سیامک شخصیت اصلی رمان «نگهبان» به دلایلی زندگی در تهران را رها میکند و برای کار به جنوب ایران میرود. جایی بین بیابان و گرما و خاکبادهایی که روی تن میوزد و پوست عرق کرده از گرما را گل میکند. در بیابان ولی اتفاقی میافتد که سیامک را فراری میدهد به مرزهای غربی ایران. به امید گریز به کوهستان قندیل میزند. میان برف و کوه و وهمی که در هوا و روی سنگهای یخ بسته هست.
پیمان اسماعیلی (۱۳۵۶ در تهران)، نویسندهٔ کرد اهل ایران است. او برای مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» جایزهٔ روزی روزگاری، مهرگان، گلشیری و منتقدان و نویسندگان مطبوعات را دریافت کرد. مجموعه داستان «همین امشب برگردیم» برنده جایزه ادبی احمد محمود شده است.
در شاهنامه، سیامک، پسر گیومرت به پادشاهی نمیرسد. دوران اوج و سروری را تجربه نمیکند و در روند سلسلهی شاهان به سلطنت نمیرسد. به گیتی نبودش کسی دشمنا/ مگر بد کنش، ریمن اهرمنا سیامک در رمان «نگهبان» هم ناخواسته اسیر اهریمن درون آدمهایی میشود که پر از تعصب و ناآگاهیاند. نگاه جزئینگر پیمان اسماعیلی تحسینبرانگیز است. شاید در میان کتابهایی که حتا قصهای برای تعریف کردن ندارند، کتاب نگهبان، همراه خوبی باشد برای شبهای بیقصه. و جزئیپردازی نویسنده در کنار مهارتش در فضاسازی باعث شکلگیری فضایی وهمآلود و بدوی شده که آدم را به اسطورههای فراموششدهاش بازمیگرداند. بازگشتی به زمان ازلی و دوران پیش از تاریخ. سیامک پسر کیومرث است، شاید همان انسان نخستین در تاریخ اساطیریمان و رازان که نام دیگرش هوشنگ است، بیشتر خواننده را به این سمت و سو میبرد که حتماً سیامک به جنگ دیو سیاه میرود و هوشنگ سرنوشتی در حد و اندازهی نسخهی اساطیریاش خواهد داشت و آنچنان که کشف آتش منسوب به هوشنگ است، او هم کار شگرفی خواهد کرد، حتا اگر رمان تا آنجا پیش نرود. لحن صارم شبیه لحن سیامک است. توی دیالوگها کلمات و شکل بیان جملاتشان به هم نزدیک است. نمیدانم به این دلیل میتواند باشد که صارم شکل دیگری از خود سیامک است؟ سیامکی که توانسته ازدواج کند، بچهدار شود و دست آخر به کوه و برف و یخبندان بزند؟ عاقبت سیامک همان عاقبتی است که فردوسی در شاهنامه نوشته. شاید بیکم و کاست. سیامک بدست خروزان دیو/ تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
مدت ها بود که رمان ایرانی که تازه نوشته شده باشد و خواندنی باشد نخوانده بودم ، البته بخشی از این نخواندن به خودم و این که دنبال نوشته های جدید نمی روم مربوط است. حال و هوای داستان را دوست داشتم ... سرما ... تنهایی ... تردید موتیوهایی که در برف و سمفونی ابری هم زیاد بودند و پرداخت داستانی خاص به علاوه نثر پیمان اسماعیلی نثر خوب و روانی می نویسد و این خودش کلی است *** ارتباط فراروایی داستان را با شاهنامه دوست داشتم ، سرما ... موعود شاهنامه هم در برف گم می شود سیامک پسر کیومرث اتفاقی نیست ... و هوشنگ که رازان صدایش می زنند ، امید نیست ولی ادامه داشتن است منطق شاهنامه بر روح این داستان هم حاکم است پدر می رود پسر ادامه می دهد و این قانون است نه انتخاب سیامک شاهنامه را دیوها بردند ، اینجا کیومرث در تصادف کشته می شود و مادر سیامک که نه نامی دارد و نه حتی نشانی ... پدرمحوری شاهنامه واری بر رمان سایه انداخته ... حتی روشنک که از اواخر شاهنامه آمده خیانت می کند و چهره ای محو و مبهم دارد و ندا که شخصیتش خیلی هم درنیامده شخصیت اصلی خوب و دقیق پرداخته شده و احتمالا این میراث گلشیری برای تمام داستان نویسان بعدی راهش بماند که داستان آن قدر از ذهن و زبان شخصیت اصلی اتفاق می افتد که بقیه به حاشیه می روند بقیه شخصیت ها قوی نیستند ، اصلا بودنشان تنها در رابطه با قهرمان (!) داستان است که معنا می یابد با این حال این منطق استبداد را دوست دارم، آن روح تنها ، غمگین، سرمازده و بیدار را ... سیامک اینجا به جنگ گرگ ها می رود ... اینها همان گرگ های هاری هستند که باید... که همه باید گرگ شویم ... سیامک این بار نمی میرد ، می ماند ... بی پدر بی مادر و عقیم این عقیم بودن بر روح و رفتار سیامک سایه انداخته ... شکار می کند ، می جنگد و ... می کشد ... مردی روستایی را که بچه ای دارد کوچک و زنی که ... با این حال خودش را قربانی رازان ( که در جایی اشاره می کند که اسم اصلی اش هوشنگ است) می کند منطق دیرپای شاهنامه تکرار می شود ، این بار کیومرث برمی گردد و پسرش را از چنگال گرگ ها نجات می دهد ... داستان اسطوره زده است و نمی شود ازش ایراد گرفت که چرا بافت اجتماعی و تاریخی حتی ندارد و انگار در زمان و مکان اتفاق نمی افتد ولی این همه فردی و درونی نوشتن می تواند خطرناک بشود برای ادبیاتمان نزدیک دو دهه پس از اوج گلشیری ،معتقدم این بی در زمان و مکان نوشتن در دراز مدت به ضرر ادبیاتمان خواهد بود ... بحث فقط دهن کجی به منتقدان چپ نیست و نمی خواهم آن حرف های احمقانه را تکرار کنم که «داستان باید درد مردمش را بگوید و بار اعتراضی داشته باشد و .... » می خواهم بگویم این سوی بامی که از آن افتاده ایم بی تفاوتی است و این که فرهنگ ما دوست دارد به اسطوره برگردد ... به جایی که به زمان و مکان و شخص مقید نباشد ... عشق هایش سرسری و اتفاقی باشد و... حضور مرگ و ضرورت ادامه یافتن معنایش کند در این مقیاس اسطوره و عرفان فرقی با هم ندارد ... داستان و نثر هم به کنار ،این زنگ هشدار فرهنگی است که مدتهاست زمین زیر پایش از تکیه گاه تهی است ... پ.ن 1 : سگ رامی شده ایم ، گرگ هاری باید ( سیاوش کسرایی) پ. ن 2 : ... زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود ( فروغ)
پیمان اسماعیلی باعث می شه با هر کار جدیدش بهش امیدوارتر شد. یکی از دلایلی که کارهاش رو دوست دارم اینه که از ژانرها و ویژگی هایی که من دوست دارم توی کارهاش استفاده می کنه مثل گوتیک، رئالیسم جادویی و فانتزی و به نوعی می شه گفت داره اون رو تبدیل به سبک شخصی خودش می کنه. سایه ی مجموعه داستان برف و سمفونی ابری کاملا روی سر نگهبان حس می شه. به طور مشخص هم نمی شه گفت کدوم داستان البته که حضور مرض حیوان پررنگ تره اما همه ی داستانا چیزهایی از خودشون(حتی اسم شخصیت ها) توی نگهبان دخالت دادن و خب این به ذهن نویسنده برمی گرده به فضایی که تجربه و زندگی کرده و چیزی که دوست داره ازش بنویسه. فصل بندی های کتاب به حال و گذشته رو که موازی با هم پیش می رن باعث می شه طولانی بودن که به خاطر فرایند شخصیت پردازی و فضاپردازی است، خیلی آزار دهنده نشه و نثر روونش هم داستان رو خوب پیش می بره. چیزی که من رو مجذوب خودش کرده بود رفت و آمد بین زمان های فعلی و پر کردن اون فواصل زمانی یا به نوعی پرش زمانی خیلی کوتاه در یک مکان بود. زمان های فعلی چیزیه که چند سال پیش با خوندن کتاب ارواح شهرزاد من رو رها نمی کنه و باعث دقت بیشترم شده به دلیل این که خودم توی نوشتن باهاش درگیرم. اسماعیلی به طرز عجیبی خیلی راحت بین زمان فعل ها رفت و آمد می کنه و جایی که می خواد روی لحظه ی حاضر تمرکز کنه و داستان رواونجا توی لحظه نگه داره زمان فعل ها عوض می شن و بعد هر جا که مناسب بدونه زمان تغییر می کنه. بهتره که دیگه چیزی نگم چون بهترش رو آقای آتش بیک و غلامی توی لینک هایی که می ذارم گفتن: http://adabiatema.com/index.php/2013-...
یک وقت ها که از خواندن کتابی یا از قلم نویسنده ای لذت می برم ، بی اختیار اضطراب می گیرم که نکند کتاب بعدی اش این طور نباشد یا مثلا خدایی نکرده بلایی سرش بیاید و دیگر نتواند بنویسد . حین خواندن جای خالی سلوچ همین طور شدم . دولت آبادی آنچنان برایم خاص بوده و هست که بعید می دانستم کسی بتواند حتی کمی از او تاثیر بپذیرد . "نگهبان" اما، به من ثابت کرد این امر شدنی است. از همان گزیده ی پشت جلد. همان جملات کوتاه و منقطع دوست داشتنی. همان توصیفات روح دار که هیچ وقت حوصله ی آدم را سر نمی برد. همان شخصیت هایی که تا صفحه ی آخر برایت مبهم و گنگ می مانند و باید در هر کلمه ی کتاب به دنبال بخشی از ویژگی هایشان باشی . طبیعتی که خودش یکی از کاراکترهای اصلی است . همه چیز در نگهبان خوب و به اندازه بود . پر کشش و روان . سیامک با همزیستی با طبیعت به موجود جدیدی تبدیل میشود. چیزی میان انسان، حیوان و طبیعت برف زده. رمان نگهبان داستان سفر سیامک است. داستانی درباره گناه و تلاش انسان برای پشت سر گذاشتن آن . پیمان اسماعیلی می گوید : نگهبان داستان سفر است و رسیدن به چیزهایی که در انتهای سفر برای آدم باقی میماند. همان چیزهایی که باید برای نگه داشتنشان نگهبانی داد.ه
در شاهنامه سیامک پسر کیومرث است و هوشنگ پسر سیامک، اسامی شخصیتهای اصلی این داستان نیز اینگونه انتخاب شده اند، با نگاهی به اسطوره در شاهنامه. فصلهای کتاب یکی در میان بین زمان حال و گذشته رفت و برگشت دارند، جملات کوتاهند و همین باعث میشود که حس ترس و تعلیق را بهتر منتقل کنند. نویسنده در توصیفها فوق العاده موفق است؛ چه درجنوب و توصیف گرما وشرجی و چه در وصف کوههای مهاباد و برف و سرما. ماجرای سردخواب شدن هم وهمی به داستان اضافه میکند که همراه با شرح شکار و حملات گرگها به خوبی یک فضای گوتیک را میسازند. چیزی که دوست نداشتم اما پایان رمانتیک و احساساتی داستان بود! سیامک که از ابتدای داستان میخوانیم که خواب پدرش را دیده و سردخواب شده، سیامکی که به راحتی کبک شکار میکند,گرگ -و بعدتر آدم- میکشد منطقی نیست که اینقدر احساساتی باشد. در کل اما کتاب بسیار خوبی بود، دست مریزاد! منتظر کتابهای دیگر این نویسنده هستم.
به بيشنهاد كتابفررش خريدمش و به شدت اوايلش گيج شدم ولى از ٦٠-٧٠ به بعد جالب شد سبك نوشتنش و معلق بودن در حال و گذشته!! سرما و برف رو حس ميكنى حين خوندنش و پايانشم تكان دهنده بود!!!
پنجاه صفحه ی اول را که خواندم، خواستم بنویسم دیالوگ ها گیج کننده اند و درمکالمه ها معلوم نیست چه کسی با چه کسی حرف میزند یا هر جمله از زبان چه کسی است. روند داستان کند و خسته کننده است و پر است از توصیف های اضافی و بی جا و درهم. ساختار داستان یکنواخت نیست. یک جاهایی ادم را با خودش می برد و یک جاهایی ول میکند میان خیالات خودش. آنقدر رهایش میکند که گاهی ادم یادش میرود دارد کتاب میخواند و اصلا چه کتابی؟!! اما جلوتر که رفتم، داستان جان گرفت. از صفحه ی صد به بعد تبدیل شد به یک شاهکار!تمام توصیف ها هنرمندانه و به جا، ماجرا حساب شده و زیبا و پایان فوق العاده که نمیتوان بهتر از آنرا توصیف کرد. از صفحه ی صد به بعد، کتاب تبدیل به فیلمی می شود که هربار گوشه ی صفحه اش را نگاه میکنی نگران می شوی که مبادا به همین زودی تمام شود! "نگهبان" را دوست داشتم. آنقدری که می دانم از این به بعد میان کتابهایی که هدیه میدهم، همیشه جای خواهد داشت!
1- قبل از این کتاب " برف و سمفونی ابری " رو از پیمان اسماعیلی خوندم. مجموعه ی عجیبی بود برام. نا آشنا هم بود. اون زمان این نا آشنایی رو گذاشتم به این حساب که داستان ها توو بخش های جنوبی کشور می گذرند و من هم با جنوب و آداب و رسوم و عقایدشون آشنا نیستم. داستان های اون مجموعه خیلی مردانه و دور بود برام... و یه چیز دیگه این که ترسناک بود. شکل کابوس داشت. پره زامبی بود... 2- همیشه این شخصیت اصلیه باید تفاوت اش فاحش باشه با بقیه. خوب بذارید یه کم قابل باور باشه. بهتر نیست؟ من تو افکار این آدم چیز متفاوتی نمی دیدم. حالا چی باعث شده که، یا اصلا چی توو این آدم وجود داره که سوپر من اش کرده؟ چی همچین چیزی ازش ساخته؟ قهرمان المپیک بوده این آقا؟ درد اش خیلی سنگین بوده؟ خیلی انگیزه داشته واسه زندگی؟ به خدا اگه قصه چیزی راجع به این به ما بگه... 3- واقعا زن ها توو ذهن مردای ایرونی همچین موجوداتی هستند که من هر کاری از نویسنده های مرد ایرونی می خونم این نقش زنانه ی توشون رو نمی تونم هضم کنم؟ همش زنا مایه ی نفاق اند؟ حتا وقتی عشق اند باید اون طور با شک و تردید بهشون نگاه بشه؟ اخرش هم شک ِ درست از آب در بیاد؟ زن ها همه اشون خائن اند؟ همه اشون منفعت که از دست رفت یا انتقام می گیرند یا ول می کنند می رن؟ دوست دارم یه نویسنده ی مرد پیدا کنم که یه نگاه نسبتا درستی به زن داشته باشه. بین ایرانی ها که تا به حال پیدا نکردم. توو همین کار هم ادریس خیلی مادر بهتری واسه رازان بوده تا مادر خودش. یا مثلا همین سیامک. پدرش براش قهرمان کوه المپ ِ اما مادرش یه زنی که توو تصادف مرده. بابا به خدا بچه بیشتر توو دامن ِ مادرش ِ تا رو زانوی پدرش. 4- این عشق پدر پسری رو دوست داشتم تووی این کتاب. و اون تقدیم اولش رو که " برای پدرم" 5- کاش یه جاهایی پا نوشت می داد. پیشمرگه به کی می گن؟ کسی هست که بدونه؟ یا مثلا سرد خواب. واقعا همچین اعتقادی بین مردم اون جا ها هست؟ ترسناک بود واقعا.
پيمان اسماعيلى واقعا در ايجاد فضاى دلهره، تعليق و مرموزانه خوبه. اما اين كتاب نسبتا بلندش هم مى تونست يكى از داستان كوتاه هاى خوبش باشه. نمى دونم مثلا شخصيتى مثل ندا در اين كتاب نبود هم، نبود . چيزى كه هست مى دونم باز هم اگر كتابى از اين نويسنده ببينم، خواهم خوند.
زمانی استادی گفت وقتی میخواهی از سیب بنویسی ، خواننده باید طعم اون رو حس کنه ، پیمان اسماعیلی توی نگهبان دقیقا این کارو انجام داده اما نه با سیب ، با سرما ، برف ، مرگ ، زندگی ... داستان دو زمان رو کنار هم نشون میده که در ابتدا هیچ ارتباطی با هم ندارند و هر چه بیشتر پیش میری وضوح همه چیز بیشتر میشه. دو زمان با اتفاقات جدا از هم ، دو زمان که نمیدونیم قراره چه چیز هایی رو جلومون بیاره . چیزی که همیشه سوال هست اینه که چرا فلان اتفاق افتاد اما اینجا ما یک دانای کل داریم یک هلی شات ، که توانایی همه چیز رو در کنار همدیگه دیدن میده. داستان از یک مرکز شروع میشه که نه ابتدایی داره و نه انتهایی اما دقیقا از جایی شروع شده که باید! یک دنیای کاملا جدید که انسان را جور دیگه ای به ما معرفی میکند و از قابلیت های تبدیل او به دیگر چیز ها می گوید.
دو کتاب جیب های بارانی ات را بگرد و همین امشب برمیگردیم از پیمان اسماعیلی را پارسال خوانده بودم، (فراموش کرده بودم در گود ریدز درجشان کنم)، سه روز پیش سراغ کتاب خانه ام رفتم و کتاب نگهبان را برداشتم، بیش از نیمی از کتاب را خواندم و جالب بود برایم، نویسنده آشنا نبود، اسمش را سرچ کردم و دیدم بله قبلا آن دو کتاب را خوانده بودم و چنگی هم به دلم نزده بودند، ولی این یکی خوب بود، گرچه آن قسمت هایی از کتاب که در کوهستان میگذشت شاید کمی گل درشت بود و اواخر کتاب آزار دهنده، ولی در کل به مراتب بیشتر از دو کتاب قبلی پسندیدم
این کتاب رو خیلی دوست داشتم. اینقدر پرکشش بود که با وجود خستگی بعد از کار هم، ترجیح بدم به جای خواب کتاب بخونم.توصیف صحبنه ها خیلی خوب بود. شکل گرفتن تدریجی ماجراها و عقب و جلو رفتن زمان رو هم تو روایتش خیلی دوست داشتم. شخصیت ها هم به نظرم قابل درک بودن، اگرچه که اگه بیشتر شخصیت پردازی کرده بود، شاید بهتر هم میشد داستانش. در کل خیلی دوست داشتم داستان رو و خوندنش رو کاملا توصیه می کنم
سخت است که بدون اطناب و لغات نامانوس، هم فضاسازی کمنظیری خلق کنی، هم روایت های موازی را در گره های مناسب به هم برسانی، و هم دست آخر یک داستان پرکشش خلق کنی. اسماعیلی موفق به این کار شده، و چقدر خوشحال و ممنونم که صرفا یک داستان جذاب را روایت کرده، بی آنکه به زور دگنک، بخواهد ژست های سیاسی و روشنفکری را در داستان بچپاند تا نمایش دغدغهمندی را اجرا کند. چنین کاری هم به دغدغه های حقیقی و دغدغهمندی واقعی لطمه میزند، هم به ذات داستان. در لحظات توصیف موجز و محکمش، در کوه واقعا سردم میشد و در کویر واقعا له له می زدم. شخصیت هایش به قدر نیاز روایت پرداخته شده بودند. یک داستان ساده و خوب و پرتعلیق بود از کنش یک انسان در یک شرایط دشوار، در بستر یک زندگی پیچیده و میراث ناسور و دردناک. خوب بود.
كتاب با فضا سازى هاى جذاب و منحصر به فردش كشش بسيار عميقى ايجاد ميكند و به نظر من نويسنده در توصيف هايش بسيار موفق عمل كرده. قاب هايى كه به سادگى و با زبانى شيوا به مخاطب عرضه ميكند، عرصه اى مسحور و متغير از خيال و شعر و تصور و توهم ميسازد كه فراموشى يا ترك و ترد آن تا مدت ها و به سادگى ميسر نخواهد بود.
این کتاب هم موضوعش، هم نثرش و هم فضا سازیش برای من جذاب بود، اوایلش یکم گیج کننده بود بخاطر فلش بکهایی که به گذشته میخورد، اما کم کم از حالت گنگی دراومد برام و قلق سبک کتاب اومد دستم و بعد از مدتها از خوندن یک رمان ایرانی لذت بردم.
روایت در یک سوم ابتدایی کند و کم کشش است اما به مرور بهتر میشود. سیالیت روایت بسیار متناسب و جذاب است. شباهت سردخوابی با آیسواکرهای گیم آو ترونز برام خیلی جالب بود. نگاه اسطورهای ظریف و کناییاش را هم خیلی دوست داشتم.
میگویند زن در رمانِ نگهبانِ پیمان اسماعیلی کمرنگ است. اما به نظرم اهمیت زنانگیِ خاصِ مد نظرِ نویسنده را نادیده میگیرند، یا اینکه قضاوتشان از رویِ حجم است، یا اینکه همهجانبه نگاه نمیکنند و در نتیجه فقط اسطورههای دیگری را میبینند، سیامک را متنِ ماجرا میپندارند و رازان (هوشنگ) را، و دیوها یا ادریس را. در آخرین خط کتاب آمده: کیومرث بود. اینجا داستان تازه شروع شده است. برگردیم یک خط بالاتر: برف بود. غبار بود. قندیل آغازِ دنیاست. اما پس اگر آدم هست، حوا کجاست؟ فکر میکنم، یا بهتر است بگویم، حس میکنم، اسماعیلی میخواسته به مکر و خودخواهیِ زنانهای اشاره کند که منجر به امکانِ چنین فضایی (برف بود. غبار بود) شده. زن در این رمان عجوزه است. اگر ندا یا روشنک نبودند، اگر زنِ شکیب نبود، کار سیامک به اینجا نمیکشید، اگر زنِ صارم نبود کار به اینجا نمیکشید. و اگر ادریس خوابِ زن نمیدید، و فرزندش را نمیخواست... سراسر رمان زن عجوزه است، خودخواه است و در صدد است مرد را گول بزند، مکار است و دربند کننده. زن حتی به خاطرِ مادر بودناش هم تقدس پیدا نمیکند، و حتی دشمنِ فرزندش است، آن را آواره میکند، یا آتش میزند. و این بیشتر پدرها هستند که پدری میکنند و مادری حتی، احساس تعلقِ مرد به فرزند، آنقدر شدید است که آن را مجبور به از خودگذشتگی کند حتی: پسرها همیشه از پدرها طلبکارند. همیشه همینجوری است حتی اگر هیچ حرفی هم نزنند. با همین میشود از زنده بودن پسرت مطمئن باشی. اینکه چیزی میخواهد. از تو میخواهد. اما زن انگار که فرزند را فقط باری بر دوش میبیند که چون به مردش احساس تعلق دارد، آن را هم تحمل میکند، و اگر مرد را از دست بدهد عاصی میشود و همهچیز را نابود میکند: تو با این رفیق مردهات چهکار کردی؟ ها؟ تو هم کردی مثلاً؟ چهکارش کرده بودی که زنش عکستان را گذاشته بود کف دست اینها؟ تا پیدات کنند؟ عاقبتت خراب است، خراب. و البته کیومرث که بود، پدر اول و نگهبان جهان. با اینکه راوی چسبیده به ذهن سیامک و ما دیگر تکلیفِ صلاح را با ندا نمیفهمیم و نمیفهمیم که زنده است یا نه، اما آنقدر دلیل داریم که بگوییم این نداست که بعد از مرگ صلاح جریتر شده، بیپناهتر، درماندهتر و فقط خواسته کفرش را با لو دادنِ جای سیامک به جنوبیها سر او خالی کند، ندایی که خودش باعث میشود صلاح نتواند سیامک را بفرستد آنور مرز و رفاقت را در حقش تمام کند. اما باز این همه عجوزگی برایش بس نبوده، بیشتر، بیشتر، بیشتر... حوا حریص است در اغوا کردن آدم. که نگهبان من باش، که نگهبان نباش.
کتاب نگهبان را خواندم. چقدر فضای کارهای پیمان اسماعیلی را دوست دارم. شبیه برف و سمفونی ابری بود اما باز هم دوست داشتم. سرد و زمهریر و ترسناک وهولناک و پدر و پسر و زیرلایه های اسطوره و شاهنامه. کیومرث پدر و سایمک پسر که کسی ست گرگ خزوران را می کشد و پسری ندارد اما در شاهنامه اسم پسرش هوشنگ است که در داستان هم رازان به او می رسد. در جایی اشاره می شود که قبلا او را هوشنگ صدا می زدند. . صلاح و ندا. صلاح سرطان دارد و می میردو شیمی درمانی می کند و نقاشی و از زندان بیرون امده. ندا نقاش است و عاشق او. . رصام و رازان در پوکه پیدایشان می شود و رازان تا اخر با او همراه می ماند. ادریس سردخواب شد. ادریس دایه ی رازان است و برادرزن رصام که سردخواب خواهرش و گرگ را توامان گرفته. همین ایده ی سردخواب شدن که بسیار درخشان بود و من رو برد به ایده ی مقابلش در " زن در ریگ شنی" کوبوآبه که همه ی اتفاق ها در بیابان است و در ریگ. اینجا همه چیزدر کوهستان و سرما و مرگ و خون و گرگ است. فضا به دشت خشک و خشن و سوزدار است و کاملا مردانه و تلخ . سیامک و روشنک که دیگر رفته از زندگی سیامک و با فردی به اسم عطا دیت می کند. سیامک به یاد اوست در همه ی احوال . سیامک و کودکی اش و تاثیری که پدر کیومرث بر زندگی او گذاشته از لحاظ شکار و به نوعی سرخواب پدر است سایمک . کپرنشین ها. شکیب و زنش و بچه اش که بعد از پیچیدن شایعه که سامک با زن شکیب بوده است ان ها را به آتش می کشد و سیامک ناخودآگاه شکیب را به قتل می رساند و فرار می کند تهران. قرار بوده سایمک و سایر کارکنان شرکت، برای گازکشی در روستا و کار گذاشتن لوله ها به پیرانشهر و میناب رفته اند. . به شدت این کتاب را برای خوانش و هوای تازه ی داستان پیشنهاد می کنم. کلا کتاب های خوب زیاد خواندم در این ماه که از شادی های زندگی کوتاه ادمی ست. ناتمامی نگهبان اسفار کاتبان . . کتاب به نظرم دوباره باید ویرایش می شد و کمی هم اطاله ی کلام و تکرار فشا داشت ولی در کل بسیار محظوظ کننده بود . کتاب را من از فیدیبو خریدم. ایران که امدم کاغذی اش را می خرم دوباره
نگهبان¹، اولین رمان بلند پیمان اسماعیلی، اقتباسی آزاد از داستان کیومرث و سیامک در شاهنامه است که داستان خود را به صورت غیرخطی روایت میکند. سیامک شخصیت اول داستان در خط اصلی (زمان حال)، پس از سلسله اتفاقاتی، به زندگی انفرادی در ناحیهای خیالی و خالی از سکنه و با آبوهوایی سرد و یخبندان به نام «پوکه» روی می آورد. دیگر خطوط نیز که در گذشته روایت میشوند به تدریج تا به انتها پازل رمان را تکمیل میکنند. مشخصههای ذیل، رمان را به یکی از موفقترین نمونههای ایرانی ادبیات گوتیک² تبدیل ساخته است: تعلیق و رازآلودگی داستان؛ شخصیتی با بحرانهای روحی شدید؛ فضای وهمآلود و دلهرهآور؛ تنگناهای آبوهوایی؛ یکی در جنوب کشور با گرمایی سوزان و دیگری در غرب با سرمایی استخوانسوز؛ وجود عنصر فراطبیعی «سردخواب»؛ سردخواب که از اسمش پیداست مشابه همان افرادی است که در سریال بازی تاج و تخت، پس از مرگ در بیرون از دیوار توسط وایتواکرها تبدیل به مردگانی متحرک در خدمت نیروی شر میشدند؛ وجود رابطهٔ عاشقانهٔ سیامک و روشنک؛ وجود شخصیتی شرور به نام شکیب؛ و در نهایت شخصیت اصلی داستان که در برهههایی در قامت یک ضدقهرمان ظاهر میشود. در پایان، خواندن این کتاب به تمامی خوانندگان جدی ادبیات توصیه میگردد. -------------- 1. نگهبان، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه. 2. ویکیپدیا
نگهبان. واقعا مدتی بود رمان ایرانی خوبی از نویسنده های جدید نخونده بودم و داشتم کم کم ناامید میشدم تا اینکه نگهبان رو خوندم. نویسنده خیلی منظم و شسته رفته نوشته بود کاملا مشخص بود چندبار متن داستان رو ادیت کرده تا یه کار خوب به خواننده تحویل بده. این یعنی احترام به خواننده که متاسفانه من تو خیلی از کارای جدید نمیبینم.فضاسازی کتاب عالیه کاملا مشخصه نویسنده هم از مناطق گرمسیر جنوب و هم از مناطق سردسیر غرب اطلاعات کامل داشته .تلاش انسان بر ای بقا ودوام نسل دغدغه اصلی داستانه. اینکه ادم تو بدترین شرایط گرما و سرما میتونه زنده بمونه و برای زندگی بجنگه حتی اگه ته خط باشه. نویسنده سراغ وحشی ترین طبیعت رفته و جایی که طبیعت هیچی برای ادم نمیذاره و فقر به معنای واقعی کلمه ادم رو احاطه میکنه و میتونه از بهترین ادمها جانی ترین و پست ترین موجودات رو بسازه. پایان بندی کتاب عالی بود نبرد بین خیر و شر و گرما و سرما خیلی خوب پرداخته شده بود. در کل این کتاب رو بخونید و لذت ببرید. داستانی در فضای مدرن شهری که به مرور به سمت وحشی ترین طبیعت ها میره و ذات انسان رو با خودش درگیر می کنه.
Magnifique, ce roman! Même sa couverture. اول از همه جلد رمان مجذوبم کرد. جلد چاپ نشر چشمه که از معدود جلدهایی است که با داستان همخوانی دارد و رابطه ی بین texte و paratexte را به خوبی به نمایش می گذارد. پیمان اسماعیلی را می توان یکی از بهترین و آینده دارترین نویسندگان متأخر ایرانی دانست به خاطر وسواس خاصش به مسأله ی استیل که بسیار کم نزد نویسندگان جوان دیده می شود. و امان در عین زیبایی، رمان سمبولیک تر از آن است که بتوان به همین زودی چیزی در مورد آن نوشت. باید در موردش فکر بیشتر فکر کنم. برداشت شخصی من تا به این ساعت اینست که رمان باآفرینی جدال بین تعصب و آگاهی در زمانه ی حاضر است. و به نظرم بازآفرینی موفقی است زیرا که ریشه در اسطوره ای کهن دارد. و مرا به فکر فرو برد که چرا در ادبیات امروزمان اینقدر کم از اسطوره هایمان بهره می جوییم؟ آیا مشکل فرهنگ ادبی غیر غنی و مطالعه ی ناکافی نویسندگان جوان است یا چیز دیگر؟... در هر صورت در مورد این کتاب بیشتر خواهم نوشت...
✏️پيمان اسماعيلى سال ١٣٥٦ در تهران متولد ش��. از سال ١٣٧٩ همكارى اش را با روزنامه هايى چون بهار، شرق، اعتماد و مجلاتى چون همشهرى ماه به صورت نوشتن نقد يا انجام مصاحبه آغاز كرد. براى كتاب هاى مجموعه ى داستانى اش جوايز گوناگون را برده است. 📝كتاب نگهبان سرگذشت سيامك بود، همراه با فلش بك هايى به گذشته. بى نهايت تلخ بود و آخر داستان هم به همان تلخى تمام شد. 💚 📖مردم يعنى جمعيت. يك جور توده ى در هم لوليده كه اگر از بالا نگاه شان كنى فقط سر هاى سياهى را ببينى كه چسبيده به هم جا به جا مى شوند. 📖اشك چيزى نيست كه به اختيار باشد. از پشت پلك ها بيرون مى زند و روى پوست صورت راه مى كشد. بى صدا. 📖توى ماشين كه بودم از خودم پرسيدم يعنى اين جورى است؟ وقتى دو تا آدم براى هم تمام مى شوند همچين حسى دارد ؟ انگار كسى كف دستش را گذاشته بود روى شكمم و هى فشار مى داد تو. نفسم در نمى آمد. توى دلم خالى شده بود.
فضاسازیش مثل همیشه عالیه و همینطور تدوین موازی قصه ها در گذشته و آینده و حتی تعلیق گاه به گاه توی روایت. اما داستان های کوتاهش برام با ارزش تر بودن به لحاظ شخصیت پردازی و مفاهیم قصه... و کاش نگهبان پایان بهتری داشت... یه پایان مبتنی بر ادراک و قصه نه هیجان... شاید به اصطلاح بشه گفت پایان نگهبان به شدت هالیوودی بود... و ابن زیاد خوشایندم نبود با همه ی این احوال خوندن یه رمان خوب با شخصیت هایی که نام ایرانی دارن برام به شدت دلچسبه.