دری در کار نیست و جستار مرد تنهای خدا تامس وُلف سیوهشتساله مُرد، با دو رمان بلند و مجموعهای از داستانهای کوتاه و البته هزاران صفحه دستنوشتهای که میبایست پسامرگ تنظیم و منتشر میشدند؛ اما متن کامل «دری در کار نیست» اگر در زمان حیات او روی انتشار ندید دلیلش وسواس نویسندهی جوان یا سختگیریِ ویراستارش نبود، بلکه چون همان دو پارهی نخستین داستان که پنج سال قبل مرگش در مجلهای منتشر شد به سبب زبان گزنده و تصویرهای بیرحمانه و اشارات صریح داستان که با نثری افسونگر روایت میشود به دادگاه و طرح دعوی انجامید. راز افسونگری نثر وُلف در توجهش به جزئیات و نورها و رنگها و لحظهها و حرکات و صداها و اجراهای زبانیِ آنهاست. وُلف به سبک روایتگری جیمز جویس و مارسل پروست علاقه داشت و ملهم از شیوههایی بود که آنها برای بیان حسهای مبهم و متناقض و گاه آشوبندهی آدمی در پیش میگرفتند. هرچه باشد، میدانیم خودش را از تبار نویسندگان تراژیک (نه تراژدینویس) میدانست که دلمشغول «احساس مرگ و تنهایی، آگاهی از کوتاهی عمر و بار سنگین اندوه»اند و «از دل این درد فقدان، این شوریدگی تلخِ برآمده از مالکیتی گذرا، این سرافرازیِ ویرانگرِ نهفته در یک دَم، چکامهی سرور» میآفرینند.
People best know American writer Thomas Clayton Wolfe for his autobiographical novels, including Look Homeward, Angel (1929) and the posthumously published You Can't Go Home Again (1940).
Wolfe wrote four lengthy novels and many short stories, dramatic works and novellas. He mixed highly original, poetic, rhapsodic, and impressionistic prose with autobiographical writing. Wolfe wrote and published books that vividly reflect on American culture and the mores, filtered through his sensitive, sophisticated and hyper-analytical perspective. People widely knew him during his own lifetime.
Wolfe inspired the works of many other authors, including Betty Smith with A Tree Grows in Brooklyn, Robert Morgan with Gap Creek; Pat Conroy, author of Prince of Tides, said, "My writing career began the instant I finished Look Homeward, Angel." Jack Kerouac idolized Wolfe. Wolfe influenced Ray Bradbury, who included Wolfe as a character in his books.
با داستان بلند دری در کار نیست ارتباط زیادی برقرار نکردم، نیازمند این هستم که بارها و بارها بخونمش. اما جستار ابتدایی کتاب یعنی « مرد تنهای خدا » معرکه بود. در بین تمام فیلمهایی که دیدم اگر بخوام یک فیلم رو انتخاب کنم که تنهایی رو از اون فیلم به بهترین حالت درک کردم و دیدم، بدون شک فیلم راننده تاکسی اسکورسیزی بزرگ و شخصیت تراویس بیکل با بازی درخشان دنیرو است. زمانی که متوجه شدم پل شریدر نویسنده راننده تاکسی، فیلم نامه رو با الهامی از این جستار نوشته، در خرید این کتاب تردید نکردم. کتاب رو اوایل سال خریدم و تا الان سه مرتبه جستار رو خوندم. از تنهایی گفتن درسته که زیاده، اما از این تورم نوشتن در مورد تنهایی، مطالب کمی به دل من میشینه. بعضا حس میکنم کسی که داره از تنهایی میگه یا داره اغراق میکنه و یا حق مطلب رو ادا نمیکنه و به طور کلی انگار یه چیزی این وسط ذبح شده. اما تامس ولف چنان از تنهایی تو این صفحات کم گفت که بدجوری به دلم نشست. نوشته او به شکلی بود که کسی یک چیزی/پدیده ای/ مقوله ای رو کاملا درک کرده و حالا میخواد از کنه ضمیر اون پدیده صحبت کنه و این شخص علاوه بر اینکه درک بالایی نسبت به این پدیده داشته، در ارائه و توضیح اون هم عالی و قوی عمل کرده و ترکیب فهم مطلب به نحو احسن و ارائه اون به شکلی عالی، همیشه ترکیب برنده بوده و نتیجه خوبی حاصل شده!
این کتاب رو نشر محترم گمان با یک ترجمه عالی چاپ کرده. علاوه بر مجموعه هایی که پیش از این توسط این انتشارات به چاپ رسیده مثل خرد و حکمت زندگی و تجربه و هنر زندگی ، این کتاب اولین جلد از مجموعه ی جدید «روایت خیال» است که باید دید در آینده چه کتبی به این مجموعه اضافه میشه. به سهم خودم به عنوان کوچکترین عضو کتاب دوستهای این مملکت از مترجمان و انتشاراتهایی که به سمت ترجمه نویسندههایی میرند که تا به حال اثری ازشون یا چاپ نشده و یا خیلی کم چاپ شده، بینهایت سپاسگزارم.
در آن لحظهی آکنده از دلگرمی سروربخش و با این احساسی که در دل دارم جراتی مییابم که بگویم تنهایی را به خوبی هرکس دیگری شناختهام و حالا تنهایی را چنان به لغت میآورم که گویی برادرم است، که هست. شمایلش را چنان وفادارانه ترسیم میکنم که هرکس آن را بخواند، اگر پس از این تنهایی به سراغش آمد هرگز در بازشناختن سیمایش تردید نکند. . جستارهایی درباره تنهایی و انزوا... این کتاب یکی از موفقترین رمانهای کوتاه این نویسنده است و به نوعی زندگی خودش را هم در بر میگیرد...
نثر تامس وولف به غایت شاعرانه، با ترکیباتی بدیع و به لحاظ احساسی بسیار غلیظ است. منتها بسیار پاره پاره و حتی بی سرانجام. نمیتوان آن را سیال ذهن قیاس کرد چرا که آن شبیه بازسازی یک پازل چندهزار تکهای است که در نهایت یک تصویر جامع به ما میدهد. شاید نزدیکترین کتابی که به این کتاب خواندهم، اتاق جیکوب از ویرجینیا وولف بود که آن هم شاعرانه و پاره بود. با این حال نثری دارد که میتوان از لحظهی خواندنش لذت برد و گذر کرد.
واقعا کتاب خاصی بود. معتقدم باید خوند تا متوجه شد چقدر کتاب ارزشمندی حساب میشه. جستار مرد تنهای خدا یه شاهکار تمام عیار... دم مترجم گرم که اینقد درست و حسابی ترجمه کرده بود. صد در صد با اطمینان پیشنهادش میدم.
«قطعیترین درمان تکبر تنهاییست، زیرا ما که در قلب انزوا سکنی گزیدهایم همواره اسیرِ چنگالِ تردید در خویشتنِ خویشیم. همیشه در تنهاییست که احساسِ شرمآورِ فرومایگی ناگه سربرمیآورد تا ما را در سیلابِ زهرآگینی از هراس و ناباوری و درماندگی غرق کند، سلامت و اعتمادبهنفسمان را آلوده و فاسد کند و چشمهی شادمانیِ پابهجای و سرمستانه را آلوده سازد.»
کنار هم دیدن «جستار» ولف و «نوولا» (یا داستان بلند) ولف لطف خاصی دارد و اینطور خیال میکنم که برای نویسندهی جوان (حتی قهار) آموختن از این تجانس و قرینهسازیها میتواند آموزنده باشد. نمیدانم این ترکیب، یعنی این جستار ولف در کنار این داستانش، در زبان دیگری هم کنار هم منتشر شده است یا نه؛ اگر «داستان یک رمان» او هم همینجا میآمد نور علی نور میشد، با این که سخنرانیست در اصل و چیزیست اندکی دور از قرینههای دو متن فعلی. * در «دری در کار نیست» بعضی پارهها شعر منثور است. * در جستار «مرد تنهای خدا» بعضی پارهها شعر منثور است.
ترجمهی کتاب هم حرف ندارد. کاش دل بدهد تامس ولف بیشتری ترجمه کند.
یکی از روزهای اردیبهشت پارسال را یادم میآید. بارانی بهاری در شیراز میبارید و پرسهزنیهای پراکندهام به کوچهای ختم شده بود بنبست، به تماشای خانههایی که حجم عظیمی از گلهای کاغذی صورتی و بنفش و قرمز به نمای کوچه هدیه کرده بودند. من به دیواری آجری تکیه داده بودم، خیره به راهآب وسط کوچه و گلبرگهای رنگووارنگی که آرام روی جریان آب موج میزدند. و به تنهایی فکر میکردم. تنهاییِ همیشه حاضر.
درست است که تنهایی درجات دارد، عدهای خوششانسترند و بعضی بدشانستر. عدهای بیشتر برای رفع آن تلاش میکنند و بعضی کمتر. اما در نهایت حتماً هر انسانی جایی، روزی، لحظهای به آن تنهاییِ عمیق و چارهناپذیر فکر کرده است. همانی که دست در دستِ این زندگی تا روز مرگ به ما هدیه شده. و حتماً از درد آن گریسته است. و حتماً طعم تلخش را زیر زبان دارد. تلخیای از جنس اینکه من در این کالبد جسمانی محبوسم و «هیچ دری در کار نیست». دیوارهای بلند تنهایی تا آسمان کشیدهاند و ما با ایما و اشاره و فریاد و زمزمه باهم حرف میزنیم.
گاهی، وقتی عاشقی یا در جمع رفقای همدل، باورت میشود که بالاخره آن زندان کذایی را شکستهای. انگار توانستهای بالاخره رفیق سرد و تاریکت را قال بگذاری. اما در نقطهای کمیجلوتر، وقتی از حرارت ذوق و مستی داری آب میشوی یا وقتی تلخترین دلشکستگی عمرت به سراغت میآید، میبینی همه را جا گذاشتهای. یا برعکس، از بقیه جاماندهای. دوباره تنها.
اما عشق و صمیمیت دوای تنهایی نیستند. تو و تنهایی دستدردست همید تا ابد. عشق شریک سومیست که وقتی میآید یا در تیم تو میایستد و تسکینی خفیف و نوازشگونه تقدیمت میکند، یا بلای مضاعفی میشود و بر تنهاییات میافزاید. کنترلش هم در دست ما نیست. همین است که هست!
این همقطار همیشگی اما یک خوبی هم دارد: اینکه همه با آن آشناییم. پس درد هم را میفهمیم. و همین همدردی نقطهی اتصال ما به هم است. آتشی میشود که گرد آن جمع میشویم؛ ما که در خیلینزدیکشدن به هم ناتوانیم. ولی هرچه باشد از پراکندگی بهتر است. نه؟
مرد تنهای خدا یکی از قشنگترین متنهایی بود که خوندم بنظرم حتی شاهکار بود با قسمت دوم کتاب ارتباط کمتری گرفتم ولی در کل بنظر زیبا بود اون همه جزئیات و توصیف فقط از مردی که شور زندگی داشته و در جوانی مجبور به ترک زندگی شده برمیاد ! 💔
تنهایی نه پدیدهای نادر، بلکه واقعیتی بنیادین و حقیقتی جهانشمول است؛ احساسی ژرف که هم میتواند تسلیبخش باشد و هم دلخراش. وُلف در جستوجوی دری است ک�� شاید به پیوندی انسانی گشوده شود، دری که هر بار بسته میماند. این کتاب روایتی کمنظیر از تنهایی است و وُلف با قلمی درخشان و بیبدیل آن را به تصویر میکشد.
گاهی از پسِ مسافت و زمانی بسیار دور صدای کسی را میشنوی که بسیار با او همدلی و دلت میخواهد روـدرـروش بنشینی و باهاش گپ بزنی(گمانم معجزهی کتاب همین باشد)؛ برای من، یکی همین تامس ولف. اولین احساسم حین و بعد از خواندنش بندی از یوحنا بود: تامس ولف صدای آن نداکننده در بیابان است. نداکنندهای در بیابان، همینقدر و همینجور تنهاست.
انگار عهد عتیق، انگار قصهی تنهایی و اندوه یکی از آدمهای آن کتب را میخواندم، نه تنها کتاب ایّوب و جامعه و غزلِ غزلها -که تأثیرشان در متن پیدا بود و بعضی آیات مدام تکرار میشد- که طوبیاس را میدیدم و تنهاییش، که دور میرود و سگی به دنبالش، به عمق تصویر. گمانم هرچه تلاش کنم از این کتاب بگویم، بیشتر از تامس ولف گفتهم و کمتر از کتاب. چه در جستار چه در داستان بلند، تنهاییِ مردی را میخواندم که آمُختهی کلمات عهدها بود و دچار تنهایییی غریب. گمانم همین هم جاهای زیادی از متن را به شعر منثور بدل میکرد. خواندن هردو متن- بالاخص داستان، مثل خواندن عهد عتیق است: هرچه میخوانی انگار جملات قبلی فرار میکنند و میچرخند و برمیگردند و تکرار میشوند و باز تو را در بیابانی، کیفورِ حظّی وافر رها میکنند. شاید این خصلت سبب سختخواندنش هم بشود؛ بههرحال نمیشود چنین کتابهایی را بخوانی و بگویی خواندم و بگذاری کنار؛ مثل سنگریزههای داستان بورخس که دانهدانه زیاد میشوند و گم.
جای شکرش باقیست که چنین کتابی را نشر گمان منتشر کرده، نشری که دقت وسواسگونهش برای همیشه قابل ستایش است؛ با ترجمهای چنین دقیق که دستمریزاد دارد.
یادداشتهایی از زیرزمین، از یک آدم تنها، از آدمی که از تنهایی هراسان است اما همیشه دنبالش میکند. آدمی که بدش نمیآید گاهی دری برایش در کار باشد. دری، دیواری، چیزی، که او را مشابه آدمهای دیگر کند. جستار مرد تنهای خدا را دوست ندارم اما فصل دوم کتاب، یکی از درخشانترین چیزهایی است که در سال جاری خواندهام. میل به زندگی در جای جای آن موج میزند - و فقدان؛ فقدان پدر که حالا سایه میاندازد بر تمام شهر.
کتاب عجیب برایم دلچسب بود. چند وقت بود داستانِ خوب نخوانده بودم. البته داستانگویی در این نوولای وُلف ـــبهقول دوستیـــ نازک است. یعنی بیشتر توصیف است و صحنههایی اسلوموشن، حتا شبیه به تابلو ویوان. ترجمه حق مطلب را ادا میکند. طراحی کتاب هم مطلوب است: فونت و حاشیه و غیره؛ اگرچه ـــبخواهیم خیلی وسواسی باشیمـــ جایگیری کسره زیر حروف م، س/ش، و ن کمی چشمآزار است.
… اما هرگز در را پیدا نکردم، یا دستگیره را نچرخاندم، یا پا به اتاق نگذاشتم. وقتی به آنجا رسیدم نتوانستم پیداش کنم. نزدیکِ دستم بود، اگر تنها میتوانستم لمسش کنم، تنها به فاصلهی یک دست، اگر میتوانستم درازش کنم، تنها یک کلمه آنسوتر، اگر میتوانستم بیانش کنم. تمام آرامش و یقین و سرور که یک گامِ بلند، یک حرکت، یک قدم آنسوتر بود -و عاقبت رسیدن به خانهای ابدی- چیزی که زندگیام برایش لهله میزد و چیزی که بهخاطرش داشتم در تاریکی غرقی میشدم. هرگز پیداش نکردم. صبحِ دودیاُخرایی سرشار از امید و سرور و اکتشاف درونی بود، ولی عصر از راه میرسید و آسمانِ لطیفِ سیاهِ خیس با عظمتِ کرختکنندهی زمانِ توانفرسای بیحاصل و سنگین و تباهش لهولوردهام میکرد و اندوهِ پوچی عیان وجودم را میگرفت.
پیش از همه چیز باید به مترجم این کتاب آفرین گفت که کارش فوق العاده بوده است. بعدش این که این کتاب به کل کتابهای روانشناسی زرد می ارزد. به خوبی مفهوم تنهایی را برای مخاطب نشان می دهد و آن را باورپذیر می کند. رمان هم پر است از رشته ایی که به زندگی خود نویسنده مربوط است و همین به آن شکل جالب تری بخشیده است
انگار که سرم زیر آب باشد و هرچقدر جیغ بکشم، صدایی نداشته باشم و کسی صدایم را نشنود. انگار که تمام قطارهای جهان برای همیشه اینجا را ترک کرده باشند و من در این ایستگاهِ دورافتاده از دنیا برای همیشه تنها مانده باشم. انگار که درختی باشم که تمام پرندگانش آن را کوچ گفته باشند. انگار که... . . . .
و به جمله ای از کتاب فکر میکنم آیا "دوامِ غبار عاشقان مدفون بسی بیشتر از غبار شهر خواهد بود؟"