Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.
برنده لوح زرین بیست سال داستاننویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶ دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲ برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰ Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009 Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011 Nominated for Man Booker International prize 2011 برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲ English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013 Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013 Knight of the Art and Literature of France 2014
مگه میشه؟ داستان بنویسی اما اسم شخص اول رو توی کل داستان به عنوان یه راز نگه داری؟! و هر دفعه با کنایه زدن به این قضیه خواننده رو تحریک کنی اما تا آخر داستان خودتو کنترل کنی و نگی. به نظرم دولت آبادی میخواد بی اهمیتی هویت شناسنامه ایمونو توی این داستان کوتاه زیر سوال ببره. اینکه باید به چیزایی توجه کنیم که دست خود آدمه نه دیگران. و پایان عجیب غریبش که نمیگم تا اسپویل نشه... این اولین کتابی بود که از محمودآبادی خوندم. البته گوش دادم از طاقچه با صدای جذذذاب میلاد تمدن
این کتاب،به عمق تنهایی انسان و بی وفایی بشر در حق خودش اشاره دارد،در داستان مردی است که فراموش کرده بیست سال است که شناسنامه خودش را گم کرده اما چون تعویض سجل از طرف دولت ضروری شده بود،به یادش می افتد که زمانی شناسنانه ای داشته است که اکنون نیست و وقتی به ثبت احوال می رود تا اعلام مفقودی بکند می بیند که فراموش کرده اسمش چیست!! زیرا در این مدت کسی سراغ وی را نگرفته یا اسم او را صدا نزده است! چرا بشر امروز آنقدر تنهاست؟ چه چیز باعث این انزوا شده است؟ آخرین دلخوشی ما چه بوده است؟ آیا دلخوشی اصلا باقی مانده! آیا آخرین باری که به آینه نگاه کردیم،این برف سفید بر روی موهایمان باریده بود؟ آخرین باری که در دریای خنده خود شنای دلپذیری کرده اید به چه زمانی باز می گردد؟ آیا دنیایی که در آنیم ارزش خندیدن دارد یا برای خندیدن وقت داریم؟ پس چرا نمی خندیم؟ داستان به طور غیر مستقیم به این موضوع هم اشاره دارد که به مواهبی که توسط شناسنامه به بشر می رسد(مانند نام و نام پدر!!محل تولد!خاندانی که از آن زاده شده)حسرت نخورد یا مغرور نشود زیرا شاید مکان و خاندان و زمانی که ما در آن زاده شده ایم با هم تفاوت داشته باشد اما مقصد همگان یکی است و هر کس با توجه به شرایطی که دارد،مسولیت پاسخ گویی خواهد داشت... در آخر هم مرد قصه ما شناسنامه مردی را انتخاب می کند که مرده است!! آیا ما مرده های متحرکی نیستیم که در چهار چوبی که برایمان درست کرده اند محبوسیم؟ بشر امروز تنهاست و در کنار خانواده و شهر خودش غریب! گویی غروبی دایمی غربتش را به شهر دل انسان می پاشد.. گویی کسی با زبانی که گوش های شنوا می شنود داد می زند:(شما آنجایی نیستید!!)
خیلی وقت بود که زندگی نکرده بود، خیلی وقت بود که لبخند نزده بود، خیلی وقت بود که کسی صداش نکرده بود، در واقع خیلی وقت بود که مرده بود، این انتخاب خودش بود وقتی بازم شناسنامه مرده انتخاب کرد حالا هم وقت مردن جسمش بود
آینه یک داستان کوتاه ساده نیست، آینه میتونه زندگیِ تک تکِ ما آدمها باشه، اینکه تنهایی و انزوا به مرور زمان چه بلاهایی میتونه سر آدم بیاره، داستانِ مردی که سالها یک گوشه غرق در تنهایی شده و با شنیدن اعلامیه ثبت احوال در رادیو مبنی بر دعوت مردم جهت تعویض شناسنامه، به دنبال شناسنامهش میگرده و پیداش نمیکنه، هرچی فکر میکنه کجا گذاشته چیزی به یادش نمیاد جز اینکه...
اگر روزی شناسنامه یا مدرک شناسایی ای نداشته باشیم، اگر کسی ما را به نام نشناسد، اگر از آخرین باری که در آینه خود را دیده ایم سالها گشذته باشد، زندگی مان چگونه خواهد بود؟ این کتاب رو با صدای میلاد تمدن از ماه آوا شنیدم و خیلی هم دوست داشتم. لینک دریافت رایگان این کتاب از ماه آوا؛ http://maahava.com/WRY6
یک داستان کوتاه ایرانی، از جنس تمام داستانهای کوتاه ایرانی دیگه، در مورد فردی که خودش ُ گم کرده، و جامعه هم پذیرای اون نیست و اهمیتی به هویتی او نمیده. حس میکنم ایدهش شبیه «مسخ» کافکاست. هرچند اصلاً در اون حد هنرمندانه نیست.
به طور کلی من چندان با داستانهای ایرانی میانهای ندارم، این داستان کوتاه هم مثل تمام داستانهای کوتاه ایرانی دیگه بود. با همان مفاهیم و همان پردازش و البته همان میزان جذابیت.
یکی از بهترین داستانهای کوتاه ایرانی که خوندم و شاید حتی از بهترینهایی که کلا خوندم میتونست با یکم تغییر تو سبکش حتی تبدیل به یه اثر ترسناک بشه. همین الانشم اگه موقع خوندن موهای تنتون سیخ شد مثل من میتونید حسابش کنید.
امشب این داستان کوتاه رو گوش کردم و به نظرم جالب بود. انقدر کوتاهه که میتونید حین آماده شدن برای خواب، گوش کنید بهش.
داستان «آینده» از محمود دولتآبادی دربارهی مردیه که سالهاست نه خندیده، نه خودش رو توی آینه دیده و نه حتی اسمش رو یادش میآد. حالا این مرد، یک روز یکدفعه یادش میآد که شناسنامهش رو هم مدتهاست که ندیده. حالا، آدمی که شناسنامه چهطور باید بفهمه که هویتش چیه؟
از ایدهش خیلی خوشم اومد، پیرنگ خطی و سادهای هم داشت. تعداد شخصیتها کم و کافی بود. این سردرگمی که شخصِ بی نام داشت رو خوب به تصویر کشیده بود. در کل بنده محمود دولتآبادی رو دوست میدارم.
نسخه صوتی از کتابخوان طاقچه توصیهی خواندن برای شما: ۱۰ از ۱٠
* داستان قشنگیه که دفعهی اول که نسخهی صوتیش رو شنیدم، برام چند نکته مبهم موند. چرا ۱۳ سال؟ چرا ۳۳ سال؟ چرا شروع به گشتن از حرف الف؟ اما وقتی دوباره داستان رو خوندم، به شاهکار بودنش پی بردم. * خب تمام ابهامها بهدلیل فراموشی شخص اول داستانه. ما بعد از اون رای معروف که دادیم، فراموشی گرفتیم و حتی اسم و هویتمون رو هم یادمون رفت. * شاهکار داستان در جعبهی شناسنامههاس. جایی که میتونی خودِ جدیدی برای خودت انتخاب کنی. به همین راحتی میتونی امیر، تاجر، نمایشگاه دار، (درسته که اشاره نشده اما) وزیر، وکیل، و حتی شاه! بشی. * یه آدم به همین راحتی و به همین بی لیاقتی میتونه آدم جدیدی بشه. * در ضمن «ته دکان برق نیست» و معلوم نیست و نمیشه که این آدم جدید از زیر کدوم بُته به عمل اومده.
* اگر کسی استعارهی «دکان شبیه غلاف خنجره» رو هم متوجه شد، لطفا بهم توضیح بده، خیلی ممنون. شاید خنجریه که به خودمون زدیم، و الان بهخاطرش باید آدمهای جدیدی بشیم.
هویتهای وابسته: ما همه هویتهایی، وابسته به جامعهای که درونش زندگی میکنیم، داریم و جامعه با واقعیت وجود انسان کاری ندارد. بلکه این ظواهر هستند که هویت انسان را در جامعه مشخص میکنند؛ اسم، سن، قیافه، شغل، مال و منال، محل سکونت؛ شناسنامه. و اگر کسی این شناسنامه را از دست بدهد، دیگر هویتی ندارد حتی با این وجود که ممکن است هرروز از نانوایی نان بخرد یا لباس خودش را به اتوشویی بسپارد. کسی او را نمیشناسد و اینگونهست که میشود با تغییر شناسنامه، با تغییر ظواهر، به هویت جدیدی بدل شد، همانگونه که شخصیت داستان بعد از اینکه شناسنامهی یک انسان مرده را انتخاب کرد، احساس مرگ کرد و فهمید که به زودی خواهد مرد.
صوتیشو گوش دادم نمیدونم چند صفحس اما انقدر کوتاه و انقدر اثرگذار بودن یعنی شاهکار دوستش داشتم گرچه شاید مفهوم غایی نویسندرو هنوز نفهمیده باشم سیاسی بود؟احساسی بود؟اجتماعی بود؟همش باهم دیگه؟؟ در کل جالب بود
این داستان کوتاه یک شاهکار است. مردی پس از یک رأی دادن تاریخی، هویت خودش را فراموش کرده است. پس از آن نه خندیده و نه به آینه نگاه کرده است. شناسنامهی فرد مردهای را در دکان تاریکی پر از اجناس قدیمی و به شکل غلاف خنجر انتخاب میکند. با این که درمییابد شخصیت واقعی و تاریخی او مرده است، میخندد و مایل است که برای آخرین بار در آینه نگاه کند. شاید به این علت که دیگر مسئول آن رأی نیست.
اولین اثر از محموددولت آبادی که مطالعه کردم و واقعا قلم ایشون رو دوست داشتم.
چرا مرد 13سال بود که در آینه به خود ننگریسته بود؟! چرا 13سال حتی نخندیده بود؟! آیا به این روش می خواست که زندگی نکند؟!! و دست آخر هم شناسنامه شخص مرده ای را برای خود انتخاب می کند...