What do you think?
Rate this book


146 pages, Kindle Edition
First published November 30, 1959
“I’m talking to you, paladin!” insisted Charlemagne. “Why don’t you show your face to your king?”
A voice came clearly through the gorge piece. “Sire, because I do not exist!”
“This is too much!” exclaimed the emperor. “We’ve even got a knight who doesn’t exist! Let’s just have a look now.”
Agilulf seemed to hesitate a moment, then raised his visor with a slow but firm hand. The helmet was empty. No one was inside the white armor with its iridescent crest.
The whole Imperial army coughed and shook in its armor, quivering and shaking as it raced towards the Infidel dust, hearing more coughing getting nearer and nearer. The two dusts fused, and the whole plain rang with the echo of coughs and the clang of lances.
“Knight,” says he, panting, “at last I’ve found you! Now I want to be a paladin too! During yesterday’s battle I had my revenge… in the mêlée… then I was all alone against two… an ambush… then… now I know what fighting is, in fact. And I want to be given the riskiest place in battle… or to set off on some adventure that will gain glory… for our holy faith… to save women and sick and weak and old… you can tell me…”
“You come too late, noble knight,” said an old man. “These valleys still resound with the cries of those poor women. A short while ago a fleet of Moorish pirates landed on this coast and sacked the convent, bore off the nuns as slaves and set fire to the walls.”









- خل و چل شاید در مورد او صدق نکند: او فقط کسی است که وجود دارد بی آنکه خودش بداند.
- چه بهتر. این رعیت من که وجود دارد بیآنکه خودش بداند، و آن اصیلزاده من، آنجا، که وجود ندارد و خودش هم این را میداند، چه جفت خوبی را تشکیل میدهند، مطمئن باشید.
یک لحظه بعد قهرمانان دو سپاه رو در روی هم قرار میگرفتند و سپرها به هم برخورد میکرد. آن وقت زمان نبرد تن به تن فرا میرسید. ولی از آنجا که زمین پوشیده شده بود از آهن پارهها و جسد سربازان به دشواری میشد راهی باز کرد: بنابراین چون نفرات موفق نمیشدند به یکدیگر دست یابند، فحش دادنها و ناسزا گفتنها آغاز میشد. در این مرحله آنچه اهمیت داشت، نوع و میزان تندی توهینها بود، چون بر حسب اینکه توهین مرگبار، خونین، چشمنپوشیدنی یا متوسط و ناچیز میبود، مقابله به مثلهای گوناگونی لازم میشد، گاهی هم کینههایی تسکینناپذیر بود که به نسلهای بعد انتقال مییافت. مسئله مهم این بود که خوب بفهمند چه فحشهایی داده شده است، موضوعی که بیشتر وقتها میان مسیحیان و عربها که به زبانهای گوناگون حرف میزدند مشکل ایجاد میکرد؛ اگر یک وقت توهینی نامفهوم رد و بدل میشد تکلیف چه بود؟ چارهای نبود جز اینکه فحش تا آخر عمر به بهای از دست دادن حیثیت، در دل شخص بماند. به همین دلیل، در این مرحله از نبرد مترجمها شرکت میکردند، گروهی افراد سریع و چابک که بر اسبهای کوچک اندام و بامزهای سوار بودند، این جا و آنجا میدویدند، در حین عبور هر فحشی را که میشنیدند بی درنگ برای طرف مقابل و به زبان خودش ترجمه میکردند.
- خر بیشعور.
- گه مگس.
- مشرک پست فطرت! برده! کثافت، مادر جـ... فضله!
- با همه این حرفها باید قبول کرد که ارتش امپراتوری برای هدف مقدسی میجنگد، از مسیحیت در برابر دشمنانش دفاع میکند.
- دفاع میکند، از چه چیزی دفاع میکند؟ هیچکس دفاع نمیکند، هیچکس حمله نمیکند... هیچ چیز مفهومی ندارد، جنگ قرنها طول خواهد کشید، نه غالبی در کار خواهد بود و نه مغلوبی، ما این جا تا ابدیت در برابر هم خواهیم ماند: بدون خصمی که مقابلمان است، هیچکس هیچ چیز نیست؛ همین حالا، و در وضعی که هستیم، همگی انگیزهای را که برای آن میجنگیم از یاد بردهایم...
📑 Nel Cavaliere inesistente, come nei miei due precedenti romanzi fantastico-morali o lirico-filosofici come si vogliano chiamare, non mi sono proposto alcuna allegoria politica, ma solo di studiare e rappresentare la condizione dell’uomo di oggi, il modo della sua “alienazione”, le vie di raggiungimento d’un’umanità totale. 📑