What do you think?
Rate this book


207 pages, Paperback
First published February 1, 1986
We arrive from the Big Town. We’ve been traveling all night. Mother’s eyes are red. She’s carrying a big cardboard box, and the two of us are each carrying a small suitcase containing our clothes, plus Father’s big dictionary, which we pass back and forth when our arms get tired.
We walk for a long time. Grandmother’s house is far from the station, at the other end of the Little Town. There are no trams, buses, or cars here. Just a few army trucks driving around.
We call her Grandmother.
People call her the Witch. She calls us “sons of a bitch.”
Grandmother is small and thin. She has a black shawl on her head.
The privy is at the bottom of the garden. There’s never any paper. We wipe ourselves with the biggest leaves from certain plants.
We smell of a mixture of manure, fish, grass, mushrooms, smoke, milk, cheese, mud, clay, earth, sweat, urine, and mold.
We smell bad, like Grandmother.
شاید آنچه نجاتم میدهد –هرچند مرز بین نجات و تباهی به نازکی یک تار موست– این است که درنهایت، با وجود نیاز مبرمی که به نظم دارم، چیزی سرسختانه در وجودم میلغزد، برهم میزند، فریب میدهد، اشتباه میکند، شکست میخورد و به خاک میافتد. این روحیه، مرا به هر سمت و سویی که بخواهد میبرد. به تدریج، معنای نوشتن برایم تبدیل به همین بالا و پایین کردن دائمی شد، همین تعادل داشتن و نداشتن؛ چیدن خردهریزها در یک قاب و منتظر لحظهی درهم ریختنش ماندن. بنابراین رمان عاشقانه زمانی رضایتم را جلب میکند که تبدیل میشود به رمانی دربارهی از بین رفتن عشق. اثر رازآلود وقتی مرا جذب خودش میکند که میفهمم هیچکس قرار نیست قاتل را پیدا کند. رمان تربیتی تنها زمانی به نظرم خوب میآید که متوجه میشوم هیچ یک از شخصیتها قرار نیست تربیت شوند. نوشتهی زیبا، زمانی زیبا میشود که عصیان میکند و از استیصال و قدرت زشتی میگوید؛ و شخصیتها؟ وقتی شخصیت منسجمی دارند، احساس میکنم چیزی دربارهی آنها غلط است و زمانی که چیزی میگویند و دقیقا برعکسش را انجام میدهند، به وجد میآیم.
...شروع میکنم به نوشتن یکجور دفتر خاطرات، حتی نوشتاری سری ابداع میکنم تا هیچکس نتواند آن را بخواند. در آن دفتر، بدبختیهایم را مینویسم، رنجهایم، اندوهم، و همهی چیزهایی که باعث میشوند شبها در سکوت تو تختم گریه کنم.
برای از دست دادن برادرهایم و والدینم گریه میکنم، و خانهمان که حالا خارجیها در آن ساکن هستند.
بیشتر برای آزادی از دست رفتهام گریه میکنم.
دفتر خاطرات سریام و اولین شعرهایم را در مجارستان جا گذاشتم. برادرها و والدینم را آنجا جا گذاشتم، بیخبر، بیخداحافظی. اما بیشتر از هر چیز، من در آن روز آخر نوامبر ۱۹۵۶، تعلقم به یک ملت را برای همیشه از دست دادم.
On the way back, we throw apples, crackers, chocolate, and coins into the thick grass by the road. It is impossible to throw away the hand that patted us on the head.
"قانون سادهای داریم: انشا باید واقعی باشد. باید چیزی را که هست تعریف کنیم. چیزی را که میبینیم ، میشنویم و انجام می دهیم.... کلماتی که احساسات را توصیف میکنند خیلی مبهماند . باید از کاربرد آنها اجتناب کرد و به شرح اشیا ، انسانها و خود اکتفا کرد ، درواقع شرح وفادارانهی وقایع"
"با زدن سیلی و بعد لگد به همدیگر شروع می کنیم... دستهایمان را از روی شعلهی آتش عبور میدهیم. با چاقو ران، بازو و سینهمان را میبُریم و روی زخم هایمان الکل میریزیم... هر بار میگوییم درد ندارد... ما دیگر گریه نمیکنیم"
کلماتی که احساسات را توصیف میکنند خیلی مبهم اند؛ باید از کاربرد آنها اجتناب کرد و به شرح اشیا، انسانها و خود اکتفا کرد، در واقع شرح وفادارانهی وقایع
