقعا جای سپاس و قدردانی داره و کارشون کمتر از جنگ در جبهه ها نبوده. ممکنه تا وسطای کتاب داستان براتون جذابیت نداشته باشه اما به مرور با نزدیک شدن به آخر داستان هیجان بیشتری میگیره و در آخر به اوج خودش میرسه و اشکتون هم درمیاره.
هي سلسة سادة القافلة من جديد تطل علينا برواية لشهيدٍ آخر إرتشف كأس العشق ومضى في قافلة العاشقين .. الشهيد صمد أو ستار ابراهيمي حجير , لم يمنعه حبه لزوجته واطفاله الخمسة من أن يمضي ويكون خادمًا للإمام الخميني كما عاهد نفسه .. و بقي 23 سنة متظرًا زوجته لأنه لن يدخل الجنة من دونها .. من أجمل ما قرأت
خوندن این کتاب واقعا اذیتم کرد. کلا به خوندن زندگی شهدا علاقه دارم چون خیلی حال دلمو خوب میکنه و دلم پر میزنه که منم مث اونا باشم اما خوندن زندگی نامه ی خانواده هاشون؟؟؟ همسرشون؟؟؟... نه این یکی رو شرمنده ام. ذره ذره ی این کتاب منو آزار داد. من یکی اصلا نمی تونم بفهمم یه زن چطور میتونه راضی بشه که نه سال همسر یه مرد باشه، با تمام وجود عاشقش باشه اما تو کل این نه سال سرِجمع یک سال روی هم شوهرشو نبینه!!!! من اصلا نمی تونم و نمیخوام به این فکر کنم که یه زن چطور میتونه انقدر دلتنگی رو یه جا تحمل کنه و بپذیره که شوهرش از همون اولین روزای زندگی تنهاش بذاره و بره شهرای دیگه، تو هواهای دیگه نفس بکشه و شنیدن صداش و گرفتن دستاش بیشتر شبیه یه اتفاق بعید باشه . من اصلا نمیخوام به این فک کنم یه زن چطور میتونه 5 تا بچه ی قد و نیم قد رو بزرگ کنه بدون اینکه سایه ی شوهرش رو سرش باشه! اصلا بزرگ کردن بچه ها به کنار، همون دور بودن همیشگی همون دیر به دیر دیدن مرد زندگیت خودش یه دنیا صبوری میخواد، بقیه ش پیشکش!
نه من یکی هیچ وقت نمی خوام جای خانواده های شهدا باشم. هیچ وقت.. هیچ جوره، حتی اگه به خاطرش درخشان ترین نور دنیا تو دلم خونه کنه. ترجیح میدم مث شهدا باشم که میذارن و میرن و یه دنیا رو پشت خودشون دلتنگ و کمر شکسته جا میذارن. واسه همینه که خوندن زندگی شهدا واسه من خیلی دلچسب تر از زندگی خانواده هاشونه. واسه همینه که هر وقت بخشی از این کتاب رو میخوندم شبش کابوس میدیدم. من به این فک میکنم این زن شاید سی سال دور از همسرش سختی کشید و تحمل کرد. اون روزی که چشماشو رو دنیا بست، لابد صورت خندان شوهرشو میدید که منتظرشه تا دیگه برای ابد تنهاش نذاره، برای ابد...
نمره م به کتاب 3/5 . یه جاهاییش خیلی جزئیات خاله زنکی تحویل میداد ولی در کل خوب نوشته شده بود.
از مجموع کتابهایی که مامانم مجبور میکنه بخونمشون :)) ولی خارج از شوخی بد نبود. حتی میشه گفت خوب بود. روایتی که باعث میشه من عمیقاً از این بیتفاوتی نسبت به جنگ و کسایی که تحت تاثیر جنگ قرار گرفتند دست بر دارم و به فکر فرو برم.
انسانهای قویتری از ما بودن قدیما. حداقل از نظر اراده و ایثار
این کتاب را در سفر خواندم. نیمه در رفتن و نیمی در برگشت. با اینکه جریان زندگی یک دختر به ظاهر ساده و غیر شاخص را که ظاهراً سواد هم نداشت را مرور میکند و اتفاق فوق العاده ای هم در زندگی اش نمی افتد ولی به خوبی میتواند سختی ها و مشقت های خانواده ی یک مبارز و رزمنده ی جنگ را به نصویر بکشد. هر چند همه ی آنچه گفته شده 9 سال زندگی شان و آن هم قبل از سال 65 است. مشکلات بعدی از 65 تا 88 را هم باید نظاره کرد که حتماً سخت تر از این احوالات است. این زندگی معمولی برای امثال ما یک غایت لا یدرک است و تحمل آن فوق تصور. سلام خدا و پیامبران الهی بر این زنان رنج کشیده زیر سنگینی بار آزادی خواهی و حرّیّت. ولی فصل آخر، خواننده را مستأصل می کند از هجوم غم و اندوه. کتاب بسیار خوب و روان نوشته شده است. من آن را به هر انسانی توصیه میکنم.
كتاب جميل وخفيف على القلب، يتحدث عن معاناة زوجة الشهيد صمد، وبالإمكان أن تكون معاناة كل زوجة لمجاهد! ركزت الكاتبة على جانب الألم والوحدة لزوجة الشهيد أي أن محتوى الكتاب يقتصر على مواقف داخل المنزل بعيدًا عن ذكريات الجبهات أنصح الشباب المؤمن أن يقرؤوا هذه الذكريات ليتعلموا فن التعامل مع زوجاتهم👌🏻🌸
كُتِبت الشهادة ل"صمد" لكنه لم يفلت يد "قدم خير" قط، بقِيَ في انتِظارها على باب الجنة ٢٣عام.. حتّى كبر الأطفال، حينها استجاب قلبُها المشتاق لنداء الحبيب و رحلت تاركة لنا سيرة عظيمة من مسيرة زوجة شهيد🌾
هنوز پیشانیام از داغی بوسهاش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچهها گریه میکردند. هیچطوری نمیتوانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان میسوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد میخندد.» بچهها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز میکرد و با شیرینزبانی بابا بابا میگفت. . دختر شینا خاطرات #قدم_خیر_محمدی کنعان همسر شهید سردار حاج #ستار_ابراهیمی هژیر است. روایت همسران شهدا در پشت جبهه دفاع مقدس همواره مملو از ناراحتی و غم و سختی و فداکاریست. 8 سال عشق همراه با دوری و فراق و غربت از شهری به شهر دیگر، زنی که به خاطر جهاد و عشق همسرش به امام از ابتدای انقلاب تا شهادتش شاید دوسه ماه بیشتر نتوانست او را ببیند.
#مطالعه_نقادانه متاسفانه به نظر در این کتاب روای خوب نتوانسته اهمیت جهاد و #دفاع_مقدس را جا بیاندازد. بیشتر به سختیهای زنی که شوهرش به خاطر شغلش از او دور است پرداختهاست. شاید بهتر بود بیشتر در باره این هدف مقدس خانوادگی بحث میشد. حتی در آخر کتاب هم ناراحتی راوی بیشتر از تنهایی قدمخیر است و شاید تفاوتی برای شهادت او در جبهه دفاع مقدس با کشته شدن در تصادف قائل نیست.
در واقع سه و نیم! حتی نزدیک به چهار! کتاب، خاطرات قدم خیر دختری روستایی از حوالی همدان با پنج تا بچه ثمره ی هشت سال زندگی با صمد تا سن 24 سالگی است. خب همانطور که توی استتوس هایم هم تعجب کرده بودم کتاب سریعی بود. به معنای پرکشش نه. به معنای پر حرکت، با روایتی شلاقی. شاید ناز شصت(قلم) خانم ضرابی زاده بوده شاید هم از جهان روستایی و بدون توصیف و تکلف خود قدم خیر می آمده. روایت تقریبا از توصیف خالی است. جملات کوتاه است و هرکدام دارد خبری می دهد و زندگی قدم خیر را پیش می برد. ما که داستان را تمام میکنیم هیچ تصویر روشن و پر رزولوشنی از روستا و خانه های قدم خیر و صمد نداریم فقط چهارچوب اصلی هرچیزی پیداست مثل اسکیس توی طراحی مثلا. البته هیچ هم اذیت نمیکند گفتم دیگر شده ویژگی کتاب و عجیب هم کتاب را پیش می برد. فقط یک جاهایی همان اواخر کتاب در دو سه صفحه ی پایانی این زبان تغییر می کند. زبان لخت روستایی جای خودش را میدهد به واگویه های پرداخته شده ای که تنه به صدای سوبژکتیو کاراکتر یک رمان می زند. و خب به نظرم خوب نبود. معلوم بود خانم ضرابی، خاطره نگار، بیش از حد با این بخش که خب قاعدتا نقطه ی اوج کار هم هست ور رفته. نکته ای که ذهنم را از اول (از همان موقع که خانم ضرابی زاده توی مقدمه از سوژه ای مثل قدم خیر با هیجان حرف می زند) مشغول کرده بود این بود که واقعا زندگی قدم خیر چه چیز خاصی داشته که خانم ضرابی زاده اینقدر برای گرفتن خاطراتش هیجان داشت بیشتر هم از این جهت که در کارم باید بفهمم برای گرفتن خاطرات سراغ کدام سوژه بروم و چه کاری ارزش وقت گذاری دارد و خاص است. فکر کنم اگر به من پیشنهاد این کار را میدادند کار به نظرم خیلی معمولی می رسید. اما الان که کتاب درآمده و قصه زندگی قدم خیر را خوانده ام به نظرم ارزشش را داشت. همیشه که نباید سوژه ها در خون قوطه بخورند و زیر شکنجه له بشوند و اتفاق خاصی بیافتد:) گفتم خاص یاد یک چیزی افتادم قصه ی شهادت ستار (برادر شوهر قدم خیر) شجاعانه و ساختار شکنانه بود. تصور اغلب ما چیز دیگری است از این گونه موقعیت ها. بخوانید متوجه می شوید.
دو ستاره ممکنه از نظر بعضیها بی انصافی به نظر برسه، اما من انقدر از این کتاب تعریف شنیده بودم و انقدر همه توصیهش میکردن که فکر میکردم با یک کتابی طرفم در حد دا. اما اصلا اینطور نیست. کل کتاب از سختی تنهایی و بچهدار شدن و بچه بزرگ کردن صحبت شده و نه چیز دیگهای، و حرفای شهید ابراهیمی هم بیش از حد شعاریه، که البته بندهی خدا تقصیری هم نداره؛ دستش از دنیا کوتاه بوده -دست هر دو از دنیا کوتاه بوده- و کس دیگری این کتاب رو نوشته. از دا که بگذریم، در حد رنج همسر شهید مدق یا عاشقانهی همسر شهید باکری هم نیست.
كتابٌ يحملُ في طياتهِ العِبرة والعَبرة... 💔💔 الصبر، الجهاد، الكرم، التضحية، النضج، الإيمان والحُب... ضحكت، بكيت و ترقبت مع "قدم خير" مجيء صمد كلما غاب عنها للجهاد.. شاركتها مشاعرها وكأني معها .. لامست قلبي قصتهم... هنيئاً له الشهادة .. هنيئاً له تلك المنزلة وذلك الفوز العظيم❤️
I cried.. touched my soul.. وكأني قد عشت معها تلك الأيام بتفاصيلها، ورأيت أمام عيني قدم خير، ابنة شينا، وهي تكبر وتنضج وتقوى وتتغير ردات فعلها تجاه المواقف المختلفة قصص الشهداء هي قصص الحب الأجمل والأصدق بالنسبة لي..
روایتی از زندگی خانم قدم خیر محمدی همسر شهید ستار (صمد) ابراهیمی زندگی مشترک حدودا 8 ساله که همواره همراه با دوری های کوتاه و طولانی این زن و شوهر عاشق بوده. چه پیش از انقلاب بخاطر کار و بعد مبارزات انقلابی و دز ادامه هم جهاد و جنگ! و ما شاهد هستیم که این شیرزن چگونه 5 فرزندش را سر و سامان میداد و این دوری ها چقدر برایش سخت بود اما به هدف همسرش ایمان داشت
قرارِ جلسه را در همدان گذاشته بودیم! میگفت بین خودشان –خواهرها و تک برادر- اسم کتاب را گذاشتهاند «کتابِ مامان». میگفت در عالم رویا از پدر خواسته بوده تا زمانی که بچهها سر و سامان نگیرند پیشش نرود. میگفت خوشش نمیآمد که بیمار باشد و زیر دست و پا؛ روی همین حساب آن بیماری لعنتی -سرطان را میگفت- که سراغش آمده بود را به خودش نگفته بودند. میگفت از بیمارستان که ترخیصش کرده بودند گذاشتندش توی ماشین و عقب را هم پر کردند از بادکنک به نشانۀ جشن صحت و سلامتی و الخ اما در دل ترس داشتند از روندِ ادامۀ درمان و شیمی درمانی و ریزشِ مو و سایر عواقب آن بیماری لعنتی که دیگر پنهان شدنی نبود و یک وقت دیدی که دیگر خودش فهمی�� و زنی که روزگاری به پنج نفر زندگی میبخشید، خودش را در بستر بیماری دید و زیر دست و پا!
1807289
به روایتِ نویسنده
میگفت با قدمخیر زندگی کردم. میگفت ثبت و ضبط خاطرات که تمام شد فرستادمشان برای یکی دو ناشر معروف ولی تا امروز که امروز است هنوز خبری ازشان نشده! میگفت بعدِ این قضایا رفتم سراغ مرتضایِ سرهنگیِ دفتر ادبیات و هنر مقاومتِ حوزۀ هنری و قولِ نیمبندِ سرهنگی که سرمان شلوغ است و باید بماند در نوبت و حالا بخوانیم و نظرم را میگویم و الخ! میگفت سه روز بعد اما سرهنگی خودش زنگ زد. هیجان گویا موج میزده در صدایش: «ضرابیزاده! چه کردهای تو!» میگفت رسالتش بوده و احساس کرده دِینی دارد که باید ادا شود و روی همین حساب هم حتی دیگر صوتِ آن جلسات را هم ندارد. حالا دیگر تنها همین کتاب مانده و نامِ قدمخیر!
به روایتِ من
شاید کسی فکر نمیکرد مسیری که با «دا» هموار شد به این زودیها جای خودش را باز کند و آرام آرام در قوارۀ یک گونه و ژانر خاص روایی در ادبیات دفاع مقدس و جنگ ظاهر شود. روایتهای زنانه از جنگ به تدریج میروند که افق دیگری باز کنند پیش روی مخاطبانِ خود و بیشک «دخترِ شینا» از نمونهها و شاخصههای موفق این مسیر است. جنگ در «دختر شینا» نه در متن که در حاشیه است. «دختر شینا» شرح ثانیه ثانیههای رنجِ قدمخیر محمدی برای ساختن زندگیِ خود در خشونتِ بیرحمانۀ جنگ است. قدمخیر از آن هنگام قدم به خانۀ ستار میگذارد تا آن هنگام که تک و تنها، بار مسئولیت پنج فرزندش را به دوش میکشد، مدام آفریننده است و خلق میکند و هنر او، خلقِ زندگیست. به تعبیر زیبای دخترش، قدمخیر حتی خورشید و ماه را میخواست تا برای فرزندانش طلوع و غروب کنند. او در معرکۀ جنگ و هُرمِ شعلههایِ نبرد، چونان پیچکی از روزها و سالهایِ عمر فرزندانش بالا میرود و به آنها زندگی میبخشد.
«دختر شینا» سوایِ اینها، روایتِ شدنِ مداومِ یک انسان است که فرمود :«والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا!» دختر و پسرِ روستایی ابتدایِ داستان که یکی کارگرِ ساختمانی بود و میان تهران و همدان در رفت و آمد و دیگری نیز دختری آفتاب و ماهتاب ندیده که حتی سوادِ خواندن و نوشتن نیز ندارد به یکباره در کورۀ رنجِ شدنِ انسان، پخته میشود و کولهبار رنجهای یک زندگی را تنها به دوش میکشد، کیلومترها دورتر از خط مقدم و توپ و تانک و خمپاره و همسرش! چنین روایتی، روایتِ در مسیر و در مصیرِ انسانی است که مدام در پی شدن است و قدم در جاده رشد گذاشته است و تکامل. تکامل و شُدنی که به تدریج در طول کتاب قابل مشاهده است و محسوس و ملموس و آنگاه که قدمخیر به اوجِ شدنِ خویش رسیده، همسرش او را تنها میگذارد و باز اوست و ادامۀ این مسیر صعب و دشوار!
یک بار صمد (شهیدستار ابراهیمی) خانواده خود را برای بازدید به خط مقدم می برد. آنجاست که قدم خیر (همسرشهید) برای بار اول دلش برای بچه های جبهه می سوزد و دغدغه ی همسرش را برای آنان درک می کند. درمی یابد که چرا همسرش دائما آنان را ترک می کند و به جبهه می رود. آن جاست که قدم خیر به همسرش می گوید ما با خانواده های دیگر برمی گردیم این بچه ها بیشتر به تو نیاز دارند. این تنها یک نمونه از فداکاری همسران شهید است
« به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمیروم ، زود باش . خیلی وقت است اینجا نشسته ام ، منتظر توام . ببین بچه ها بزرگ شده اند . دستت را بده من ، بچه ها راهشان را بلدند . بیا جلوتر دستت را بگذار توی دستم . تنهایی دیگر بس است . بقیه راه را باید با هم برویم ... »
به نظرم اصلا برای مخاطب تداعی کننده دفاع مقدس نیست و صرفا سختی های یک زن در نبود شوهرش را به تصویر میکشد. اینکه علت تاب آوردن این رنجها یک جهاد مقدس است، اصلا در کتاب وجود ندارد. نهایتا هم ناراحتی راوی از دست تنها شدن است؛ انگار که شوهرش در یک تصادف جان باخته، نه جبهه جنگ
مؤثرة جداً بحجم الجراحات التي تصيب قلب عاشق عندما يبتلى بفراق وفقد أحبته. دماء طاهرة أريقت ليعلو اسم الله تعالى ولينتصر الحق على الباطل. أعزّ الله الجمهورية الإسلامية في إيران وزادها شرفاً، وأثاب المجاهدين والشهداء رضواناً وقرباً منه تعالى.