What do you think?
Rate this book


First published January 1, 1951
این مجسمه نبود، یک زن ، نه بهتر از زن، یک فرشته بود که به او لبخند می زد . آن چشم های کبود تیره، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمی توانست بکند، اندام باریک ظریف و متناسب، همۀ آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود.
به اضافه این دختر با او حرف نمی زد، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد. نه خوراک می خواست و نه پوشاک، نه بهانه می گرفت و نه ناخوش می شد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همۀ این ها مهم تر این بود که حرف نمی زد، اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید.