This book is a selection of essays from two books: False Papers: Essays on Exile and Memory & Homo Irrealis: Essays
این کتاب گزیدهایست از جستارهای دو کتاب False Papers: Essays on Exile and Memory و Homo Irrealis: Essays از آندره آسیمان. چاپ ۱۴۰۲ آندره آسیمان به سال ۱۹۵۱ در خانوادهای فرانسوی زبان ـــکه البته اعضای خانواده به زبانهای ایتالیایی، یونانی، لاتینی، و عربی هم صحبت میکردندـــ در اسکندریهی مصر متولد شد. چهاردهـپانزده سال بیشتر نداشت که بر اثرِ غائلهی بحران کانال سوئز و در جوِّ ایامِ ملیگرایی، تمام خانواده به همراه پدر ـــکه کارخانهدار موفقی بوده انگارـــ بهاجبار کوچانده شدند، چون از یهودیانی بودند که سجل مصری نداشتند. پس خانواده مجبور به ترک خانه و مهاجرت از اسکندریه و رها کردن همهچیز میشود. پشتِ سر خاطرهی زندگیای ناتمام میماند و خیال زندگیای که میشد داشت. از اینجاست که زندگیِ آسیمان ـــو خانوادهاشـــ میشود حکایت جابجاییهای چندباره و زیستن در جایی جز اکنون و تمنّای مدام آینده و جایی دیگر. خودش میگوید آن وقت که مصر بوده دلش نمیخواسته آنجا باشد، در تمنّای ترکِ مصر بوده و در رؤیای زندگی در پاریس. «دوست داشتم همهچیز همانطور که هست بماند، چون این هم میل مشترکِ آدمهایی است که همهچیزشان را باختهاند، رگوریشهشان، توانِ زایشِ دوبارهشان. شاید حرکت کنند، اینجا و آنجا بروند، بکوچند، آواره باشند، اما در همان حالِ گذار هم دچار یکجور سکونند؛ دقیقاً چون ریشه در جایی ندارند، پس تحرّکی هم به آن معنا ندارند، از تغییر واهمه دارند، و عوض آنکه در جستوجوی خاک باشند، به هر چیزی تکیه میکنند. تبعیدی خانه و کاشانهاش را از دست داده که هیچ، یافتنِ جایی دیگر هم در توانش نیست، راستش اصلاً فکرش را نمیتواند بکند. بعضیهاشان که مفهوم خانه و آشیانه را هم از یاد بردهاند؛ سعی میکنند معنا و مفهوم خانه و وطن را با جا و مکانِ تازهشان ازنو بسازند، درست بهسان عاشقِ وانهادهای که عشقِ تازه را بر ویرانههای عشقِ قبلی بنا میکند. بعضی آدمها تبعید را با خود میکشند و میآورند و هر جا باشند بر سرِ خود آوار میکنند.»
André Aciman was born in Alexandria, Egypt and is an American memoirist, essayist, novelist, and scholar of seventeenth-century literature. He has also written many essays and reviews on Marcel Proust. His work has appeared in The New Yorker, The New York Review of Books, The New York Times, The Paris Review, The New Republic, Condé Nast Traveler as well as in many volumes of The Best American Essays. Aciman received his Ph.D. in Comparative Literature from Harvard University, has taught at Princeton and Bard and is Distinguished Professor of Comparative Literature at The CUNY Graduate Center. He is currently chair of the Ph. D. Program in Comparative Literature and founder and director of The Writers' Institute at the Graduate Center.
Aciman is the author of the Whiting Award-winning memoir Out of Egypt (1995), an account of his childhood as a Jew growing up in post-colonial Egypt. Aciman has published two other books: False Papers: Essays in Exile and Memory (2001), and a novel Call Me By Your Name (2007), which was chosen as a New York Times Notable Book of the Year and won the Lambda Literary Award for Men's Fiction (2008). His forthcoming novel Eight White Nights (FSG) will be published on February 14, 2010
نشسته روی نیمکت، لرزان و گمگشته، تنها و غریب و در انزوا... با خود گفتم من هم بروم روی یکی از این نیمکتها، در گوشهی دور خلوتی بنشینم و زندگیام را پیش چشم آورم، که مال من هم همانطور که میخواستم پیش نرفت، چون از قضا من هم حس رهاشدگی، تنهایی، گیجی و ناامنی داشتم، در جهانی که نه حال نه آیندهاش برایم حامل ذرهای نوید و امید نبود. فقط گذشته بود و گذشته.... کتاب شفق در خم جادهی بیرهگذر، جستارهایی دربارهی خاطره و خیال و عشق و شهره... کتاب رو فروشندهی شهر کتاب محبوبم، شهر کتاب پاسداران بهم پیشنهاد داد... تو یه روزی که از همه چی خالی بودم... مطمئنم که هیچوقت فراموشش نمیکنم، اون روز و ایضا این کتاب رو... آندره آسیمان در اسکندریهی مصر متولد شده و خيلی زیبا به توصیف شهرها در قالب واقعیت، خیال و اوهام میپردازد...شاید علتش نگاه زیباییست که به شهرها دارد، چه آنجا که متولد شده، چه جاهایی که به آنها سفر کرده است...جوری که خواننده در حالتی تعلیق بین متن علمی و توصیف شهرها و متنی ادبی در قالب سیر در گذشته و حال و آینده، زمان را سپری میکند. جستارها از شهر ، کتابها، نویسندگان، خاطرات موهوم و... است، بخصوص داستایفسکی و پروست... که به نظرم باید کمی با پروست و کتابش آشنا باشید چون نقلقولهای بجا و دلفریبی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته را در کتابش آورده است...
قرار بود واسه خوندنش صبر کنم اما یه روز بارونی، کتاب رو همراه با قهوه و صبحونهم زدم زیر بغلم و رفتم پیکنیک و این آشنایی عیش خالص بود! بعد از اون روز، هر جستار رو توی یه روز بارونی که به طرز عجیبی زیاد و پشت هم شده بود میخوندم و کِیف میکردم. انگار که نویسنده میدونست چی توی سرت میگذره و چه احساسی داری. انگار تنها کسی بود که میتونست کلمات رو کنار هم بچینه و بگه بفرما، این همون گرههای باز شدهی مغز و قلبته که از پس باز کردنشون برنمیاومدی، این دقیقا همون کلمهایه که دنبالش میگشتی تا بتونی حس و حالت رو توصیف کنی. کتابم پر از بوکمارک و خطکشی شده اینقدر که تکتک جملاتش رو دوست داشتم. توی صفحهی 129 یک یادداشت کوچیک چسبوندم که موقع خوندن اون جستار، باز هم توی یه روز بارونی، باریستا کنار کیک شکلاتیم گذاشته بود: "آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود..." من دقت کردم و متوجه شدم هرکس که شیفتهی پروست باشه، بهتر و عمیقتر و زیباترتر مینویسه. انگار که همنشینی با پروست، اثر میگذاره و به جون آدم رخنه میکنه و سِحر میکنه. قطعا بارها به این کتاب بازخواهم گشت. بخشی از وجودم به کلماتش نیاز شدیدی داره.
درباره ترجمه: از آدمهایی که کاری که انجام میدن رو دوست دارند و همچنین به خوبی انجامش میدن، خوشم میاد. اولین برخوردم با نشر گمان و همچنین ترجمهی شادی نیکرفعت، من رو به دنیای ترجمه امیدوار کرد. تا همین چندی پیش، زیاد کتابهای ترجمه شده نمیخوندم و ترجیح میدادم بچسبم به نسخه اصلی، ولی به دلایلی، این روزها اومدم سراغ دنیای ترجمههای فارسی و به جرئت میتونم بگم شفق در خم جادهی بیرهگذر اولین کتابی بود که ترجمهش واقعا دلگرمم کرد. حوزه ترجمه و ویرایش فارسی گاهی وقتها پر از دلسردیه: گاهی ترجمهها تا حدی گرتهبرداری هستند که میشه موقع خوندن فارسی خیلی راحت توی ذهنت نسخه زبان اصلی رو ببینی یا کتاب پر از اشتباهات دستوری و تایپی و مشکلهای دیگهست که حتی باعث میشن از خوندن اثر صرف نظر کنی یا برگردی به همون نسخه زبان اصلی. اما شفق در خم جادهی بیرهگذر، گلچین نشر گمان از جستارهای دو تا از کتابهای آندره آسیمان، مثل ترجمه نیست. فارسی زیبا و خیالانگیزی داره، گاهی اوقات کلمات زبان اصلی رو هم توی متن میاره که خواننده وسواسی با دیدنشون از صحت ترجمه آسودهخاطرتر بشه، حواسش هست که اسمها رو به لاتین هم بنویسه (کاری که نمیدونم چرا توی همهی کتابها انجام نمیشه!) و خلاصه بخوام بگم طوریه که حتی نیازی احساس نمیکنید تا برای پیدا کردن ایرادهای احتمالی، برید سراغ مقایسهش با نسخه اصلی.
درباره جستارها: چینش جستارها رو دوست داشتم و تقریبا همه بجز آخری بدجور به دلم نشستند. همونطور که در عنوان فرعی کتاب نوشته شده، موضوعات این جستارها حول محور خاطره، خیال، عشق و شهر میچرخند. توی خیلیهاشون یه جور خواهش، یه جور تمنا برای تجربهی حس تعلق وجود داره. برای پیدا کردن خونه. برای مهاجری که در سن کم وطن خودش رو ترک کرده، چه چیزی میتونه مهمتر از پیدا کردن یک وطن، یک آرمانشهر، یک دنیای شیرین باشه که بتونه بهش تعلق داشته باشه؟ وقتی میخواستم شروعش کنم، هیچ نمیدونستم که قراره با چه روایتهایی مواجه بشم. این سبک از مواجهه با کتاب رو همیشه دوست داشته و دارم و برای همین هم پیشنهادش میکنم. این کتاب صد و شصت صفحهای روزها بعد از پایانش هنوز هم فکرم رو مشغول میکنه و به راه و روشهای مختلف سعی میکنه روایتهاش رو بهم یادآوری کنه.
چندتا نکته برای خوندن این کتاب: ۱. از یادداشت مترجم صرف نظر نکنید! درباره دلیل انتخاب این نام برای کتاب و همچنین سرگذشت آندره آسیمان توضیح میده. متن زیباییه و حیفه که از دست بدید. ۲. اگر به اسپویل حساسید، جستار «بوسهی سوان» تا حدودی «در جستجوی زمان از دست رفته» رو اسپویل میکنه. ۳. همچنان اگر به اسپویل حساسید، در جستار «سوفله بتهوون در گام مینور» به رمان «اما» از جین آستن اشاره میشه و داستانش کمی اسپویل میشه.
خورشید روی خاک سرخ هرمز میتابید و نسیمی گرم با بوی نمک و خاک مرطوب در هوا پیچیده بود. شنها زیر پا خشخش میکردند و هر موج نور روی سنگها، خاطرهای از گذشته و تمنای آینده را زنده میکرد. همزمان، کوچههای ناپل در ذهنم میدرخشیدند، با نور مایل به طلایی روی دیوارهای قدیمی و بوی غذاهایی که از آشپزخانهها میآمد. نسیم هرمز با صدای خیابانهای ناپل ترکیب میشد، و گویی آب و نور و صدا، گذشته و آینده، زمین و خیال، در یک جریان واحد یکی شده بودند.
میتوانستم همزمان پایم را روی خاک سرخ هرمز احساس کنم و قدمهایم روی سنگفرشهای ناپل نیز پژواک داشته باشند. هر موج باد و هر سایهٔ نور، زندگیای دوگانه و همزمان را میساخت؛ جایی که لمس زمین واقعی با خیال شهری دیگر در هم تنیده بود و هیچ مرزی میان آنها وجود نداشت.
آبهای جزیرهٔ هنگام سبز و شفاف بودند و نور خورشید روی موجها میرقصید، موجهایی که با زمزمهٔ درختان و پرندگان همراه میشدند. نسیم گرم و بوی خزه و نمک، من را در خود فرو برد و حس حضور و آرامش در هر سلول بدنم جاری شد. اما همزمان، جزیرهٔ سیسیل با کوچههای پیچدرپیچ، آفتاب گرم روی سنگها، و بوی درختان پرتقال و گیاهان وحشی، در ذهنم حاضر بود.
آب هنگام با خیابانها و نور سیسیل ترکیب میشد، و صداهای آرام موجها با زمزمهٔ سنگهای سیسیل یکی میشدند. تصویر زمان و مکان گاهی در هم میرفت، و من میان دو جریان، واقعیت و خیال، گذشته و اکنون، حرکت میکردم، بدون اینکه بتوانم مرزی میان آنها بگذارم.
ساحل چابهار با شنهای نرم، بوی دریا، و موجهایی که آرام روی سنگها میلغزیدند، حس لمس و شنیدن را در من زنده میکرد. بوی ماهی تازه، صدای قایقها، و بادهای گرم، تجربهای ملموس از زندگی بود. در همان لحظه، جزایر یونان با کوچههای سفید و آبی، نور ملایم، و صداهای دوردست در ذهنم جاری شد؛ تصویری که با بوی چابهار و صدای موجها یکی میشد.
آفتاب چابهار و سایهٔ ساختمانها و درختان یونان با هم ترکیب شدند، و حس لمس و صدا و نور، واقعیت و خیال، همگی در یک جریان لطیف و شاعرانه آمیخته شدند. گویی همهٔ جزئیات، از ماسهٔ زیر پا تا نور ملایم و صداهای دور، بخشی از یک تجربهٔ واحد بودند.
کویر لوت با سکوت بیپایان و خاک گرم و خشک، حس تنهایی و آزادی را به من میداد. هر قدم روی شنهای شنی، صدای خشخش و باد، مرا در جریان لحظهها و تجربهٔ درونگرایانه فرو میبرد. در همان حال، خیابانهای شلوغ نیویورک با چراغها، صداهای عابران، و بوی نان و قهوه، در جریان ذهنم جاری بود.
باد کویر با صدای خیابانهای شهر ترکیب شد، و هر قدم، همزمان روی شنهای لوت و سنگفرشهای نیویورک پژواک داشت. لمس خاک و شن و تجربهٔ نور و صدا، واقعیت و خیال، با هم یکی شدند. سکوت کویر و هیاهوی شهر، در ذهنم تصویری شاعرانه و لطیف ساخت، جایی که مرز میان تجربهٔ واقعی و خیالی محو شده بود.
کوچههای قطارچیان و آغه زمان سنندج با بوی نان تازه و صدای پای مردم، حس حضور و لمس را پررنگ میکردند. نسیم باد میان دیوارها و صدای دوردست کوچهها، تجربهای واقعی و ملموس بود. همزمان، خیابانهای اسکندریه با نور آب، بوی دریا، و سایههای نخلها در ذهنم جاری شدند.
حس لمس، نور، صدا و بو، میان سنندج و اسکندریه یکی شدند. واقعیت و خیال در هم آمیخته و تصویری شاعرانه و لطیف خلق کردند؛ تجربهای که هم ملموس بود و هم رؤیایی، و هیچ مرزی میان آنها وجود نداشت.
باران نرم رشت و مههای صبحگاهی، حس لطافت و زندگی را در من زنده میکردند. بوی خاک خیس، صدای قطرههای باران روی برگها و سنگفرشها، لحظهها را پر از حضور و واقعیت میساخت. اما در همان لحظه، خیابانهای پاریس با نور سنگفرشها، بوی قهوه و نان تازه، و زمزمهٔ مردم، در ذهنم جاری بود.
باران و مهٔ رشت با نور و صدا و بوهای پاریس یکی شدند، و من در همان جریان، میان واقعیت و خیال، نفس میکشیدم. لمس خاک و شن و تجربهٔ نور و صدا، واقعیت و خیال، با هم ��کی شدند و جریان لحظهها شاعرانه و لطیف شد.
بوی بهار نارنج و نسیم صبحگاهی شیراز، صدای آرام آب در باغها، و نور گرم خورشید، مرا با تاریخ و شعر آشنا میکرد. همزمان، خیابانها و دیوارهای دمشق با نور و صدا و سایههای کهن در جریان ذهنم جاری بودند.
بوی گل و خاک، نسیم و صدا، نور و سایه، میان شیراز و دمشق یکی شدند و تصویری شاعرانه و لطیف ساختند، جایی که مرز میان واقعیت و خیال، گذشته و اکنون، خاطره و تمنّا، کاملاً محو بود.
تمام این مکانها، رفته و نرفته، با هم یکی شدند. هرمز و ناپل، هنگام و سیسیل، چابهار و یونان، کویر لوت و نیویورک، سنندج و اسکندریه، رشت و پاریس، شیراز و دمشق؛ همه با بوها، صداها، نور و لمس در جریان لطیف زندگی آمیخته شدند.
من در همان جریان حرکت میکنم؛ میان خاک و آب، میان کوچهها و خیابانها، میان سکوت و هیاهو، میان واقعیت و خیال. هر لحظه، هر تجربه و هر تمنّا، بخشی از جریان زندگی است که هیچگاه توقف ندارد. ما در همان جریان، با تمام ناتمامیها و تمنّاها، شاعرانه و لطیف زندگی میکنیم.
هر لحظه که به گذشته و خیال نگاه میکنم، متوجه میشوم که زندگی، همچون جریان آب، همواره در حرکت است. هر خاطره، هر تصویر، هر تمنّا، بخشی از جریان بزرگ زندگیاند که هیچگاه متوقف نمیشود. گویی در هرمز، جزیرهٔ هنگام، کویر لوت و خیابانهای شهری که نرفتهایم، زندگی همچنان جاری است، و ما، حتی با حضور محدودمان، بخشی از آن جریان هستیم.
زندگی، در واقع، چیزی جز جریان تجربه و خیال نیست؛ ترکیبی از آنچه لمس کردهایم و آنچه تصور کردهایم، ترکیبی از واقعیات و رویاها، که در ذهن و قلب ما به هم میآمیزند و ما را به لحظهای زیبا، شاعرانه و لطیف میرسانند.
آسیمان ما را به جادههای اسکندریه میبرد، به خیابانهایی که زیر پای کودکیاش میلغزیدند، به سایههای بلند نخلها و حیاطهای پر از نور و خاک، جایی که حتی بوی نان تازه، شوری دریا، و صدای پرندگان، همه با حس فقدان و تبعید در هم تنیدهاند. او تصویر میکند خانهای که دیگر وجود ندارد، خانهای که با همهٔ خاطراتش در ذهن باقی مانده، و ما با هر نگاه به آن، بخشی از خود را دوباره میبینیم و دوباره حس میکنیم. خاطره، برای آسیمان نه فقط یادآوری گذشته، بلکه آینهای است برای فهم حال و تصور آینده.
در پاریس، شهر خیالی و رود سن بر آمده از تصورات او، همه چیز با خیال و تمنّا پیوند دارد. کافههای کوچک و کوچههای سنگفرش، نور تابستانی روی دیوارها، صدای قدمها روی آسفالت، همگی تجربهای هستند که در ذهن او بازآفرینی میشوند. و در نیویورک، شلوغی و نور و حرکت، با خاطرههای اسکندریه و پاریس در هم میآمیزد و تصویری میسازد از زندگیای که هرگز کامل نیست اما همواره قابل لمس و تجربه است.
آسیمان نشان میدهد که تبعید، فقدان مکانی ساده نیست؛ فقدان زمان و امکانهاست. زندگی او، و زندگی هر کسی که در تبعید است، در میان گذرگاههای زمان و مکان شکل میگیرد؛ جایی که خاطرهها و تمنّاها جایگزین دیوارها و خیابانها میشوند، جایی که گذشته، حال، و آینده در یک جریان پیوسته و شاعرانه ترکیب میشوند.
او با دقت به آدمها نگاه میکند، به احساسات و افکارشان، نه صرفاً به داستان زندگیشان. نقلقولهای خانواده و دوستان، روایتهای کوتاه و تصویرهای کوچک، همه به ما کمک میکنند تا تجربهٔ انسانی را به شکل زنده و ملموس درک کنیم. آسیمان با این نگاه، نشان میدهد که زندگی ما بیشتر از هر مکان یا زمان خاصی، در تجربهٔ زیسته و درک احساسات ما جریان دارد.
یکی از ویژگیهای شگفتآور جستارهای او، کشف زیبایی در فقدان است. او میگوید تبعیدی، خانه و کاشانهاش را از دست داده، و یافتن مکانی دیگر هم از توانش خارج است؛ با این حال، در همان فقدان، تجربهای شاعرانه و زیبا وجود دارد. ما میتوانیم با خیال و خاطره، جهان تازه بسازیم، حتی اگر هیچگاه واقعاً وجود نداشته باشد.
تصویر آب در ذهن او، و نور طلایی روی سن در کودکی، تنها نمونهای از همین خیالپردازی است. اما آسیمان به ما نشان میدهد که زیبایی در همهٔ چیزهاست؛ در کوچههای خالی اسکندریه، در صدای باد میان درختان پاریس، در انعکاس نور روی پنجرههای نیویورک، و در حتی کوچکترین جزئیات زندگی که ممکن است در نگاه اول ساده و بیاهمیت به نظر برسند.
او همواره ما را دعوت میکند که نگاه کنیم، حس کنیم، و دوباره تصور کنیم. هر تصویر، هر خاطره، هر حس، دریچهای است به درون ما. ما با او میآموزیم که زندگی، حتی در فقدان و تبعید، پر از لحظاتی است که ارزش دیدن و تجربه کردن دارند. تمنّا و ناتمامی، فقدان و خیال، همه در هم تنیدهاند و همین تنیدگی، زندگی را شاعرانه و انسانی میکند.
آسیمان با دقت و ظرافت، ما را به کشف جزئیات زندگی دعوت میکند؛ جزئیاتی که شاید در نگاه نخست کماهمیت به نظر برسند، اما در واقع، درک آنها ما را به عمق تجربهٔ انسانی میبرد. نور خورشید روی دیوارهای فرسوده، صدای پای عابران روی سنگفرش، سایهٔ درختی در حیاطی قدیمی، همهٔ اینها به ما یادآوری میکنند که زندگی، حتی در فقدان، زیبا و قابل لمس است.
خواندن این جستار، مانند قدم زدن در خیابانهای پاریس یا اسکندریه است؛ آرام و خموش، اما پر از حس و حرکت. هر جمله، هر تصویر، و هر یادآوری، ما را به کشف خودمان و جهان پیرامونمان میبرد. ما در همان کشف، زندگی تازهای پیدا میکنیم، حتی اگر هرگز به حقیقت آن دست نیابیم.
آنچه آسیمان میآموزد، بیش از هر روایت تاریخی یا فلسفهٔ خشک، حس زندگی کردن است. او ما را وادار میکند که نگاه کنیم، حس کنیم، و دوباره خیال کنیم؛ تصور کنیم زندگیای را که هرگز کامل نبوده، اما همیشه میتواند تازه شود. و شاید، در همین خیال، ما نیز بخشی از خاطرهها، بخشی از تمنّاها، و بخشی از جریان زندگی باشیم که هیچگاه پایان نمییابد.
جستارنویسیِ آسیمان آن چیزیست که از داستاننویس اسکندرانیِ بیجاشدهی عاشق پروست میشود انتظار داشت: در فضایی مابین حس حال و تداعی خاطرات و بازیابیِ زندگیهایی که ممکن نشد و زدن رد اینها در فیلمها و رمانها و نقاشیها و عکسهای خانوادگی و ... بعضی جستارهای کتاب به این درد میخورند که به داستاننویسان ایرانی که تازگیها هوس جستارنویسی به سرشان افتاده نشان بدهی تا بدانند جستارنوشتن خاطرهنوشتن نیست بلکه بهرهای از دانش فلسفیِ پنهان میخواهد، توان تأمل در تجربیات شخصی برای فراتر بردن به تجربهای حداقل نسلی، و ساختاری روایی اما نه داستانی، ساختاری متأثر از نامه یا جستارهای رنسانسی که تمهیدات داستان کوتاه مدرن را به خدمت گرفته است. خلاصهاش اینکه داستاننویس اگر خواست جستار بنویسد باید بداند لوازمی میطلبد همچنان که مثلاً در جستار «اشباح شهرها» میخوانیم یا در «چه کنم با این پهنهی بیکران آبی؟».
* جستار «سوفلهی بتهوون» تازگیهایی دارد حداقل برای من.
نویسنده استاد ادبیات است .جستارهای کتاب ادبی است و ترجمه آن به دلیل واضح حفظ لحن ادبی و محتوا آسان نبوده است و درجاهایی نه چندان همراه با موفقّیت . اگربتوان متن اصلی را خواند حتما" دلنشین ترخواهد بود. پرداختن به کتابها و نقاشیها ، نگاهش به خاطرات کودکیش دراسکندریه مصر ، فضای نیویورک که او استاد دانشگاهی درآن است و حتما" تمام اینها شامل قسمتهایی از تدریسش است . . نوسان درگذشته و حال و آینده . می گوید : ماهرگزدرزمان حال نیستیم. انگاردرحال خزیدن به گذشته ایم امانه گذشته ای واقعی . به آینده میل می ککنیم اما نه آینده ای واقعی. فانتزی ها و رویاهای سالها پیشمان هم که هرگزمحقق نشدند همچنان وجوددارند. به عکس خودم درچهارده سالگی نگاه می کنم . غبطه می خورم به حال پسرک توی عکس . جوان است و تجربه ها و لذت های بی شماردرانتظارش . شکست هم درپیش است و بدترازاین ها مرداب ملال است که...
"هر کسی در خیالش سن پترزبورگ خودش را دارد. زندگی هر آدمی، در برههای، از قِبَل کتابهایی که داستانشان در سن پترزبورگ قلم خورده دستخوش تحولی ناگهانی شده است. همه میخواهند بروند سراغ آن نخستین صفحهی کذایی از کار نویسندهای به نام داستایفسکی که در آن ارواح خبیثهی وجودمان را که هیچ از وجودشان خبر نداشتیم پیش چشممان بیاورد، و به واسطهی همین ارواح خبیثه، صداهای احمقانه در سرمان جا بگذارد و در ادامه هم درگیرمان کند با بغرنج ترین رمانسی که میشود برای یک شهر متصور بود."
این کتاب تموم شد و الان تو اون حالتی قرار دارم که دلم میخواد برگردم و از اول جستار های مورد علاقه ام رو بخونم چون خیلی خیلی دوستش داشتم. چند وقت پیش داشتم با دوستی راجع به همین احساس دلتنگی نسبت به گذشته یا دلتنگی برای هر چیز بزرگ و کوچیکی حرف می زدم که دقیقا چند روز بعدش خیلی رندوم این کتاب رو شروع کردم و فهمیدم موضوعش راجع به همینه. انگار این کتاب به یه بخش هایی از درونم اشاره کرده بود که کمتر کسی راجع بهش حرف می زنه. احساساتی شبیه به دلتنگ جایی که هرگز ندیدی بشی، دلتنگ احساسی که هرگز نداشتی بشی، دلتنگ آدمی که هیچ وقت ندیدیش بشی. و این احساسات واقعا عجیبن. اون زمان هایی که با خودت میگی چقدر قراره دلم برای این لحظه تنگ بشه در حالی که هنوز تموم نشده. این کتاب تموم شد و فهمیدم تنها نیستم، فهمیدم انگار آدم های دیگه هم این احساسات رو مثل من تجربه می کنن و حس عجیبی بهش دارن.
خیلی دوستش داشتم و خوندنش منو سرشار از شوقی مفرط کرد. دوتا جستار اول و جستار آخری رو اندازهٔ اون چندتای وسط دوست نداشتم چون من همیشه توصیف احساسات و دنیاهای ذهنی برام جذابتره که خب دوتای اول و آخری بیشتر دربارهٔ موضوعات حسی بودن. جستارای سوفلهٔ بتهوون در گام مینور و بوسهٔ سوآن و افکاری ناتمام دربارهٔ پسوا ، هر سطرش روحم رو به پرواز در میآورد و باعث میشد همزمان هزارتا فکر و حس دیگه بیاد به ذهنم و باعث بشه دلم بخواد از اون احساسات دستدادهٔ آنی مقاله بنویسم.موضوعی که تو این سه تا جستار خیلی موج میزد درک حس اکنون و نوستالژی بود چیزایی که این قدر انتزاعین که واقعا درکشون در همون لحظهای که احساس میشن هم برای آدم سخته ولی این کتاب خیلی خوب و قشنگ توصیفش کرده بود و بهمعنی واقعی کلمه لذت بردم. اسم این کتاب هم هر بار به خودیخود منو به فکر فرو میبره و هر بار میآم یکیشو درک کنم و تصویر مجموعهٔ کلماتش کنار همدیگه رو بفهمم انگار همون شفق اولش منو میبره به دنیای وهم و خیال و بعد که میرسم به کلمهٔ بعد میبینم ذهنم هنوز تو قبلیه مونده… همینو تعمیم بدید به جستارای کل کتاب. اون اوایل بهسختی میتونستم رو جستارای کتاب شفق تمرکز کنم. چرا؟ چون ذهنم میفهمید جستار از دل و ذهنه که بر میآد و اونم سعی میکرد در سیالترین حالت خودش باشه؟ ولی بعد یاد گرفت در عین سیالی احساسات گفته شده توی جستارا،متن رو هم بفهمه. در مجموع عالی و بینظیر بود.نمیدونم چرا قبلتر از اینا سراغ جستار نرفتم… علاقه و آمیختگی نویسنده با آثار پروست هم تو کل کتاب موج میزد و سعی میکرد خیلی ازش نقلقول کنه که اینشم خیلی دوست داشتم. پ.ن:یکم ریویوم پراکنده شد:)
میون این همه همهمه و شلوغی شهر و سرکار رفتن و فشار کاری، گاهی دوست داری کتابی بخونی که هم حجمش کم باشه هم بتونه تورو ببره توی دنیای دیگه. کتابی که آرومت کنه. داستای قرب و عاطفی و پرسه زدن تو شهر و خاطره ساختن. این کتاب درباره گشتن و پرسه زدن و خاطره ساختن و سکوت هست. توصیف های کتاب جوری عه که پرت میشی توی داستانی که نویسنده داره تعریف میکنه.
چند جستاری رو دوست داشتم و باقیِ لذت منباب نوع نوشتن آسیمان بود نه محتوا. فارغ از چند و چون جستارها من خیلی زیاد جوری که آسیمان جستار مینویسه رو دوست دارم. نوع بیان کردن موضوع مد نظرش، نشان دادن تجربه و گسترهی علایقش با اضافه کردن مثالهای متعدد و مزهمزه کردن حرفهای خودش در حین نوشتن بسیار برای من آموزنده بود. آسیمان موقع نوشتن جستارهاش مخاطب رو درگیر صرفا مقصد نمیکنه، یک مسیر میسازه که انواع و اقسام چیزهارو در حینش بهت نشون میده و بعدتر، جایی که نزدیکهای مقصدی همهی چیزهایی که تا الان آروم و ملو بهت نشون داده رو عدلهای میکنه برای رسیدن به مقصد مد نظرش. این نوع نوشتن برای من هنره و آسیمان هنرمند. اینکه اثرش چطور باشه، دوست داشتنی باشه و ... بحث دیگریست.
خواندن این جستارها گردش در چیزی فراتر از ادبیات است. آندره آسیمان بهدنبال گذشتهٔ خود میگردد. در هر شهری که ساکن میشود هنوز هم بهدنبال اسکندریه میگردد. ولی او میخواهد بگوید که دلتنگی ما برای مکانها نیست بلکه ما دلتنگ خاطرههایی میشویم که در مکانهای مختلف گذراندهایم. بهخاطر آوردن هرچیزی فارغ از خوب و بد بودنش زیباست. بخش بوسهٔ سوآن را خیلی دوست داشتم چون آسیمان با نگاه خودش پروست و زمان از دست رفته را توصیف میکند و علاقه به خواندن از پروست را چندین برابر میکند.
اومدم بنویسم «درمورد زندگینگارهها چیزی که برام جالبه اینه که…» بعد دیدم آخه ادامهٔ جمله واقعا برام جالب نیست، کلیشهای و دستمالیشده و مزخرفه. فکر کردم چی برام واقعا جالبه و متوجه شدم که هیچی. من میخونم که شاید یکی در هزار جملهای به چشمم بخوره که بتونم پازلی رو که تا الان بعضی قسمتهاش رو برای خودم چیدهام تکمیل کنم. میخونم به این امید که نخی پیدا کنم که از لای سوراخ نانومتری سوزنم رد شه و چهلتیکهٔ زندگیم رو بدوزه به هم و یه صورتبندی جدید از «چیزها» بهم بده. خلاصه با این معیار، شفق در خم جادهٔ بیرهگذر تو جستار سوفلهٔ بتهوون در گام مینور کمی به اون استاندارد نزدیک شد. ناهار دیروقت رو هم دوست داشتم. جستار آخر هم واقعا پایان بدی بود براش، برای من اقلا بیرنگ و کسلکننده، مثل خود روسیه.
بنظرم اینکه فرد گزینشکنندهی جستارها تو همچین کتابهایی که یک اثر مستقل نیستن چطور و با چه سلیقهای جستارها رو انتخاب کنه و کنار هم بچینه یه جور هنره و خیلی هم مهمه، که خب این کتاب کاملا از این هنر بیبهره بود متاسفانه.😂 من همون موقع که اوایل امسال چاپ شد و خریدمش و کلی ذوقش رو داشتم جستار اولش رو خونده بودم، خیلی هم خوشم اومده بود، و بعد خوندنیهام زیاد شده بود و یادم رفته بودش. تا امروز که بعد از ۱۰-۱۱ ماه برگشتم سراغش چون دنبال یه کتاب جالب کوتاه خوشحالکننده بودم، و اونجا فهمیدم فقط همون جستار اولی که خونده بودم خوب بوده عملا، بهعلاوهی جستار آخر کتاب. جستارها هم اختلاف سطح خیلی داشتن و هم مهمتر از اون اختلاف موضوع، کتابی که با توجه به زیرعنوانش من توقع داشتم همهش جستارهای شخصی و نوستالژیبازی باشه چندتا جستار جدی دربارهی فرناندو پسوآ و مارسل پروست داشت یهو مثلا اون وسط. که طبعا جذابیتی در همچین مجموعهای نداشتن لااقل. یکی دوتا هم جستار خیلی شخصی درباره رابطهش با پدرش و اینها بود که اونها هم سلیقهی من نبودن. میمونه همون دوتا جستار اول و آخر، که هر دو دربارهی شهر بودن، یکی با تمرکز بر اسکندریه که شهر کودکی آسیمان ه و بعد نسبتش با پاریس و شهرهای دیگهی زندگیش، و یکی دربارهی سنپترزبورگ و بلوار نوسکی و شبهای روشن. و این دوتا واقعا به همون خوبی که توقع داشتم بودن. نوشتن از شهرها کار سختیه، خیلی سخت، اینکه بتونی تمامیت چیزی که هستن و حالی که ایجاد میکنن و ویژه بودن هرکدوم رو نشون بدی توی نوشتهت. و من سالهاست دنبال آدمهاییم که موفق میشن از عهدهی این کار بربیان چه در داستان و چه در ناداستان، و خودم چون بلدش نبودم تصمیم گرفتم که پایاننامه و موضوع ریسرچهام باشن بقیهای که بلدن. :)) و خلاصه آسیمان بلده، خوب هم بلده. جستار اول دربارهی اسکندریه و دریا همهی حال نوستالژیک و ملانکولیک مدنظر رو به آدم منتقل میکرد، جستار دومی هم دربارهی سنپترزبورگ هم آینهی تمامنمای اون شهر بود و هم منی که خیلی سال پیش در حد ۳-۴ روز حضور توی شهر رو تجربه کردم و در پایان اصلا نمیخواستم دیگه تا ابد پام رو از روسیه بیرون بذارم رو بینهایت دلتنگش کرد دوباره.
آسیمان و طرز نگاهش شگفت آور و زیباست و ترجمهی شادی نیکرفعت عزیز این زیبایی رو دوچندان کرده به هیچوجه یادداشت مترجم رو از دست ندید مشتاقم ترجمه های بیشتری از این مترجم خوشذوق و باسواد بخونم
در ادامه ارجاعات کتاب:
یادداشتهای روزانه، نیما یوشیج
ص۷
کتابهای بدایع الوقایع/ روزنامهی خاطرات، ناصرالدین شاه و اعتماد السلطنه/ سفرنامهی امین الدوله/ بیاغرافیا، آخوند زاده/ خاطرات شکار، دوستعلی خان معیرالممالک/ شرح زندگانیِ من، عبدالله مستوفی/ نامه های هدایت به شهید نورایی/ در حال و هوای جوانی؛ از سوگ و عشقِ یاران؛ روزها در راه ، شاهرخ مسکوب/ از راه و رفته و رفتار؛ رشد یک نوسال، ابراهیم گلستان/ دفتر یادداشتهای روزانه کافکا/ دفتر روزانه یادداشتهای یک نویسنده، داستایفسکی
ص۱۰
کتابهای بوسهی سوآن، آندره آسیمان/ در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست
“سخت است بخواهی توضیح دهی دستوپا کردن انزوا و خلوت در جزیرهای وسط برادوی، در آن شلوغی و همهمهی ظهر، چه متاع گرانبهاییست. چیزی که در طلبش بودم.” کتابی بود که برای تولدم به خودم هدیه دادم و خیلی هدیهام رو دوست دارم. حالتی مثل خاطرات کتابی احمد اخوت رو داشت برام. راجع به آندره آسیمانی هست که از شهرش تو مصر، اسکندریه دل کنده و به اروپا و فرانسهای که همیشه خواستار دیدن و زندگی در اون رو داشته میره. راجع به خاطراتش و دلتنگیهاش برای اسکندریه؛ تجربههای جدید و… صحبت میکنه که خیلی زیبا توصیف کرده. من جستار در جستوجوی آن پهنهی آبی رو خیلی دوست داشتم. و ممنونم از فرد عزیزی که این کتاب رو بهم معرفی کرد:)
این کتاب واقعا آدم رو دلتنگ دریا و کشور ها و خیابون هایی میکنه که هرگز ندیده و احتمالا هم قرار نیست ببینه. جای بین رویا و واقعیت، دنیایی در ذهن آندره آسیمان ساخته شده. خیابون ها، کافه ها و کتابفروشی ها و دریا، همه و همه حقیقت دارن ولی در لایه ای از رویا به ما ارائه شدن. قشنگ بود و دوستش داشتم ولی انتظارم بیشتر بود از آسیمان از اونجایی که قلمش احساسی و ظریف هست همیشه ولی اینجا خیلی منطقی، فلسفی و بسیار بسیار پخته و با جزئیات حرف زده بود و چون انتظار نثر شاعرانه داشتم خورد تو ذوقم اما همچنان دوستش دارم. پیشنهادش میکنم؟ شاید
مرحلهای از استیصال وجود داره که زندگی رو ول میکنم و کتاب میخونم. تبدیل انفعال در تصمیمگیری به فعالیتی حدودا مفید. تابستان پارسال،کتاب معروف آندره آسیمان رو میخوندم الآن هم همین کار رو کردم. این کتاب زمان طولانی دم دستم بود تا بالاخره این هفته سراغش رفتم. وقتی داشتم بخش اولش رو میخوندم یه پسر بچهای از میز کناری بهم نگاه میکرد. چندباری براش دست تکون دادم تا بالاخره اومد پیشم و با همدیگه نقاشی کشیدیم. نقاشی پسرک تا آخر کتاب همراهم بود. یاد اون نوشته احمد اخوت توی خاطرات کتابی میافتم و میذارم لای کتابم بمونه. احتمالا اون بخشهایی که از کتاب اصلی حذف شده رو هم بعدا بخونم و نوشتهم رو تصحیح کنم اما فعلا همین چند جستار ترجمهشده رو دوست داشتم. انقدر دوستش داشتم که همون روز اول به ع. گفتم تو هم باید بخونیش. عنوان اصلی کتاب، homo irrealis هست که حدودا یعنی "یک موقعیت اتفاق نیوفتاده و موهومی". کل کتاب درباره نوستالژی، دوری از وطن، عشق به شهر و خاطرات حرف میزنه اما تو نمیفهمی که آیا واقعا این اتفاق افتاده یا نه. در نهایت مهم نیست چی واقعیه چی خیالی، مهم اینه که تو به حرفهای یک آدم دلتنگ گوش بدی. توی اولین جستار، میگه کل دوران کودکی حالم از اسکندریه به هم میخورده، از وطنم بیزار بودم، هرکاری کردم تا بتونم برم فرانسه، مدینه فاضلهام. از شهرم بیرونم کردن و رفتم فرانسه اما اون چیزی نبود که فکر میکردم. دوباره در سفری برگشتم به اسکندریه اما اونجا هم دیگه حس تعلق نداشتم. بین دوتا شهر موندهبودم و هیچکدوم مطابق تصورات من نبودند. یهکم جلوتر میگه کاش زمانی که در اون شهری بودم که ازش بدم می اومد لااقل به جزئیاتش توجه میکردم و کاش خیالِ کامل شهری دیگر رو نمیپروروندم. خیلی جالب این دوگانگی رو بیان میکنه، اگه کل کتاب رو هم نخوندین، ابن جستار اول رو بخونین. بخشهایی درباره دو اثر خوب پروست و جویس یعنی در جستجوی زمان از دست رفته و داستان کوتاه مردگان حرف میزد، خاطره تماشای فیلم آپارتمان از بیلی وایلدر رو میگفت و در همه اینها یک غم و دلتنگی عجیبی حس میشد. دلتنگی برای چیزی که وجود ندارد. از سفرش به شهر داستایوفسکی میگه و اونجا هم تفاوت خیالات با واقعیت براش روشنتر میشه. توی مصاحبهای که ازش دیدم میگفت من بیوطنم، هویتی ندارم و این برای من مثبته. آرامش و رهایی خاصی توی چهره و حالت بدنش مشخص بود. تنها زمانی مشوش میشد که درباره اسکندریه و دوران کودکیش حرف میزد. واقعا این وطن چیه که آدمیزاد رو توی خودش گیر میندازه؟
تبعيدی جان خویش شدهام. هر چه حس میکنم صرفاً حس کردهام (آن هم به اکراه) تا فقط بگویم حسش کردهام و بنویسمش هر چه به اندیشهام خطور میکند جادرجا به رشتهی کلام مینشیند، اما درهمتنیده با ایماژهایی است که بیاثر میکنندش و به ضرباهنگی میافتد یکسر متفاوت. ویرانم از این هجمهی خودبازبینی (self-revising) از با خوداندیشیدن (self-thinking). بسیار حالا شدهام اندیشههایم، نه خودم.
چقدر زیستهام بیکه زندگی کرده باشم! چقدر اندیشه بیکه اندیشیده باشم! چه آزردهام از جهان خشونتهای منفعلانه، از مخاطرههایی که بیهیچ حرکت و زحمتی تجربه کردم. اشباعم از آن چه هرگز نداشتهام و نخواهم داشت، خستهام از خدایانی که تا به امروز وجود نداشتهاند. من زخم تمام جنگهایی را که نرفتهام بر پیکر دارم. عضلاتم از تلاش و تقلایی که حتى فكر انجامشان هم هرگز به خاطرم خطور نکرده است، درد میکند.
گذشته، بن ماضی فعل گذشتن که تبدیل میشه به اسم مفعول؛ و شامل همه ی تجربه ی ادم از زندگی میشه. ادما توش گیر میکنن، ازش فرار میکنن، ازش درس میگیرن، حسرتشو میخورن، ازش مینویسن بعضی وقتاعم با تمام وجود فراموشش میکنن.
شاید دلیل اینکه اینقدر غرق کتاب شدم این بود که منم اسکندریهی خودمو دارم، پاریس دارم، سنپترزبورگ دارم. منم از عوض شدن ساختمونا بدم میاد.
کاش اخر کتاب منم یه سنپترزبورگ جدید باشه، یه خود تازهی در حال متولد شدن.
پ.ن: نزدیک اخرای کتاب به اینکه دربارش چی بنویسم فکر کردم، و بعدش از اینکه یه جای امن جدید واسه نوشتن از ترشحات مغزم دارم خوشحال بودم.
اولِ اردیبهشت | دهوبیست دقیقهی شب آدم آخرش کجا آرام میگیرد؟ دیگر به چیزی فکر نمیکند و دیگر گردنش خم برنداشته به پس و پیش؟ شاید در میانهی همهچیز. شاید جایی آن بین. گوشهای دنج از زمان، که حال و گذشته و آینده از آنجا رستهاند و چیزی نیست مگر محل اشتقاق، گذر و رد شدن. بنشینی همانجا. آرام بگیری. مثل نشستنِ زیرِ آبِ روانِ حمام بعد از گذراندن یک روزِ سختِ لعنتیِ دیگر؛ و به هیچ چیزی فکر نکنی. آسیمان برایم فرق داشت. همهی جستارها پسندم بود و آخریش کمتر. آن جستار که راجع به پروست بود را خیلی پسندیدم. و یک جملهاش همهش توی کلهام میچرخد: «مرگ یعنی ندیدن کسی، تا ابد، تا همیشه» تعداد انگشتشماری مشکل ویرایشی داشت که احساس میکنم از ویراستارهای گمان بعید بود اما چاپهای بعدی شاید اصلاح شود. شنیدهام به آسیمان میگویند ناباکفِ جدید! جالب بود. از یک لحاظهایی گفتهی درستیست.
جستهگریخته حرف زدم. خواندنش تجربهی جدیدیست؛ حتما.
-گاهی آدم وقتی میفهمد همان جای پارسالی گم شده به طرز عجیبی دیگر آنچنان احساس غریبی نمیکند. شاید هرگز خودت را پیدا نکنی؛ اما قشنگ به خاطر داری چطور دنبال خودت میگشتی؛ این خودش یک جور تسلای خاطریست.
-در پارک استراوس بودم که خاطرات آب برایم زنده شد. میآیم اینجا نه برای به خاطر آوردن زیبایی گذشته، که برای زیبایی «به خاطر آوردن».
- رسیدن به چیزی انگار یعنی از دست دادنش.
-فکر کردن بس است، همه چیز را رها کن و این مرتبه بگذار فقط و فقط پاهایت تو را ببرد.این بناست تجربهی دژاوو باشد، نه گردشگری.
-پاسخ سوال « چه کنم با این پهنهی بیکران آب؟» باید این میبود: «شنا کن.»
گذشته، بن ماضی فعل گذشتن که تبدیل میشه به اسم مفعول؛ و شامل همه ی تجربه ی آدم از زندگی میشه. ادما توش گیر ،میکنن ازش فرار میکنن، ازش درس ،میگیرن حسرتشو میخورن، ازش مینویسن بعضی وقتاعم با تمام وجود فراموشش میکنن. شاید دلیل اینکه اینقدر غرق کتاب شدم این بود که منم اسکندریه ی خودمو دارم، پاریس دارم، سن پترزبورگ دارم. منم از عوض شدن ساختمونا بدم میاد. کاش اخر کتاب منم یه سن پترزبورگ جدید باشه، یه خود تازهی در حال متولد شدن. پن: نزدیک اخرای کتاب به اینکه دربارش چی بنویسم فکر کردم، و بعدش از اینکه به جای امن جدید واسه نوشتن از ترشحات مغزم دارم خوشحال بودم.