دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد ادبیات، در سال ۱۳۱۸ در شهر کدکن چشم به جهان گشود. شفیعی کدکنی دورههای دبستان و دبیرستان را در مشهد گذراند، و چندی نیز به فراگیری زبان و ادبیات عرب، فقه، کلام و اصول سپری کرد. او مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ زبان و ادبیات پارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. او اکنون استاد ادبیات دانشگاه تهران است.
Mohammad Reza Shafii Kadkani, known as Sereshk, was born in 1939 in Kadkan near Neishapur, Iran. His poems, reflecting Iran's social conditions during the 1940s and 1950s, are replete with memorable images and ironies. He has authored eight collections of poetry, eight books of research and criticism, two book-length translations from Arabic, one on Islamic mysticism from English. He has also published three scholarly editions of classical Persian literature. He is a professor of Persian literature at Tehran University. - from Poetry Salzburg Review.
واقعا نسبت به مجموعه های دیگه ای که از کدکنی خوندم ضعیف تر بود
از بخش مخاطبات، "باغ میرا"، از بخش چند تأمل "جوانی" و بهار عاریتی"، از بخش چند غزل "زمزمه ی 2"، و از بخش چند رباعی، رباعی دوم را بیشتر پسندیدم. "در پرسش از شکوفه ی بادام" هم برای من اشاراتی داشت به عرفان خراسان و الهیات طبیعی شده - ذیل کلیدواژه ی نیشابور
بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را به جست و جوی کرانه هایی که راه برگشت از آن ندانیم من و تو بیدار و محو دیدار سبک تر از ماهتاب و از خواب روانه در شط نور و نرما ترانه ای بر لبان بادیم به تن همه شرم و شوخ ماندن به جان جویان روان پویان بامدادیم ندانم از دور و دور دستان نسیم لرزان بال مرغی ست و یا پیام از ستاره ای دور که می کشاند بدان دیاران تمام بود و نبود ما را درین خموشی و پرده پوشی به گوش آفاق می رساند طنین شوق و سرود ما را چه شعرهایی که واژه های برهنه امشب نوشته بر خاک و خار و خارا چه زاد راهی به از رهایی شبی چنان سرخوش و گوارا درین شب پای مانده در قیر ستاره سنگین و پا به زنجیر کرانه لرزان در ابر خونین تو دانی آری تو دانی آری دلم ازین تنگنا گرفته بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را
زان سوی بهار و زان سوی باران/ زان سوی درخت و زان سوی جوبار/ در دورترین فواصلِ هستی/ نزدیک ترین مخاطبِ من باش!/ نه بانگِ خروس هست و نه مهتاب/ نه دمدمه ی سپیده دم، اما/ تو آینه دارِ روشنای صبح/ در خلوتِ خالیِ شبِ من باش! ---------------------------------------------- خاموشم و انتظار، سر تا پا، تا سبزترین ترانه را فردا، در چهچهِ بوسه ی تو بسرایم... ---------------------------------------------- نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن/ نه ز بندِ تو رهایی، نه کنارِ تو نشستن/ ای نگاهِ تو پناهم، تو ندانی چه گناهی ست/ خانه را پنجره بر مرغکِ طوفان زده بستن...