İran'ın çağdaş şairlerinden ve ressamlarından olan Sohrab Sepehri 6 Ekim 1928'de Kum kentinde dünyaya geldi. Kaşan'da büyüdü. Sepehri 1950'li yılların sanatçılarındandır. Ahmed Şamlu'nun ifadesiyle "Bu neslin sanatçılarının en belirgin özelliği karmaşık dünyanın karşısında nerede durduklarını ve kendi kimliklerine nasıl sahip çıkacaklarını bilmeleriydi." Sepehri, Avrupa, Mısır, Pakistan, Hindistan ve Japonya'da bulundu. Hindistan'da Doğu bilgeliğiyle ve Japonya'da Zen-Budizmle tanıştıktan sonra kendine has bir üslup elde etti. Bunu şiirlerine ve resimlerine aktardı. Sepehri, resimleriyle şiir yazar, şiirleriyle resim yapar.
Kaşan şehrindenim. İşim resim yapmaktır. Bazen bir kafes boyar, Size satarım. Orda mahpus çayırkuşu, sesiyle yalnız gönlünüzü tazelesin diye. Bu bir hayal, bu bir hayal, Biliyorum, Tuvalim cansızdır. İyi biliyorum, Çizdiğim havuz balıksızdır.
Sohrâb Sepehrî (Persian: سهراب سپهری) (October 7, 1928 - April 21, 1980) was a notable modern Persian poet and a painter.
He was born in Kashan in Isfahan province. He is considered to be one of the five most famous modern Persian (Iranian) poets who have practised "New Poetry" (a kind of poetry that often has neither meter nor rhyme).
Sohrab Sepehri was also one of Iran's foremost modernist painters.
Sepehri died in Pars hospital in Tehran of leukemia. His poetry is full of humanity and concern for human values. He loved nature and refers to it frequently. The poetry of Sohrab Sepehri bears great resemblance to that of E.E. Cummings.
Well-versed in Buddhism, mysticism and Western traditions, he mingled the Western concepts with Eastern ones, thereby creating a kind of poetry unsurpassed in the history of Persian literature. To him, new forms were new means to express his thoughts and feelings.
سهراب سپهری (۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان – ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شدهاست. ستایش طبیعت و روستا و همچنین توجه به عرفان و نگرش توحیدی از مهم ترین مضامین شعری او بودند. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.
دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (شهید مدرّس فعلی) (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان خرداد ۱۳۲۲ گذراند و پس از فارغالتحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد.در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خوابها منتشر کرد. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزهها شروع به کار کرد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس میپرداخت
به جرات میتونم بگم شاید بهترین کتاب شعر سهراب و جز بهترین کتابهای شعری که تو زندگیم خوندم... این کتاب رو بارها و بارها خوندم و بارها و بارها خواهم خوند و هر بار مست میشم از لذت و رها شدن... قطعا عالی بودن این دفتر شعر تو ستارههای اینجا جا نمیشه! ---------- یادگاری از کتاب: و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شببوها، پای آن کاج بلند. ... در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف. ... من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟ ... نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک «سیلک». نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. ... گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید. شوق میآمد، دست در گردن حس میانداخت. ... زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار. ... من قطاریدیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت. من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت.) ... زندگی چیزی نیست، که لب طاقچهی عادت از یاد من و تو برود... ... هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟ ... من نمیدانم که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست. و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد. چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. واژهها را باید شست. واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. چترها را باید بست. زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت. دوست را، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. ... زندگی تر شدن پی در پی زندگی آبتنی کردن در حوضچهی «اکنون» است. ... و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام. و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت. ... لب دریا برویم، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت را از آب. ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم. ... کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ، کار ما شاید این است که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم. ... کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم. ---------------------------------------------- شش جولای ۲۰۲۱ گاه زخمی که به پا داشتهام زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
زندگی رسمِ خوشایندی ست زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازهی عشق زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود زندگی جذبه ی دستی است که می چیند زندگی نوبرِ انجیرِ سیاه، که در دهانِ گَسِ تابستان است زندگی، بُعدِ درخت است به چشم حشره زندگی تجربهی شب پره در تاریکی ست زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که در خوابِ پُلی می پیچد زندگی دیدنِ یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست خبرِ رفتن موشک به فضا لمسِ تنهاییِ ماه، فکرِ بوییدن گُل در کره ای دیگر
زندگی شستنِ یک بشقاب است
زندگی یافتنِ سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است زندگی مجذور آینه است زندگی گُل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربانِ دل ما زندگی هندسه ی ساده و یکسانِ نفس هاست
هر کجا هستم، باشم آسمان مال من است پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
شعر های بی نظیر سهراب و صدای پر احساس خسرو شکیبایی ترکیب خارق العاده ایه یادمه اولین بار که نسخه صوتی کتاب رو گوش کردم این قدر لذت بردم که بعد از اون بارها و بارها اون رو گوش می کردم پیشنهاد می کنم ترکیب بی نظیر و تکرار نشدنی شعر سهراب و صدای زنده یاد خسرو شکیبایی رو از دست ندید
مادری دارم,بهتر از برگ درخت دوستانی,بهتر از آب روان
زندگی چیزی بود,مثل یک بارش عید,یک چنار پر سار زندگی در آن وقت,صفی از نور و عروسک بود یک بغل ازادی بود زندگی در ان وقت,حوض موسیقی بود..
من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه, من به باغ عرفان, به ایوان چراغانی دانش رفتم من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق رفتم تا چراغ لذت, تا سکوت خواهش تا صدای پر تنهایی.. چیز ها دیدم در روی زمین: قفسی بی در دیدم که در ان,روشنی پرپر میزد... گدایی دیدم,دربه در می رفت و اواز چکاوک می خواست سپوری دیدم به پوسته خربزه می برد نماز من الاغی دیدم,که ینجه را می فهمید در چراگاه (نصیحت) گاوی دیدم سیر..
شاعری دیدم هنگام خطاب,به گل سوسن میگفت((شما)) موزه ای دیدم دور از سبزه, مسجدی دور از اب. سر بالین فقیهی نومید ,کوزه ای دیدم لبریز از سوال
و هواپیمایی که در ان اوج هزاران پایی خاک از شیشه ان پیدا بود کاکل پوپک, خال های پر پروانه و عبور مگس از کوچه تنهایی خواهش روشن یک گنجشک,وقتی از روی چناری به زمین می اید و بلوغ خورشید و هم اغوشی زیبای عروسک باصبح
مادرم آن پایین استکان ها را در شط خاطره میشست
شهر پیدا بود: چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب, اسب در حسرت خوابیدن گاری چی, مرد گاری چی در حسرت مرگ
اهل کاشانم اما شهر من کاشان نیست شهر من گم شده است من با تاب,من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
چیزی ندارم بگم جز این که در افسون شعرهای "سهراب" (و اعجاز صدای خسرو شکیبایی) شناور بودم و هستم و خواهم ماند ...
.چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید .واژه ها را باید شست .واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
.چترها را باید بست .زیر باران باید رفت .فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد .با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت .دوست را زیر باران باید دید .عشق را زیر باران باید جست .زیر باران باید با زن خوابید .زیر باران باید بازی کرد .زیر باران باید چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر کاشت ،زندگی تر شدن پی در پی .زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه، من به باغ عرفان، من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله مذهب بالا. تا ته کوچه شک ، تا هوای خنک استغنا، تا شب خیس محبت رفتم. من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق. رفتم، رفتم تا زن، تا چراغ لذت، تا سکوت خواهش، تا صدای پر تنهایی. --
زندگی رسم خوشایندی است. زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، پرشی دارد اندازه عشق. زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه دستی است که می چیند. زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است. زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره. زندگی تجربه شب پره در تاریکی است. زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست. خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی «ماه» ، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر. زندگی شستن یک بشقاب است. زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است. زندگی «مجذور» آینه است. زندگی گل به «توان» ابدیت، زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما، زندگی « هندسه» ساده و یکسان نفسهاست. --
چترها را باید بست. زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت. دوست را، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. زیر باران باید با زن خوابید. زیر باران باید بازی کرد. زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی ، زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است. --
و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارونه یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاری است. مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید. مرگ با خوشه انگور می آید به دهان. مرگ در حنجره سرخ – گلو می خواند. مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است. مرگ گاهی ریحان می چیند. مرگ گاهی ودکا می نوشد. گاه در سایه است به ما می نگرد. و همه می دانیم ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است. --
پرده را برداریم : بگذاریم که احساس هوایی بخورد. بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند. بگذاریم غریزه پی بازی برود. کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. بگذاریم که تنهایی آواز بخواند. چیز بنویسد. به خیابان برود. --
ساده باشیم. ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
سهراب در این کتاب لحظه ها را جرعه جرعه و به تمامی زیسته است این کتاب با زبانی زیبا و ساده معنای عمیق زندگی را به تصویر کشیده است و اینکه چگونه لحظه ها را با مراقبه و حضور در آن زیست و برای مرگ تنها تکه پاره های زورق شکسته را باقی گذاشت. شنیدن این کتاب با صدای مرحوم خسرو شکیبایی زیبایی آن را دو چندان می کند. لینک صوتی https://biamusic.ir/album/khosro-shak...
Bir arkadaşımın önerisiyle başladım Sohrap Sepehri'yi okumaya. İran'da "Yeni Şiir" akımının en büyük beş şairinden birisi olarak kabul edilmekte. Ayrıca ressamdır. Bu şiir kitabı otobiyografisidir adeta, kendi hayatından kesitler vardır. Bundan öte, daha öncesinde Pers sinemasına ve siyasi tarihine merak salmıştım. İzledikçe, okudukça, gördükçe yanı başımızda binlerce yıllık bir kültür mirasının durmakta olduğunu görüyoruz. Mezopotamya kültürünün en kadim, en çeşitli ve en renkli uygarlıklarından birini es geçmeyelim, okuyalım, okutturalım. İyi okumalar...
Kaşan şehrindenim Fena sayılmaz halim, Bir lokma ekmeğim var, biraz aklım, iğne ucu kadar da zevkim.
.....
Bir at arabasının tekerleği, atın durmasına hasret, At, arabacının uykusuna hasret, Arabacı ölüme hasret.
.....
Ben dünyanın başlangıcına yakınım. Çiçeklerin nabzını tutuyorum. Suyun ıslak kaderine, ağacın yeşil olma adetine aşinayım.
....
Ben birbirine düşman iki çam görmedim, Gölgesini yere satan bir söğüt de görmedim.
....
Yaşam böceğin gözünde ağacın boyutudur. Yaşam yarasanın karanlıktaki tecrübesidir. Yaşam basit ve eşit nefesler geometrisidir.
....
Bilmiyorum, neden "At soylu hayvandır, güvercin güzeldir." derler? Ve neden hiç kimse yarasayı kafese koymuyor. Yoncanın ne eksiği var kırmızı laleden. Gözleri yıkamalı, başka türlü görmeli.
بیشتر افراد سهراب سپهری را با این شعر میشناسند. سهراب در ابتدای این کتاب مینویسد: "صدای پای آب، نثار شبهای خاموش مادرم!"، و در پایان کتاب آمدهاست: "کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳"ا
فوران گل حسرت از خاک ریزش تاک جوان ازدیوار بارش شبنم روی پل خواب پرش شادی از خندق مرگ گذر حادثه از پشت کلام جنگ یک روزنه با خواهش نور جنگ یک پله با پای بلند خورشید جنگ تنهایی بایک آواز
اهل کاشانم روزگارم بد نیست تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی مادری دارم بهتراز برگ درخت دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که دراین نزدیکی است لای این شب بوها پای آن کاج بلند روی آگاهی آب روی قانون گیاه من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم چشمه مهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف سنگ از پشت نمازم پیداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم پی قد قامت موج کعبه ام بر لب آب کعبه ام زیر اقاقی هاست کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر حجرالاسود من روشنی باغچه است اهل کاشانم پیشه ام نقاشی است گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود چه خیالی چه خیالی ... می دانم پرده ام بی جان است خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی پدرم پشت زمانها مرده است پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟ من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟ پدرم نقاشی می کرد تار هم می ساخت تار هم میزد خط خوبی هم داشت باغ ما در طرف سایه دانایی بود باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب آب بی فلسفه می خوردم توت بی دانش می چیدم تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت فکر بازی می کرد زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود یک بغل آزادی بود زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر من به مهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته کوچه شک تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق رفتم ‚ رفتم تا زن تا چراغ لذت تا سکوت خواهش تا صدای پر تنهایی چیزها دیدم در روی زمین کودکی دیدم ماه را بو می کرد قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز بره ای را دیدم بادبادک می خورد من الاغی دیدم ینجه را می فهمید در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور کاغذی دیدم از جنس بهار موزه ای دیدم دور از سبزه مسجدی دور از آب سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال قاطری دیدم بارش انشا اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو من قطاری دیدم روشنایی می برد من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیدا بود کاکل پوپک خال های پر پروانه عکس غوکی در حوض و عبور مگس از کوچه تنهایی خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید و بلوغ خورشید و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت پله های که به سردابه الکل می رفت پله هایی که به قانون فساد گل سرخ و به ادراک ریاضی حیات پله هایی که به بام اشراق پله هایی که به سکوی تجلی می رفت مادرم آن پایین استکان ها را در خاطره شط می شست شهر پیدا بود رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ سقف بی کفتر صدها اتوبوس گل فروشی گلهایش را می کرد حراج در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست پسری سنگ به دیوار دبستان میزد کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاری چی مردگاریچی در حسرت مرگ عشق پیدا بود موج پیدا بود برف پیدابود دوستی پیدا بود کلمه پیدا بود آب پیدا بود عکس اشیا در آب سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون سمت مرطوب حیات شرق اندوه نهاد بشری فصل ولگردی در کوچه زن بوی تنهایی در کوچه فصل دست تابستان یک بادبزن پیدا بود سفره دانه به گل سفر پیچک این خانه به آن خانه سفر ماه به حوض فوران گل حسرت از خاک ریزش تاک جوان ازدیوار بارش شبنم روی پل خواب پرش شادی از خندق مرگ گذر حادثه از پشت کلام جنگ یک روزنه با خواهش نور جنگ یک پله با پای بلند خورشید جنگ تنهایی بایک آواز جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل جنگ خونین انار و دندان جنگ نازی ها با ساقه ناز جنگ طوطی و فصاحت با هم جنگ پیشانی با سردی مهر حمله کاشی مسجد به سجود حمله باد به معراج حباب صابون حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی حمله واژه به فک شاعر فتح یک قرن به دست یک شعر فتح یک باغ به دست یک سار فتح یک کوچه به دست دو سلام فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر قتل یک قصه سر کوچه خواب قتل یک غصه به دستور سرود قتل مهتاب به فرمان نئون قتل یک بید به دست دولت قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ همه ی روی زمین پیدا بود نظم در کوچه یونان می رفت جغد در باغ معلق می خواند باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود مردمان را دیدم شهر ها را دیدم دشت ها را کوهها را دیدم آب را دیدم خاک رادیدم نور و ظلمت را دیدم و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم اهل کاشانم اما شهر من کاشان نیست شهر من گم شده است من با تاب من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم من صدای نفس باغچه را می شنوم و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد و صدای سرفه روشنی از پشت درخت عطسه آب از هر رخنه ی سنگ چک چک چلچله از سقف بهار و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق متراکم شدن ذوق پریدن در بال و ترک خوردن خودداری روح من صدای قدم خواهش را می شونم و صدای پای قانونی خون را در رگ ضربان سحر چاه کبوترها تپش قلب شب آدینه جریان گل میخک در فکر شیهه پاک حقیقت از دور من صدای وزش ماده را می شنوم و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق و صدای باران را روی پلک تر عشق روی موسیقی غمناک بلوغ روی اواز انارستان ها و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب پاره پاره شدن کاغذ زیبایی پر و خالی شدن کاسه غربت از باد من به آغاز زمین نزدیکم نبض گل ها را می گیرم آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت روح من در جهت تازه اشیا جاری است روح من کم سال است روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد روح من بیکاراست قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ هر کجا برگی هست شور من می شکفد بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن مثل بال حشره وزن سحر را میدانم مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم مثل یک میکده در مرز کسالت هستم مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر من به سیبی خشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند من صدای پر بلدرچین را می شناسم رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را خوب می دانم ریواس کجا می روید سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد ماه در خواب بیابان چیست مرگ در ساقه خواهش و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود زندگی جذبه دستی است که می چیند زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است زندگی بعد درخت است به چشم حشره زندگی تجربه شب پره در تاریکی است زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست خبر رفتن موشک به فضا لمس تنهایی ماه فکر بوییدن گل در کره ای دیگر زندگی شستن یک بشقاب است زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است زندگی مجذور آینه است زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟ من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است روشنی را بچشیم شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم روی قانون چمن پا نگذاریم در موستان گره ذایقه را باز کنیم و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد و نگوییم که شب چیز بدی است و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ و بیاریم سبد ببریم این همه سرخ این همه سبز صبح ها نان و پنیرک بخوریم و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها و نپرسیم کجاییم بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را و نپرسیم که فواره اقبال کجاست و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند پشت سرنیست فضایی زنده پشت سر مرغ نمی خواند پشت سر باد نمی آید پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است پشت سر خستگی تاریخ است پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد لب دریا برویم تور در آب بیندازیم وبگیریم طراوت را از آب ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین می رسد دست به سقف ملکوت دیده ام سهره بهتر می خواند گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوترنیست مرگ وارونه یک زنجره نیست مرگ در ذهن اقاقی جاری است مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید مرگ با خوشه انگور می آید به دهان مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی ریحان می چیند مرگ گاهی ودکا می نوشد گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم پرده را برداریم بگذاریم که احساس هوایی بخورد بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند بگذاریم غریزه پی بازی برود کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد بگذاریم که تنهایی آواز بخواند چیز بنویسد به خیابان برود ساده باشیم ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت کار مانیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم پشت دانایی اردو بزنیم دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم هیجان ها را پرواز دهیم روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم نام را باز ستانیم از ابر از چنار از پشه از تابستان روی پای تر باران به بلندی محبت برویم در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم
خب ادم ها متفاوتن و سهراب شاعر مورد علاقه خیلی هاست ولی من جزو اون خیلی ها نیستم در واقع سبکش رو اصلا دوست ندارم گاهی خیلی دور و غیرقابل درک به نظرم میاد و نمیفهمیدمش گاهی هم زیادی دم دستی دیدگاهش به زندگی هم هرچند شیرین و رویایی و ساده انگارانه است اما خب من بهش نزدیکی ای ندارم ینی لذت شعر به عنوان یک اثر ادبی رو بهم ندادن به جز بعضی قسمت های اندکی از شعرهاش این برداشت کلی من از سهراب بوده
صبح ها نان و پنیرک بخوریم. و بکاریم نهالی سَرِ هر پیچِ کلام. و بپاشیم میانِ دو هجا تخمِ سکوت. و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوستِ شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بُعدند. و نخواهیم مگس از سَرِ انگشتِ طبیعت بپرد. و نخواهیم پلنگ از درِ خلقت برود بیرون. و بدانیم اگر کِرم نبود، زندگی چیزی کم داشت. و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانونِ درخت. و اگر مرگ نبود، دست ما در پیِ چیزی می گشت. و بدانیم اگر نور نبود، منطقِ زنده ی پرواز دگرگون می شد. و بدانیم که پیش از مرجان، خلأی بود در اندیشه ی دریا ها.
و نپرسیم کجاییم، بو کنیم اطلسیِ تازه ی بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره ی اقبال کجا است. و نپرسیم چرا قلبِ حقیقت آبی است. و نپرسیم پدر های پدر ها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشتِ سَر نیست فضایی زنده. پشتِ سَر مرغ نمی خ��اند. پشتِ سَر باد نمی آید. پشتِ سَر پنجره ی سبزِ صنوبر بسته است. پشتِ سَر روی همه فرفره ها خاک نِشَسته است. پشتِ سَر خستگیِ تاریخ است. پشتِ سَر خاطره ی موج به ساحل صدفِ سردِ سکون می ریزد.
لبِ دریا برویم، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت را از آب.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن. من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین. رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ. هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد. بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم. مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن. مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم. مثل یک میکده در مرز کسالت هستم. مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند، قارچ های غربت؟
من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد؟ چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست. واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چتر ها را باید بست، زیر باران باید رفت فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید. عشق را زیر باران باید جست. زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد. زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی کردن در حوضچهی اکنون است
“I am contented with an apple And with the smell of camomile. I am satisfied with a mirror, with a pure relationship. I won’t laugh at a child if his balloon bursts.”
This was such a nice little discovery. I am happy I got to stumble upon such a great poet, with such an original gaze at the world around us. I like Sepehri’s fascination with nature – happiness caused by lilac flowers, clean rivers, old trees. I like the way he plays with the concept of loneliness, often presenting it as an inevitable thing, but also a necessary one – to know yourself truly. Sepehri’s poetry is gentle, his flow of the words and ideas somehwat discreet, making one think Sepehri’s aim with poetry was never to persuade, but simply to observe (if he did have an aim).
کتاب صوتی این کتاب را نوشیدم خدارحمت کند هم سهراب سپهری را و هم خسرو شکیبایی را که چنین اجرای زیبایی داشته یادم هست در برنامه ای از مهران رسام پرسیدند که آیا می شود سریال هایی مثل خانه سبز باز هم ساخت گفت من دیگر خسرو شکیبایی ندارم که این حرفها را بفهمد و با تمام وجود درک کند خسرو شکیبایی شعر سهراب را آنچنان لمس کرده که فکر می کنی خودش سروده
Bir şair gördüm, konuşurken, bir zambağa "siz" diyordu. (s. 11) *** Bir at arabasının tekerleği, atın durmasına hasret, At, arabaemın uykusuna hasret, Arahacı ölüme hasret (s. 14) *** Çölün uykusunda ay nedir, Tutku sapındaki ölüm. Ve sevişmenin ağızda bıraktığı ahududu lezzeti. Yaşam hoş bir adettir, Yaşamın ölüm genişliğinde kanatları vardır, Aşk kadar sıçrayabilir, Yaşam, alışkanlık rafına kaldırıp unutulacak birşey değildir. (s.23) *** Bilmiyorum, neden "At soylu hayvandır, güvercin güzeldir." derler? Ve neden hiç kimse yarasayı kafese koymuyor. Yoncanın ne eksiği var kırmızı laleden. Gözleri yıkamalı, başka türlü görmeli. Kelimeleri yıkamalı. Kelime rüzgar olmalı, yağmur olmalı. (s.24) *** Yaz öğleni. Gölgeler biliyor nasıl yaz bir olduğunu (s.35)
.. Mon âme circule dans la vertu inédite des choses. Mon âme est encore toute jeune, Parfois, à force de désir, la toux la prend à la gorge. Mon âme oisive vaque à l’accueil des choses: Elle se met à compter les gouttes de pluie et les joints des briques. Mon âme est aussi palpable qu’une pierre Au bord du chemin Je n’ai jamais vu la haine de deux peupliers. Je n’ai jamais vu un saule vendre son ombre à la terre. Et gratuitement l’orme offre sa branche aux corbeaux. Partout où frémit une feuille, s’épanouit aussi le bourgeon de l’ardeur. L’ivresse d’un pavot m’a baptisé déjà dans le vertige du devenir. Telle l’aile de l’insecte je connais le poids de l’aube. Tel un pot pour les fleurs je tends l’oreille au murmure de la croissance. Telle une corbeille pleine de fruits j’assiste à la fièvre des metamorphoses. Telle une taverne désolée je m’arrête à la frontière de l’ennui. Et tel une maison au bord d’une plage, Je contemple les flots qui m’invitent à leur cadence éternelle. Du soleil tant que tu voudras! De la profusion tant que tu voudras! De la profusion tant que tu voudras! Je m’en tiens facilement à une pomme. De même qu’au parfum d’une camomille. Je me contente d’un miroir, d’un attachement pur. Je ne ris pas quand éclate un ballon. Je ne ris pas si une quelconque philosophie coupe la lune en deux. Je connais le bruissement de l’aile des cailles. Je sais bien où poussent les rhubarbes, quand vient l’étourneau, Quand chante le perdrix, quand meurt le faucon. Je sais comment se lève la lune dans le rêve du désert. Je connais la présence de la mort dans la tige du désir, Et le plaisir au gout de framboise que procure l’étreinte charnelle La vie est somme toute une habitude agréable. La vie a des ailes aussi vastes que la mort, Un essor vertigineux comme l’amour. La vie n’est pas cette chose que nous oublions, Toi et moi, L’ayant égarée naguère dans la niche de l’habitude. La vie est cette main tendue qui s’apprête à cueillir Les premieres figues noires dans la bouche acre de l’été, La vision qu’offre l’arbre aux yeux multiples des insectes, La sensation étrange qu’éprouvent les oiseaux migrateurs, Le sifflement d’un train qui vite dans le rêve d’un pont, La vie est reflet multiplié par le miroir, Fleur “à la puissance de l’éternité”, Elle est : terre amplifiée par nos battements de coeur, Géométrie simple et monotone de nos respirations. Il faut laver nos yeux. Il faut voir d’une autre manière. Il faut purifier nos mots. Il faut que le mot puisse lui-même devenir vent, Puisse lui-même devenir pluie. Il faut plier nos parapluies. Il faut rester sous la pluie. Il faut que pensée et mémoire en puissent être imprégnées. Il faut suivre toute la ville à l’accueil de la pluie. Voir son ami sous la pluie. S’unir à une femme sous la pluie. Se livrer au jeu sous la pluie. Ecrire, parler ou planter des volubilis sous la pluie. La vie n’est qu’un baptême perpétuel. Une ablution dans la vasque de l’éternel. ***
.. Et quand le souffle de la soif frémit dans la racine d’une feuille Les cloches de la pluie se mettent à sonner. Ici l’homme est tout muet dans cette solitude L’ombre de l’orme s’étend jusqu’à l’eternité. Si vous venez m’y chercher, Venez-vous-en donc lentement et doucement de crainte que ne se raye La porcelaine de ma solitude. ***