«ترکها و شکافها از آن جور چیزهایی نیستند که ترمیم شوند. بهندرت دیده شده که التیام پیدا کنند. برعکس، معمولاً تمایل دارند که بیشتر شوند، بسط پیدا کنند و منشعب شوند. این گرایش طبیعی ترکها است و کاری نمیشود کرد، فقط میتوان درزها را پر کرد، و برای مدتی، هرقدر دوام بیاورد، خود را فریب داد. اما دوام زیادی ندارد. وقتی زمین و دیوارها شکلک درمیآورند، دلیل خوبی برای اینکار دارند. آن زمان هنوز اینرا خوب درک نکرده بودم، اما موضوع نگران کنندهتر این بود که از ترکها میشدحدس زد آن پایین، در اعماق، چه اتفاقی دارد میافتد.» - از پشت جلد کتاب -
چهچیزی ممکن است در این دنیا، در این موقعیتی که آدمها گرفتارش شدهاند، عجیب بهنظر برسد؛ وقتی زمین مستحکم زیر پاها سست میشود و تَرَک باز میکند و آدمها را به درون خودش میکشد؟ اگر کسی کتاب را برایم میخواند و میخواست که اسم نویسنده را حدس بزنم، بدون شک میگفتم اگلوف. فضای وهمآمیزی که اگلوف ساخته یادآور طنز سیاهِ منگی بود. البته این اثر پایینتر از منگی قرار میگیرد اما قطعا از عوضی بهتر بود
کسایی که منگی رو دوس داشتن حتما این رمان رو هم دوس میدارن . فضای داستانیش کمی عجیب و غریبتر و یک جورهایی هولناکتر هست. اینجا دیگه زمین هم که مطمئنترین جای دنیاست توزرد از آب درمیاد و کم کم خالی میکنه زیر پاها رو . از دست ندید...
تركها و شكافها از آن جور چيزهايي نيستند كه ترميم شوند. به ندرت ديده شده كه التيام پيدا كنند. برعكس، معمولا تمايل دارند بيشتر باز شوند، بسط پيدا كنند و منشعب شوند، اين گرايش طبيعي تركهاست و كاري نميشود كرد ، و فقط ميتوان درزها را پركرد و براي مدتي ، هر قدر دوام بياورد، خود را فريب داد. اما دوام زيادي ندارند. وقتي زمين يا ديوارها شكلك در مياورند، دليل خوبي براي اينكار دارند. آن زمان اين را هنوز خوب درك نكرده بودم، اما موضوع نگرانكننده اين بود كه از تركها ميشد حدس زد آن پايين ، در اعماق، چه اتفاقي دارد ميافتد.
«با تکرار این حرف که خیلیها بدبختتر از ما هستند و نباید شاکی باشیم، به خودمان دلگرمی میدادیم. به لطف همین بدبختترها بود که امیدمان را، هروقت نزدیک بود از دست برود، حفظ میکردیم. فکر کردن به آنها یککم آراممان میکرد و میگفتیم آنقدرها هم بدبخت نیستیم و حتا خیلی هم بخت یارمان است.»
برایم کتاب خوبی بود. باشعور بود! دوستش داشتم. ازش یاد گرفتم بیشتر بگویم خوبم...
. اوضاع که خراب میشود،میفهمیم همه این چیزها ارزش چندانی هم نداشته است.حتی دلمان برای تَرَکهای بیآزار همیشگی تنگ میشود،جایشان به نظرمان خالی میآید.و متوجه میشویم ناله و شکایت کار اشتباهی بوده یا زود به شکوه و شکایت افتاده بودیم و باید یک کم از گریه و زاریها را برای بعد نگه میداشتیم. وقتی زمین زیر پایت میلغزد تازه میفهمی چه باری را تحمل میکرده.بالاخره حماقت آدمها هم مثل بقیه چیزها،وزنی دارد.اقیانوس،در مقایسه با زمین،باری را حمل نمیکند،تمام تفاوت هم در همین است. #چرا_اینجا_روی_زمین_نشسته_ام #ژوئل_اگلوف #موگه_رازانی 📝این کتاب دومین کتاب اگلوف بعد از کتاب منگی هست.این نویسنده فرانسوی برای دومین اثرش برنده جایزه طنز سیاه در سال ۲۰۰۴ شد. این رمان در مورد شهری است که گرفتار رانش زمین شده و هر روز ترک و حفرهای روی دیوار یا زمین آن ایجاد میشود و ساختمانها فرو میریزند... اول شخص داستان را روایت میکند در تقابل با بقیهی شخصیتهای داستان مانند خواهرش،دوستش،کبوترش و ... و احساس ناامنی در شهر را به سادگی و با لحنی شیرین بیان میکند که حتی خود خواننده نمیتواند به عمق فاجعه پی ببرد ولی در اصل،عادت و تکرار زندگی روزمره گریبانگیر این بی خانمانهاست.فضاسازی داستان شبیه کتاب منگی(سرگیجه)بود
تعطيلات خود را چگونه سپري كرديد؟ كتابي كه مال خودم بود ولي قبل از خودم دو نفر ديگه خونده بودنش رو شروع كردم خوندم.راضي بودم ازش.طنز سياه! وسط تلخي هاي مزخرف زندگيشون ميتونستي هر هر بخندي به اتفاقايي كه پيش اومده! و پوچ گرايي رو به خوبي ميشد تو همه شخصيت ها و كل داستان نويسنده پيدا كرد.منم كه عاشق اينجور نويسنده ها
Fue una grata sorpresa leer este libro, sinceramente no esperaba mucho, el nombre no me decía nada, tal vez una novela ligera con unos toques de humor (y si lo es de cierta manera) pero no esperaba encontrar el placer que descubrí.
El principio igual me pareció un poco flojo, pero cuando uno lo pasa y comienza esta idea, "nunca dudamos del suelo donde estamos", me gustó mucho, es ligero, si, lleno de situaciones extrañas y con una ternura grande, en el fondo lo encontré bastante triste. No quiero dar muchos detalles, pero ánimo a algún curioso o a darse una vuelta por las páginas, es fresco.
«چرا اینجا روی زمین نشستهام» اولین کتابی بود که از ژوئل اگلوف، نویسندهی فرانسوی خوندم. اسم این کتاب رو سالها پیش یک روز وقتی خیلی غمگین بودم، توی رادیو تاکسی شنیدم. گوینده گفت که این کتاب برندهی جایزهی طنز سیاه شده. گفت ایدهی کتاب دنیاییه که توش زمین شکاف برمیداره و در خودش فرو میریزه و آدما دیگه نمیتونن به بدیهیترین چیز که زمین زیر پاشونه اعتماد کنن.
من فک کردم «ولی من همین الان هم با این حس آشنام. حس اینکه به هیچی نمیتونم مطمئن باشم، حتی زمین زیر پام. حس اینکه تمام زندگی یا هویتم مثل یه خونهی ساخته شده از کارته، و حتی یه عطسهی بیموقع میتونه باعث فرو ریختن هرچیزی که “من” رو تعریف کرده بشه.» و بعد تصمیم گرفتم که این کتاب رو بخونم تا ببینم بقیهی آدما در مواجهه با چنین حس ترس و بیاعتمادیای که من هر روز تجربش میکنم، چه واکنشی ممکنه نشون بدن.
گویندهی رادیو بعد یه قسمت از کتاب رو خوند:
“تَرَکها و شکافها از آنجور چیزهایی نیستند که ترمیم شوند. بهندرت دیده شده که التیام پیدا کنند. برعکس، معمولا تمایل دارند که بیشتر باز شوند، بسط پیدا کنند و منشعب شوند. این گرایشِ طبیعیِ تَرَکهاست و کاری نمیشود کرد. فقط میتوان درزها را پر کرد، و برای مدتی، هر قدر دوام بیاورد، خود را فریب داد. اما دوام زیادی ندارد. وقتی زمین یا دیوارها شکلک درمیآورند، دلیل خوبی برای این کار دارند. آن زمان هنوز این را خوب درک نکرده بودم اما موضوع نگرانکنندهتر، این بود که از ترکها میشد حدس زد آن پایین، در اعماق، چه اتفاقی دارد میافتد. یک روز جف گفت: میدونی مثل وقتیه که یه نفر کفش خیلی تنگ پوشیده، حتی اگه پاهاش خون بیفتن، تو فقط لباشو میبینی که کجوکوله میشن.»”
و من هر موقع میرفتم شهر کتاب، باغ کتاب، یا هر کتابفروشی دیگهای، اول اسم این کتاب رو توی قسمت جستجو تایپ میکردم. اما نشد، پیدا نشد. نمیدونم چرا هیچوقت به ذهنم خطور نکرد آنلاین دنبالش بگردم. شاید همونطور که به کتاب الکترونیکی عادت ندارم، به خرید آنلاین کتاب هم عادت نداشتم.
تا اینکه سه روز پیش، بعد از اینهمه سال، این کتاب بعد از آنلاین خریده شدن و سی ساعت توی چمدون بودن، اومد نشست بین دستام. و باید بگم چقدر هم خوش موقع. موقعی که من داشتم به این نتیجه میرسیدم که بعضی از انواع خوشبینی هستن که نه تنها به آدم کمک نمیکنن، بلکه واسه فرونریختنشون تو باید کلی انرژی صرف کنی و اینطوری تازه کلی خسته میشی، پس نکنه بدبینی بهتره؟ وقتی من داشتم فک میکردم که حالا که میدونم شکافی هست، که نمیخوام انکارش کنم، که حتی میدونم ممکنه بزرگتر و عمیقتر بشه، پس چطوری میتونم شاد باشم؟
و نکته اینه که خوشبینی، انکار شکاف نیست، گفتن این که این شکاف از بین میره نیست، گول زدن خودت که این شکاف واست مفید بوده هم نیست. این طرز نگاه در شخصیت مشاوراملاک داستان نشون داده شده. کسی که وقتی زمین داره مردمو توی خودش میبلعه و ساختمونا دارن روی سر آدما فرو میریزن، همچنان توی شهر راه میره و سعی میکنه خونه بفروشه. اون از خونههای نورگیر و دو بر با بالکنهای بزرگ تعریف میکنه و حتی به این نکته اشاره میکنه که این خونه خیلی خوبه چون هیچ همسایهای نداری. یعنی حتی اینکه ساکنین، ساختمون رو بخاطر خطر فروریختن ترک کردن رو بهشکل یه نکتهی مثبت میخواد نشون بده!
اما شخصیت دیگهی داستان جِف ه. جف، شکافها، ترکها و سوراخها رو میبینه، جف برای اینکه بتونه تو این شرایط زنده بمونه اقدام میکنه. جف این حقیقت که شهر داره نابود میشه رو انکار نمیکنه. اما جف همیشه معتقده که اوضاع میتونست از این بدتر هم باشه:
“باید از این به بعد همهی اتفاقاتی را که میتوانست پایان خیلی بدی داشته باشد اما نداشت، جشن بگیریم. و اگر توقعمان را حسابی پایین بیاوریم میتوانیم گهگداری خوش باشیم. حتی اگر لازم باشد روی زمین بخزیم، باز هم میتوانیم کمی خوشی یا چیزی شبیه آن را در گرد و خاک پیدا کنیم، اگر لازم باشد آن را مثل ذرات طلای داخل شن و ماسه با الک پیدا میکنیم. اما بههرحال پیدایش میکنیم. اما زیادهروی هم نباید کرد، چون اگر برای هر چیز و ناچیزی جشن بگیریم ممکنه لطف جشن از بین بره. “
“اگه یه قربانی وجود داشت، به خودت بگو جای شکرش باقیه دو تا نبوده. اگه دو تا بود، خوشحال باش سه تا نبوده. اگه سه تا بود، شاد باش چهارتا نبوده و همینطور تا آخر. میفهمی؟ اگه به مرد بود بگو خوب شد زن نبوده، اگه زن بود بگو خدا رحم کرد بچه نبوده. اگه قربانیا رو نمیشناختی، فکر کن ممکن بود بشناسیشون و اگه یکم میشناختی، به خودت بگو ممکن بود اونارو بهتر بشناسی...”
در این حین اوضاع توی شهر هی بد و بدتر میشه:
“اوضاع که خراب میشود میفهمیم همهی این چیزها، ارزش چندانی هم نداشته است. حتی دلمان برای ترکهای بیآزار همیشگی تنگ میشود. و متوجه میشویم ناله و شکایت کار اشتباهی بوده، یا زود به ناله و شکایت افتاده بودیم و باید یکم از گریه و زاریها را برای بعد نگه میداشتیم. وقتی زمین زیر پایت میلغزد، تازه میفهمی چه باری را تحمل میکرده. بالاخره حماقت آدمها هم مثل بقیهی چیزها وزنی دارد.”
جف، سعی میکنه از افتادن توی گودال دوری کنه. اما حتی وقتی توی گودال افتاده بازم معتقده از این بدتر هم ممکن بوده :دی
“جف میگفت نمیداند چند وقت است آن تو گیر افتاده. میگفت ریشههای کوچک را میخورد و از آب لولههایی که زیر دماغش نشتی دارد مینوشد. میگفت مردم گاهی میآیند و سرش داد میزنند که برای خودش کاری دست و پا کند و یک تنهلش بیشتر نیست. میگفت از همه سختتر این است که دیگر نمیتواند تکان بخورد چون از وقتی با یک کامیون آمدهاند سوراخ را پر کنند تا کمر توی بتن گیر کرده. میگفت به غیر از این، حالش خوب است. از او پرسیدم : - مطمئنی خوبی؟ - خوبم، خوبم، نگران نباش رفیق. دنیا که به آخر نرسیده، منم روحیهام خوبه.”
آه، جف. جفِ عزیز، برای زنده موندن توی دنیایی که داره فرو میریزه، حقیقتا راهی جز راهی که تو پیش گرفتی وجود نداره. و من برای زنده موندن توی دنیام که به یه عطسهی ناگهانی بنده، گاهی فرو نریختنش رو جشن خواهم گرفت. و بهت قول میدم که شادی رو پیدا خواهم کرد، حتی اگه مجبور باشم اون رو با الک مثل ذرههای طلا بین شن و ماسه پیدا کنم.
کوتاه بخوام بگم «طنز سیاه» و واقعا هم چیزی نه در طنز بودنش کم داره و نه سیاه بودنش. دنیایی که داره از هم میپاشه و شخصیتی که از ته چاه فریاد میزنه: خوبم، خوبم. نگران نباش رفیق. دنیا که به اخر نرسیده. منم که روحیه م خوبه. اگر منگی رو دوست داشتید و دنبال کتاب مشابهی میگردین، این کتاب انتخاب مناسبیه.(البته برای مقایسه باید بگم منگی رو بیشتر پسندیدم) و یکم هم از یادداشت مترجم: داستان شهر و محلهیی است که با رانش زمین دستو پنجه نرم میکند. هرروز ترک و حفرهیی تازه روی دیوار یا زمین ظاهر میشود یا ساختمانی فرو میریزد یا کسی در زمین فرو میرود. و در کنار اینها، باغچهیی که فقط به اندازهی کاشتن یک تربچه جا دارد و با ذرهای آب دهان آبیاری میشود، دوست بیخانمانی که به سرنوشت اعتقادی عمیق دارد و قصهگوی خوبی است، یک کبوتر دستآموز که حاضر نیست پرواز کند و انبوهی از شخصیتهای رنگارنگ که هریک به شیوهی خود نسبت به وقایع پیرامون خود بیتفاوت هستند و ناخواسته در آن گرفتار میشوند
Y la vida no deja de seguir ni esperarnos, pero las imágenes y reflexiones de este libro son muy poderosas. No puedo olvidar ese dolor y esperanza que me dio la historia para replantearme las relaciones de mi vida y la manera que miro los momentos de esta vida.
"Es que nacer no es poca cosa, lleva su tiempo recuperarse. Pero tampoco tenemos toda la vida para hacerlo."
داستانی درباره جهانِ درحال نابودی. تم کلی داستان شبیه کتاب قبلی اگلوف ینی سرگیجه(منگی) بود اما سرگیجه رو بیشتر دوست داشتم. فضای این داستانش خیلی شبیه زندگی تو ایران بود! 😄
اول از ترجمه شروع کنم که بسیار عالی و روان بود. در مورد خود داستان باید بگم که ایده داستان بسیار جذاب بود، شروع فوق العاده ایی داشت ولی در ادامه افت کرد، به نظرم این ایده جا داشت که داستانی پخته تر و طولانی تر رو شکل بده. ولی بازام به نظرم ارزش یکبار خواندن رو داره، همچنین حاوی مفاهیم اگزیستانسیاله.