سیامک گلشیری در بیستودوم مردادماه سال ۱۳۴۷ در اصفهان متولد شد. تحصیلاتش را تا سطح کارشناسی ارشد زبان و ادبیات آلمانی ادامه داده. فعالیت ادبیاش را به طور جدی از سال ۱۳۷۱ آغاز کرد. سیامک، پسر احمد گلشیری، مترجم و برادرزاده هوشنگ گلشیری، داستاننویس فقید است.
تقریبا همه قسمتهای کتاب قابل پیش بینی بود، اما برای من که صرفا بخاطر تجربه ژانر دلهره ایرانی کتاب رو آغاز کردم چیزی جذاب بود که خودم رو هم متعجب کرد. بازنمایی روابط از دست رفته زوج ها و عصبیت های ناشی از شکست در زندگی عاطفی بنظرماستادانه روایت شده بود.
پایان کتاب تقریبا از وسطاش مشخص بود و سکانس آخر خیلی عجولانه بود به نظرم. ولی فضاسازیهاش رو دوست داشتم. ندیده و نشناخته از قفسهی کتابا یه کتاب برداشتن و خوندن هم عالم خودش رو داره.
کاش میشد دو نیم ستاره ثبت کرد که حق درستش بود. مجموعا شبیه بقیه آثار سیامک گلشیری بود تقریبا چون به شدت سینمایی و تصویرمند بود. بدک نبود برای وقت گذارانی و در یک نشست خواندن گیرایی داشت.
کشش داشت و ظرف چند ساعت خوندنش. تصویرسازی های خوبی داشت چیزی شبیه اینکه داری فیلنامه میخونی یا به چند تا نقاشی نگاه میکنی. اما آخرش رو دوست نداشتم. یه سری جملات هم داشت که میشد هایلایت کرد و دوباره مرورشون کرد.
خب اول از همه این داستان از کتاب قبلی که خوندم بهتر بود. نشونههایی که تو داستان گذاشته شدن بودن با منطق داستان جور بود و به فضاسازی بیشتر داستان کمک میکردن. داستان از کشش خوبی هم برخوردار بود و منتظر بودم ببینم شخصیت اصلی کی بالاخره متوجه میشه برای رفتن دیر کرده ! شخصیت اصلی داستان به شدت مدل خود نویسنده صحبت میکنه و من حتی دیالوگها رو با صدای خود نویسنده میخوندم! که نمیدونم عمدیه یا نه. در واقع شخصیتسازی من از شخصیت اصلی بیشتر بر پایه نویسندست تا توصیفات کتاب. من همچنان با پایان کتاب مشکل داشتم. چرا اینطوری فرار میکنن؟ هر چند حضور مجدد شهراد میتونست جالب باشه اما در کل شهراد و پایان بعدش جا برای بهتر شدن داشت. دوست دارم اشاره کنم که نویسنده دانش خوبی درباره نوشتن داره.
This entire review has been hidden because of spoilers.
دو ستاره براش کمه ولی خب به نظرم سه ستاره هم یه کم زیاده براش. البته گزینه مناسبیه برای شبهای بلند. یه چای و کیسه آب گرم و پتو و این کتاب و البته که باید توی یه نشست خونده بشه. سبک داستان مثل کتابهای داستایوفسکیه. توی یه شب اتفاق میوفته و مکالمه محوره. بعدش یهو داستایوفسکی قلم رو داد آگاتا کریستی و گفت آگاتا من میرم تا سر کوچه یه زحمت بکش اینو تمومش کن. آگاتا هم وسطاش خسته میشه و قلم رو میده دست نویسنده ایرانی و میگه به سبک فیلم خوابگاه دختران جناییش کن. اونم که خسته میشه دیگه کسی رو نداشته قلمو به دستش بده خودش سر و تهش رو میبنده. میبینی چی میگم؟ آخر داستان جملات عجولی داره. حتی درست و حسابی ترس توش به تصویر کشیده نشده. چمیدونم! این نظر منه.
شخصیت اولِ داستانِ «تقدیم به گلرخ، با عشق و نفرت» نویسنده کتاب های جنائیست که برای شرکت در جلسه ای ادبی، برای خوانش چند فصل از آخرین رُمانش، به یکی از شهرهای اطراف رامسر سفر می کند. نویسنده از جلسات این چنینی بیزار است، اما از آنجائیکه این جلسه توسط همسر سابق نویسنده برگزار شده و بسیار به او اصرار کرده، به به شمال می رود. جلسه با خواندن چند فصل از کتاب، امضای نسخه های کتاب، جشن تولد زودهنگام برای نویسنده و تعریف خاطره ای ترسناک توسط یکی از اعضای جلسه پایان می یابد. اما داستان از بعد از جلسه، یعنی وقتی گلرخ، از نویسنده برای گذراندن لحظاتی در خانه زیبایش، برای نشان دادن محل زندگی و گفتگو به یاد گذشته دعوت می کند شروع می شود. نویسنده علیرغم علاقه به برگشت به تهران، با اصرار زیاد گلرخ، می پذیرد که ساعاتی مهمانش باشد. از ابتدای داستان بارها به این نکته که نویسنده ایده کتاب هایش را از مکالمات روزمره و داستان های زندگی اطرافیان می گیرد اشاره شده و گلرخ در پی انتقام از رازیست که نویسنده در رمان آخر از زندگی او فاش کرده و باعث برهم خوردن ازدواج رویایی او شده. آقای گلشیری در این داستان سعی کرده، طی یک داستان جنایی، ابعادی از وجود انسان و حس جنون را به تصویر بکشد، اما به جای داستانی پیچیده و رمزآلود، به داستانی ساده لوحانه و قابل پیش بینی، شخصیت پردازی بسیار غیر جذاب و واکنش ها سطحی و بی معنیست.
This entire review has been hidden because of spoilers.
نوشتهای برای کتاب« تقدیم به گلرخ، با عشق و نفرت» نوشتهُ: سیامک گلشیری.
تقابل و یا بهتر بگویم تضاد در اسم رمان خواننده را به فکر فرو میبرد. روی جلد کتاب نوشته شده: گمانم فقط بیست دقیقهای تا چالوس فاصله داشتم که…» جملهای ناتمام از سطر اول داستان: «که زن سابقم تلفن کرد.» سیامک گلشیری در شروع کتاب نامحسوس و خیلی طبیعی با یک گرهُ داستانی تو را وادار به خواندن میکند. داستان نویسندهای که در زندگی شخصی درگیر اتفاقاتی میشود که خواننده را صفحهبهصفحه به دنبال یافتن اصل ماجرا به دنبال خود میکشاند. «قفل در را باز کرد. اتاق مثل پاندول شروع کرده بود به تکان خوردن. هرلحظه فکر میکردم پرت میشوم به طرف یکی از دیوارها و محکم به آن میخورم.» دیالوگها را که میخوانی به درستی لحن و شخصیتهای داستان را در تصور شما شکل میدهد. «یه شب درو به روش باز نکردم.میدونست تو خونهم.همونطور وایستادهبود یه گوشه و زل زده بود به پنجرهها. فکر میکرد با کسی هستم.» فکر کنم اگر اغراق نباشد ۱۵۵ صفحهُ کتاب را تا طلوع صبح تمام کردم. این را هم بگویم بعضی صحنهها چنان سیاه و تاریک نوشته شدهبود که از ادامه دادن و خواندن منصرف میشدم. «فندک را روشن کردم. چشمهایش هنوز نیمه باز بود.» پیشنهاد میکنم اگر به داستانهای معاصر که برای خواندن آنها آدرنالین خونتان بهشدت بالا میرود علاقمند هستید. این کتاب را بخوانید.
اگر یه کتاب از سیامک گلشیری خونده باشید، دیگه نیاز نیست کتاب دیگهای ازش بخونید. از بس که فضاسازی، شخصیتسازی و حتی دیالوگها شبیه به همه! خیلی تلاش کرده تا داستان رو جذاب و پرکشش نشون بده و فقط در بهترین حالت شاید چهل درصد موفق بوده. داستان در مورد نویسندهایه که به دعوت زن سابقش به جلسهای در یکی از شهرهای مازندران میره و اتفاق اصلی اونجا رخ میده. انتقام در واقع. روایت خوب بود؛ ولی آنچنان هم لذتبخش نبود.
یکی از نقاط ضعفی که آثار آقای گلشیری داره، قابل حدس بودن پایان داستانه. اما این نقطه ضعف، در مقابل قدرت توصیف صحنهها و دیالوگهای قوی شخصیت ها، واقعا به چشم نمیاد. به شخصه با تمام داستانهای ایشون ارتباط میگیرم و اون دلهرهای که شخصیت ها دارن، رو خودم هم احساس میکنم. در کل یکی از آثار نسبتا قوی ایشون بود.
از یه نویسنده ایرانی یه رمان هیجان انگیز جنایی در این سطح رو بعید میدیدم وقتی نقد ها رو میخونم ازش به عنوان یک کتاب روانشناختی یاد میکنن ولی به نظر من اینطور نبود چیز عمیق روانشناختی تو رو درگیر نمیکرد و فقط بخش هیجان انگیز کتاب تو رو به وجد میاورد صرفا همین