Jump to ratings and reviews
Rate this book

نمازخانه کوچک من

Rate this book
مجموعهُ نه داستان کوتاه: «نمازخانهُ کوچک من»، «عکسی برای قاب عکس خالی من»، «هر دو روی یک سکه»، «گرگ»، «عروسک چینی من»، «معصوم اول»، «معصوم دوم»، «معصوم سوم»، «معصوم چهارم»

132 pages, Paperback

First published January 1, 1975

18 people are currently reading
295 people want to read

About the author

هوشنگ گلشیری

42 books498 followers
From the Golshiri foundation website

Writer, critic and editor, Hooshang Golshiri, the prominent Iranian literary figure, published his first collection of short stories, As Always, in 1958. His second book, a short novel, Prince Ehtejab (1959) brought him fame and was later made into an internationally acclaimed film (1974). It has since been translated into several languages. His writings include eight novels, five collections of short stories, two books on literary theory and criticism, and a 2 vol. collected essays and articles.

Alongside his writing, he set up workshops and classes to nurture new generations of writers, edited various literary journals, and actively participated in the struggle for freedom of thought and expression in Iran, and the establishment of an independent Iranian writers association. He was awarded the Hellman--Hammett Prize (Human Rights Watch) in 1997, and the Erich Maria Remarque Peace Prize (City Of Osnabruck) in 1999, in recognition of his commitment to human rights and freedom of speech.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
114 (28%)
4 stars
156 (39%)
3 stars
103 (26%)
2 stars
13 (3%)
1 star
9 (2%)
Displaying 1 - 30 of 48 reviews
Profile Image for Zi.
31 reviews31 followers
July 20, 2017
من فقط نگاه می کنم و برای خودم چیزهایی می سازم ، هرچه دلم بخواهد . آخر فکر می کنم هر شی حتما یک چیز اضافی یا کم دارد که مهم تر از همان شی است ، جالب تر از آن شی است ، که اگر دیده شود ، که اگر همه بتوانند ببینندش دیگر نمی شود گفت که اضافی است . وقتی هم جزو همان شی به حساب آمد جزو ساختمان آن ، آن وقت دیگر یک چیز لخت است ، زیر برق آفتاب .
مثل اتاقی که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف ، نه طاقچه ای نه رفی ، یعنی تنها ترین و ترحم انگیز ترین اطاقی که می شود تصور کرد
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
June 27, 2025
نمازخانه‌ی کوچک من
-_-_-
من از چشم‌های پسرک فهمیدم که غریبه است، مثل همه‌ی مردم دنیاست
____________________________________________________________
مادر با آن صورت استخوانی و چشم‌های انگار همیشه گریانش
____________________________________________________________
انگار هیچکس توی این دنیاتنها نیست، آنقدر تنها که اتاق کوچک بشود و پنجره بسته باشد با پرده‌های آویخته، که تازه اگر پرده‌ها راکنار بزنی و پنجره را باز کنی آسمان ابری ابری باشد و تمام چراغ‌های همه خانه‌های دنیا خاموش باشند
____________________________________________________________
اما یکدفعه ـ نه که به یاد او بیفتم ـ یک گوشه‌ای می‌نشینم، یا می‌آیم خانه توی اتاقم، چفت در اتاقم را هم می‌بندم و می‌نشینم توی تختم و به او نگاه می کنم، آن‌قدر که چشمم تار می‌شود یا به اشک می‌نشیند.
_____________________________________________________________
من وقتی دیدمش فهمیدم که آشناست. موهایش سیاه بود. چشم‌هاش ا فکر می‌کردم سیاه است. نبود، میشی بود. یک نقطه‌ی سیاه که با عکس مژگان بلندش تصویر مرا ـ مثل همین خط‌هایی که دور دایره خورشید می‌کشندـ هاشور می‌زد. و حالا دیگر در سنگین‌ترین خواب‌هایم هست. فقط او با همان فرورفتگی پایین گونه‌ها و چانه‌ای کوچک و لب‌هایی که هر لحظه نگرانی نکند گریه را شروع کند. اسمش هم... نه گفتن ندارد
____________________________________________________________
من فکر می‌کنم عشق با شمِ تشخیص تفاوت صداها شروع می‌شود. یعنی وقتی که می‌شود چشم‌بسته حتی کوچه‌های ناآشنا را رفت. بی‌آنکه احتیاج باشد دست کوچک و سردش را در دست بگیری
____________________________________________________________
همان شب را می‌گفت. پیاده می‌آمدیم. توی کوچه‌باغ بود. شاید از بس هوا خنک بود و یا از بس برگ زیر پایمان بود و نمی‌دانم یک‌جور غم خوبی توی هوا بود که نمی‌شد آدم نگوید، و نگوید که حالا تمام پنجره‌های روشن را، حتی اگر بسته باشند دوست دارد
می‌گفت: بگو که دوستم داری
می‌گفتم: مگر حتما باید گفت، مگر نمی‌بینی؟
نمی‌دانم چرا تا آدم نگوید باورشان نمی‌شود
____________________________________________________________
گفت: تو همه چیزت را به من نگفته‌ای.
راست می‌گفت. مساله تنها انگشت پای چپ من نیست. فکر می‌کنم همیشه، هرجا، یک چیزی هست که پیدا نیست، مثل پشت درخت‌ها ـ حالا اگر هم شب نباشد، نباشد ـ خوب چیزی هست، یا حالا و پشت این پرده‌های کشیده شده پنجره بسته من. تازه توی یک دولابچه درسته چی؟ شاید به همین دلایل نمی‌توانستم بگویم دوستت دارم
وقتی می‌شود نشست و به همه این چیزها فکر کرد، به همه چیزهایی که در تاریکی سایه مانده‌اند، یا مثلا به همه درهای بسته و زاویه‌های تاریک هشتی‌های قدیمی که بوی نا هم دارند دیگر نمی‌شود گفت به کسی، یا به خوب‌ترین دختر دنیا که دوستت دارم
____________________________________________________________
وقتی مستم می‌روم آن زاویه‌ی تاریک را می‌کاوم
____________________________________________________________
اما من می‌دانستم اگر بفهمد، اگر ببیند تمام می‌شوم
او هم البته تقصیری نداشت. همه ما همینطورها هستیم. وقتی برایمان چیزی روشن شد، زیر برق آفتاب دیدیمش تمام می‌شود. اگر هم دوستش بداریم از سر ترحم است
____________________________________________________________
من هم به یاد «او» می‌افتادم و می‌دانستم که نمی‌شود. البته نمی‌خواستم به او دروغ بگویم یا چیزی را از او پنهان کنم. اما چیزهایی هست که متعلق به خود آدم است. مربوط به خود آدم
____________________________________________________________
و در او ـدخترک را می گویم ـ چیزهایی بود که نمی شناختم، توی مشتم نمی آمد اما می دانستم که هست
____________________________________________________________
ندانی با دست‌هایت چه کنی؟ تازه وقتی سال چهارفصل است و پاییز حتما برگها می ریزند و گاهی آنقدر سردت می شود یا آسمان آنقدر ابری است که...
____________________________________________________________چیزی که مال خود آدم است و هیچکس ازش خبر ندارد و اگر بخواهی و حماقت نکنی همیشه برای تو و با تو می ماند. برای هم وقتی کسی بگوید: «من خیلی تنهایم» یا «غمگینم» به اتاقی فکر می کنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف
____________________________________________________________
آن نگاه را در تمام خواب هایم دیده بودم. لزریدم و فهمیدم دوستش دارم.
نمی فهمید یا نخواست بفهمد
____________________________________________________________
به هم زدیم. می ترسید. شاید هم حق داشت. می گفت بچه هامان ی؟ باید حتما جراحی کنی. چیزی ه نیست
بچه ها. همه اش بچه ها. پس من چی؟ غروب های من چی، همه ی غروب های دلگیری که انگار تاریکی نه همه زمین را، که همه پهنه آدم را می گیرد؟ در روشنایی همه چیز خود آن چیز است، جدا از چیزهای دیگر. اما وقتی تاریک باشد یا مثلا سایه باشد دیگر هیچ چیز خود آن چیز نیست. خطوط قالب ها محو و بی اعتبار می شوند
____________________________________________________________
حالا من خوشحالم. اما ناراحتی من این است که فققط یکی می داند، یکی می داند من یک انگشت اافی دارم. یکی هست که مرا عریان دیده و این خیلی غم انگیز است
____________________________________________________________
عکسی برای قاب عکس خالی من
-_-_-
می شود نگفت، می شود چیزی را، یک آدم را حفظ کرد؟
____________________________________________________________
وقتی دیده‌اند دیگر چیزی برای گفتن ندارد (شاید هم به خاطر قاب عکس خالی ما، نه، من) مثل یک انار که آبش را بمکند دورش انداخته‌اند. ما همه همینطوریم. انار آب لیمو را اگر هم بادش بکنند باز می شود فهمید که آب ندارد. بچه ها هم می فهمند که ندارد
____________________________________________________________
هر دو روی یک سکه
-_-_-
اما قهرمان شدن بستگی دارد مثلا به مقاومت تن آدم، گوشت و پوست آدم، یعنی اینکه مثلا چند روز بشود تاب آورد؛ یا مثلا بسته به این است که یک چیزی باشد، یک چیزی که بشود رویش ایستاد، به آن تکیه داد. گاهی هم البته آدم از همه چیز دست می شوید و می خواهد از خودش دفاع کند
____________________________________________________________
وقتی به چیزی اعتقاد داری با تمام وجودت دیگر احتیاجی نمی بینی دلایلی بتراشی. فکر می کنی یک حرکت، یک جمله ـ با توجه به ایمانی که پشتش هست ـ برای اقناع طرف کافی است. اما وقتی به حرفی اعتقاد نداشته باشی آنوقت است که صغری و کبری می چینی کنی، دست و پا می کنی تا شواهد پیدا کنی تا شواهد پیدا کنی و حتی خودسر باشی، بی طرف بمانی و یکدفعه آخرش می فهمی، وحشت زده می فهمی، وحشت زده می فهمی، طرف که نه، خودت خودت را قانع کرده ای حتی ایمان آورده ای
____________________________________________________________
گذشت زمان آدم را به همه چیز معتاد می کند
____________________________________________________________
معصوم اول
-_-_-
در تن هواست که صدای پایش را می شنوم
____________________________________________________________
مساله طپش لعنتی قلب من است و هوا، تن هوا، برای اینکه او توی هواست که هست
____________________________________________________________
معصوم سوم
-_-_-
صبحش، آنقدر خسته بودم که انگار سالها همینور راه رفته ام و تمام راه سنگ بزرگی را روی سرم حمل کرده ام
____________________________________________________________
معصوم چهارم
-_-_-
با وجود آنکه زیادند، تنهایند، هرکدام فقط یک نفر است، یک نفر در برابر بقیه ی مردم دنیا، در برابر آسمان و خدا، و حتی بی خواب یا خواب هایشان
____________________________________________________________
من از تلفن ـ نه که بترسم _ خوشم نمی آید. وقتی چشمم به تلفن می افتد، به گوشی و شماره هاش، چندشم می شود. آدم نمی داند کی ممکن است، همین حالا تلفن کند و تو را بخواهد. تازه وقتی تلفن زنگ می زند، از کجا می شود فهمید که کی است
____________________________________________________________
آخرین باری که دیدمش هیچ شبیه عکسش نبود: تکیده بود، انگار یک پرده پوست کشیده باشند روی استخوانهای صورت آدم
____________________________________________________________
این صحنه برای من مثل یک عکس کهنه دستمالی شده است که احیانا دو سه جاش شکسته باشد و قسمت پایینش، از گردن به پایین، پاره شده باشد. وقتی تو چنین عکسی داشته باشی چه کار می کنی؟ مگر سی نمی کنی بقیه اش را به یاد بیاوری،یا لااقل بسازی؟
Profile Image for Yegane.
131 reviews154 followers
January 15, 2023
گلشیری رو از سال ۳۹ به ترتیب زمانی شروع کردیم و الان به حوالی سال ۵۴ رسیدیم.
خوندن داستان‌ها براساس زمان این کمک رو می‌کنه که سیر تکاملی نویسنده رو مشاهده کنیم.
اینجا نویسنده‌ای رو داریم که اواخر دهه‌ی چهارم زندگیش رو می‌‌گذرونه. شازده‌ی احتجاب، ماندگارترین اثرش رو منتشر کرده و به نظر میاد تسلط چشم‌گیری رو فرم پیدا کرده (تو داستان‌های قبلی این تسلط رو نداشت.)

مجموعه داستان، سخت‌خوان و دوست‌داشتنی‌ای بود و تقریبا هر داستان رو دوبار خوندم.

درباره‌ی داستان‌ها

نمازخانه‌ی کوچک من ۵
قصه درمورد یه چیزیه که تو کم یا زیاد داری، و اون میشه نقطه‌ی تمایزت.
ممکنه ازش نفرت داشته باشی اما شاید اگه باهاش دوست بشی، از تمایز داشتنت لذت ببری.
یه چیزی شبیه انگشت ششم.
و چرا اسم داستان نمازخانه‌ی کوچک منه؟ حدس می‌زنم اونقدر این انگشت ششم برای راوی مهم میشه که می‌تونه اون رو مثل نمازخونه مقدس و مهم بدونه.
به لحاظ فرم هم گذر سطحی از هر چیزی و ختم شدن به انگشت ششم، خیلی با محتوا تطابق داره.
زندگی راوی دقیقا مشابه فرم داستانه. تمام دوران زندگیش انگشت ششم پاش اونقدر مهم بوده که از سایر اتفاقات سطحی بگذره و برگرده سراغ انگشت ششم...


عکسی برای قاب عکس خالی من ۳
ابتدای داستان گلشیری این آگاهی رو میده که احتمالاً قرار نیست گره داستان باز بشه. ما فقط یک برش از مجموعه‌ای اتفاقات رو از نگاه شخصی که دانای کل نیست، داریم.
اگه اولین داستانی بود که از گلشیری میخوندم، احتمالا از فضای گنگش کلافه می‌شدم اما الان، ترجیح میدم از شخصیت‌پردازی و فضاسازیش لذت ببرم.


هر دو روی سکه ۴
از داستان «تداوم زمانی واقعه وقتی مطرح می‌شود که آدم از آن واقعه دور شده باشد»
راوی کلافه و نامطمئنی رو داریم که میخواد با این شاخه به اون شاخه پریدن سردرگمیش ر�� نشون بده و خب پایان داستان دوست‌داشتنی‌ترین نقطه‌ی داستان برای من بود.


گرگ ۴
راوی جز شخصیت‌های اصلی نیست و زاویه دیدش هم روی خودش متمرکز نشده و در اختیار موضوع داستانه.
با توجه به اینکه ماجرا رو کامل نمی‌دونه و تو بطن اتفاقات نبوده، مخاطب باید خیلی از اتفاقات رو بر اساس احتمالات فرضیش پیش‌بینی کنه.
در حین خوندن داستان فکر میکردم اگه همین داستان از نگاه دکتر و یا اختر ( شخصیت‌های اصلی) نوشته می‌شد، خیلی جالب می‌شد. نگاه‌ شخصیت‌ها به داستان دنیای متفاوتی رو نشون میده و هیچ واقعیتی هم معنی نداره، چرا که واقعیت تو نگاه هر کدوم، متفاوت میشه.


عروسک چینی من ۵
مریم، دختر کوچولویی که داستان رو از نگاه اون می‌بینیم، راوی داستانه.
در حال عروسک بازی، و در حالی که ناراحته از اینکه مهری بلاگرفته :)) عروسک چینی قشنگش رو شکسته، با عروسک احتمالا زشتش، کوتول، بازی می‌کنه و تو این بازی کوتول تبدیل میشه به آدم بزرگا.
گنگ بودن داستان، نقطه‌ی قوت داستانه، چرا که داریم دنیا رو از دید بچه‌ای می‌بینیم که خیلی از رفتارهای آدم بزرگا واسه‌ش بی‌معنیه.
مثلا هیچ درکی از بازرسی بدنی نداره و گلشیری کاملا اون دید رو فهمیده و تو نوشتن داستان نشون داده.


معصوم اول ۴
داستان درباره همون موضوع تکراریِ میل عجیب، دردناک و آزاردهنده برای داشتن یه موجود مقدسه (که شامل همه‌ی داستان‌های جن و پری، بت‌پرستی‌ها و امام‌زاده‌ها میشه- البته به نظر من دردناکه اما در حقیقت زندگی رو قابل تحمل‌تر می‌کنه و برای همین بین انسان‌ها باقی مونده)
شخصیت‌های زیادی به عنوان یک داستان کوتاه داره اما با توجه به اینکه داستان در قالب یه نامه است (به مخاطبی فرضی که انگار همه‌ی این شخصیت‌ها رو می‌شناسه) تعدد شخصیت‌ها توجیه میشه و ما در نقش خواننده‌ای که نامهٔ فردی به فرد دیگر رو میخونیم، لازمه از خیلی از شخصیت‌ها گذر کنیم.
بهمن فرمان‌آرا فیلمی با اقتباس از این داستان نوشته که اگه داستان رو دوست داشتید، حتما فیلم رو ببینید.
(سایه‌های بلند باد-۱۳۵۷)

معصوم دوم ۵
(کاش میشد بهش ۶ بدم)
نویسنده ابهام و نقطه اوج داستان رو تا انتهای داستان  نگه داشته، لحظه آخر حقیقت رو با همون لحن عادی روشن می‌کنه و در عین حال که شوکه شدی از افتادن پرده، درک لحن عادی نویسنده کلافه کننده است.
داستان همه‌ٔ پارامترهای لازم برای یک داستان کوتاهِ شاهکار رو داره و خب گلشیری‌ای که مصطفی شمرخوان رو خلق کرده رو خیلی بیشتر دوست دارم.
(این داستان از مجموعه داستان نیمه‌ی تاریک ماه حذف شده.)


معصوم سوم ۴
قصه‌ٔ معصوم سوم، داستان فرهادِ سنگتراشه؛ قصه‌ی فرهاد می‌ره تو لوپ بی‌نهایت.
استادکار میخواد طلسم رو بشکنه، از روزی که فرهاد خودش رو از روی کوه پرت کرد پایین، هر صد سال یه فرهادِ عاشق می‌ره کوه رو بکنه و به سرنوشت فرهاد دچار می‌شه-اگه پیک نمیومد، شیرین به فرهاد می‌رسید؟ به نظر من که نه- استادکار میخواد این لوپ بی‌نهایت رو تموم کنه، اون اولین مردی نیست که برای شیرین خودش رو از کوه پرت کرده، و آخری هم نخواهد بود.
طلسم همچنان پا بر جاست...


معصوم چهارم ۳
روای قابل اعتمادی داریم که به هیچ گروهی تعلق نداره، یه همکار فاشیست داره که معتقده هر آدم باید به گروهی تعلق داشته باشه و این ایده‌ی اصلی داستانه، اما چرا تو نیمه‌ی تاریک ماه حذف شده؟ احتمالا به خاطر شبی تو داستان که مرد جوون داد می‌زنه زنده‌باد سعدبن زیاد!

پ.ن ۱: روش امتیاز دادم به مجموعه داستان کوتاه، میانگین تک به تک و رند کردن به بالاست.

پ.ن ۲: داستان‌های ایرانی رو عمیقاً دوست دارم، و همخوانی گلشیری با آرمان یکی از تجربه‌های خیلی خوب بین خوندن داستان‌های ایرانیه.

۲۶ دی‌ماه ۱۴۰۱
Profile Image for Abas Azimi.
63 reviews37 followers
February 25, 2022
بعد... یعنی همین چند ماه پیش بود که باز فکر کردم نیست، این یکی دیگر غریبه نیست. اول هم نبود. حالا هم... راستش بعضی وقت ها فکر میکنی دیده ایش، بارها، اما هر بار که بیدار میشوی یادت نمی آید که چطور بود. وقتی هم باز چشم بر هم میگذاری و سعی میکنی تا به یادش بیاوری میبینی که هیچکدام از آن ها نیست، و اینها، این آدم مو خرمایی، این پوستی که زیر یک لایه کرم و پودر و چی و چی پنهان شده است غریبه اند.
Profile Image for Nafis.
29 reviews21 followers
May 25, 2021
اومدم قسمت‌هایی که دوست داشتم از نمازخانه کوچک من رو بنویسم و دیدم دارم تمام داستان رو می‌نویسم.

"حالا من خوشحالم. اما ناراحتی من این است که فقط یکی می‌داند، یکی که می‌داند من یک انگشت اضافی دارم. یکی هست که مرا عریان عریان دیده‌است. و این خیلی غم‌انگیز است. "

"سفره را که می‌اندازند کی می‌نشیند، هان؟ آشپزها، پادوها یا سفره‌چین‌ها؟ نه. آنها که نشته بودند دورتادور، راحت خودشان را می‌کشند جلو. درست مثل اینکه از اول هم سر سفره بوده‌اند. طوری هم می‌نشینند که انگار هیچ وقت نمی‌خواهند بلند شوند."

"شاید پیرمرد می‌ترسید تصمیمش عوض بشود یا می‌ترسید دیر بشود و جلوش را بگیرند. گنداب خیلی هم گود نبود اما با سر خودش را انداخته بود. با سر آنهم توی... می‌فهمید که؟ "
Profile Image for Miss Ravi.
Author 1 book1,167 followers
March 2, 2015
من فکر می‌کنم گلشیری جز نویسندگانی بوده که از نظر فرم‌گرایی از خیلی از نویسنده‌های دوره‌ی خودش جلوتر بوده. و این تنها به خاطر نوشتن شازده احتجاب نیست که داستان‌های کوتاهش واقعا عالی‌اند و یکی از بهترین‌هاش «نمازخانه‌ی کوچک من» هست

خیلی دلم می‌خواد دوباره بعد از پنج، شش سال این کتاب رو بخونم. دلم می‌خواد دوباره توی فضای داستان‌هاش قرار بگیرم و با شخصیت‌هاش همراه شم.

Profile Image for Arman.
360 reviews351 followers
January 5, 2023
این مجموعه، برام 4 تا 4.5 ستاره و حتی 5 ستاره هستش.
چند وقت دیگه که داستانا تهنشين شد، برمیگردم و مفصلا راجع بهش می نویسم.
فقط بگم که یکی از بهترین مجموعه داستان هایی شد که تا الان خوندم... گلشیری در اوج خودشه توی این کتاب، و البته در قله های ادبیات.
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
September 13, 2008
يا امامزاده حسين، تو را به خون گلوي جدت سيدالشهدا، به‌ آن وقت و ساعتي که شمر گردنش را از قفا بريد، من حاجتي ندارم، نه، هيچ چيز ازت نمي‌خواهم، فقط پيش جدت براي من روسياه واسطه بشو تا از سر تقصيرم بگذرد. خودت خوب مي‌داني که من تقصير نداشتم. براي پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. يعني، چطور بگويم، بود، براي پول بود. سه تا گوسفند مي‌دادند با صد تومن پول

معصوم دوم/ چاپ اول/ صفحه اول
*************************************************************
درباره‌ي گلشيري و نقش او در ادبيات داستاني معاصر ايران بسيار نوشته‌اند و حرف‌زدن در اين‌باره تكرار مكررات است. اما ذكر اين نكته بي‌فايده نيست كه اين مجموعه داستان و بخصوص چهار داستان كوتاه كه با نام‌هاي معصوم اول الي چهارم به چاپ رسيد جزو قله‌هاي داستان كوتاه اين كشور است. البته معصوم دوم و چهارم در چاپ‌هاي بعد از انقلاب از اين مجموعه داستان و ديگر كارهاي گلشيري حذف گرديده است، اما به هر حال اين‌ داستان‌ها، ماندگارهاي ادبيات اين مرز و بوم هستند


Profile Image for Ali.
Author 17 books676 followers
March 28, 2007
در ادبیات معاصر ما چند نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. "معصوم"های گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور "جبه خانه" و "نمازخانه ی کوچک من" و... بالاخره "شازده احتجاب" که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست.
هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان "باغ در باغ" منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
Profile Image for Nazanin Mousavi.
126 reviews58 followers
February 1, 2016
احتمالا با گفتن این حرف خیلی بی سواد به نظر میام، اما اصلا نتونستم با بعضی داستاناش ارتباط برقرار کنم و لذت ببرم

«معصوم دوم» که فوق العاده و یه شاهکار بود، استاد داستان نویسیمون هم نظرش این بود که این بهترین داستان کوتاه فارسی هست
«معصوم اول» رو هم خیلی دوست داشتم. یه داستان گوتیک درست و حسابی که خوندنش خیلی لذت بخش بود.. منو یاد ادگار الن پو انداخت.
«گرگ» هم گوتیک بود اما به نظر من ضعیف تر
«معصوم سوم» هم دوست داشتم
«معصوم چهارم» رو اصلا نفهمیدم!
«عروسک چینی من» و «نمازخانه کوچک من» برام در یه سطح بودن. راستش به نظرم اگه جمله بندیهاشون مرتب تر و قابل فهم تر بود (مثل معصوم دوم که با وجود زبان خاص جمله هاش یکدست و روان بود) داستانهای بهتری می شدند.
دو داستانی که اصلا خوشم نیومد و به زور خوندم و بیانگر بی سوادیمه، «عکسی برای قاب خالی من» و «دو روی سکه» بودند و که باز دو روی سکه برام راحت تر بود خوندنش و پایان بندیش برام جالب تر بود.
پیشنهاد می کنم معصوم اول و دوم رو در اولین فرصت حتما بخونید.
Profile Image for Faranak.
24 reviews
May 24, 2014
من فقط نگاه می کنم و برای خودم و برای خودم چیزهایی می سازم، هرچه دلم می خواهد. آخر فکر می کنم هر شی حتما یک چیز اضافی یا کم دارد که مهمتر از همان شی است، جالب تر از آن شی است، که اگر دیده شود، اگر همه بتوانند ببینندش دیگر نمی شود گفت اضافی است. وقتی هم جزو همان شی به حساب آمد، جزو ساختمان آن، آنوقت دیگر یک چیز لخت است، زیر برق آفتاب. مثل اتاقی که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف، نه تاقچه ای، نه رفی، یعنی تنهاترین و ترحم انگیزترین اتاقی که می شود تصور کرد.
June 13, 2019
تصمیم داشتم دیگر به کتاب‌ها ستاره ندهم. نمی‌دانم شاید اشتباه می‌کنم اما دلم با این امتیاز دادن‌ها و قیاس کردن‌ها خوش نیست... بگذریم. این پنج ستاره هم به خاطر جایگاهی است که این متن در خاطره‌ام دارد به خاطر این‌که عزیزترینی دوست داشت که آن را برایم بخواند و خواند. من هم عقلی کردم و صدایش را ضبط کردم. حالا مثل گنجی همیشه همراهم است و هر از گاهی که دلم تنگش می‌شود به صدایش گوش می‌کنم.
Profile Image for nazanin.
226 reviews16 followers
September 25, 2024
راستش همه داستان‌ها بنظرم ضعیفه به جز معصوم اول و دوم. البته من درحد نویسنده نیستم فقط بدون درنظر گرفتن اسمشون درمورد داستان‌ها و سلیقم بگم :
دراپ میکنم.
فضاسازی‌ها اذیتم میکنه و بهم ریختس.
راوی اغلب شخصیت نپخته‌ای داره که نمیفهممش. در مورد زن هم اغلب شخصیت‌ها جنسیت‌زدن، درمورد شرایط کشور هم شخصیت‌ اصلی نپخته و جاهله و اینا ترکیب اعصاب خوردکنیه برام.
Profile Image for Peyman.
97 reviews22 followers
April 27, 2019
گلشیری با هر کتابش یک شگفتی جدید خلق میکنه و دغدغه های جدیدی مطرح میکنه که فکر آدم را تا مدت ها درگیر میکنه ... دغدغه هایی که زمان و مکان هم ندارند و مختص به یک دوره خاصی نیستند. گلشیری مسائل مختلف مدنظرش را در هر قالبی چه کوتاه و چه بلند را به خوبی روایت میکنه و در سراسر داستان با شخصیت های زنده ای که خلق میکنه میتواند ذهن مخاطب رو درگیر کنه. لذت خواندن کتاب های گلشیری وصف نشدنیه.
معصوم دوم و گرگ به نظرم از بقیه داستان ها بهتر بودند و به جرات میشه گفت معصوم 1 تا 4 از بهترین داستان های کوتاهی بود که تا حالا خوندم.
Profile Image for مجید اسطیری.
Author 8 books550 followers
October 17, 2023
نهایت تکنیک در داستان نویسی. وقتی میدانی هیچ ویرگولی بدون توجه نویسنده آنجا قرار نگرفته. بنیادگذار توجه به شیوه روایت. توجه وسواسی به راوی. اما خب جهانش را دوست نداشتم.
Profile Image for Molood Jaberi.
48 reviews55 followers
Read
December 12, 2023
فقط داستان اول را دوست داشتم، باقی رو به زور یا نیمه کاره خوندم.
Profile Image for Razieh mehdizadeh.
369 reviews77 followers
September 24, 2019
نمازخانه ی کوچک من گم شده بود. پیدا شد. دقیقا همان جایی که صدبار گشتم و نبود همین امروز بود.
گلشیری برای من از 18 سالگی آغاز شد. از شازده احتجاب... دوستش نداشنم آن موقع. اصلا با این مدل روایت آشنا نبودم. گفتم گلشیری این بود آخر...
بعد کم کم دیدم می فهمم... این اواخر یک داستان خواندم از زبان شازده برای هوشتگ گلشیری در مجموعه داستان های کوتاه حسبن پاینده. اسم داستان بود مرگ کاتب عباس محمودی... شخصیت ها از داستان بیرون می آیند و واقعی می شوند و برای کاتب اشک می ریزند و با او حرف می زنند.
و اما نمازخانه ی کوچک من...
.
.
داستان اول را خیلی دوشت داشتم. شیش انگشتی من را یاد زگیلی انداخت که از وقتی آمده ام آمریکا کف پایم درامده.. همینجوری جا خوش کرده و با من است... عادی شده.
انگار از غربت درآمده باشد.. انگار هست و نیست و .. نمی دانستم چه کارش کنم؟ نه برای بودن و نیودنش .. همش فکر می کردم این خودش قصه ای ست.. اما نمی دانستم چه قصه ای ست آخر این...
.
تا اینکه قصه ی گلشیری را خواندم.. از همان حجم سرخ کوچک چجوری رسیده بود به فلسفه و عشق و پدر و مادرش و رازهای زندگی اش و داستان گفته بود آخر؟؟؟ نه واقعا...

گاهی درد دارد اما کسی جز خودم نمی بیندش... شده پا. شده دوست.. شده درد جمع شده ی غربت از بدو ورود... با پارکت های چوبی نمی ساخت و شورش کرد و گفت دلش فرش های نرم ایرانی می خواهد. از ان ها که تا چند هفته پرز می دهد و اگر آلرژیک باشی می رود توی حلقت و هی سرفه و...
برایش فرش چینی گل دار خریدیم جواب نداد. ماند. گفت خر خودتی...


"همه ی ما همینطور هستیم. وقتی برایمان چیزی روشن شد،زیر آفتاب برق زد تمام می شود. اگر هم دوستش بداریم از سر ترحم است. من آن فاحشه ای را که جوراب سیاه پای چپش را تا روی مچ پا پایین کشیده بود از همه ی زن های دنیا بیشتر می خواهم."
.
.
هر دو روی یک سکه را هم دوست داشتم. پیر خردمندی که می آمد و زندانی ها را ارشاد می کرد و برایشان از امید حرف می زد و ساعت ها بحث می کرد و در پایان خودش را پرت کرد توی فاضلاب.. توی رودخانه و باتلاق گوه.. و خودکشی کرد...
داستان پر از فضای فوق العاده ی زندان است و به شیوه ی دوم شخث.. یکی از زندانی ها دارد داستان پدر را برای پسر تعریف می کند.

" هیچ وقت ندیدم پدرتان در بحث کلک بزند. می فهمید که چطور؟ من هر وقت در یک زمینه ای گیر می کردم از اطلاعاتم درمورد کافکا استفاده می کردم و چند اسم خارجی سر هم می کردم. پیرمرد اصلا اهل این شیله پیله ها نبود."
.
داستان عروسک چینی من که از زبون یه بچه ست و یک داستان هم توی کتاب روباه شنی محمد کشاورز بود که از زبون یک بچه نوشته شده. من فکر می کنم از این داستان استفاده شده. الان می رم پیدا می کنم اسمش رو..
اسمش بود راه رفتن روی آب
.
داستان معصوم. حسنی.. از کوچکترین چیزی که فکرش را نمی کنی یک داستان ساخته که تا آخرش را می خوانی.. فضای رعب آور روستا و خرافه های پشت سر یک مترسک...
.
داستان دوم یکی دارد برای امامزاده دردودل می کند. گند زده. در تعزیه اینقدر در نقشش فرو رفته به عنوان یزید که امام حسین را کشته :)
.
.
و قصه ی آخر که فوق العاده بود
.
.
دیوانه ی ماه شده بود فرهاد قصه ی معصوم... استاد گچبر... چقدر ماه را دوست داشت.. رفته بود به کوه صفه... کجاست صفه؟ رفته بود تا تیشه بزند.. رفته بود تا ماه را.. ماه را.. آفاق را.. شیرین را... آش و لاش شده بود.. نتوانسته بودند غسل ش بدهند.. گچبری.. مجلس خسرو را کشیده بود. اما.. گفته بود به آفاق قسمت می دهم. درب را قفل کن.. بیرون نیا.. آنجا بمان .. ماه شب چهارده اما طاقت اش را بردیده بود. می گفت هر صد سال یک بار یکی باید برود و طلسم را بشکند..رفته بود..
Profile Image for محمد یوسفی‌شیرازی.
Author 5 books208 followers
May 10, 2015
خصیصه‌ی برجسته‌ی داستان‌های این مجموعه، «ابهام» است. مبنای تمام داستان‌ها ایجاد نوعی ابهام هنرمندانه است که نویسنده با بهره‌گیری از زوایه‌ی دید اول‌شخص و تک‌گویی‌های درونی، پله‌پله آن را در طول داستان می‌پروراند و خواننده را به پی‌گیری داستان فرامی‌خواند. در جاهایی این ابهام برخاسته از نزدیک‌شدن نوع روایت‌گری به شیوه‌ی جریان سیال ذهن است؛ هرچند نمی‌توان با قاطعیت همه‌ی این داستان‌ها را برخوردار از این تکنیک دانست. به‌نظر من، از میان داستان‌های این مجموعه، دو داستان «نمازخانه‌ی کوچک من» و «عروسک چینی من» قوی‌تر و دل‌نشین‌تر بود؛ زیرا موضوعی یک‌سره فردی را دنبال می‌کرد و سراسر داستان، روایت آشوب و دغدغه‌ی درونی راوی آن‌ها بود. جمله‌ای گیرا و پرتأثیر از آخرهای داستان «نمازخانه‌ی کوچک من»:
«من خوش‌حالم؛ اما ناراحتی من این است که فقط یکی می‌داند؛ یکی که می‌داند من یک انگشت اضافی دارم. یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم‌انگیز است.»
Profile Image for Zahra.
117 reviews3 followers
January 15, 2025
نمازخانه کوچک من، معصوم اول و گرگ را از این مجموعه دوست داشتم.
Profile Image for Maral.
21 reviews8 followers
August 4, 2024
گلشیری انگار انتها ندارد. نمی‌شود درباره‌اش گفت که تمامیت خودش را به اجرا گذاشته. شاید چون فکر می‌کنم او آنقدر عمیق است و عمیق می‌نویسد که هیچ‌گاه نمی‌توان به نقطهٔ پایان آن عمق رسید.
نمی‌توانم بین داستان‌ها انتخاب کنم که به کدام یکی امتیاز بیشتری می‌دهم و فکر می‌کنم دوباره خواندن آن‌ها باز هم چیزهای جدیدی را در نظرم برجسته می‌کند. می‌گذارم بگذرد و شاید زمانی دیگر چیزهای دیگری اضافه کنم.
Profile Image for محمد فرد.
Author 5 books66 followers
November 29, 2019
اگر خواستید کتاب را بخوانید همان چهار داستان آخر کفایت می‌کند.
داستان های دیگر شاید فرم درستی داشته باشند، اما چندان به دل من یکی ننشستند. اما چهار داستان آخر جدا کارهای خوبی بودند. هر چند آخرین داستان را متوجه نشدم. ولی باز هم لذت‌بخش بود.
تمام داستان‌های کتاب یک شیوه را پیش می‌گیرند.
ابتدا شما را با یک مه محو مواجه می‌سازند
سپس شروع می‌کنند به گفتن از گوشه و کنار این مه
و بعد شما را به داخل ماجرا می‌کشانند
داستان‌ها نمی‌خواهند که فریبتان بدهند اما شیوه ی نزدیک شدنشان به موضوع همین است که بالا ذکر کردم. یک سری حرف‌ها زده می‌شود در مورد چیزی که نمی‌دانیم اما این قطعیت را به ما می‌دهد که اتفاقی افتاده و بعد شرح این اتفاق را نرم‌رنمک در گلویمان می‌ریزد.

فقط اینکه ای کاش کتاب از وحدت بیشتری برخوردار بود. یک جایی وسط داستان‌ها یک‌باره به داستان عروسک چینی می رسید و می‌بینید راوی این‌بار یک بچه است که البته خوب هم درنیامده. بعد بالاتر با داستان‌های ساده‌تری روبه‌رو هستیم و جلوتر داستان های تیره‌ای از آدم‌های گیر افتاده در میان جمعیتی ناشناس و ...
اگر کتاب، داستان‌های یک‌دست‌تری داست شخصا بیشتر لذت می بردم.
Profile Image for Sadjad Abedi.
174 reviews60 followers
March 19, 2021
به خوبی رمان‌ها نبود، انگار فرصت نکرده بود با نبوغ فوق‌العاده‌اش فضای داستان‌ها را بسازد. گرگ، معصوم اول، دوم و سوم بهتر از بقیه بودند. نویسنده‌های جوان ژانر تریلر ما مثل پیمان اسماعیلی حتما متاثر از برخی داستان‌های این مجموعه بوده‌اند. نقطه‌ی قوت اصلی کتاب همین داستان‌های تریلرش بود که نویسنده خیلی خوب از پس فضاسازی و استخدام زبان برای پردازش فرم برآمده بود.
Profile Image for Baktash.
239 reviews49 followers
July 16, 2018
خیلیا رو میبینم داستان های گلشیری رو شاهکار میدونن ولی واسه من هیچوقت آش دهن سوزی نبوده. اون سادگی و معمولی بودن شخصیت های داستاناش طرز روایتش و گذشته گراییش دلمو میزنه و حالمو بد میکنه.
در این مجموعه، داستانهای نمازخانه،گرگ، معصوم اول رو پسندیدم.
Author 7 books9 followers
March 28, 2008
Golshiri WRITES ABOUT LONLINESS,KEEPING THE SECRETS,...HE KNOWS HOW TO WRITE ABOUT THE SUFFERINGS ONE HEA TO BEAR IN THIS NEW ERA .HE PERCEPTS,FEELS THE NECSSITIES OF RECONSIDERATION OF MORALITY PRINCIPALS IN A TRADITIONAL SOSCIETY LIKE IRAN...IF YOU WAT TO LIVE ON ,YOU HAVE TO UNDERSTAND THE NEW RULES,IF YOU DONT,SO YOU MUST RUN A SECLUDED LIFE.THEN YOY WILL BE ALIENTED FROM WHAT GOES AROUND YOU.YOU HAVE TO CHOOSE TO WEAR DIFFERENT MASKS IN YOUR LIFE OR NOT.SO YOU MUST THINK IF COMMUNICATING TO OTHERS IS NECESSARY,VITAL FOR YOU OR NOT(IN SPITE OF ALL DIFFICULTIS YOU HAVE TO COPE WITH THEM)
Profile Image for A Yawner .
96 reviews7 followers
October 9, 2022
داستان های خواندنی به ویژه معصوم یک و دو
Profile Image for maryam.
26 reviews246 followers
February 28, 2007
داستان "نمازخانه کوچک من" در این مجموعه به نظر من از شاهکارهای ادبیات داستانی فارسی است.
6 reviews2 followers
August 19, 2009
غم تنهایی راوی نمازخانه کوچک من را خیلی دوست دارم
Profile Image for Saba Ziaie.
3 reviews1 follower
May 10, 2014
شما به بودن معتاد شده‌اید، به امیدوار بودن هم. صبح که بلند می‌شوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاق کراوات امیدواری‌تان را هم می‌پوشید.
Displaying 1 - 30 of 48 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.