امیرحسین فردی (۱۳۲۸ روستای قرهتپهٔ اردبیل - ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ تهران)، نویسنده و فعال عرصه ادبیات داستانی.
عضویت در حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری)، سردبیری و مدیرمسئولی «کیهان بچهها» (به مدت ۳۱ سال)ـ مؤسس و مدیر مسئول کیهان علمی، مدیریت مرکز آفرینش های ادبی حوزه هنری ، عضویت در شورای داستان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عضویت در شورای داستان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، مسئولیت جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنیپور، مسئولیت شورای ادبیات داستانی نیروی مقاومت بسیج و مدیریت کارگاه قصه و رمان حوزۀ هنری از سوابق مسئولیتهای اجرایی وی است.
چندین بار داوری برای کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، کتاب سال شهید حبیب غنیپور، جشنواره ادبیات داستانی بسیج، جشنواره راهیان نور، انجمن قلم ایران، جشنواره قصههای قرآنی از تجربههای دیگر وی است.
وی از مؤسسین کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع) در سال ۱۳۵۳ و تشکیل شورای نویسندگان آن مسجد است که در ادامه به حوزهٔ هنری پیوستند و از ستونهای اولیهٔ این نهاد بودند.
امیرحسین فردی عصر پنجشنبه، پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲، دچار مشکل تنفسی شد و در راه انتقال به بیمارستان لقمان درگذشت.
امتیاز اصلی م 2/5 است و با این که اصلا نمیخواستم این طور بشود مجبورم رمان را نیمه کاره رها کنم چون واقعا جذابیت و کششی برایم ندارد. آن هم مخاطب سخت جانی مثل من که به راحتی در برابر هر رمانی تسلیم نمیشود و مرحوم فردی را یکی دو بار هم دیده بودم چرا گودریدز یک گزینه برای کتابهایی که به علت عدم علاقه نیمه کاره رها میکنیم ندارد؟ رضا براهنی در رمان رازهای سرزمین من : جلد اول استعاره ای گیرا با تصاویر عمیق و داستانی جاندار از گرگ های آذربایجان می سازد اما متاسفانه اینجا داستان گرگها اصلا معنای ضمنی خاصی پیدا نمیکند و وسط کار کاملا رها شده است.
صوتیش را گوش دادم با صدای آرش نوروزی. قدری کند میخواند به نظرم. معمولن داستانهایی که در روستاهاست را دوست دارم. آن هم روستاهای اردبیل و آذربایجان. از لحاظ محیط و فضای جغرافیایی دوست دارم و حس خوبی میگیرم ازشان. مثل خیلی از کارهای بایرامی. سرما را دوست دارم! کاملن کتاب را دوست داشتم و چسبید. جزئیات و فضاسازی خوب بود و خیلی حس میداد. شاید بشود گفت تلاش کرده بود که قدری هم در ژانر وحشت باشد. خیلی کم. به نظر من همان مقدار هم خوب در آمده بود. احتمالن در نسخهی صوتی این بخشاش محسوستر بوده. نمادین بودنها هم به نظرم کاملن روشن بود و خوب. روستا، سرهنگ، گرگهای امریکایی. حداقل آنهاییش را که من فهمیدم روشن بود :)
گرگسالی ادامه کتابه "اسماعیل"ه. شخصیت اصلی داستان از خونش تو کتاب "اسماعیل" فرار می کنه و به روستای بنفشه دره تو کتاب "گرگسالی" پناه می بره. بنفشه دره مدل کوچیکی از کل ایران در اواخر دوران پهلویه،اختناق و عقب موندگی های فرهنگی و قلدر بازی های عوامل وابسته در قالب رییس پاسگاه و کدخدا به نمایش دراومده و همچنین ناامنی های ایجاد شده از گرگ های آمریکایی!!! جزییات اینقدر زیاد و دقیق بود که مخاطب بتونه تمام صحنه رو جلوی چشمش داشته باشه و صدای چشمه و حرکت نی ها رو هم بشنوه،و حتی اوایل کتاب بوی عید رو هم حس کنه که همه این ها برای من خیلی دوست داشتنی بود:)
برای رهایی از این وضعیت به فکر دیگر افتاد نگاهش با شاخههای بید گره خورد آنها آرام آرام در باد تکان میخوردند احساس کرد بید با شاخههایش برای او دست تکان میدهد یا حرف میزند فاصله کم نبود. اما چاره دیگری نداشت. یا باید کم کم باتلاق او را میبلعید. یا دستش را به شاخه بید میرساند. تصمیم گرفت به طرف بید برود همیشه از بید خوشش میآمد از سایهاش از شاخه و برگش از تنه چغرش. حالا بید در نزدیکیاش ایستاده بود و شاخههایش را به او تکان میداد. تنهاش را به طرف بید متمایل کرد و ناگزیر به چمنهای روییده بر پوسته باتلاق چنگ زد اندکی به آن طرف سر خورد و بیشتر فرو رفت نفسش را درسینه حبس کرد آنقدر که احساس کرد خفه میشود آرام نفسش را بیرون داد و باز آهسته نفس کشید پشهها بیامان نیشش میزدند صدها پشه بر روی سر و صورت و گردنش نشسته بودند. بوی عرق آنها را هم تحریک کرده بود برای مکیدن خونش هجوم آورده بودند گویا میدانستند به زودی باتلاق او را خواهد بلعید و طعمه از دستشان میرود. لای موهای سرش نفوذ کرده بودند و بیرحمانه نبشهای سمی خود را توی پوستش فرو میبردند و با شتاب خونش را میمکیدند. حتی ابروها و مژههایش هم مملو از پشه بود آبشخور چشمهایش برایشان لذیذ بود. همین طور اطراف پلکها و لاله گوشهایش که نرم و پرخون بودند. پشهها را به حال خودشان گذاشته بود چرا که میدانست با هر حرکت دست بیشتر بلعیده میشود. صدای صدها قورباغه سکوت مرموز باتلاق را شکسته بود یک نفس میخواندند گویا نمیدانستند که یک نفر در حال غرق شدن است. به نظرش این آخرین صداهایی بود که میشنید…
خیلی کسلکننده بود. روند داستانی درستی نداشت و تماما در حال توصیف وضعیت روستا بود. پر از تشبیه و استعاره و... که نه جذابیت داشتن و نه داستان رو جلو میبرد. بعضی قسمتها سبک داستان عوض میشد و به خیالات نامفهوم میرسید. حتی شخصیت اصلی داستان هم خوب پرداخت نشده بود. در مجموع رمانی بود که توصیفات خوبی داشت و اتفاقا مشکلش هم این بود که "فقط" توصیفات خوبی داشت.
گرگسالی درباره ی مبارزی است به نام اسماعیل که به دلیل درگیری های سیاسی به روستای اجدادی خودش یعنی بنفشه دره در اطراف سبلان پناه می برد. داستان حواشی زیاد دارد و شاید برای خیلی ها حوصله سر بر باشد حتی پیرنگ اصلی داستان و سبک نوسینده و روایتش از استعمار و استبداد زیاد چنگی به دل نمیزند و گاه به گاه واقعیت و خیال و نماد چنان به هم می آمیزند که خواننده را سردرگم می کند. اما گرگسالی با تمام ضعف و حواشیش، توصفیات معرکه ای دارد. نگاه او به سبک زندگی روستایی و توصیف جزئیات فوق العاده است؛ آنقدر فوق العاده که میتوان از تمام ضعف هایش چشم پوشی کرد و خواندش تا برای یک بار هم که شده ولو در میان خطوط و صفحات طعم زندگی روستایی را بچشیم!
گرگ سالی نه میتونم بگم کتاب بدی بود نه کتاب خوبی. احتمالا به کسی توصیه ش نکنم مگر برای یادگرفتن چگونه توصیف کردن. قصه کتاب اما جذاب بود. تعلیق ها به موقع بود اما اینقدر جابجا پر بود از ریزکاری که ادم از قصه پرت میشد. اما خوب تخیل رو به کار می گرفت. اگر داستان داستان جذابی نبود کتاب کمی کسالت اور بود.
ادامه رمان اسماعیل که با بخش شگفت انگیزی شروع میشه ولی در ادامه با همون کیفیت پیش نرفت. اون طوری که انتظار داشتیم اسماعیل بیشتر وارد ماجراهای انقلاب بشه، نشد و انگلر تو روستا بین برفا زمین گیر شد. باز هم بیان جزئیات خیلی زیاده والبته جالب.