Em 1944, na noide do dia D, um dos maiores autores do século XX e uma das grandes atrizes do teatro francês iniciam um caso amoroso. Inédito no Brasil, Escreva muito e sem medo é a coletânea da intensa troca de cartas de Albert Camus e Maria Casarès, um testemunho da busca de dois amantes pela verdadeira experiência do amor.
Em 19 de março de 1944, Albert Camus e Maria Casarès se conhecem na casa de Michel Leiris. A ex-aluna do Conservatório de Arte Dramática de Paris, nascida em Corunha e filha de um político espanhol forçado ao exílio, tem apenas 21 anos. Ela havia começado a carreira em 1942, no Théâtre des Mathurins, mesmo ano em que Camus publicara O estrangeiro pela Gallimard. Na época, o escritor morava sozinho em Paris. Por causa da guerra, acabou afastado da esposa, Francine, que havia ficado em Orã, na Argélia.
Sensível ao talento da atriz, confiou-lhe o papel de Martha na estreia de O mal-entendido, peça de sua autoria, em junho de 1944. Em 6 de junho do mesmo ano, na noite do Dia D, Albert Camus e Maria Casarès tornaram-se amantes. Esse era só o preâmbulo de uma grande história de amor que só deslancharia de fato em 1948.
Tendo como pano de fundo a vida e as atividades criativas dos amantes (livros e congressos no caso do escritor; a Comédie-Française, turnês e o Teatro Nacional Popular no caso da atriz), a troca de correspondências revela a intensidade do relacionamento, vivida não só na ausência e na privação como também na compreensão da necessidade dessa separação, no ardor do desejo, na felicidade dos dias compartilhados, nos trabalhos em comum e na busca pelo verdadeiro amor, com sua perfeita formulação e plena realização.
Sabe-se que a obra de Albert Camus é atravessada pela ideia e pela experiência do amor. A publicação desta enorme troca de correspondências revela uma pedra angular de uma preocupação constante em seu trabalho. "Quando se ama alguém, ama-se para sempre", confidenciou Maria Casarès muito depois da morte de Albert Camus; "quando não se esteve mais sozinho uma vez, nunca mais se estará".
Works, such as the novels The Stranger (1942) and The Plague (1947), of Algerian-born French writer and philosopher Albert Camus concern the absurdity of the human condition; he won the Nobel Prize of 1957 for literature.
Origin and his experiences of this representative of non-metropolitan literature in the 1930s dominated influences in his thought and work.
Of semi-proletarian parents, early attached to intellectual circles of strongly revolutionary tendencies, with a deep interest, he came at the age of 25 years in 1938; only chance prevented him from pursuing a university career in that field. The man and the times met: Camus joined the resistance movement during the occupation and after the liberation served as a columnist for the newspaper Combat.
The essay Le Mythe de Sisyphe (The Myth of Sisyphus), 1942, expounds notion of acceptance of the absurd of Camus with "the total absence of hope, which has nothing to do with despair, a continual refusal, which must not be confused with renouncement - and a conscious dissatisfaction." Meursault, central character of L'Étranger (The Stranger), 1942, illustrates much of this essay: man as the nauseated victim of the absurd orthodoxy of habit, later - when the young killer faces execution - tempted by despair, hope, and salvation.
Besides his fiction and essays, Camus very actively produced plays in the theater (e.g., Caligula, 1944).
The time demanded his response, chiefly in his activities, but in 1947, Camus retired from political journalism.
Doctor Rieux of La Peste (The Plague), 1947, who tirelessly attends the plague-stricken citizens of Oran, enacts the revolt against a world of the absurd and of injustice, and confirms words: "We refuse to despair of mankind. Without having the unreasonable ambition to save men, we still want to serve them."
People also well know La Chute (The Fall), work of Camus in 1956.
Camus authored L'Exil et le royaume (Exile and the Kingdom) in 1957. His austere search for moral order found its aesthetic correlative in the classicism of his art. He styled of great purity, intense concentration, and rationality.
Camus died at the age of 46 years in a car accident near Sens in le Grand Fossard in the small town of Villeblevin.
وااای خدای من:) همه باااید قبل یا بعد از خوندن آثار کامو این کتاب رو بخونن تا بدونن حتی پشت آلبرکاموی زمانه، این عشق بوده که تو هر کدوم از اون سیاهی ها و پوچی ها نجاتش داده... چقدر زیبا مینویسن و چقدر باشکوه بعد از چندسال بهم اشتیاق دارن جوری که انگار تازه چندروزه عاشق شدن...و البته این شرایطشون که امروزه لانگ دیستنس نامیده میشه که فقط باید تجربش کرده باشید و ببینید چقدر به طرز ملموسی در عین حال دردناک و شیرینه.زندگیشون به انتظارِ رسیدنِ نامهی بعدی و روزشماریِ دیدار بعدی میگذره بدون اینکه ذرهای از شعلههای دلشون تو اون فاصله کم بشه. خیلی تو زمان درستی خوندمش و هرروزمو با جملاتشون پیش میبردم و آروم میگرفتم.
مواجه شدن با وجه متفاوت از شخصیت آلبرکامویی که با فلسفه و بیگانه و سقوط میشناسمش هم جالب بود هم عجیب. نویسندهای سرشار از احساسات عمیق که در برابر عشق به شدت ناتوان و از هم گسیخته است. نامهها بیشتر از اینکه از مسیر زندگی، کار و روزمرگیهای آلبرکامو و ماریای بازیگر بگن از عشق و حفرههای احساسی حرف میزنند. تا نیمهی کتاب لحن و جنس ابراز علاقهها رو دوست داشتم اما از جایی به بعد برای منه شخص سوم کمی یکنواخت و تکراری شد. جایی ماریا از ترس از دست دادن ناگهانی آلبر میگه، کابوس و فکر اینکه اگر عشقش رو از دست بده چطوری میتونه به زندگی ادامه بده.. و این ترس ده سال بعد با یک تصادف ناگهانی اتفاق میفته.. همینقدر دردناک و پر از حسرت..
جذابیت اصلیِ این کتاب، کشفِ جنبهی عاشقانهی "آلبر کامو" به عنوان نویسندهی "بیگانه" (که از کتابهای مورد علاقهم هست) بود. اما از نیمههای کتاب جذابیتش کم و کمتر شد و به جایی رسید که به خودم گفتم حرفای خصوصی دو نفر چرا باید برای تو جذاب باشه!! اینطوری شد که ۶۰صفحهی اخر کتابو ادامه ندادم :)) شاید وقتی دیگر!
بنویس برایم، آنقدر طولانی که امروز توان خواندنش را نداشته باشم. دوستم داشته باش، ضدتمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من.اینچنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط.اوقات مهر ورزیدن است اما فراخواهد رسید نازنین من و تا همیشه باید دوام بیاورد.
***
وقتی آدم قلبش را سرد احساس میکند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمیشود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیدهای و دوست داشتهای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.
خوندن کتاب های مربوط به نامه های خصوصی همیشه برای من با یه حس ناخوشایند هم همراه بوده. چون طبیعتا هیچ کدوم از این افراد معروف خوشحال نمیشن که لحظات خصوصیشون که بی پرده از درونشون با نزدیکترین فرد زندگیشون صحبت میکنن، برای عموم آشکار شه. ولی بنا به میزان جذابیت اون فرد معروف، برامون سخت میشه گذر کردن از کتاب و نادید گرفتنش. کنجکاویم در شناخت بیشتر کامو که نویسنده ی موردعلاقم بود منو به خوندن این کتاب ترغیب کرد. محتوای اصلی نامه ها مضمون عشق و بیان غم دوریه که دو عاشق رو در همه حال بی تاب و محزون کرده. کاموی عاشق چنان متفاوت از کاموی نویسنده بود که شدیدا متعجبم کرد. خوندن از استیصال و لابه های کامو در طلب عشق به قدری معذب کننده بود که این کتابو تبدیل کرد به یکی از سخت خوان ترین کتابهای زندگیم. تکراری بودن فضاها و قربون صدقه رفتن ها هم خیلی کسل کننده بود. تنها بخش های جذاب این نامه ها برای من صحبتها و تبادل نظرشون در مورد کتابهای مختلفی بود که در طول روز خوندن و دلایل علاقشون یا عدم علاقشون رو برای هم توضیح میدادن. و درنهایت میتونم بگم که بیش از پیش به این نتیجه رسیدم که نامه های خصوصی باید خصوصی باقی بمونن و فکر نکنم دیگه به سراغ این دست از کتابها برم.
وقتی درباره “عشق”سخن می گوییم دقیقا نمی دانیم درباره چه حرف میزنیم.آیا تنها یک واژه است؟یک احساس است؟شاید هم نیرویی فراتر از این وَهم ها؟.در نتیجه هیچ کس نمی داند دقیقا میان دو عاشق چه می گذرد اما خواندن واژه هایی که برای بیانش به کار می رود شاید بتواند ما را به درک هر چه بیشتر “عشق”نزدیک کند.اما در هر حال ما در درک آن چه میگذرد ناتوانیم.این هم به حساب تمام ناتوانی های دیگرمان.در “خطاب به عشق” با شخصیت جدیدی از کامو آشنا می شویم. کاموییکه می گوید: “شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند.”و در ادامه ادعا می کند که زندگی اش برای تجربه عشق ماریا به وجود آمده و قبل از ماریا به هیچ چیز دیگر تعلق نداشته و حالا اگر چه در بند عشق او اسیر است اما این روزها توانایی این را پیدا کرده که هر چیز را به خاطر ارزش بودنش بستاید.آن که به بندش کشیده به او رهایی بخشیده.در نوشته های ماریا هم می توانیم شور او را به زندگی به صراحت ببینیم.ماریایی که می گوید:«تو را دیدم.آنجا،از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛بلد نبودم جوابت را بدهم.». شاید به عنوان خواننده نامه ها بتوانم بگویم که آن چه میان آن دو بود، شوری به زندگی شان می بخشید که می توانست دلیل بودنشان را توجیه کند. “جمله ای از استندال یافته ام که مختص توست:«روح من چون آتشی است که در وجودم اگر شعله نکشد.رنج می کشد.»پس شعله بکش!خواهم سوخت!”
چند نکته که در مورد این کتاب و کلا این سبک کتابا به ذهنم میرسه رو میگم و بعد یکم راجع به عشق صحبت میکنم
اول اینکه به نظرم خوندن نامه های عاشقانه ای که بین دو نفر رد و بدل شده خیلی کار لوسیه
دوم به نظرم فقط در صورتی که طرفین موافقت خودشون رو اعلام کنن چاپ این گونه آثار باید صورت بگیره در غیر اینصورت دست بردن به زندگی شخصیه و غیر اخلاقیه
سوم معشوقه داشتن در کنار زن/شوهر داشتن، ارتباط داشتن همزمان با بیش از دو نفر، نامه های عاشقانه نوشتن در حالی که شما زن/شوهر و بچه دارید... به هیچ وجه نمیتونم این رفتارها رو تحمل کنم. خیانت یکی از غیر انسانی ترین کارهاییه که میشه در حق یک مرد یا یک زن کرد
اما در مورد عشق به قول مولانا
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
عشق مثل قمار میمونه. شیرینه اما تلخی بعد از باختش با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. ممکنه همه چیز رو ازتون بگیره و جز خاطراتی زهرآلود، چیزی باقی نذاره. با این همه باید به این قمار دست زد یا نه؟ باید دل به دریا زد یا نه؟ نمیدونم واقعا نمیدونم
عشق اما نهایتی مجهول بی حضورش اگر چه شب عالی است
در تن فکرهای هر شبه ام باز هم جای خالی اش خالی است
me lo terminé (finalmente) hace unas horas y tuve que irme a dormir la siesta por 2 horas porque me terminé sintiendo muchísimo peor de lo que me he sentido durante las últimas semanas, renuncio a leer por un tiempo cualquier cosa romántica, la vida es muy miserable y triste cuando no hay ni un ser humano que te ame o se haya enamorado de ti.
igual muy bonito me alegro por ellos!!! (no me alegro en lo absoluto)
دنبالهروی دوستانه که به درستی برای خطاب به عشق امتیازی در نظر نگرفتن منم خودمو در جایگاه نمره دادن به نامهنگاری عاشقانه دو انسان که احتمالا هیچوقت نمیخواستن نامههایی که از عمیقترین وجههای شخصیتشون لایهبرداری میکنه چاپ بشه قرار بدم.
خارج از تمام بحثهای حاشیهای از خوندن احساساتی که در نامهها بود به وجد میومدم و خودمو در کنار این دو شخصیت که به شدت عاشق هم بودن قرار دادم و واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم، کاش پول داشتم دفتر دوم هم با این قیمت گزاف میگرفتم ولی فعلا بیخیال داستان آلبر و ماریا میشم و رهاشون میکنم، امیدوارم اونا هم منو رها کنن و اینقدر فکرمو درگیر خودشون نکنن:)
در ابتدا باید با آه و افسوس و فغان و شیونِ فراوان، اعتراف کنم که بنده ی برگزیده ی خدا کس�� نیست جز ماریا کاسارس . داستان عشق ماریا و آلبر یکم عجیبه. آلبر قبل از آشنایی با ماریا، ازدواج کرده بود 🙄 بعد با ماریا آشنا میشه و شونصد هزار دل عاشق هم میشن. کاری به خیانت و درست و اشتباه بودن این عشق ندارم. رابطه شون یه چیزی تو مایه های عشقِ ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد بوده (البته اگه نظرِ دوستانی رو که معتقدند فروغ و ابراهیم جاست فرند بودن رو فاکتور بگیریم😄) طرفدارای آلبر و کسانی که آلبر رو میشناسن، در مرحله ی اول با خوندن کتاب چشاشون گرد میشه چون انتطار این بُعد از شخصیت کامو رو که یه فیلسوف اگزیستانسیالیسم بوده ندارند و در مرحله دوم تازه عاشقِ عشقِ این کاپلِ قشنگ میشن و با خوندن نامه هاشون چشاشون قلبی میشه😍 . در عشق، همیشه فراز و فرود هست و رنج جزء جدایی ناپذیرِ عشقه :))) ولی قشنگیِ عشقِ کامو و ماریا تو همینه که از تمام این فراز و فرود ها، دوری و فراغ ها، رنج و اندوه ها عبور میکنن و یک لحظه هم از عشق هم دست نمیکشن . خلاصه که بعد از شاملو و آیدا، زین پس علاقه ی وافر و تمام نشدنی ام را نسبت به آلبر و ماریا اعلام میدارم و ورودشان را به قلبم تبریک میگویم😍💙 . خب همینجور که واضحه، این کتاب مجموعه ای از نامه های آلبر و ماریاست. پس طبیعیه که یه جاهایی خسته کننده باشه و جزئیات زیاد و طولانی باعث کند پیش رفتن و کم شدن جذابیت کتاب بشه. ولی قشنگیِ جملات این نامه ها و عشقِ عمیقِ جاری بین خطوط کتاب، باعث میشه خواننده با شوق ادامه بده و حتی در مقابل تموم شدن کتاب با آروم و پیوسته خوندن، مقاومت کنه . میتونم یه طومار طولانی از پاراگراف ها و زیبایی های کتاب بنویسم ولی فقط بهتون پیشنهاد میکنم که توی لیست کتاب هاتون قرارش بدین و عشق کنین با خوندنش 🙂💚
این کتاب را برای فاطی هدیه گرفته بودم، چون در توانم نبود دوباره برای خودم هم بگیرم، اول خودم خواندمش. اول کتاب نوشتم: کاش تجربه دیگری از عشق ما را نیز عاشق میکرد. اما چنین نیست. نمیدانم. کتاب جالب است. یکی از نامههای ماریا کاسارس از همه جالبتر. دقیقترین جایی که متوجه میشوید دقیقا بین این دو چه اتفاقاتی در جریان بوده است. نامهها از سال ۱۹۴۴ تا زمان مرگ کامو ادامه دارند و قرار است در ۵ مجلد چاپ شوند. کتاب اول نامههای سالهای ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۹اند. یعنی اگر قرار است شروعش کنید، باید بدانید این قصه سر دراز دارد.
أن يكتب فيلسوف العدم هذه الرسائل لهو أمرٌ يجعل المرء يُعيد تعريف الحب من جديد، بالنسبة لي، هدم كامو مفهومي عن هذا الشعور الإنساني وأعاد بناءه من جديد، فرغم ما تبدو عليه الحياة من عبثية وسخف ولا منطقية، إلا أن الحب يجد لنفسه طريقاً وسط هذا الخراب، ويمنح كل هذا الوجود الغامض معنىً. هكذا فهمت من كامو.
كامو الذي كتب هذه الرسائل مختلفٌ عن ذاك الذي كتب " الغريب" و"الطاعون"، تكشف هذه الرسائل أن هذا الفيلسوف الوجودي على جانبٍ من الرومانسية والرقة إلى الدرجة التي تحمل المرء على البكاء أحياناً إزاء كمية الجمال المرهف الموجودة فيها.
إنها رسائل تبعث القشعريرة في البدن وتجوس بيدها في خبايا الروح حتى أن المرء ليشعر أنه يطير بعيداً وفي داخله كل براكين العالم تتفجر.
تا بیایم دربارهٔ این کتاب چیزی بنویسم، خبر شدم که چاپش به یک هفته نرسیده در خودِ تهران تمام شده است. چنین خبری در وضعیتی که بهقول کامو «زندگی انسان به پشیزی نمیارزد» بهنوعی «غبار تسکینیست بر حضور وهن». یک هفته از انتشار نامهها در «گالیمار» نگذشته بود که کتاب را سفارش دادیم و بختیار بودیم که چهار روز بعد به دستمان رسید. تجربهٔ ویرایش اثری که کلمات کامو در آن نشسته یا شاید ایستاده به اقیانوس خیره شده، تجربهای یگانه است. احساس میکنی در پیشگاه نویسندهای ایستادهای که عمری آمیختهاش بودهای و حالا میخواهی به یاری مترجمی کاردان و زبانآور زیر و بم صدایی را که از نویسندهٔ بزرگ شنیدهزیستهای در زبان فارسی منعکس کنی؛ بخصوص که هیچگاه لحن عاشقانهٔ او در این زبان و زبانهای دیگر وجود نداشته است. کاموی عاشق هم یادآور کاموییست که میشناختهایم هم چهرهای سراسر تازه از اوست؛ چهرهای که شاید هیچوقت از نویسندهٔ بیگانه و طاعون تصور نمیکردهایم. برعکسِ آیدا و طاهره و چند معشوق دیگر که بیشتر «مخاطب» نامههای عاشقان مشهورشان بودهاند، «ماریا کاسارس» پاهمپای کامو مینویسد و افقهای تازهای نه «بهواسطهٔ او» که «بهدست او» پدید میآید. گاه چنان جانانه مینویسد که از نویسندهٔ مشهور نیز پیش میافتد. در دفاع از جمهوریخواهان اسپانیا علیه فرانکو بیانیه مینویسد، کامو ترجمه میکند. ناز بنیاد میکند، کامو بر باد میرود. گاه حسادت کامو را شعلهور میکند و انگار سرمست میشود از اینکه در شعلهگاه گدازههای جان او زنانگیاش را صیقل میزند ــــ کسی که بیش از آنکه معشوقهٔ آلبر کامو یا دختر رئیسجمهور اسپانیا باشد، زنیست متکیبهخود و رها از انقیاد. در نامهها لحظات اختفا و آفرینش مردی سلگرفته و مضطرب و دلنازک را در پس چهرهٔ افسانهای آلبر کامو میبینم. دقایق ابرآفتابی زنی نازنین را نظاره میکنم جسور و خویشتندار که بیش از هر کس دیگری تداعیگر «اُرفه» ژان کوکتو است. کامو در یادداشتهایش نوشته بود: «عشق بیعدالتیست، اما عدالت کافی نیست.» با خواندن این نامهها میفهمم که چرا معتقد است که عدالت کافی نیست. شاید بتوان این نامهها را ژنوم تمام نوشتههای آلبر کامو دانست. لحظات خلق رمانها و نمایشنامهها و آثار فلسفی کامو در این نامهها به بهترین نحو ثبت است، چرا که برای «بهترین موجود زندگیاش» نوشته است. ماریا جایی در نامههایش به یک «رمان مکاتبهای» اشاره میکند، بی اینکه بداند که نیم قرنِ بعد نامههای او و معشوقش را ـــ با بوی آویشنی وحشی که برایش نامهپیچ کرده بود ـــ مانند رمانی مکاتبهای میخوانند و تاریخ دردمند آرزومندیشان را به نظاره مینشینند. مترجم ترجمهٔ این کتاب را به «مصطفی رحیمی، کاموی ایرانی» تقدیم کرده است.ــ
شاید یک سال شده باشد، دقیق نمیدانم. از زمانی که اولین نامه را خواندم تا الان مدت زیادی گذشته است. معمولا صبحها وقتی پرتوهای خورشید بالاخره از پنجره اتاقم گذر میکردند، کتاب را برداشته و یکی یا دو نامهای میخواندم، گاها شاید هفتهای یکی، و من هم مثل کامو و ماریا در این یک هفته احساس دوری میکردم و حس میکردم چرا نامه تازهای نمیرسد؟ به همراه کامو دوری کشیدم و روی عرشه کشتی به دریا خیره شدم و همراه ماریا از ماجراهای تعریفهایش از کتابهایی که میخواند لذت بردم. جلد دوم امسال آمد و خیلی هم گران بود! آنقدر که باید دستم را تا مدتی برای این دو عزیز تکان بدهم. دوست نداشتم تمام بشود، اما شد. مثل خیلی چیزها و خاطرات دیگر. در کتاب الان کریسمس شدهست و من آن را میبندم. در جایی از کتاب ماریا برای کامو چیزی نوشت و من همان را انتخاب کردم تا در وصف این کتاب بنویسم: 《من بهترین و ساکتترین روزهایی را که آدم میتواند بر این سیاره بیرحم بیاید، مدیون تو هستم.》
پ.ن: من کتاب را به هیچکس پیشنهاد نمیکنم! چرا که اصلا بهنظرم در خواندن نامه توقعی نباید داشت، ما بدون اجازه وارد نوشتههای خصوصی میشویم که اصلا قرار نبود چاپ شوند. نقد کردن آنها احمقانه و مضحک است. الان هم برایش نمرهای ندارم که وارد کنم. چندتا از ریویوها را خواندم و احساس کردم اکثرا دنبال چیز اشتباهی در جای اشتباهی میگردند.
En 1944 ocurrieron muchos acontecimientos en el mundo pero uno insignificante fue que María Casares y Albert Camus cruzaron las miradas y a partir de ese momento ambos quedaron hechizados por el poder de su conexión mental.
Camus había publicado El Extranjero y era un autor reconocido que trabajaba en el periódico de la resistencia Combat y llegó a ser su editor jefe. Dada esas circunstancias, muchas veces tenía que salir de París para alejarse puesto que fuese un revolucionario lo ponía en peligro de muerte constante.
María Casares era hija de un primer ministro de la Segunda República Española, hecho que los hizo emigrar a Francia cuando estalló la guerra civil española. Allí ella se convirtió en actriz y gracias a su talento y elocuencia se formó un nombre propio.
En 1944 ella trabajaba en el Théâtre des Mathurins, y los mismos Mathurin fueron quienes presentaron a la renombrada actriz y al escritor. Albert Camus estaba casado pero eso parecía no ser un impedimento para él en buscar nuevas conquistas. Su esposa, Francice Faure también era argelina-francesa y le había dado su palabra de mantenerse a su lado toda su vida. Y aunque nunca se divorció el cometido de estar a su lado queda un poco desfigurado con las cartas que le escribe a la propia María Casares según él, desviviendose de amor.
Casares y Camus se separaron cuatro años después de su primer affaire, pero un día paseando por las rues de París los volvió a acercar y desde aquel momento nunca más volvieron a separarse ni en persona ni por escrito. Durante doce años y por sus compromisos profesionales, María Casares y Albert Camus se escribían todos los días a modo diario como si estuvieran confesando ante ellos mismos.
Las cartas nos llevan a conocer un Camus totalmente diferente a la imagen que teníamos de él. Un hombre dependiente emocionalmente que escribe con un lirismo perfecto y enterrado completamente en sus emociones. Mientras tanto María Casares, un tanto más desconocida que él, nos regala una presencia auténtica, poderosa, que se cuestiona y que vibra apasionadamente en sus letras. María llega a ser el soporte principal de la relación y quien normalmente aporta la cordura aunque a veces le flaquee por fallecimientos de personas queridas, su frase de “Era demasiado joven cuando te conocí para comprender plenamente todo lo que representa la palabra 'nosotros'. Denota una madurez emocional que impresiona a cualquiera e incluso al propio Camus.
En toda correspondencia nos encontramos sumergidos en la vida privada de dos personas llenas y alimentadas de cultura. Teatro, libros, reflexiones, ganas de vivir o morir... Dos personas que siempre se encuentran en su admiración mutua para proseguir con lo absurdo de su relación. Lo absurdo para ellos es la única certeza, y así lo confirman una y otra vez las coincidencias y el azar.
La conexión mental es el verdadero hilo rojo del destino.
يك بار وسط يك پنيك پر قدرت بهم گفت یکي از لحظاتی که حس خوشبختی رو عمیقن تجربه کردی رو به ياد بيار و دوامش بده،چيزي يادم نيومد مطلقن هيچي نه اينكه چيزي نبوده لابد بوده اما من يادم نيومد براي همين ديگه وسط پنيك هيچ كس ازش چنين چيزي نميخوام ,لطفن آروم با من نفس بكش، من اينجام من اجازه نميدم چيزيت بشه حتا اگه اندازه ي ثانيه اي خوشحال وخوشبخت نبودي .عشق به اون معنايي كه ميان زوج ها رواج داره برام بي معني شده يعني از يك زماني به بعد بي معني شده عمر زيادي طلب ندارم اما يك مدت كوتاه ديگري ميخوام براي عشق ورزيدن به سبك خود كوچكم لطفن. با احترام به كلمات تبادل شده در اين كتاب چرا كه هر دوستت دارمي كه گفته ميشه از دالان هزاران ساعت سکوت گذشته و ا به زبون اومده. با احترام به راه طولانی که طی کرده تا بيان بشه .با احترام به اون راه طولاني.با احترام به عشق ميان آدم ها ،از هر نوعش.با احترام به عشق.
بعضی از نامه ها نثر زیبایی داشت و حقیقتا به حس و حال زمانی که داشتم میخوندمشون میخورد. منتها در مجموع یه اثر خسته کننده است. میخواست 2 بدم ولی در نهایت سه ثبت کردم.
تمام روز در حال و هوای نامه های عاشقانه غرق شدم. رفتم حمام و لباس هایم را هم بردم و مثل زن های قدیمی با آب و صابون شسام. یک کاری که با دست انجام شود و دست و تن ادمی درگیر شود که فراموش کنم ماجرای فیلیپ راث را. که یادم برود ناتوانی را- باید یک کتاب بنویسم در تاریخچه ی شکست هایم. در حوالی شکست ها- یکی از زیبایی های رایطه ماریاست. دختری که بیست و دو سال سن دارد و باهوش است. کتاب های تولستوی و بالزاک می خواند و بازیگر است و اصرار ندارد که کامو زندگی خانواد گی اش را به هم بزند تا با او باشد. به همین رابطه امیدوار و شادمان است. من از او اموختم. از این رابطه. از این نامه ها. از این شیوه ی با هم بودن که چهارده سال به طول انجامیده. عشقی که یک بار آغاز شده. دوباره فراموش شده و دو سال با هم نبوده اند و جهان ان ها را در خیابانی کنار هم قرار داده و تا مرگ کامو- چیزی که دخت بارها در نامه اش نوشته بوده که چقر می ترسیده از اینکه مرگ ان ها را از هم جدا کند- و جدا می کند. با بلیطی در جیب کامو که شاید به سوی او بوده برای تا ابد با هم بودن اما او تصادف می کند و تمام... . " در قلبم حرارتی ایجاد شد. تا امروز مثل یک تبعیدی، دور از جهان مانده بود." . رابطه شان زمانی شورع می شود که کامو سی ساله بوده- هم سن حالای منف اگر از من بپرسید سی سالگی سن عاشق شدن های دوباره است. بازیافتن خویش و عاشقی برای بار دوم- و دختر بیست و یک ساله بوده- سنی که من در کتابخانه ی دانشگاه عاشق شدم- در بلوار سن ژرمنف چهار سال بعد از اولین دیدار و آشنایی به یکدیگر برمی خورند و دیگر از هم جدا نمی شوند- در کنارش نوشته ام در کدام بلوار دوباره به تو برمی خورم؟- . باید کنار من می بودی . طعم با تو بودن طعمی ست بین اضطراب و خوشبختی ( من این طعم را چشیده ام. زندگی عبث و توخالی ست اگر یک بار و فقط برای یک بار در این میانه ی اضطراب شور و خوشبختی شیرین گیر نیفتاده باشید. . زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را انچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنی. . حسادت کامو جان من را شیرین می کند. حسودی های عاشقانه اش قلبم را به لرزه در می اورد- نوشته تو در میان یک عالمه ادم بودی و من کلافه شدم. فقط تو را می خواستم. راه من، خوشبخت بودن با توست. سعی می کنم تصور کنم چه کار می کنی. بهت زده از خودم می پرسم چرا اینجا نیستی. . امیدم به توست که میایی. . ساعت کلیسا شش بار نواخت. این ساعتی ست که همیشه دوستش داشته ام و دیروز با تو دوستش داشتم. . اما به کدام عشق می توان همیشه مطمین بود. کافی ست یگ نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاد. ان وقت دست کم یک هفته در قلب من حسود عشقی باقی نمی ماند. . " فکر کن. خیلی به من فکر کن. همینطور تند و وحشی که من دوستت دارم من را دوست بدار." (تمناهای کامو و تهدیدهایشف این اشتایق به دوست داشته شدن کامو...) . گوشه یا از نامه ی یازدهم ژانویه 1944 نوشته ام- او ماریا جاودان می شود نه به خاطر بازیگری و نه به خاطر نمایشنامه هایش. یک عشق است که او را جاودان می کند. نویسنده ای که عاشق او شده است و هرگاه نویسنده ای عاشق شما شود شما در کلمه های او جان می گیرید و نفس می کشید و تا ابد انجا ماندگار خواهید شد. این است راز کلمه و عشق وقتی در هم گره می خورند. جاودانگی و اکسیرش که ساده نیست.) . کامو می نویسد نامه هایت را خواندم وبا دیدن اسم هر مردی دهانم خشک می شد. (وقتی با هم بودیم بعد از ده سال به صورت ناخودآگاه هر دویمان اسم پارتنرهایمان را گفتیم. من دلم می خواست او نشنیده باشد و او گفت به جون... و تلخی در ذهن و دهان و فضای میان مان پیچید. اسم های ساده ی کوچک که می گفتند چیز بوده است که دیگر نیست.) . این زندگی که هیچ چیزی را بی زحمت و بی ایثار به من نبخشیده است. . فقدا کامل احساس بهتر از احساسات نصفه نیمه است. اما من به احساسات کامل و زندگی های مطلق هم ایمان ندارم. . چرا این نامه را به تو می نویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع زندگی ات مرا از خود رانده و درو ریخته و به تمامی انکارم می کند. امروز در تیاتر فهمیدم که جایی در زندگی ات ندارم. تو مرا کاملا فراموش کرده ای. من اما نمی توانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحه شرحه ادامه دهم در حالیکه دلم می خواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. تمامش می کنم عزیرم. این نامه بیهوده است. . از هر طرف که می روم شب است. با تو یا بدون تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم. . واقعی ترین و غریزی ترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دیشت به تو نخورد. می دانم که ممکن نیست. روزی از ته قلبم تمام انچه داشته ام را به تو بخشیده ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم. جهانی که دارد خسته ام می کند. تنها امیدم این است که روزی بفهمی چقدر دوستت داشته ام. تو را به ازای تمام سال های بی تو می بوسم. . شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورد. به تو گفتم دلم می خواست کنار من زندگی کنی. می دانم که این حرف چقدر پوچ است. . دو سال نامه نگاری شان قطع می شود تا اینکه مادر ماریا می میرد- تو این حق را برای من قایل نیستی که شریک لحظات شادی ات باشم. اما به نظرم هنوز حق شریک بودن در غم ها و رنج هایت را دارم. شده از راه دور. خیلی خوب می فهمم که چقدر این غم برایت بزرگ و تسکین ناپذیر است. اتفاقی که افتاده به نظرم عادلانه نیستو هولناک است. امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. . شش روز است که اینجا هستم و هنوز به نبودنت عادت نکرده ام. انگار هفته هایی سرسام اور کنار تو زندگی کرده باشم. . آن موقع ها که من بیدار می شدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت می کردم. چشم انتظار بیداری ت بودم. عشقم این خود خوشبختی بود. و این چیزی ست که باز انتظاش را می کشم- ( این نگاه کردن به چشم ها و مژه ها در روزهایی که یکی زودتر از دیگری بیدار می شود.) . . با توقع زیاد از زندگی آن را خبرا نکینم. زندگی ای که شاید پوچ است. نیست؟ . زندگی زاهدانه ی من آب ده سیگار در روز بیداری صبح خواب نیمه شب مراقبت از پدرم. تمام کردن جنگ و صلح (چه کتابی!) شیاطین که مرا جذب نکرد- ماریا این نامه را نوشته . امروز اما روز استثنایی بود. دورازده سیگار کشیدم.( مثل روزهای قرنطنیه ی ما که دیدن یک ماه و یا حمام رفتن خودش یک تغییر خوشایند و بزرگ است. حالا این روز هم دو سیگار بیشتر جان داده به زندگی و ان را از خمودگی دراورده) . نمی توانم به تو بگویم خداحاف. این کار جدایی می آورد و من نمی خواهم هیچ وقت این اتفاق بیفتد. . اخر یکی از نامه های کامو این ها هم اویشن هایی ست که از کوه کنده ام. این عطر هوایی ست که من تمام روز در ان نفس می کشم- قصه ی عشق است این . دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمین منتظرت هستم. – اینگونه دور دوستت دارم- . تو فقط مرا در شهر دیده ای. من ادم زندگی دخمه ای نیستم. من مزارع پرت افتاده را دوست دارم. اتاق های خالی را. خلوت دورن را. کار واقعی. . ماریا برایش می نویسد. وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم. طوری که واقعا نمی توانسیتم آنچه ما بودیم را درک کنم. شاید باید رد زندگی با خودم مواجه می شدم تا با عطشی بی انتها به سوی تو برگردم. . چقدر کامو نامه هایش را فیلسوفانه می نوشته . در کنار التماس برای دوست داشته شدن و اینکه بیا بیا منظترت هستم اما نقطه ی روشن فکرهای قدرتمندش در همه ی نامه ها دیده می شود. " وظیفه ی ما این است که اراده مان را بی وقفه تقویت کنیم. تا هیچ چیز فراموش نشود و چشم ها همیشه باز نگه داشته شوند به وقایع بزرگی که دیده ایم و به تیره بختی هایی که مستیقیم و غیرمستیقم شاهدش بوده یام- علیه فراموشی ست این جمله. وظیقه ی هر انسان همین است. . " من هرگز خودم را اینقدر سرشار از نیرو و زندگی احساس نکرده ام. لذت بزرگی ست که مرا لبریز کرده می تواند جهانی را زیرورو کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری می دهی. . معنایش این است که من با تو سرچشمه ای از زندگی را یافته ام که گمش کرده بودم.(هر کس عشق می روزد برنده است. او قلب خودش را، وسعت خیال و هستی اش را بزرگ و عمیق تر می کند. و این چیزی ست که در مدرنتیه و پست مدرن حذف شده است. داشتن احساس و عاشق بودن به مثابه لوزر بودن تلقی می شود. یک تلخی ناتمام است اینگونه انسان را ساختن- . " داشتم برمی گشتم که یک خرگوش دیدم. یک موجود زنده" حسی که مینا یک بار برایمان گفت. در جزیره ی دورافتاده اش یک گربه به خانه اورده بود و غذا داده بود. حس یک موجود زنده بعد از مدت ها . کشیش دهکده و چمنزارهای بهتش اشتاین بک را خوانده ماریا . هرگز اینگونه به این اندازه وحشی دوستت نداشته ام. . تو درونی ترین احساس منی. با توست که به خودم می رسم. عشق من ما به نقطه ای رسیده ایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم دا کند. به نقطه ی رضایت و رهای متقابل . دیگر زندگی کردن بلد نیستم( دقیقا وقت هایی هست که ادم زندگی کردن را فراموش می کند. من دلم تنگ شده است برای ایران. بعد از یک ماه به لوجان زنگ زدم. شمال است و با کارگرهایش خانه را درست می کند. از کرونا نجات یافته و کار می کند در خانه ی روستایی اش . تنت... بعضی اوقات از شدت هوس خودخوری می کنم. البته این هومس فقط از سر لذت نیست. از زمان های دور می آید با کششی مرموز به مرموزترین و عظیم ترین چیزی در وجود تو که من به ان عطشی ابدی دارم. . خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفه ای ست که ما داریم. . گوشه ی کتاب در یادداشت هایم نوشته ام یاکاموز است. در این لحظه دمنوش هل و گل سرخ دم کرده ام و به ماه و نورهای لرزانش روی رودخانه خیره شده ام و در حال خواندن عاشقانه تری نامه های دنیا هستم. نوشته ام شاید دوری و خیال و فکر کردن به عشق شیرین است تا در عشق باشی و میانه ی تلخی های زمینی. خیال است که انسان را خدا می کد. این است آنجایی که انسان راهش را از بقیه ی موجودات طبیعت جدا می کند.) . شب فرو می افتد. عشق من امروز که تمام شود آخرین روزی ست که هنوز می توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می کشی. . من یک کابین خشک و خالی دارم. از این اتاقک ها خوشم می آید و از این تهی بودنشان. تصورم از دزندگی همین است. انتظار، کلیدوازه ی عشق است. . صفحه ی 216. ادامه دارد.
هتل به سیک آمریکایی را نپذیرفتم و اینجا یک اتاق دارم و یک سرویس حمام و بالکنی که رو به خلیج است. اما آارمشی شاهانه دارم که اینجا احتیاج ش دارم.-
ارامش شاخانه ی ساده یا که کامو از ان حرف می زند چقدر زیباست
.
انتظارت را می کشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را می شکم.
.
از وقتی شناختمت فهمیدم می توانم دوستت بدام. خامی و جوانی من باعث جدایی مان شد.
.
" امشب دقیقا در این لحظه چه می کنی؟ ماه اینجا زا پشت کاج ها بالا امده و شب سرد و شگرف است.
.
کاش می دانستی چقدر داشتنت خوب است.
.
من بهترین و ساکت ترین روزهایی را که آدم می تواند رد این سیاره ی بی رحم بیابد مدیون تو هستم.
.
هیچ کاری نکردم. جلو پنجره ی باز رو به پاریس فقط به تو فکر کردم. به ما. به عشق مان
.
( کامو وقتی بیگانه را می نویسد یکی دیگر است و وقتی این نامه های عاشقانه را می نویسد خودش است. ادم ها وقت نوشتن یکی دیگرند. کتاب ها هستند که نویسنده گانشان را شکل می دهند. همین است که بسیار سفت و سخت معتقدم نویسنده ای که دوست شماست لبه ی مرز است باید به شدت تفکیک کنید اینکه کتابش را دوست دارید و شیفته ی نوشتارش هستنید نباید توقع تان را از دوستی بالا ببرد و از طرف دیگر ممکن است سبک نوشتاری اش با سلیقه ی شما جور نباشد اما دوستی باشد که در برابرش رها هستید و بی قضاوت می توانید از خودتا حرف بزنید.
در اول باید بگم اصلا توقع نداشتم با توجه به آثاری و مطالعه های خرده ریزی که درباره کامو داشتم با همچین چیزی روبرو بشم، میشه گفت یه بخشی از شخصیتی که در ذهن من از کامو شکل گرفته بود با خوندن این نامه ها فرو ریخت و یه تناقضی برام ایجاد شد، بین شخصیت فیلسوفی که کامو داره و شخصیتی که توی خفا(دنیای خودش داشته) از شروع کتاب بیگانه و بی تفاوتی ها تا فراغ و اهمیت ندادن در طاعون و یکدفعه مواجهه با این نامه ها.
کلا هضمش سخت بود برام در خصوص خود نامه ها هم باید بگم نامه های ماریا رو بیشتر دوست داشتم و نامه های کامو بنظرم زیاده روی بود و گاها گدایی عشق رو حس میکردم توی نامه ها.
بخش های جذاب نامه ها برای من بخش هایی مرتبط با آثار و هدف های کامو در زمینه نویسندگیش بود.
درکل نمیدونم واقعا اثری نیست که (هرچند اثری هم نیست مجموعه نامه هست ولی خب منظور خودکتاب هست) به کسی پیشنهاد بدم، بعضی نامه ها قشنگ بودند ولی خب درکل نتونست اون حس عاشقانه رو هم القا کنه و به عبارتی این حس رو در من ارضا کنه با این نوشتار (هرچند نامه های بودن که قرار نبوده پخش شه😁)
خطاب به عشق یکی از چهار جلد از مجموعه نامه نگاری های آلبر کامو به معشوقه خود ماریا کاسارس است که از نشر نو به چاپ رسیده است. آلبر کامو نویسنده و فیلسوف نام آشنای فرانسوی است که آثاری شناخته شده و جهانی دارد؛ از آثار وی می توان به طاعون و بیگانه اشاره داشت. نامه های آلبر کامو به معشوقه خود ماریا که بازیگریست کمتر شناخته شده، توسط دخترش گردآوری و به چاپ رسیده است. نامه های این مجموعه در برگیرنده اطلاعاتی درباره زندگی کامو و ماریا، ریز جزئیات کارهای مورد علاقه و روزمره و هم چنین سلایق کتابخوانی و نظرات آنها در مورد کتابها است. یکی از نقاط قوت این ترجمه وفاداری مترجم به نحوه نگارش هستش. ترجمه کلی کار با کمی اغماض می توان گفت خوب و قابل قبول است، با کمی سانسور که مسئله ای است متداول در آثار به چاپ رسیده در ایران. از حیث عاشقانه بودن می توان گفت که عاشقانه های کمرنگی دارد اما همین کمرنگ بودن به هرچه باورپذیر تر بودن نامه ها کمک می کند و خواندن آن ها را برای مخاطب شیرین می کند. اگر شما هم جز طرفداران کامو هستید و اثری از وی خوانده اید و یا حتی اگر شده یکبار اسمش به گوشتان خورده، پیشنهاد می کنم این اثر را بخوانید تا از مواجهه با روی دیگر و عاشقانه کامو حیرت زده شوید.
تموم کردن این کتاب یه شکنجه ی به تمام معنا بود! خیانتی که اسم عشق گرفته با اراجیفی از جنس غیبتهای پای سبزی پاک کردن و جملات تکراری و خسته کننده.... قرار بود عشق رو به تصویر بکشه مثلا؟ ... باید کلی پشتش کتاب خوب بخونم که بشوره ببره... اه
وای وای وای وای کامو چقد غر میزنی، چقد یه سری جملات رو هی تکرار میکنی، بس، فهمیدیم به ماریا نیاز داری، بس. نمیدونم، نمیدونم چرا انقد انتظارم از این کتاب بالا بود، بیشتر کتابای کامو رو خوندم، خیلیاشون رو عاشقانه دوست داشتم، اما این؟ اصلا با خودم فکر میکنم چی باعث شده که فکر کنه چاپ کردن این حرفا ایده خوبیه؟ نمیدونم، نمیدونم چرا انقدر انتظارم بالا بود! شاید چون نامه های کافکا رو خوندم، و دیدم چقدر زیبا میشه به ساده ترین در عین حال دردناک ترین شکل عشق رو بروز داد. شاید چون نامه های نادر ابراهیمی رو به همسرش خوندم، که فقط نامه نبود، شعر بود، ادبیات بود، عشق بود. اما این؟ نمیدونم والا، از اول تا اخرش گفت بیا بیا دلم تنگ شده، نیاز دارم بهت، بیا بیا. نمیدونم، شایدم دارم اغراق میکنم، شاید همون اول کاری وقتی نوشته بود میترسه ماریا به کس دیگه ای دل ببنده چون دل ادمیزاد به راحتی میتونه بره و همه چیزو بذاره کنار، از ریاکاریش بدم اومد.
این دفتر را چند سال پیش در چاپ اولش و در آن سر و صدایی که به پا کرد خریدم و زنگ تفریح مناسبی بود برایم در لابهلای سایر خوانشهایم. کاموی عزیزم مرا عجیب غافلگیر کرد! این دفتر در مقایسه با آثار داستانی و نمایشی و پژوهشی وی را میتوان ازش بعنوان نماد کارکرد قلب یا دل و عقل یا منطق یا ذهن یا مغز یاد کرد. گاه چنان جملات عاشقانهای نغزی نوشته به کاسارس که دلم میخواست در آن لحظات معشوقه کامو باشم. دفتر دوم؟ شاید یک زمانی برای زنگ تفریح دیگر.
لأول مرة اتعثر في الكاتب ألبير كامو وبهذا العمق القلبي اللطيف والعذب جدا في مراسلاته . احب جدا ثقافة الرسائل المتبادلة والتي يرمي فيها الانسان ثقله القلبي فيها ببكل هدوء ، واشعر بالضجر من سهولة العالم اللي نعيش فيه الان ولهذا السبب لا بد من اللجوء للرف اللي يحتفظ بالأشياء التي نبحث عنها ومنها " الكتب اللي توثق هالنوع من المراسلات " . بحثت عن ألبير ووجدت انه ألبير بشكل عام مختلف عن ألبير ( ماريا ) . قلب ينبض بامرأة ويتجدد من خلالها وهي ماريا . كانت ماريا دافعه في الحياة وهالشيء يتضح في كتاباته . صدفة خلقت أبدية . صدفة لقاء ماريا بألبير ( في النهاية وبطريقة ما ، نحن معارون لبعضنا البعض ) . احببت العجوز الشاب بسبب هذا الحب . يقول نيكوس كازاتزيكس : جواب كل الاسئلة ، امرأة تحبّها . ألبير وجد جواب كل اسئلته في ماريّا .
ما نحتاجه ان يتعبنا هو حقا ما نحبه. عرفت كامو المفكر الدقيق والكاتب المبدع. وهنا اكتشفت كامو العاشق والرجل البسيط واليائس، يتألم احيانا ويشعر بال��بطة في اوقات أخرى. كامو الجميل.
في الروايات صدق ليس في الدنيا، صدق جذوره غالبا مختلقة. وفي الرسائل صدق ليس في الروايات، صراحة جذورها حقيقية. كامو هنا رجل غريب جدا عن مورسو الذي رسمه ببراعه في رواية الغريب.