تاکسیسواری، اولین کتاب سروش صحت است که ۱۲۴ داستانک یا میکروفیکشن را شامل میشود. این ژانر به خاطر لحظات ناب و ضربههای ناگهانیای که در دل خود دارد، به «داستان ناگهان» نیز معروف است. داستانکهای این مجموعه نیز به واسطهی همین خصوصیت، گاهی همان حسی را به خواننده منتقل میکنند که موقع خواندن قطعهای هایکو به او دست میدهد. صحت، در این داستانکها، بدون این که در دام اطناب و کلیشه بیفتد، خواننده را مستقیم با نقطهی اوج روایتش روبهرو میکند و او را به درنگ وا میدارد. در این کتاب، ما به همراه راوی در یک تاکسی نشستهایم و هر روز مسیری کموبیش ثابت را طی میکنیم. طی این مسیر اما، هر بار مسافران جدید، رانندگان جدید و اتفاقات جدیدی منتظرمان هستند و راوی نکتهپرداز و طناز کتاب، ما را از وقایع آن روز آگاه میکند. از دعوای زن و شوهری راننده تاکسی گرفته تا زلزلهای که آن روز آمده، از موضوع مرگ مارادونا تا مهاجرت اجباری جوانان، از خبر قتل یا خودکشی صفحهی حوادث روزنامه تا غمهای کوچک و بزرگ و حتی عشقهای نوجوانی و جوانی.
(دو و نیم؟ خیلی نزدیک به سه؟) شاید دوازده سیزده ساله بودم که مادرم داستان زندگی چیستا یثربی را _ به عنوان یکی از دنبالکنندگان جدی او از اینستاگرام میشنید و برای پدرم قسمت به قسمت تعریف میکرد. (البته به طریقی که من نشنوم که یک وقت زبانم لال از راه به در شوم وعاشقی پیشه کنم!) اما براساس قاعده " الانسان حریص علی ما منع" انسان بر آنچه که از آن منع شود حریص تر می شود، کمر همت بستم که ته و توی پستچی را در بیاورم دزدکی و جسته گریخته بعضی قسمتها را میشنیدم و شیفته داستان خانم یثربی شده بودم. به قدری برایم جالب شد که گفتم هر طور شده دسترسی به اینستاگرام پیدا کردم و داستان را دنبال کردم. (که آن روزها کار آسانی نبود برایم) در آخر هم هیچ وقت نتوانستم داستان را دقیق به سرانجام برسانم و نعل به نعل و کلمه به کلمه بخوانمش. داستان را نیمهکاره رها کردم و ماندم در حسرت شنیدن ادامه اش! چند سال گذشت و من دیدم که پستچی، (همان روایتهای اینستاگرامی خانم یثربی از زندگیاش) توسط نشر قطره چاپ شده. نشستم و در کمترین زمان ممکن خواندمش. نتیجه دلسرد کننده بود. آن داستان پرکشش تبدیل به کتابی به شدت معمولی و کلیشهای شده بود که به سختی بهنظرم چند نقطه جذاب در آن پیدا میشد. جدا از تأثیری که بزرگ شدن بر نگاه من داشت، تغییر مدیوم این بلا را سر روایتها آورده بود. اتفاقی که به نظرم برای تاکسینوشتهای آقای صحت هم افتاده. تاکسینوشتهای آقای صحت را حداقل از سال ۹۸ دنبال میکردم و خبر چاپ این کتاب توسط چشمه برایم شگفتانگیز مینمود. در کتاب روایتهایی بود که به شدت به دلم مینشست. به نظرم سروش صحت از دریچه جالبی به وقایع میتواند بنگرد که برای من بسیار جذاب است! اما در مجموع و در مورد تمام کتاب نمیتوانم آنقدر که فکر میکردم از آن دفاع کنم. نمیدانم احساس میکردم که آن روایت های تاکسینویسی صفحه صحت استوری نیاز داشت با ترمیم و توجه بیشتری نوشته شود. برای من خیلی معمولیتر از چیزی بود که فکر میکردم!
من نمیدونم چرا انقدر بعضی از مردم ما از خداشونه تو جایگاهی قرار بگیرن که اساتید و هنرمندهای ارزشمند کشور رو قضاوت، رتبه گذاری و ارزشگذاری کنن.مخصوصا اگر منفی باشه. انگار بهشون حال میده.بعد میگیم چرا ما هیچی نمیشیم چرا ادبیاتمون به جایی نمیرسه.ببینید دوستان خیلیسادهس: این کتاب گلچینی از یک ستون روزنامه بوده نه رمانی که آقای صحت بشینه یک جا و بنویسه و چاپ کنه!!میدونین چی میگم؟
به شخصه خیلی از خوندنشون لذت میبردم و هی دلم بیشتر و بیشتر میخواست-شاید تنها اشتباهی که کردن حذف نکردنِ داستانهایی با محتوای مشابه بود که انقدر جلوهی بدی نگیره- اما موضوع اینه که باید به این توجه داشته باشیم که سروش صحت نشسته یه جا بگه خب حالا میخوام یه کتاب بنویسم و این بشه نتیجهش!!چون هممون خوب میدونیم اگر ایشون بخواد همچین کاری کنه خیلی بهتر از این از پسش برمیاد!
پس باید با توجه به ماهیت و نحوهی تشکیل کتاب نمره بدیم و قضاوتش کنیم نه چون صرفا سروش صحت نوشته و ادعای کتابخوانی کرده پس باید داستایوفسکیِ زمانه رو مینوشت! مردم انگار توقع جنایات و مکافات داشتن اما با تاکسی سواری مواجه شدن. خب اگر نمیدونستین که این کتاب صرفا گلچینی از روزنامهس نرید فوری صف ببندید و بخریدش! چون شاید این سلیقهی شما نباشه!
یا خیلیا میگن آره فقط خواست پولی به جیب بزنه خواست صف امضا بگیره فلان بیسار...بابا خب چی میشه؟؟😩اگر ایشون صف امضا نگیره کی بگیره؟؟ چرا جشم دیدنشو نداریم حتی وقتی طرف واقعا لایقشه؟؟کاش همیشه جوونای یه مملکت جذب همچین محتوا و کسی بشن!!حداقل ایشون برای رواج کتابخوانی و کتابباز داره امضا میگیره،خداروشکر، دستش درد نکنه نوش جونش!! نه واسه کارای اجق وجق اینستایی و شیتان پیتان هایی که نسل جدیدو به گاراژ میکشونه!! کلا همینیم. طرف خوب باشه میگیم ای بابا خراب کرد، بد باشه میگیم اه بابا این وضع مملکته، همشون یه مشت تازه به دوران رسیدهن. آدم باید بدونه کجا کی رو بکوبونه زمین و کجا نه. آدم باید بدونه چه کتابیو میخواد بخونه یا نمیخواد. خیلیا بخاطر همین سروش صحت بودنش خریدنش بعد اومدن تو ریویو هم همینو نوشتن و بعد دوباره به همین دلیل بهش یک امتیاز دادن. واقعا مردم جالبی هستیم.
آقای صحت فقط بخاطر کتابباز ام که شده به هزاران نویسندهی زرد و امروزی میارزه فکرش.چیزی که بهمون اضافه کرده فرهنگی که جا انداخته یا هرچی.حالا اگه یه کتابی که مجموعهای از "روزنامهنویسی" طی این همه سال چاپ شده باشه نباید ازش توقع عباس معروفی طور داشته باشبم که. روزنامهس🤌🏻داستانک🤌🏻یه آرشیوِ بامزه که بنظرم تو نوع خودش جدید و دوست داشتنی و خیلیاشون واقعا هوشمندانه و خلاق بودن و اگه دل بدید خیلی بهتون میسچبه🤌🏻بهشون داستانهای ناگهان هم میگن که بنظرم ما خیلی به این ناگهانی ها نیاز داریم اما متاسفانه فکر میکینم هرچیزی که کوتاه و ناگهان باشه ارزش نداره.
دلیل نمیشه این بشه تمام شخصیت و هویت و شناختِ ما از این آدم! یکم یواش تر، یکم از همه چی لذت ببرین و یکم فکر نکنیم چون دو تا تولستوی و کافکا خوندیم دیگه میتونیم هر چی که پایین تر از اونا باشه رو بکوبیم. هر چیزی ژانر و جای خودشو داره و بنظرم تو گودریدز خیلی داریم قضیه رو جدی میگیریم.
امیدوارم اصلا هم لحنم دفاعی نبوده باشه، فقط میگم اونقدرام بد نیست و اینکه اینها اصلا به قصد کتاب نوشتن نوشته نشدن و صرفا چون خوندنی و دوست داشتنی بودن، آرشیوشون کردن که شاید اگر من و شما هم ده دوازده سال اینارو مینوشتیم یه روز به خودمون میومدیم و میگفتیم خب حالا جمعشون بکنیم یه جا شاید کسی-مثل من- هیجوقت نخونده باشدشون و ازشون لذت ببره و یکی دوبار لبخندی فکری و تلنگری بزنه.
خاطرهی کتاب رو هم اینجا بنویسم که هفتهی پیش یه روز که همینجوری بعد دانشگاه با دوستام رفتیم نشر چشمه یهو دیدیم یه آقایی بهمون خیلی مشتاق و مودب سلام کرد و برگشتیم دیدیم عه سروش صحته!🥺خلاصه بعد از احوالپرسی و عکس و این خبر که احتمالا کتابباز رو دوباره تو نمایش خانگی بسازن-بینهایت باحوصله و خودمونی بودن انگار سالهاست مارو میشناسن و چون صرفا اومده بودیم کتاب بخریم انگار باهامون دوست بودن- دوستم به ذهنش رسید این کتابو از رو میز برداره و از آقای صحت بخواد برامون امضا کنه و منم پشت سرش همینکارو کردم و اون روز نصف این کتابو خوندم، یکی دو قسمت از کتابباز رو دیدم و کلا روزمو ساختن🧡
بهت زده و حیران کتاب رو میخوندم و با خودم فکر میکردم که تکلیف نشر چشمه که معلومه، ولی خود جناب سروش صحتِ به اصطلاح کتابباز و کتابخوان که خیلیم محبوب شده جدیدا و بعضیا با برنامههاشون خیلی کیف میکنن، چطوری روش شده که همچین فاجعهای رو به عنوان کتاب چاپ کنه؟؟ واقعا باورم نمیشه... اسمشم گذاشته مجموعه داستان!
آقای صحتی که کلاسای داستاننویسی چند میلیونی برگزار میکنی، شما مفهوم داستان رو میدونی اصلا؟ اگه این کتابی که شما نوشتی مجموعه داستانه که کل ایران که نه کلا جهان میتونن مجموعه داستان چاپ کنن!
من کتاب صوتیش رو با صدای خود نویسنده یعنی "سروش صحت " گوش دادم. کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه بود که در حین تاکسی سواری اتفاق می افتاد. حقیقتا من از سروش صحت انتظار بیشتری داشتم.
من از آقای سروش صحت هیچی نمیدونم و حتی برنامهی کتابباز رو تماشا نکردم پس با دید اینکه واو فلانی این رو نوشته سراغش نرفتم، فقط توی کتابخونهی مدرسه دیدمش و گفتم حیفه نخونده بذارمش. این کتاب شامل تعداد زیادی از داستانهای کوتاه دربارهی تاکسی و تاکسیسواریه اما اگه صادقانه بخوام بگم جز چندتاشون همه یه سری داستانهای گنگ بدون مفهوم هستن و بیشتر از اینکه در قالب کتاب مناسب باشن به درد تابلوهای توی مترو میخورن تا حوصلهی مردم سر نره.
داستان ها خیلی خیلی معمولی و بیشترشون بی سر و ته یا شبیه بهم بودن تعداد انگشت شماری داستان داشت که بدک نبودن ولی در کل متن برام لذت بخش نبود من این کتاب رو بخاطر اینکه تو لیست پرفروش های کتابفروشی ها بود خریدم ولی از سطح انتظارم خیلی خیلی پایین تر بود و پیشنهادش نمیکنم.
“راننده گفت: صد سالگی هم بمیریم باز جوون مرگ شدیم.”
کتاب جالبی بود. یک مجموعه از داستانک هایی که همونطور که در توضیحات کتاب نوشته شد خواننده رو مستقیم با نقطه اوج یک روایت روبرو میکنند. من تا حالا توی این سبک کتابی نخونده بودم اینه که، تجربه جدیدی بود برام. بعضی از داستانک هارو خیلی زیاد دوست داشتم و با بعضی هاشون هم خندیدم و با بعضی هم غمگین شدم و بعضی هم راستش خیلی چنگی به دل نمیزدن و ایده های تکراری داشتن. اینم بگم که من نسخه صوتی کتاب رو گوش دادم با صدای خود آقای صحت و از خوانششون واقعا لذت بردم :)
ابن کتاب رو از همون ابتدا با نقد های بسیار تندش شناختم و راستش هیچ توقعی ازش نداشتم صرفا خواستم با قلم آقای سروش صحت آشنا بشم اگر شما هم کنجکاو هستید بخونید اگر نه داستان ها در حد وبلاگ نویسی خوبه و نه بیشتر ! داستان های اجتماعی اثرگذاری کافی رو نداشت و صرفا به ریشخند گرفته بود ، داستان هایی که ظاهرا تلاش شده بود حالت وهم انگیزی داشته باشه بیشتر گنگ و بی مفهوم بود و مفاهیم تکراری هم زیاد بود . شاید تنها نقطه قوت این کتاب دیالوگ های جالبش باشه که تعدادش زیاد نیست !
3.5 ⭐️ شاید عجیب باشه ولی من زیاد سروش صحت رو نمیشناسم. برنامهی کتابباز رو ندیدم و برنامهی اکنون رو هم فقط دو اپیزود دیدم و حتی نمیدونم این اولین کتاب ایشونه یا نه. پس بدون هیچ پیشینه و توقعی رفتم سراغ کتاب و کمی درک میکنم که چرا اینقدر هیت گرفته و امتیازش کمه. اما راستش من خوشم اومد =))) حالا چرا؟ 1- من کتاب ایرانی زیادی نخوندم برای همین استانداردهای بالا و سختگیری که سرِ ادبیات جهان دارم، واسه کتابهای ایرانی ندارم. 2- من میدونستم که این کتاب صرفا مجموعهای از یادداشتهای روزنامهایه برای همین توقع نداشتم که انسجام یک کتاب کامل رو داشته باشه. 3- داستانکها خیلی کوتاه و ساده بودند و برای منی که این کتاب رو برای تایم استراحتم انتخاب کرده بودم، کاملا مناسب بود. 4- موضوعات داستانکها و همین که در عین کوتاهی تونسته کامل باشه رو دوست داشتم. بهتر از رمانهای طولانی خالی بود. 5- همونطور که گفتم، تجربهی خوندن رمانهای ایرانی زیادی ندارم پس نمیتونم مقایسهش کنم و بگم سطح پایین یا بالایی داشت.
با این توضیحات، به نظرم کتاب خوبی بود و منم دوسش داشتم و از خوندنش لذت بردم. تنها نکته منفی برای من، تکرار یک ایدهی خوب بود. یعنی بیسِ اون ایدهها برای من خیلی جالب بود ولی چون چندین بار توی داستانکهای متفاوت تکرار شده بود، جذابیتش رو از دست داد. در کل که با تجربهی الانم، در نوع خودش خیلی خوب بود.
صوتیشو گوش دادم با صدای خود سروش صحت...میدونی، حس میکنم داستانکهای این کتاب تاریخ مصرفشون گذشته. یعنی از مد افتادن. معلومه قدیمیان...برای همین نمیچسبه...همون "تاریخ مصرف گذشته" برای داستانهای این کتاب توصیف مناسبیه... همین.
ادیت شد: میخواستم چیز بیشتری نگم اما هر چی فکر میکنم میبینم وقتم خیلی هدر رفت. این چی بود نوشتی آقای صحت، هدفت چی بود؟ چون من هنوز بعد چند ساعت هیچ مفهوم عمیقی پیدا نمیکنم. اگه قصدت ساده نوشتن بود، این سادگی اصلا خوندنی نبود، هیچی توش پیدا نمیکنم.
مجموعه داستان تاکسی سواری از اون کتاب هایی نبود که خودم بخرم و اگه هدیه نبود شاید هیچ وقت در لیست خرید من قرار نمی گرفت. کتاب شامل ۱۲۴ داستانک در تاکسی هستش که به صورت هفتگی در روزنامه چاپ شدند. این به خودی خود یعنی کیفیت داستان ها با هم تفاوت داره و طیفی از خوب تا بسیار ضعیف رو شامل میشه. قبل از هر چیزی من با این سبک یعنی چاپ داستانک های نوشته شده در مجله مشکلی ندارم. مجموعه مثل «آگهی های مادر رجب» از پوریا عالمی و «اگر یک زرافه داشتم» از منصور ضابطیان هم از دل مجلات اومدن و مجموعه های خوبی هستند. سروش صحت در بسیاری از داستانک ها سعی می کنه یه بعد فلسفی به داستان با استفاده از گنگ کردن اون بده که به نظر نگرفته. بعضی از داستانک ها خیلی به هم شباهت داشتند شاید توی روزنامه و طی چند سال چاپ شدن این به چشم خواننده نمی اومد ولی توی کتاب خیلی توی ذوق می زنه. نکته بعدی علاقه نویسنده به پیام اخلاقی اجباری در هر داستانه یعنی سعی کرده یه نکته و پندی در داستانک ها بگنجانه. استفاده از مفاهیمی مثل تنهایی، غم گذشته، فرزندان مهاجرت کرده و عشق سال های دور گاهی خیلی کلیشه ای می شه. در نهایت من بهش ۱.۵ ستاره دادم و اگه فقط فن آقای صحت هستید توصیه می کنم بخونید.
جلو مرد جوانی نشسته بود و با موبایلش بازی میکرد. راننده موهایش سفید بود ولی معلوم بود هنوز پنجاه سالگی را رد نکرده. عقب دو خانم میان سال نشسته بودند. یکی از آنها داشت برگههای امتحانی صحیح میکرد و دیگری سعی میکرد نوشتههای ریز بروشور یک بسته قرص را بخواند. اس ام اسی برای مرد جوان آمد. مرد آن را خواند و بلند خندید و بعد گفت: «خیلی باحال بود. نوشته کوتاهترین داستان شاد جهان... روزی مردی از زنی پرسید آیا با من ازدواج میکنی؟ زن گفت نه. بعد از آن مرد تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد.» نه راننده و نه خانمی که برگه صحیح میکرد و نه زنی که بروشور قرص میخواند، هیچ کدام نخندیدند. حرفی هم نزدند. راننده همچنان رانندگی میکرد. خانم معلم برگههایش را صحیح میکرد و زن دیگر بروشور قرصش را میخواند و تاکسی میرفت.
در هر بستری از ادبیات جهان، انبوهی از ضعیفترین و بدترین و چرندترین داستانهای کوتاه یا رمانهای نیمهبلند تولید و چاپ میشوند که بحثی در این نیست. کسی هم اساسا نگفته است که این داستانها چاپ نشوند و باید قلم نویسندهاش را هم بشکنیم، خیر. اما نکته و مشکل جای دیگری است. هر کدام از این داستانها بالاخره مخاطب خودش را دارد و در بسیاری از پهنههای ادبی کشورهای دیگر هم برای عدهای از مخاطبانش جذابیت خاصی ایجاد میکند، اما وقتی میبینی رسانههای خاصی با مجراها و اهدافی مشخص، چنین داستانهای بدشکلی را در بین مردم رواج میدهند، اینجاست که مشکل ایجاد میکند. بخش بزرگی از جامعهای هم که ادبیات داستانی را نخوانده است به چنین متنهای ناپسند و ناگواری گرایش دارند. چه اشخاصی با چه رویکردی به این داستانهای روی آوردهاند؟ دستهی اول بعضی از افرادی هستند که بالاخره به داستان و حتی داستاننویسی علاقهمند هستند و گاهی هم خواستهاند چند جملهای روی کاغذ پیاده کنند. اما این ادمها در حد ریزهخوار باقی ماندهاند و سلیقههای آشغال کارگاههای معمول داستاننویسی را پذیرفتهاند و به خیال سادهی خود داستان یعنی همین چیزهایی که امثال سروش صحت مینویسند. یک سری چیدمان سردستیِ یک یا دو صحنه با یک گزارش معمولی روزانه که حالا مثلا عنصر غافلگیرانهای هم در انتهای آن نوشته شده. حتی عنصر غافلگیرانهای هم که به کار برده میشود، هیچ ضربهای به ذهن ما وارد نمیکند. (احساس و قضاوت مسخرهی نویسنده است که به هر اجباری خواسته تا به خوانندهی کمسوادش القا کند.) چنین اشخاصی که پیشتر هم در محضر اساتید بسیار نادان کارگاههای بازاریِ داستاننویسی تلمذ کردهاند نه اساسی از طرح داستان را تشخیص میدهند و نه میدانند که پیچ و انحنای داستانک و داستان کوتاه چگونه شکل میگیرد. اسفناک است. این مخاطبان دچار توهم هم هستند و رو در روی شما خواهند ایستاد و با قاطعیت خواهند گفت که هم در کارگاه استاد فلانی شرکت کردهایم و هم داستان خوب یعنی این! نکتهی دیگری که این جماعت بر آن پافشاری میکنند این است که در این دوره از ادبیات جهانی، دیگر کسی دنبال داستان بلند و نیمهبلند نیست و ما خواهان آن نیستیم که حتما زوایایی متعدد و پنهان را از شخصیت بدانیم. فقط یک چند دیالوگ چرند که در یک موقعیت یک دو دقیقه ای هم شنیده شود کافی است و ما به درک عمیقی از انسان خواهیم رسید!
دستهی دوم مردمی هستند که اصلا هیچ رابطهای نه با جهان داستان دارند و نه تاکنون چشمشان به ادبیات باز شده است. فرهنگ شفاهی ک�� نسل به نسل در بین عوام گسترش پیدا کرده هم نتوانسته است استوانه ای قوی برای ذهن این مردم تشکیل دهد. مردم عادی که نوشتههای آشفتهی سروش صحت را میخوانند دقیقا دارای ذهنی هستند که هنوز پیش از ادبیات داستانی قرار دارد و صرفا دنبالکنندهی یک سری اطلاعات چند ثانیهای از یک دنیای مبهم و دم دستی هستند. این مخاطبان به شدت تحت تاثیر چنین داستانک های افتضاحی قرار میگیرند، همان گونه که در فضای مجازی هم متاثر میشوند. بنابراین به این نتیجه میرسند که اگر چند دیالوگ بین دو نفر در یک تاکسی دربارهی یک مسالهی بسیار سطحی بشنوند، این یعنی داستان. قطعا روحیهای بسیار ضعیف دارند و نمیتوانند به مسائل دیگری جز همین امور پیش پاافتاده فکر کنند. این نوشتهها برای بستر فرهنگی ما موجب دردسر هستند و در تاریخ داستان ما حفرههای وحشتناکی ایجاد میکنند. متن های خوب کمکم به کنار میروند و شک نداشته باشید که باید پس از تاکسیسواری منتظر چاپ کتابهای دیگری نیز در همین سطح نازل ادبیات ایران باشیم.
سروش صحت یک بازیگر افتضاح، مجری غیر استاندارد و بی تجربه اما همزمان متفاوت و دلنشین و یک برنامه ساز و کارگردان فوق العاده و یک استعداد یاب خوب است.
گاهی اوقات احساس میکنم آدم ها که از مسیر اصلی شون دور میشن، شروع میکنن به انجام کار های اشتباه! کاش همه چی خوب پیش می رفت و انقدر با کتاب باز و ساخت سریال های تلوزیونی مشغول بود که وقت این اضافه کاری ها رو نداشت!
کاش متوجه میشد که کپشن های شبکه مجازی ظرفیت تبدیل شدن به یک "کتاب" رو ندارن!
سروش صحت میتونه چند تا نکته "اخلاقی" فوق العاده مهم رو تو دل یه فیلم "کمدی" متفاوت مثله "صبحانه با زرافه ها" بگنجونه و کاملا دلنشین باشه اما وقتی به نوشتن کتاب! میرسه معلومه که کاملا نا توانه!
امیدوارم که خیلی زود به این نتیجه برسه و یه اثر خوب تو زمینه هایی که توانمند هست بسازه و جبران کنه!❤
در مجموع شاید حداکثر ده تا از روایتهاش ارزش چاپ شدن داشت. بیشتر اونهایی که سورئال بودن رو پسندیدم. چون به شخصِ سروش صحت علاقه داشتم، خریدم کتاب رو ولی متاسفانه ارزش نداشت.
خیلی بدم میاد که یک کتابی رو نخونده کنار بگذارم و همون اول کاری بگم این کتاب به درد من نمیخوره، اما این کتاب این اجازه رو صادر کرد برام که چنین کنم. مشکل من نه با داستان اون، بلکه با فرم اونه... بیشتر قطعات اون که اصلاً داستان نیستند، و بقیهشون داستانکهایی کوچیک بی سر و تهیاند. من قبلاً از سروش صحت چیزهایی تو همشهری داستان خونده بودم و با توجه به پیشینهی اون انتظار یک مجموعهی بهتر رو داشتم.
احمد کایا هنرمند کُرد میگفت: بدنم بزرگ، اما قلبم کوچیکه میدونستی؟
اولین بار که سروش صحت را دیدم از این زمختیاش اصلا خوشم نیامد، اما ندانستم که پشت این زمختی چهره یک قلب کوچک نهفته است… بعد ها از او بسیار خوشم آمد تا به امروز! و فرداها!
وقتی خبر چاپ کتابش را شنیدم خودم را به نزدیکترین کتابفروشی رساندم و کتاب را از قفسه آزاد کردم! «تاکسی سواری» اولین کتابِ کسیست که به عنوان یک «کتابباز»، کتاب را دوست داشتم باز کنم… دو روزه تمامی داستان ها را خواندم… کتابی که شامل ۱۲۱ داستانک یا میکروفیکشن است. او بهترین و واقعیترین لوکیشن را انتخاب کرده تا حقیقتهایی را بیان کند… آنهم حقایقی که در عمق جامعه رخ میدهند … تمامی داستان ها داخل تاکسی اتفاق میافتند. حقیقتا اگر صد در صد کتاب را هم نپسندم، نمیتوانم از ۵۰ درصد خوب کتاب بگذرم. من عاشق تاکسیسواری هستم این عشق چه با فیلم استاد سینمای ایران «کیارستمی» و فیلم «ده» شکل گرفته باشد و چه با دیگر نماینده سینمای ایران«جعفر پناهی» و فیلم خوبش یعنی«تاکسی»… اتفاقاتی که تماما داخل کادر تاکسی شکل میگیرند…
خودم نیز چند مدت پیش ریویویی را خط خطی کردم که اتفاقات درونش داخل یک تاکسی رخ میداند که البته از فیلم تاکسی جعفر پناهی الهام گرفته بودم… اما چرا تاکسی!؟ مگر زندگی یک مسیر نیست و هرکدام سوار بر یک تاکسی نیستیم که این زندگی را بالا پایین میرانیم!؟ اما یا راننده خودمان هستیم یا دیگری یا یک دیگری دیگر که خداست! هرچه هست زندگی است و بس. امیدوارم سروش صحتِ زمخت که قلبش کوچک است همیشه در صحت باشد و او را همه *بخوانیم!
من ورژن صوتی اش رو گوش دادم با صدای خود آقای صحت.. بعضی از داستانکها حس خوبی بهم دادن؛ ساده و واقعی… بعضیهاشون خیلی خوب تونستن در عرض چند خط یه حال عمیق یا یه تلنگر بسازن.
اما واقعیت اینه که انتظار بیشتری از سروش صحت داشتم. خیلی از داستانها بیش از حد کوتاه بودن و حس کردم فقط ایدهی خام بودن، نه داستان کامل. بعضیاشون هم خیلی شبیه هم و تکراری بودن…
به نظرم کتاب پر هست از لحظههای قابل لمس، ولی کاش انسجام بیشتری داشت یا لااقل چند داستان برجستهتر داشت که بمونه تو ذهن آدم.
در مجموع نه میتونم بگم دوستش نداشتم، نه میتونم بگم فوقالعاده بود. بیشتر شبیه اسکرول کردن بین چند خاطره کوتاه توی اینستاگرامه؛ بعضیاشون میگیرنت، بعضیا نه
احتمالا لذت خوندن این تاکسینوشت رو افرادی بردن که هر هفته تو روزنامه خوندنش. من ریویوهای زیادی اینجا خوندم که اکثرا نظرات منفی بود نسبت به این کتاب. نظر خودم کاملا منفی نیست ولی خیلی هم لذت نبردم. راستش اگر هر هفته این داستانکها رو تو روزنامه میخوندمشون اونوقت طرفدار این نوشته ها میشدم ولی حالا در قالب یک کتاب اینکه بخوای بیشتر از صد داستانک رو پشت هم بخونی خسته کننده میشه یه مقدار، شاید چون تعدادیشون هم خیلی شبیه هم بودن. در نهایت اون داستان های که بین خیال و واقعیت بودن رو بیشتر دوست داشتم.
باورم نمیشه یک کتاب میتونه اینقدر جالب و جذاب باشه، اگر درگیری دوران نبود، در یک نشستن میخوندمش؛ هرچند که بعضی صفحاتش منو میبرد به صفحات زندگی خودم و وادار به فکر کردنم میکرد. بغض، خنده، فصاحت، خالی از ضرر
سروش صحت رو بخاطر کتاب باز خیلی دوست دارم و بعضی از نوشته های این کتابو پراکنده اینور و اونور خونده بودم. ولی وقتی دیدم کتاب صوتیش با صدای خود سروش صحت اومده دیگه نتونستم صبر کنم و به این شرط که اگه همون موقع که کتابو خریدم همون موقع هم شروع کنم به گوش دادنش برای خودم خریدمش، در واقع روز اول عید به خودم عیدی دادمش. البته امسال با اختلاف بی رمق ترین عید زندگی من بود و کل فروردین اصلا نمیدونم چی شد. همش تو مریضی و دوره نقاهت و افسردگی گذشت. ولی خب روزهایی که میرفتم جیم یا پیاده روی اینو گوش میدادم. نوشته ها کوتاه بود و منو خسته نمیکرد. جدیدا هم عادت کردم اصلا کتاب صوتی رو نمیذارم روی دور تند، حتی یه ذره هم یواشترش میکنم. یا بعضی وقتها میزنم و یه سری تیکه هارو دوباره گوش میدم. دلیلش هم اینه که با اینکه میدونم اون کتابو فراموش میکنم ولی با اینحال دلم میخواد یه خاطره ای اش برام بمونه. شاید واسه همینه که تلاش میکنم ریویوهای بیشتری هم بنویسم. البته در آخر این انتقاد همیشگی رو هم از نویسنده های مرد ایرانی بکنم که تاپیک مرگ رو اگه ازشون بگیرن دیگه هیچی ندارن که بنویسن!
من فقط بخاطر آقای صحت این کتاب رو خریدم. فکر میکنم نوشته های این کتاب برای داستان های هفتگی داخل روزنامه یا همون پیج صحت استوری خیلی مناسب تر هست. این که هر هفته یک داستان کوتاه داخل روزنامه بخونی خیلی جذاب تره تا یک کتاب پر از داستان های سطحی و گاهی بدون هیچ پیامی. با کمال احترام بنده فکر میکنم این مطالب اصلا ارزش چاپ شدن به عنوان یک کتاب رو نداشتند و فقط از سه چهار تا از داستانها خوشم اومد.