از راه باریکه پشت مدرسه که افتادیم توی کوچه، وصال را دیدیم که جلوتر از ما با چتر سیاهش تند تند داشت می رفت. قدم هایش مثل همیشه کوتاه و عصبی بود. با دیدنش ریز ریز زدیم زیر خنده. تا حالا پیاده ندیده بودیمش. بی هوا گفتم:«بریم دنبالش ببینیم کجا می ره؟» تینا و ختن که مشکل کجا برویمشان حل شده بود با هره و کره گفتند:«بریم!» او یک بار هم برنگشت مارا نگاه کند فکر کردیم مسلماً خودش را زده به کوچه علی چپ، چون خودمان می دانستیم انقدر تابلو شده ایم که می شود قابمان کرد! اما از یک جایی به بعد قضیه جدی شد، وصال داشت راهی را می رفت که برای ما خیلی آشنا بود. ولی فقط برای ما. داشت می رفت سمت باغ وحشت...- از متن کتاب
این رمان کوتاه نوجوان، روایت خیالپردازیها و شیطنت های سه دوست صمیمی است که با هم در یک شهرک مسکونی زندگی می کنند و به یک مدرسه می روند.و مثل همه دخترهای مدرسه از ناظم جدیدشان متنفرند. اما ماجرایی تازه آن ها را وا می دارد که نه تنها وصال، ناظم منفورشان را، بلکه خودشان، خانواده، دوست و دشمن هایشان را از نو بشناسند.
یه تعدادی کتاب هستن که اینقد توی لیست من موندن که عملاً عتیقه محسوب میشن. مثل این یکی، که فک کنم پنج یا شیش سالی میشه که میخواستم بخونمش. از همون موقعی که هنوز ابتدایی بودم و یکی از مربیهای داستاننویسی کانون اینو به یکی از بچههای بزرگتر معرفی کرد (پشتبندش البته تأکید کرد که به چه نکتهای توی این کتاب دقت کنه، منتها من یادم نمیاد.) تا همین امروز که توی کتابخونه پیداش کردم. و بطرز شگفتانگیزی منو کشوند دنبال خودش. میگم شگفتانگیز، چون اصولاً آدم از کتاب کوچولویی که وسط قفسههای بههمریختهی بخش کودک کتابخونه واسه وقتگذرونی پیدا کرده انتظار بالایی نداره، ولی خاصیت این کتاب همین بود که دلش میخواست از خودش بهتر باشه. از اون کتابایی بود که خودش مستقل از نظر شخصیتهاش حرف میزد و باید خودش و قصدش رو جدا از داستان و شخصیتها قضاوت میکردی.(یکی از بچهها میگفت سال کنکورت که بشه کتابا کم کم حرف میزنن باهات. حس میکنم منظورش همین بود.) من یادم نمیاد اون مربیه چرا این کتاب رو به یکی از بچههای کلاسش معرفی کرد، ولی من اگه کسی ازم بپرسه چرا ازش میخوام این کتاب رو بخونه، میگم شخصیتاش. چون عین مائن. چون واقعیان و با این حقیقت کنار اومدهن. چون حتی با وجود اینکه فقط صد صفحهی ناقابل راجعبهشون خوندم احساس میکنم اونقدر که لازم بوده شانس شناختنشون رو داشتم. بنابراین همین. فقط خوشحالم که فریِ یازده ساله تا این حد توی انتخاب کتابهای لیستش دقیق بوده. پ.ن. یه شخصیت کنکوری داشت این کتاب که بیهیچ دلیلی رو اعصابم بود. تقریباً مطمئنم قانون نانوشتهای وجود داره که میگه طی ماههای آینده بدون اینکه بخوام شبیه اون میشم.