رمان «مونالیزای منتشر» به دوره قاجار و دوره پهلوی اول، و رمان «اندوه مونالیزا» به دوره پهلوی دوم و اوایل انقلاب میپردازد. همچنین زیر لایه داستانی به نوعی نقد سیاسی و اجتماعی است.» در پشت جلد کتاب «اندوه مونالیزا» آمده است: «دوستیها، هر چقدر هم پایدار، عاقبت جایی بر سر اتفاقی کوچک یا بزرگ به انتها میرسد. خب، تقصیر را هم نمیشود به گردن کسی انداخت. حتا به گردن تقدیر. شاید هم بشود؛ نمیدانم. باید وجدان بیطرف بود اینطور وقتها. خب، زندگی همین است و همین شکلیست. از آن انفجار بیگبنگ و از ازل بگیر تا… تا به ابد. هیچ چیز و هیچکس را هم نمیشود تقصیرکار دانست. شاید هم این من هستم که درست فکر نمیکنم. شاید مثل فیلمهای کیمیایی، باید یخهٔ یکی را چسبید، کوبیدش کنج دیوار، چاقو را گذاشت زیر گلوش و فریاد زد: « آی تو بودی، توِ ناکس بودی که باعث شدی برن. لامصب، تو بودی که جدایی انداختی بین ما.» اما چه فایده؟ حالا سالهاست که حتا اسمهای یکدیگر را بهزحمت به خاطر میآوریم. نه فقط «سهیلا» و «عباس» را؛ خیلیهامان خیلی سال است که این شکلی شدهایم. گاهی فکر میکنم، زندگی چقدر گوشههای گنگ و گرههای کور دارد، و با هیچ دندانی هم نمیشود این گرهها را باز کرد، حتا دندان پلنگ»
وزن گذشته آنقدر در این کتاب زیاد است که یادت میرود روایتی از زمان حال هم وجود دارد. قصد راوی این نیست که جهان داستان را در حرکتی آرام و هماهنگ با ریتم روایت پیش ببرد، او میخواهد از گذشتهها حرف بزند. از گذشتهای که خوب است، خاطرات خوشی که تمام شدهاند. عشقهای ناکام، آدمهایی که روزی زنده بودند، انقلابی که وضع شخصیتها را بهتر نمیکند و خانهای که همراه با نقل این گذشته رو به ویرانی است. نبودن هیچ کنش و گره بزرگی در زمان حال باعث میشود که خواننده برایش مهم نباشد فلان شخصیت در گذشته چه مسائلی داشته چون در زمان حال چندان درگیر او نمیشود، با او همراه نیست و غصههایش را درک نمیکند. اینطور به نظر میرسد که نویسنده خواسته با فضاسازی و نشان دادن اینکه آفتاب و نور پشت ابرها گم شده و هوا آنقدر بد و آلوده و پر از عفونت و مریضی است، زمان حال را نتیجهی اشتباهات آدمها در گذشته و یا اثبات این عقیده بداند که وضع جهان روزبهروز بدتر میشود و حالا، همین اکنونی که نویسنده ازش حرف میزند چیزی جز نابودی و ویرانی نیست. اما فضایی که ساخته شده در خدمت هیچ ماجرای خاصی نیست، هیچگونه کنشی در شخصیتها وجود ندارد و کشش در رمان گاهی به مرز صفر میرسد. شخصیت اصلی/ راوی میرود، میآید، میخوابد، سیگار میکشد و از هر فرصتی برای فلشبک استفاده میکند اما یادآوری این گذشته خط داستان را پیش نمیبرد. فقط خاطراتی را زنده میکند که در ذهن راوی زنده میشوند و میمیرند.
کلمات هر ملتی مثل آدمهاش هستند؛ اگر کلماتش چندلایهاند و چندمعنا، یعنی اینکه آدمهاش هم همین شکلیاند.
بیدکی بود که میگفت خیلی عجیب هستید شما ایرانیها؛ میگفت مثل پیاز هزارتا پوست دارید و اگر کسی پوستتان را بکند، چشمش را میسوزانید!
غمپرست! ترکیب عجیبی دارد این واژه. نمیدانم مردمِ سایر کشورها هم چنین واژهٔ دلگزایی دارند یا نه. واژهها و ترکیبهای اینچنینی به فراخور حال آدمها خلق میشوند. غمپرستی حالوروزمان بوده است؛ حالوروزمان است.
چهطور مغز آدمی اتفاقی کماهمیت را سفتوسخت نگه میدارد کنج حافظه تا یک روز بر سر تلنگری کوچک آن اتفاق را بیرون بکشد و بنشاند مقابل دیده.
گاهی فکر کردهام هرگز نمیشود چادر فراموشی کشید سرِ گذشتهها و نادیدهشان گرفت؛ گذشتهها همواره حضور دارند، زیر پوست اشیا و حولوحوشمان پنهاناند و هرازگاه بر سر تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ میکشند و حلول میکنند در حافظه. حلول میکنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف.
خاصیت زندگی همین است، برای حفظ آن حتا میشود امیدی دروغین دستوپا کرد و چنگ انداخت به آن.
خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گلهای قالی و بگویی همین است نان و نمکش، هست و نیستش. خاطره ذرهذره به ذهن برمیگردد، هیچوقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمیکند.
داستان خاصی نداشت معمولی کتاب صوتی اش رو گوش دادم و خوانش راوی خیلی خوب بود تغییر تن و لحظه اش برای هر شخصیت قشنگ بود و وقتی در حین کار کردن گوش میدادم برام جالب بود بعضی از شخصیت ها هم عجیب با بعضی افراد آشنا و دور و بر شبیه بود
متن شستهرفته، موفق در برانگیختن حس نوستالژی در مخاطب، سیالیت ذهن موفق طوری که خواننده خسته نشود، نمادسازیها و تأویلهای پخته ولی اول این که از نیمه به بعد کتاب عجله دارد برای نقد مستقیم جامعه و دوم این که به نظرم هم سیاه و هم غیرمنصفانه به جامعه نگریسته است. شخصیت دایی محمود بعد از انقلاب باورناپذیر است، قصه سرما و تلاش برای شباهت با چیزی شبیه به زمستان اخوان نحوی افراط در خود دارد. البته من یکی که به این سیاهبینی نامنصفانه منورالفکران ایرانی عادت کردهام متاسفانه.
آدمی که به دنیا می آد، مثل مورچه ایه که می افته ته لیوان. هی می خواد خودشو از دیوار لیوان بکشه بالا، اما نمی تونه و دست و پاش می سره دوباره می افته ته لیوان. زندگی همین شکلیه، از تو لیوانم که بیرون بیای چیزی عوض نمی شه، تا حالا عمودی راه می رفتی و می افتادی، حالا افقی می ری و می افتی.
داستان، در دو زمان حال و گذشته روایت میشد؛ نحوه گریز زدن به گذشته خیلی جذاب بود (همونطور که اولای خوندنم حس میکردم کمی شبیه نوع روایت مارسل پرویت دراوایل طرف خانه سوانه) راوی از حال، وارد گذشته میشه و جزئیات چنان ریزی رو به یاد میاره و میگه که در زمن اکنونش ممکنه چیزی رو به اون دقت نبینه و نگه. اما نکته ای که توی ریویوهای دیگه خوندم به نظر من هم درسته و اون هم اینکه حال داستانی، گره و کشش خاصی نداره غیر از هوا و بیماری که اون هم نه بدتر میشه و نه بهتر.
دوستی ها هرچقدر هم پایدار، عاقبت جایی بر سر اتفاقی کوچک یا بزرگ به انتها می رسد. خب، تقصیر را هم نمی شود گردن کسی انداخت. حتا گردن تقدیر. شاید هم بشود؛ نمی دانم. باید وجدان ِ بی طرف بود اینطور وقت ها. خب زندگی همین است و همین شکلی است. از آن انفجار بیگ بنگ و از ازل تا... تا به ابد. هیچ چیز و هیچ کس را هم نمی شود تقصیرکار دانست. شاید هم این من هستم که درست فکر نمی کنم. شاید مثل فیلم های کیمیایی باید یخه ی یکی را چسبید، کوبیدش کنج دیوار، چاقو را گذاشت زیر گلوش و فریاد زد:"آی تو بودی ، تو ِ ناکس بودی باعث شدی برن. لامصب، تو بودی که جدایی انداختی بین ما" اما چه فایده؟ حالا سال هاست که حتا اسم های یکدیگر را به زحمت به خاطر می آوریم. نه فقط سهیلا و عباس را؛ خیلی هامان خیلی سال است که این شکلی شده ایم. گاهی فکر میکنم که زندگی چقدر گوشه های گنگ و گره های کور دارد و با هیچ دندانی هم نمی شود این گره ها را باز کرد، حتا دندان پلنگ. -از متن کتاب-
«غمپرست! ترکیب عجیبی دارد این واژه. نمیدانم مردم سایر کشورها هم چنین واژهٔ دلگزایی دارند یا نه. واژهها و ترکیبهای اینچنینی به فراخور حال آدمها خلق میشوند. غمپرستی حال و روزمان بوده است؛ حال و روزمان است.»
به پیشنهاد خانم مقانلو سراغ این کتاب رفتم. گفتگونویسیهای محشری دارد. برای من که کلی درس داشت. روایت سیال ذهنِ غیر خسته کنندهای دارد و شما را با خودش میکشاند. اما رنگ و لعابِ داستان، به همین خاکستریِ پاراگراف بالاست. سرد و ناامید. البته جهانبینی و نگاه نویسنده به خانواده، عزیز بود و دوستداشتنی.
نویسنده کتاب شاهرخ گیوا می گوید : " رمان "مونالیزای منتشر" به دوره قاجار و دوره ی پهلوی اول و رمان "اندوه مونالیزا" به دوره پهلوی دوم و اوایل انقلاب می پردازد.توصیفات کتاب جذاب و نابند و شبیه آن ها را جایی ندیده ایم. در بخشی از کتاب آمده : "صندوقچه حافظه را که بگشایم, دیروزها زنده میشود,تاریک ها روشن. قالی پهن می شود روی تخته حوض. ریشه قالی ها باید دورتا دور از لبه حوض آویزان شود.مثل زنی که موهایش ریخته باشد بر پیشانی و تابی ظریف هم درامتداد هر ریشه نهفته باشد."همین چند خط نشان دهنده بیان شیوا و قلم روان نویسنده است.کلیشه در کتاب وجود ندارد, حتی در بخش دوران مربوط به جنگ. حتی در بخش دوران مربوط به انقلاب.کتاب پر است از آدمهایی که می آیند و میروند, دو سه خط با هم حرف می زنند, با راوی حرف می زنند و در همین اشاره ها و صحبت ها شخصیت ها, قوی شکل می گیرند.شخصیت هایی که با هم نمی سازند, فرق دارند اما زیر یک سقف زندگی می کنند,یک عمارت,یک عمارت زیبا که به بهانه عریض کردن خیابان خراب می شود.همراه آن گذشته هم بر سر راوی انگار,خراب می شود. چیزهایی که در پس ذهن پنهان کرده آرام جان می گیرند,خودنمایی می کنند و باعث خشم,شادی و غم راوی می شوند. کتاب نه با داستان خاصی شروع می شود نه با داستان خاصی تمام. تنها روایتی است متفاوت,ناب و قابل ستایش از مردی که یک روز با همه آرزوهایش خداحافظی کرد و هیچ وقت,هیچ کجا,حتی پیش خودش هم گله نکرد. زمان در کتاب به کرات جا به جا میشود و توصیه من است به افرادی که به کتاب های سیال ذهن علاقه مند اند.لحن کتاب هم تلخ است هم شیرین همچون نقش مونالیزا برای داوینچی : نقش اندوه و لبخند.
اولین کتابی بود که از شاهرخ گیوا میخوندم و امیدوارم زودتر باقی کتابهاش رو هم بخونم.
رمان شخصیت پردازی فوق العاده ای داره و زبان هم از برجستگیهای رمانه. از متن که فراتر بریم داستان به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. عمارت به نظر من استعاره ای از ایرانه که دچار افسردگی، زوال و مرگ تدریجی شده. مه و و ابر و دود توسعه تحمیلی و نامتوازن و اختناق همه جا رو پوشونده و تنها . صدایی که به گوش میاد، صدای ماشینهای راهسازیه. ماشینهایی که هویت و روح شهر رو ویران میکنند تا به جاش پلی رو بنا کنند که نهایتا هم نیمه کاره رها میشه.
شخصیت اصلی داستان (بهرام)و دایی محمود و و آسیه و حتی نکیسا نماد نسلهای متوالی هستند که نه تنها امید و زندگی که حتی صداشون رو هم از دست دادند. تو یکی از صحنه های داستان، بهرام کلاغی رو میبینه که به سختی راه میره، لنگ و ناتوان و بیماره و توان پریدن هم نداره. کلاغ من رو به یاد خود بهرام انداخت و البته دایی محمود.
روایتهای جانبی زیادی تو داستان هست که من رو به فکر انداخت. از جمله روایت دایی محمود و بع بع گوسفندهایی که میخوان دنیا رو عوض کنند. روایت عکس بهرام از روباه و توله اش یا روایت مرگ دایی محمود (به نظر شبیه قتلهای زنجیره ای اومد) و رنگ زرد نرده ها که تو غسالخونه هم پاک نمیشه !
فضای داستان هم من رو یاد سگ کشی بهرام بیضایی انداخت.
کتابی پر از خاطره و غم و شادی از گذشته، که البته بیشتر کتاب را حسرت فرا گرفته و افسوس. تاثیر گذار بود همچنین باید بگم خیلی پُر بود از لایه های زندگی ما ایرانی ها خوب و بد به یک میزان.
اولش که ورش داشتم فک نمی کردم انقد کتاب خوبی باشه و ازش انتظاریم نداشتم! همین که توی قفسه چشمه بود دلیل خوندنی بودنش می شد ولی وقتی شروعش کردم واقعا ازش لذت بردم! خیلی خوب با زمان ها بازی می کنه، خاطره بازی هاش عالین...
"چه خصیصهی منحوسی دارد حافظهی آدمی! باید از همینها حرف بزنم؛ برای کسی بگویم. حتا برای سید علی روزنامهفروش که گوش خوبی هم نیست برای شنیدن؛ یا مادر و آسیه که خودشان هم شاهد بودهاند و زندگی کردهاند همهی اینها را. حالا مادر چیز زیادی به خاطر نمیآورد. فراموشی طوری حافظهاش را خورده که بعید است به خاطر بیاورد. اما باید به کسی گفت.
باید با جمله یا حتا ترکیبی دو کلمهای شروع کرد که در جانش تلنگری نهفته باشد. گذشتهها را میشود جزء به جزء احضار کرد. آن وقت است که اگر پلک روی هم بگذارم، وقتی روی کاناپه لمیدهام یا مثل حالا که پشت پنجره نشستهام، از پشت تاریکی، ناگهان گذشته حی و حاضر طلوع میکند جلوِ چشمم.
دیروزها میشود همین امروز. اصلاً همین حالا. هر چند اغلب گوشهای تاریک هست که تاریک میماند، اما آن را هم میشود فرا خواند از هزارتوی حافظه. مثلاً میشود بینابینِ حرف زدن مکث کوتاهی کرد، سیگاری گیراند و دقیقهای هم فقط سکوت کرد. بعد بالاخره آن گوشهی تاریک مانده، روشنایی میگیرد و برمیگردد به ذهن.
کی بود میگفت: خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گلهای قالی و بگویی همین است نان و نمکش، هست و نیستش. خاطره ذره ذره به ذهن برمیگردد، هیچ وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمیکند. حق داشت این را بگوید و همین است. گذشتهها ذره ذره به ذهن برمیگردد. بعد میشود تصویر یا واقعهای کامل را به دست داد؛ کامل و کمنقص. آن وقت است که میشود دربارهی همه چیز حرف زد. حتا اگر نشود، میتوان آن گوشهی تاریک مانده را به قوای خیال ساخت؛ و باز هم گفت برای کسی."
ادامه تظاهرات خونین در شهرستانها...انحلال مجلس...اعتصاب" کارکنان رادیووتلویزیون...شاه برای استراحت از کشور خارج میشود...هواپیمای شاه بدون شاه بازگ...امام آمد...رژیم متلاشی شد...خون، شرف، پیروزی... تیرباران چهار ژنرال ارتش...تسخیر لانه جاسوسی...فرمان مقاومت عمومی در برابر ضدانقلاب...بمب گذاری در پایتخت و چند سهر دیگر...ضدانقلاب در کردستان..." ** داستان با نثری روان و ملموس تکرار احمقانه و غم انگیز چرخه ی همیشگی تاریخ را به تصویر می کشد. حکایت همان مزرعه حیواناتیست که خوک ها با وعدهی "رفاه" و "برابری" در آن به قدرت می رسند.
بیان شیوا و قلم روان نویسنده در این کتاب قابل ستایش است. نویسنده شخصیتهای داستان را طوری پردازش کرده که خیلی واقعی بنظر میآیند. این کتاب را دوست دارم به دو دلیل؛ یکی آن که اولین کتاب تقدیمیِ همسرم بود و دیگر آنکه حس میکردم شبیه عمارتم، یا شبیه بهرام (شخصیت اول) این رمان چند لایه داشت، لایهای که به گذشته میپرداخت و عمارتی که لایهی گذشته را به حال پیوند میداد؛ با فرو ریختن عمارت یک به یک شخصیتهای داستان رو به افول مینهند و غمی را در دل خواننده پدید میآورند. این رمان حکایت مردی بود که از کودکی در میان خانوادهای بزرگ در عمارتی بزرگ رشد کرده بود و چون پدر بالای سرش نبوده تحت تأثیر داییهایش هم به سیاست و هم به سینما علاقهمند است؛ هم سیاست پدرش ر در میآورد هم سینما. چون بعد از انقلاب متوجه میشود که تمام آنچه که این سالها در پیاش بوده است از طرف دولت ابتذال نامیده میشود و راهی جز فرو رفتن در خود ندارد. در طول داستان هوای کشور چنان سرد است که همه از سرما مریض میشوند؛ بیماری میگیرند و میمیرند، طوری سرد است که هفته هاست خورشید قهر کرده و همه از این سردی به ستوه آمدهاند. و مثل همهی عشقهای واقعی هیچ وقت بهرام به پریسا نمیرسد. هیچ وقت آن فیلمی که در سرش داشته را نمیسازد و همراه همسرش آسیه به خراب شدن آرزوهایشان بر سرشان مینگرند. سرانجامِ عشق به سیاست و فیلم میشود کار کردن در مغازهی خوار و بار فروشی.
دوستيها، هر چقدر هم پايدار، عاقبت جايي بر سر اتفاقي كوچك يا بزرگ به انتها ميرسد. خب، تقصير را هم نميشود به گردن كسي انداخت. حتا به گردن تقدير. شايد هم بشود؛ نميدانم. بايد وجدان بيطرف بود اينطور وقتها. خب، زندگي همين است و همين شكليست. از آن انفجار بيگبنگ و از ازل بگير تا... تا به ابد. هيچ چيز و هيچكس را هم نميشود تقصيركار دانست. شايد هم اين من هستم كه درست فكر نميكنم. شايد مثل فيلمهاي كيميايي بايد يخهي يكي را چسبيد، كوبيدش كنج ديوار، چاقو را گذاشت زير گلوش و فرياد زد:« آي تو بودي، توِ ناكس بودي كه باعث شدي برن. لامصب، تو بودي كه جدايي انداختي بين ما.» اما چه فايده؟ حالا سالهاست كه حتا اسمهاي يكديگر را بهزحمت به خاطر ميآوريم. نه فقط سهيلا و عباس را؛ خيليهامان خيلي سال است كه اين شكلي شدهايم. گاهي فكر ميكنم زندگي چقدر گوشههاي گنگ و گرههاي كور دارد، و با هيچ دنداني هم نميشود اين گرهها را باز كرد، حتا دندان پلنگ.
اندوه مونالیزا بازگوییِ خاطرات مردی است از خانهیِ کودکیهایش که محل برگزاری نمایش های روحوضی بوده. پُرست از ترجمان احساسات، نگاهها و به نوشته درآوردن تمامیِ واکنش های آدمیزاد، اطوارها و گویش محلی این سرزمین: از متن: -زیرچشمی نگاهی به من میکنه یعنی ماشالا به این حواس!
در زیرِپوست متن گاهی جایِ زخمی قدیمی میبینی که زبان باز کرده. تلخ شیرین، امید و اندوه.