Marvin Neil Simon was an American playwright and screenwriter. He wrote more than 30 plays and he received more combined Oscar and Tony nominations than any other writer. He was one of the most reliable hitmakers in Broadway history, as well as one of the most performed playwrights in the world. Though primarily a comic writer, some of his plays, particularly the Eugene Trilogy and The Sunshine Boys, reflect on the twentieth century Jewish-American experience.
I imagine this hasn't been produced in a while, at least nowhere significant (wouldn't be surprised to discover I am wrong, but I am too lazy to go and check), but I think it may be the perfect time for a revival of Neil Simon's Last of the Red Hot Lovers.
One man, three attempts to have an affair with three very different women. One location. Three different afternoons. It is a simple premise. It is full of laughs. It is very seventies, but not so much so that it couldn't slip into the 20-teens, especially because, for all the laughs and all its simplicity,Last of the Red Hot Lovers is deep in the world of consent.
Our gentleman was well within the bounds of consent in the 70s; he may even be so today; he may also have gone too far once or twice, but then again maybe not. Staging it, playing it, getting a chance to watch it, chatting about it, any and all these things are necessary, I think. It is a play that could help us set new boundaries looking back at old ones. It is a play that could help us do that in a playful way. It is a play that could help us all heal and be better (and better to each other).
I always dug Neil Simon, but I've never thought his plays would have the staying power to be relevant years later. I think I got that wrong. I hope I get to play in this soon.
(از متن کتاب) مطمئنم برات اونقدرا تکوندهنده نیس؛ اما تو اولین ماجرای عشقی من طی بیست و سه سال زندگی زناشوییم هستی. تا حالا هیچوقت هیچ زن دیگهای رو نبوسیده بودم. بیست و سه سال تمام! بیست و چهار سالم بود که با یکی از دوستای دبیرستانیم ازدواج کردم. از شونزده سالگی به بعد فقط با اون دوست بودم. تو فکر میکنی قبل از این که ازدواج کنم تجربهی رابطه با چن تا زن داشتهام؟ - یکی! اونم فقط یه بار! وقتی هیجده سالم بود برادرم منو برد یه آپارتمان توی نوارک نیوجرسی که توش یه زن چهل و چهار سالهی لخت رو یه تختخواب فلزی دراز کشیده بود و روزنامه میخوند. برام هفت دلار آب خورد و تمام شب استفراغ کردم. من سیگاری نیستم، قمار نمیکنم و مشروبی که امروز خوردم بیشتر از همهی مشروبایی بود که در تمام عمرم خوردهم. تا حالا تصادف ماشین نداشتهم، هیچوقت دعوا نکردهم، هیچکدوم استخونام نشکسته، درجه حرارت بدنم بالاتر از سی و هشت درجه نرفته - زندگی اگرچه باهام سر لطف نداشته ولی بهم بیاعتنایی هم نکرده. سه تا بچه دارم که بهشون خیلی افتخار میکنم، خونهای که به خاطرش خیلی زحمت کشیدهم و همسری که هرچند فوقالعاده نیس یا به قول شماها از اون پرشرّ و شورا، اما مهربون و دلسوز و فداکاره و من واقعا دوستش دارم. پس چرا باید بعد از بیست و سه سال زندگی مشترک، نشونی آپارتمان مادرمو پشت یه چک بنویسم، یه بطری اسکاچ با دو تا گیلاس بخرم و خدا خدا کنم مچم وا نشه؟ چرا؟ جوابشو بهت میگم: خودمم نمیدونم! تا پیش از این هیچوقت هوای این کار به سرم نزده بود - نه، دروغ گفتم! اولین بار پنج سال پیش شروع شد و به صورت جدیش دو سال پیش گل کرد. حدود یه سال پیش تصمیم گرفتم بهش تن بدم و تو شیش ماه گذشته درگیرش بودهم. من چهل و هفت سالمه و برای اولین بار تو زندگیم به مرگ فکر کردم. الان بخشی از زندگیم فکر کردن به مرگه. هر روز هرچی آگهی فوته میخونم فقط واسه این که دلم خوش بشه اسمم تو اونا نیس. دائم تو این فکرم که چهطور پیش میآد و من چهجوری باهاش روبهرو میشم. میدونی من حتی تمرین مردن هم میکنم. تو رختخواب دراز میکشم و سعی میکنم به خودم وانمود کنم حالم بده - بعد میذارم سرم بیفته یه طرف - و بعد آخرین نفسای بریده بریدهمو میدم بیرون - بعدش پا میشم و دو تا قرص خوابآور میخورم. چون بیدار که باشم تحمل سکوت شبو ندارم. ولی چاره چیه؟ آخرش یه روز اتفاق میافته. شاید زودتر از اون که فکرشو بکنم. و من از خودم میپرسم «لذت بردی بارنی؟ واقعا چهل و هفت سال معرکهای نبود؟» و میدونی جوابم چیه؟ «خب نمیشه گفت معرکه، ولی خوب بود.» - در مجموع زندگیم خوب بود. بعد از زندگی خوبی که گذروندهم باید برم توی گور. برام مراسم باشکوهی میگیرن و منو با کتشلوار آبی رنگ خوشدوختم دفن میکنن. همسر سوگوارم برام گریهزاری میکنه و شیش ماه بعد با یه مرد دیگه ازدواج میکنه. حتی بعید نیس ژاکت قهوهای رنگمو بده به اون. من سرزنشش نمیکنم. این رسم روزگاره، زندگی باید ادامه پیدا کنه. ولی مادامی که ادامه داره نمیشه چیزی بهتر از خوب باشه؟ نمیشه چیزی غیر از بازکردن رستوران سر ساعت یازده صبحِ هر روز باشه؟ نمیشه چیزی بهتر از گذروندن سه هفته تعطیلات ماه آگوست کنار استخر میون پنجاه تا پیر و پاتال چاقالو توی «ساراتوگا اسپرینگز» باشه که هر لحظهش خدا خدا کنی کاش خونه بودی و ساعت یازده صبح رستورانو باز میکردی؟ نمیشد فقط یه بارم که شده به رویاهام تن بدم؟ خوابای شبانه، تجربه کردن چیزای دور و بر، احساسات، لذتایی که قبلا تجربه نکردهم - دلم میخواس بدونم یه زن دیگه از چه چیزم خوشش میآد؟ نظرشو جلب میکنم؟ ممکنه دوستم داشته باشه؟ امکان داره از دست زدن بهش خوشم بیاد؟ و هزارتا سوال دیگه که اگه ناغافل اسمم تو صفحهی آگهی فوت روزنامه درمیاومد، هیچوقت جوابشونو نمیفهمیدم. این شد که تصمیم گرفتم فقط یه بارم شده خواستهمو برآورده کنم. ادعا نمیکنم در مورد همسرم انعطاف داشتهم. اگه اونم میخواس واسه دل خودش همین کارو بکنه هیچوقت نمیبخشیدمش. بنابراین شروع کردم به دیدن دور و برم - و با همهی این تفاصیل بهت اطمینان میدم، فقط یه رابطه، یه روز دلچسب و تموم! اما اگه همه چی همونجور که دلم میخواس پیش میرفت، به تجربهی خاطرهانگیز و باارزش پشت سر میذاشتم و امکان داشت بقیهی عمرمو بدون زیرآبی و خیانت بگذرونم و بعد، هر روز ساعت یازده صبح برم برای بازکردن رستوران، اما به علم به اینکه به اندازهی یه بعدازظهر کوتاه الگوی زندگیمو عوض کردم و یه دفهم که شده فقط زنده نبودم، زندگی کردم!
I feel that I owe Neil Simon an apology, and I'm really sorry it has to be posthumous. I've read a few of his plays, performed in BAREFOOT IN THE PARK, but I never really liked his stuff. With the exception of MURDER BY DEATH, I didn't think his writing was all that funny. This play, however, had me laughing out loud, in more than one place. And a really sweet ending when Barney comes to his senses.
Maybe I just read too many Neil Simon plays back to back to back, but I just couldn't get into characters to find them funny, sad, satirical, illuminating, I just kind of couldn't wait to be done with it.
And the cynicism of the 70s creeps in. This is as disjointed a play as plaza suite is... But conflicts at the centre are sound. It's snappy, but fluffy. It's a passionate play.
This play is mostly very funny throughout. Barney plays a marvelous straight man to the various girls that he brings back to his mother's house. A little too extreme in all the characterizations for my taste but, hey, that's comedy. The premise is a little saddening, but the ending makes it almost all worth it. It certainly brings Barney's character up. So don't give up hope. The resolution is fabulous.
Not my favorite Neil Simon, but I quite liked the idea of questioning whether or not you're really lived life. I didn't approve of how the main character dealt with his mid-life crisis, but nonetheless, as always, Simon has provided his readers and viewers with real and believable characters in his scripts.
2017: This is the first old school Simon play I've read in a while that I really like. Sure it's dated: so much a reflection of when it opened in 1969. But between the laughs, there's some heart. Especially in Act III.
2023: Classic Neil Simon with three one-act playlets. Highly enjoyable.