Claude Gueux, condamné à de la prison pour le vol d'un pain, se retrouve persécuté par un gardien de prison. La seule issue que trouve Claude Gueux à cette injustice est le meurtre de cet homme... Victor Hugo s'est déjà engagé dans le combat contre la peine de mort dans un roman précédent, Les Derniers Jours d'un condamné à mort. C'est en lisant, dans la gazette des tribunaux, le procès de Claude Gueux que Victor Hugo décide d'en écrire la vie depuis son entrée en prison jusqu'à son exécution, avant de conclure par un plaidoyer contre cette société implacable avec les victimes de la misère humaine.
After Napoleon III seized power in 1851, French writer Victor Marie Hugo went into exile and in 1870 returned to France; his novels include The Hunchback of Notre Dame (1831) and Les Misérables (1862).
This poet, playwright, novelist, dramatist, essayist, visual artist, statesman, and perhaps the most influential, important exponent of the Romantic movement in France, campaigned for human rights. People in France regard him as one of greatest poets of that country and know him better abroad.
کلود ولگرد داستان کارگری است که دچار ناملایمتیها و تبعیضات اجتماعی شده. داستان بسیار تلخ و غمانگیز است. او برای سیر کردن شکم خانوادهاش دزدی میکند، دستگیر میشود و بعد محکوم! طبیعتا هوگو قلم بسیار تاثیرگذار و توانایی برای ترسیم وضع اسفناک جوامع فقیر و شرح شرایط نامطمئن و ناپایدار آنها دارد.
در فرانسه هنوز دهات و قصباتی هستند که مردم آن نیمه وحشی هستند و هر وقت جامعه بخواهد مردی را بکشد ایشان از تماشای آن لذت میبرند. ص 40 کتاب راستی ای ملت مطیع و نجیب فرانسه، نمیدانم عاقبت این قوانین عجیب با شما چه خواهند کرد؟...ص 41 کتاب ملت گرسنه است، ملت با سرما دست به گریبان است، فقر و مسکنت مردان را به جنایت و زنان را به فحشا سوق میدهد. شما به ملتی که پسران رشیدش را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسبیخانه میرباید رحم کنید. در کشور شما زندانیان محکوم به کار اجباری و زنان هرجایی بسیارند. وجود این دو سرطان در بدن مملکت چه معنی دارد؟ معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد و در خون او مرضی راه یافته است. ص44 کتاب زندانهای خود را اصلاح کنید و قضاوت خود را تغییر دهید. کاری کنید که قوانین پا به پای اخلاق پیش بروند. ص 45 کتاب شما فکر خود را متوجه نقص کار تربیت کنید و تربیت صحیحی به ملت بدهید. کاری کنید که این کلههای معیوب و بینوا انبساط پیدا کنند تا فکر و هوشی که در آنهاست بزرگ شود. ملتها بر حسب تعالیمی که گرفتهاند دارای کلههای خوب یا بدند. شما تا میتوانید زاویهی مغز ملت را باز کنید. ص 47 کتاب دریغا نمیدانم مرگ با روح ما چه خواهد کرد و آن را به چه صورتی خواهد انداخت! چه چیزی از روح ما خواهد گرفت و چه چیز به او خواهد بخشید! روح ما را در کجا خواهد گذاشت؟ آیا گاهی هم اعضای گوشتی یا چشم به او خواهد داد تا به سطح زمین نگاه کند و اشک بریزد! ص 154 کتاب
«کلود ولگرد» رابطهی تنگاتنگی با «آخرین روز یک محکوم» داره. کلود ولگرد یک کارگره که به خاطر فقر و نبود کار دست به دزدی میزنه تا زن و فرزندش رو از گرسنگی و سرما نجات بده و به ۵ سال حبس محکوم میشه و در زندان اتفاقات دیگهای براش رقم میخوره... هوگو دست به انتقاد از محکومیتهای سنگین بدون توجه به بستر و پیشینه و دلیل وقوع جرم میپردازه و یه جایی جملهی قشنگی میگه، نقل به مضمون که پولی که به جلادان میدهید به آموزگاران بدهید تا جامعه پیشرفت کنه و جرم کم بشه.ه
بخشی از کتاب: ای آقایانی که در قلب مجلس نشسته اید، بدانید و آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج می کشد. شما هر نامی که به حکومت بدهید، اعم از جمهوری یا مسروطه یا حکومت مطلقه مختارید ولی بدانید که اصل این است که ملت رنج می کشد و جز این هیچ موضوعی مطرح نیست. در کشور شما زندانیان و زنان هرجایی بسیارند. وجود این دو سرطان در بدن مملکت چه معنی دارد؟ معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد و در خون او مرضی راه یافته است.
هنگامی که حکم اعدام صادر می شود..زندگی متوقف می شود..مجرم بار ها..ساعت ها و روز ها میمیرد پیش از آنکه طناب به گردنش برسد..حکم..اعلانی به صدای انسانی..ناگهان زمان را متوقف می کند..محکوم به اعدام..جمله ای برای یک نفر در دادگاهی پر همهمه..زمانی که دیگران با عجله به سراغ برنامه ناهارشان می روند این جمله در ذهن و هویت محکوم طنین انداز می شود..او دیگر انسان نیست..سرنوشتش به سیاهی جوهر حکم مقدر شده..لحظات و افکار و احساساتش یکباره دیگر بی ارزش و بی معناست...محکوم ناگزیر قدم برمیدارد..هر قدم..مهم نیست در چه جهتی.. او را به طنابی که در انتظارش است نزدیکتر می کند.. طنابی که کیفر اعمالی ست که حتی شاید بیاد نیاورد..کیفر جنون با خونی که در دگ هایش است باید دهد..تباهی زندگی انسانی..سرانجام در بامدادی سرد..گام بر داشتن بر چند پله..اخرین صعود محکوم..زمانی که با گرمی طناب..سرمای ترس وجودش را در برمیگرد..همچون آغوشی سخت..که ناگهان سخت تر و سخت تر می گردد..وصالی که انسان را از نفس کشیدن باز می دارد..وصال مرگی قانونی..کابوسی که محکوم به اعدام ساعت های تباه شده بسیاری شب و روز به آن اندیشیده اکنون اینجاست..در کنار ما..توسط ما زندگی یافته تا زندگی بگیرد
" Messieurs des centres , messieurs des extrémités , le gros peuple souffre ! Que vous l'appeliez république ou que vous l'appeliez monarchie , le peuple souffre . Ceci est un fait !"
" Le peuple a faim, le peuple a froid. La misère le pousse au crime ou au vice, selon le sexe. Ayez pitié du peuple, à qui le bagne prend ses fils, et le lupanar ses filles. Vous avez trop de forçats, vous avez trop de prostituées. Que prouvent ces deux ulcères ? Que le corps social a un vice dans le sang. Vous voilà réunis en consultation au chevet du malade ; occupez-vous de la maladie. Cette maladie, vous la traitez mal. Étudiez-la mieux "
" Donnez au peuple qui travaille et qui souffre, donnez au peuple, pour qui ce monde-ci est mauvais, la croyance à un meilleur monde fait pour lui. Il sera tranquille, il sera patient. La patience est faite d'espérance. Donc ensemencez les villages d'évangiles. Une bible par cabane. Tel a assassiné sur les grandes routes qui, mieux dirigé, eût été le plus excellent serviteur de la cité. Cette tête de l'homme du peuple, cultivez-la, défrichez-la, arrosez-la, fécondez-la, éclairez-la, moralisez-la, utilisez-la ; vous n'aurez pas besoin de la couper. "
"از خود بپرسید که من چرا دزدی کردهام، آدم کشتهام؟ آقایان قضات اگر راست میگویید به این دو سوال جواب بدهید!"
"شما با حقوقی که به هشتاد جلاد میپردازید، میتوانید ششصد آموزگار استخدام کنید."
"تقصیر اینکه آن کله ها معیوب و فاسد از آب در آمدند، بی شک در درجه اول کار طبیعت است و در درجه دوم با تربیت."
"مسئله عظیم و بزرگ اجتماع سر افراد ملت است. این سر پر از دانههای مفید است. شما کاری کنید که این دانهها برسند و میوه شرافت و فضیلت و تقوا به بار آورند. کسی که بر سر گردنه آدم میکشد و مال مردم را میدزدد، اگر هدایت و تربیت میشد، ممکن بود بهترین و عاقلترین خدمتگزار ملت شود. هرچه هست، در سر افراد ملت است. شما در این سرها تخم دانش و اخلاق بکارید، آنها را آبیاری کنید، حاصلخیز کنید، روشن کنید و تربیت کنید، خواهید دید که دیگر نیازی به بریدن این سرهای نازنین نیست."
Hugo* had published Le Dernier Jour d’un condamné in the same year as a fragment of this story (1832), a journalistic account of a recent beheading that failed five times, the hangman’s servant finally finishing the task. Hugo staunchly opposed capital punishment, but he did not live in our U.S. where kids take guns and kill second-grade children, or movie-goers. Admittedly, we sympathize with Claude Geuex, a big guy who though illiterate is a natural leader: he is “very badly treated by education, but very well treated by nature.” He goes to prison for theft to support his wife, as he calls her, and their child. Hugo says, “I don’t know what he stole, or where he stole it,” but “je sais que ce vol résulta trois jours de pain et de feu pour la femme et pour l’enfant, et cinque ans de prison pour l’homme.”(38)
Geuex seldom spoke, had a serious, pensive air that invited followers. On the other hand, the manager of his prison, Monsieur Directeur (M.D.) is short, tyrannical, holding his authority tightly, and cruel. Yes, sometimes he jokes, but beware if you don’t laugh. Hugo writes it’s no small accomplishment for Claude to be obeyed “par toutes ces natures désobéissantes”(42), by all these disobedient types. He might even doubt whether he was “roi ou prissonier. C’était une sorte de pape captif avec ses cardinaux.” And Claude helped the little prison manager, “dix paroles de Claude valaient dix gendarmes”(45), so the manager detested and envied Claude, his hatred that of the ruler in law versus the ruler in fact, or even the temporal power versus the spiritual power. The big guy was habitually starved by the small daily ration of bread, but his hunger is relieved by a pale young man, Albin, who begs him to share his portion. Friends for a few weeks, the cruel manager removes Albin from Claude’s workroom. When Claude asks why M.D. separated them, he answers, “Parce-que….”(48)
Once Claude avenges M.D., who mocked Claude that his femme was working the streets for cash, and that his daughter is lost, he is put on trial, for capital punishment. This big man, the natural leader who speaks little, is downright eloquent in his own defense, on p.66. Claude is even witty. Like Thomas More’s last words on Henry VIII’s scaffold, Claude Geuex going to his end, coldly says, “J’ai bien dormi cette nuit sans me douter que je dormirais encore mieux la prochaine”(71), I've slept well last night, and expect to sleep better tonight.
* We visited Victor Hugo’s house in Paris decades ago, like Manzoni’s in Milano, mainly on what they call the first floor, we, the second. Hugo’s house looked out onto a back garden as I recall, unlike Manzoni’s in the fashion center of Milan. I read this in Le Livre de Poche/ LGF: 1995 edition, bought in Sherbrooke, Quebec, 2013.
ویکتور هوگو مردی که فراتر از زمانش می اندیشید . مردی که به اصطلاح امروزی رواداری را به مردم فرانسه و مردم دنیایش هدیه داد
در کلود ولگرد با بهره گیری از همان رمانتیسیسم که نماینده پرافتخارش است به عوامل اجتماعی که سبب ارتکاب جرم از طرف اشخاص می شود می پردازد....او می گوید اگر فردی مرتکب جرمی می شود ، همه افرادی که در آن جامعه زندگی می کنند خصوصا سیاست مداران و صاحبان مناصبِ تصمیم گیری ، باید تقاص پس بدهند، چرا که آن فردِ مجرم محصول آن جامعه سیاست ها و اجتماعی است که در آن زندگی می کند
او مجازات اعدام (با گیوتین) که در فرانسه مرسوم بود( خصوصا در دوره انقلاب ) را مردود می داند و در یک حالت سانتی مانتالی می گوید به جای جدا کردن سر ها دنبال آموزش و کاشتن بذر دانش و اخلاق در سرها باشیم
This is the story of Claude Gueux (that is, Claude Beggar), a destitute man put in jail because, in dire straits, he has done some petty shoplifting and snatched bread for his family. Infuriated by wanton vexations from the prison foreman, he murders him and is in due course sentenced to death.
The narrow point of view works miracles and using Claude and his fellow cellmates as an example, Victor Hugo speaks out against death penalty and in support of every measure diverting men and women away from crime.
-------------------------
L'histoire de Claude Gueux, un miséreux incarcéré pour avoir volé un bout de pain et qui, excédé par les mesures vexatoires du chef de l'atelier, le tue et sera condamné à mort.
Le point de vue très resserré sur Claude et ses codétenus frappe juste et V. Hugo livre un plaidoyer vibrant contre la peine de mort, et en faveur de toutes les mesures qui peuvent rendre les hommes meilleurs.
مفهوم کتاب بسیااااااااار زیبا و قابل تامل بود. بعد خوندن این کتاب هروقت معضل اجتماعی ببینم که علتش بی مدیریتی، عدم فرهنگ سازی و یا پاک کردن صورت مسئله به جای ریشه یابی مشکلات (که به وفور توسط مسئولین اتفاق میفته) باشه، به یاد “کلود ولگرد” و جملات آخرش میفتم. تنها مشکلی که با کتاب داشتم داستان پردازی ضعیفش بود
خب باید بگم که اگه شما اسم نویسنده رو ندونی و کتاب رو بخونی، بدون شک میتونی حدس بزنی اثر ویکتور هوگو عزیزه!
این کتاب برای من یه جور مینیمال شدهی بینوایان بود و خیلی جاهاش منو یاد ژان والژان مینداخت…
قسمت دوم کتاب رو بیشتر دوست داشتم. یه جاهاییش خیلی اگزیستانسیال بود.
کتاب غمانگیزی بود و هرچی به آخرش نزدیک میشدم بیشتر دوس داشتم که زودتر تموم شه! بهم استرس میداد! چقدر عالی و دقیق و ظریف، احساسها و هیجانهای یه فرد محکوم به اعدام رو توصیف کرده بود…
بعد از خوندن این کتاب مطمئن شدم که بهترین روش مواجهه با مرگ، حداقل برای من، اینه که بیهوا و ناغافل بیاد و سورپرایزم کنه! دونستن تاریخ و ساعتش فقط کیفیت زندگی رو میاره پایین…
نمیدونم بهش باید ۳ یا ۴ ستاره بدم، ولی میدونم خوندنش رو احتمالا به افراد دلنازک توصیه نمیکنم! 😃
( زندان داروی ننگبار و محرقی است که در بدن بیمار اجتماع ایجاد تاول و گنده زخم میکند و خون کثیف او را کثیف تر میسازد. مجازات اعدام نیز قطع عضوی از اعضای اجتماع است که به طرز وحشیانه صورت میگیرد . ) هنگامی که حکم اعدام کلود صادر میگردد او میگوید : بسیار خوب ولی آخر نگفتید من چرا دزدی کردم و چرا آدم کشته ام ؟ کلود درگیر سیستم فاسدی شده که به جای خشکاندن ریشه ها تنها شاخه ها را میبرد. راه حل های سردمداران همچون زندان یا اعدام در جامعه امروزی چندان سودمند نیست و گاه تاثیر معکوس دارد . ریشه در فرهنگ است هر چه سرمایه بیشتری صرف تربیت و تعلیم جامعه گردد از ان سمت زندانیان و اعدامی ها کم تر میشوند. چه هزارن افراد همانند کلود ولگرد ما که اگر تربیت و شرایط جامعه بهتر بود به جای دزدی فرد مفید تری برای جامعه میشدند.
This entire review has been hidden because of spoilers.
ملت گرسنه است، ملت با سرما دست به گریبان است، فقر و مسکنت، مردان را به جنایت و زنان را به فحشاء سوق میدهد. شما به ملتی که پسران رشیدش را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسبیخانه میرباید رحم کنید (وضعیت ایران ، سال ۴۰۳ )
Un vrai chef d'œuvre, d'une brutalité tangible. Son roman résistera au temps parce que la société (l'époque et la géographie mise à part) n'a pas changé et gardé son visage laid. ***Nota béné : je suis contre ses idées mentionnées à la fin du cinquième chapitre. La Bible, comme il a essayé de nous faire comprendre ne pourra en aucun cas aider les gens à mener une meilleure vie. C'est d'ailleurs le cas de toutes les religions.
Extrait de livre:
Monsieur le directeur rendez-moi mon camarade... Je vous en supplie, remettez Albin avec moi. Vous verrez comme je travaillerai bien. Vous qui êtes libre, cela vous est égal, vous ne le savez pas ce que c'est qu'un ami, mais moi je n'ai que quatre murs de la prison, vous pouvez aller et venir, vous, moi je n'ai qu'Albin. Rendez-le-moi, Albin me nourrissait, vous le savez bien. Cela ne vous coûterait que la peine de dire oui.
Que vous l'appeliez République ou que vous l'appeliez monarchie, le peuple souffre, ceci est un fait. Le peuple a faim, le peuple a froid. La misère le pousse au crime ou au vice. Vous avez trop de forçats, vous avez trop de prostituées, que prouvent ces deux ulcères ? Que le corps social a un vice dans le sang.
Savez-vous que la France est l'un des pays de l'Europe où il y a moins de natifs qui sachent lire?
کاش به جای قلم فرسایی هایی که در مذمت حکم اعدام میکنیم، این کتاب را دست به دست بچرخانیم و بخوانیم. پاسخمان را در سطوری که به قلم هوگوی بزرگ نوشته شده و محمد قاضی آن را با زیبایی و ذوق بی نهایت در زبان فارسی بازآفریده در می یابیم. روح حساس ویکتور هوگو تالمات و گفتگوهای درونیِ یک محکوم، در روزها و لحظاتی که قدم به قدم به روز اعدام نزدیک میشود، را تصویر کرده، آنچنان که گفتی تو در سلول تار و تنگ آن محکوم حضور داری، یا در ذهنش، در بدنش زندگی میکنی، گفتی تو خود به نیستی محکوم شده ای... و جرعه جرعه جام رنجِ او را مینوشی؛ با خواندن این کتاب خوب میفهمی که حکم قصاص فرزندِ قوانین بی اعتنایی است که ریشه های جرم را بازنمیشناسد، نتوانسته همپای اخلاق پیش رود و اجتماعی بسازد که به زعم هوگو دست کم به اندازه طبیعت در اعطای موهبت به انسانها بخشنده باشد. هوگو از دنیایی میگوید که کفه مجازات ترازویش سنگین تر از کفه تربیت است. از قوانینی شکایت میکند که در مقابل رنج های روحی یک محکوم اعدامی کور است و موضوع اعدام را به لحظه فرود آمدن گیوتین یا هرچه بی درد کردنِ عمل کشتن تقلیل میدهد و روحی را که همچنان پایبند زندگی است به چیزی نمیگیرد...
کتاب شامل دو داستان است: کلود ولگرد ، آخرین روز یک محکوم در بخشی از کلود ولگرد آمده است:
« این نردبان پوسیده و خراب شده جرایم و مجازات ها را از هم متلاشی کنید و از او نردبان بهتری بسازید. در اصول محاکمات جزایی و د�� قوانین کیفری خود تجدید نظر کنید. زندانهای خود را اصلاح کنید و قضات خود را تغییر دهید. کاری کنید که قوانین پا به پای اخلاق پیش بروند.
آقایان ، بدانید که در فرانسه هر سال سر عده کثیری را از دم گیوتین می گذرانند. شما که در فکر صرفه جویی بودجه هستید به فکر صرفه جویی این سرهای نازنین بیفتید شما که قلم قرمز به دست گرفته اید و جوش و حرارت «حذف کردن» دارید نام جلاد را نیز از لوح اجتماع حذف کنید شما با حقوقی که به هشتاد جلاد می پردازید میتوانید شش صد آموزگار استخدام کنید.
آقایان ، به فکر اکثریت مردم باشید. برای کودکان دبستان و برای مردان کارگاه بسازید.»
ص۱۴۹: «می گویند اعدام چیز مهمی نیست و کسی از آن رنج و درد نمی بیند. می گویند چنین مردنی بسیار شیرین و بی دردسر است و هرگز ساده تر از این نمی توان مرد. اگر چنین است پس این رنج و عذاب شش هفته ی اخیر و این شور و التهاب یک روزه ی واپسین عمر چیست؟ آری، این رنج و عذاب جانکاه یکروزه ی آخر عمر که هرگز جبران نخواهد شد، روزی که در آن واحد همکند و آهسته می گذرد و هم تند و سریع، چه معنی دارد؟ آیا این نردبان عذابی که به گیوتین منتهی می شود چیست؟ ظاهر امر چنین است که کسی در زیر گیوتین رنج نمی کشد، ولی آیا تشنجی که از رفتن قطره قطره خون از بدن به انسان عارض می شود با حالی که از خاموش شدن تدریجی فکر و ادراک آدمی دست می دهد یکسان نیست؟ به علاوه چه کسی مدعی است که انسان در زیر ساطور گیوتین رنج نمی کشد؟ آیا مدعی چنین سخنی از گفته خود مطمئن است، چه کسی چنین سخنی به او گفته است؟ آیا هرگز شنیده است که وقتی سری را بریده اند آن سر خون آلود از زمین برخاسته و خطاب به مردم فریاد زدهاست که ای مردم من احساس درد نکردم! »
تلخ ترین قسمت این کتاب برای من، روبه رو شدن کلود ولگرد با دختر سه ساله ش ماری بود😢 و کلا احساساتش وقتی از ماری کوچولو صحبت میکرد. ص۱۵۹: بیچاره طفلک بینوای من یک سال است مرا ندیده و حق دارد به من «آقا» خطاب کند.طفلک قیافه مرا از یاد برده و آهنگ صحبت و لهجه ی مرا فراموش کرده است، از این گذشته دیگر من بدبخت را در این ریش و لباس و این پریدگی رخساره که می شناسد؟ چطور! یعنی دخترم که آرزو میکردم لااقل همیشه در خاطر او بمانم مرا فراموش کرده است؟چطور! من دیگر پدر نیستم؟ آیا محکوم شده ام که دیگر هرگز اسم شیرین و مقدس «بابا» را که مخصوص زبان کودکان است و بر سر زبان آدم های بزرگ نمی تواند بماند نشنوم؟ مع الوصف من حاضر بودم به جای این چهل سال عمری که از من گرفتند بار دیگر و فقط یک بار، از زبان دخترک عزیزم کلمه ی «بابا» را بشنوم و به خدا که جز این آرزویی نداشتم.
فایل صوتی این کتاب را گوش دادم که بسیار دلنشین و قابل تامل بود و دقیقاً همان انتظاری که از ویکتور هوگو داشتم برآورده شد...ویکتور هوگو از راه هنر نوشتن به مبارزه علیه وضعیت آن زمان فرانسه پرداخته است.
دوجمله از این کتاب من رو تحت تاثیر قرار داد: پولی که به جلاد داده میشود اگر به آموزگار داده شود، جامعه نجات پیدا خواهد کرد. اگر شما در سر مردم بذر اخلاق و دانش بکارید بعد آبیاریش کنید خواهید دید که دیگر نیازی به بریدن سرها زیر تیغ گیوتین نیست. بزرگترین پرسش از زبان شخصیت اصلی کتاب مطرح میشود؛ من چرا دزد و قاتل شدم؟ مسئلهی اصلی این است، کسی به مشکلات روحی و روانی اهمیت نمیدهد، درصورتی که ریشهی تمام جرمها همین مشکلات هستند.
Claude Gueux é uma pequeno livro - nas edições não ilustradas, não terá mais de 20/30 páginas- o seu tamanho é reduzido, mas é enorme a sua mensagem. Conta a história de um homem pobre que rouba pão para alimentar a mulher e a filha. Apanhado, é julgado e condenado. Na prisão, é tratado miseravelmente, desrespeitado e humilhado. Lembra-vos alguma coisa? Exato. Foi escrito em 1834, vinte e oito anos antes da publicação d'Os Miseráveis. A par da sua produção literária, Vitor Hugo foi um ativista convicto, um humanitário que se bateu pelo povo miúdo e miserável. Pôs o talento ao serviço da escrita, que utilizou como forma de denuncia das condições precárias e das injustiças sofridas pelos mais desfavorecidos. Acabou exilado nas ilhas de Jersey e Guernesey, onde escreveu as suas maiores obras. As últimas páginas deste pequeno livro são uma profunda reflexão sobre os abusos cometidos em nome da lei, e uma chamada de atenção a quem dirigia os destinos da França. Um pais que não aposta na educação do seu povo, e aplica a repressão de forma excessiva e bárbara nunca poderá ser um pais civilizado, justo, produtivo. Um apelo contra a pena de morte e por uma justiça menos punitiva e mais humanizada.
"Essa cabeça do homem do povo, cultivai-a, arroteai-a, regai-a, fecundai-a, iluminai-a, moralizai-a, utilizai-a, não tereis necessidade de a cortar."
چقدر قلم هوگو لذت بخشه، توصیفات عالی از آدمها، همراه با مثالهایی عالی تر برای توضیح اونها، واجب شد شاهکار بلندش یعنی بینوایان رو هم بخونم؛ اما در کل محتوای این داستان ، جذبم نکرد، خیلی با عجله گفت و رد شد، در صورتی که خوب شروع شده بود، شاید صرفا اومده بود توصیفات و نظریات روانشناختی، سیاسی و اجتماعیش رو یکبار دیگه بیان کنه و چفت و بست داستان براش کم اهمیت بود. (خیره سری و لجبازی، بدون هوش و ذکاوت، حماقتی است که دنباله جهل مرکب است، بسیارند کسانی که مرتکب چنین خطایی می شوند، یعنی در حالی که صرفا لجوج و احمقند، خود را همسنگ ناپلئون، با اراده و جدی می پندارند) {در جهان، مردمی هستند که آهنند و مردمی آهنربا، کلود، آهنربا بود} (این قانون استثناناپذیر است، محبوبِ مردم، منفور دشمنان مردم است، عشق و وفاداری به غلامان، همیشه کینه و نفرت خواجگان را در پی دارد.)