Jump to ratings and reviews
Rate this book

سوگ مادر

Rate this book
من در تن مادرم زندگی می‌کردم و اکنون او در اندیشه‌ی من زندگی می‌کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرارسد به نیروی تمام و با جان‌سختی می‌مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خود زمینم و به یاری آن دانه‌ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.

128 pages, Paperback

First published January 1, 2007

14 people are currently reading
587 people want to read

About the author

شاهرخ مسکوب

32 books245 followers
شاهرخ مسکوب، روشنفکر، نویسنده، مترجم و شاهنامه‌شناس، در سال ۱۳۰۴ در بابل به دنیا آمد. دوره‌ی ابتدایی را در مدرسه‌ی علمیه‌ی تهران گذراند و ادامه‌ی تحصیلاتش را در اصفهان پی گرفت. در سال ۱۳۲۴ به تهران بازگشت و در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران در رشته‌ی حقوق فارغ‌التحصیل شد. نخستين نوشته‌هايش را در ۱۳۲۶ با عنوان تفسير اخبار خارجی در روزنامه« قيام ايران» به چاپ رساند. از ۱۳۳۶ به مطالعه و تحقيق در حوزه‌ی فرهنگ، ادبيات و ترجمه‌ روی آورد. پیش از انقلاب به خاطر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی چندبار راهی زندان شد. مدتی پس از انقلاب به پاریس مهاجرت کرد و تا آخرین روز حیات به فعالیت فرهنگی خود ادامه داد و به نگارش، ترجمه و پژوهش پرداخت. مسکوب در روز سه‌شنبه بیست‌وسوم فروردين ۱۳۸۴ در بيمارستان كوشن پاريس درگذشت. شهرت مسکوب تا حد زیادی وامدار پژوهش‌های او در «شاهنامه» فردوسی است. کتاب «ارمغان مور» و «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار» او از مهم‌ترین منابع شاهنامه‌پژوهی به شمار می‌روند. مسکوب برخی از آثار مهم ادبیات مدرن و کلاسیک غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده ‌است. از جمله آثار او می‌توان به ترجمه‌ی کتاب‌های «خوشه‌های خشم» جان اشتاین بک، مجموعه «افسانه تبای» سوفوکلس و تألیف کتاب‌‌ها‌ی «سوگ سیاوش»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، «گفت و گو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه»، «ارمغان مور»، «سوگ مادر»، «شکاریم یک سر همه پیش مرگ»، «سوگ سياوش در مرگ و رستاخيز»، «مسافرنامه»، «سفر در خواب»، «نقش ديوان، دين و عرفان در نثر فارسی»، «درباره سياست و فرهنگ» در گفت وگو با علی بنو عزيزی، «تن پهلوان و روان خردمند»، «مليت و زبان (هويت ايرانی و زبان فارسی) اشاره کرد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
197 (32%)
4 stars
226 (37%)
3 stars
144 (23%)
2 stars
30 (4%)
1 star
4 (<1%)
Displaying 1 - 30 of 151 reviews
Profile Image for Amir .
592 reviews38 followers
August 10, 2016
شاهرخ عزیز

پاره‌های دل‌تنگی‌ات را خواندم. وقت خواندن نمی‌دانستم باید حسادت کنم که مادری این‌طور هولناک مهربان داشتی یا ناز شست تقدیر خودم می‌گفتم که مادرم را آن‌قدر زود برد که حتی مجال خاطره‌سازی نداد؛ اما هر چه بود پاره‌هایت را بی‌واسطه لمس کردم. بی‌واسطه نه شاید آن‌قدرها به این خاطر که هم‌مادرمرده‌پنداری می‌کردم با تو؛ که شاید بیشتر برای این‌که خوب نوشته بودی. لابلای روزنوشت‌هایت که از قبل از حادثه بود تا بعد، می‌شد لمس کرد اضطراب را، داغ را هم. آن‌طوری که به مرگ نزدیک شده بودی... آن‌طورت را دوست داشتم. آن‌طور بودن را دوست دارم. درد است دیگر. این هم یکی کنار آن‌های بقیه. خانه‌ی آخرش نوشتن را که داریم. نداریم؟

راستی شاهرخ. چقدر دلم می‌خواست با یکی لنگه‌ی خودت نامه‌بازی می‌کردیم؛ از آن نامه‌بازی‌های کاغذی. آن‌طرف‌ها آدرسی صندوقی چیزی ندارد؟

تصدقت شوم
امیر
Profile Image for Shaghayegh.
183 reviews374 followers
May 14, 2024
از سری ریویوهای غیبت صغری
این روزها که خانم دلوی می‌خونیم و اکثریت از سخت‌خوان بودن اثر شکایت میکنن، به یادت می‌افتم. چون هیچ کتابی در طول امسال، قدر تو اذیتم نکرد. سخت‌خوان بودن اثر برای من اونجایی تلقی میشه که پای بیداری احساسات درمیون باشه. پای زندگی حقیقی آدم‌هایی که زیر بار سنگینی که به دوش می‌کشن، خمیده و از پاافتاده میشن و این رنج، با تجربه‌ی من خواننده عجین میشه (اگرچه همذات‌پنداری، ملاک درستی برای امتیازدهی نیست). در مطالعه‌ی آثاری که شخصیت‌های خیالی دارن، برای من آرامشی وجود داره. اینکه صرفا زاده‌ی ذهنیات و الهامات باشن، امن‌تر از اوقاتی هست که از انسان‌های واقعی می‌خونم. همون‌طور که موقع تماشای فیلم و سریال، دیدن بر اساس واقعیت بودن اثر منجر به عذاب دوچندانم میشه.
خاطرات و سرگذشت دفن شده، از زیر خاک سر بر میارن و اشباح، دستانشون رو به دور گلو فشار میدن. بغض پررنگ میشه و چشم‌ها در هاله‌ای اشک‌آلود اسیر میشن. تداعی از دست رفتگان، زمان رو به سالیان دور پرتاب میکنه و کارهای روزانه به طرز غمناکی پس از رنج‌های نویسنده (و شاید، بیشتر خود خواننده) انجام میشن. این وصف حال منی هست که خوندن اثر رو بیش از یک ماه طول دادم.
شاهرخ مسکوب از "من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود" میگه. از مادری که مرگ تدریجی‌ای داشته و اطرافیان، شاهد رو به زوال رفتنش بودن. از مواجهه با ترسی که به واقعیت می‌پیونده و عصاره‌ی زندگی از وجود پسر، مکیده میشه. طوری که در جایی میگه:
مرگ تو شجاعت زیستن را در من کشته است.

پسر، از رویارویی با سوگواری حرف میزنه. از ترس‌های قبل از پایان ابدی عزیزترین موجود زندگیش. از میل به خودکشی و از کابوس‌هایی که ازش رهایی نداره:
ترسیدم بفهمم که مرده است. چیزی نگفتم. سرهامان در کنار هم بود و های های گریه می‌کردیم. من از شدت گریه و ناراحتی بیدار شدم و دیدم که همه چیز به قرار خود است. جز او که خوابش بیداری ندارد.

و از بی‌رحمانه بودن جریان زندگی میگه:
مرگ هر چند به اندازه زندگی طبیعی و عادی است ولی با این همه پدیده عجیبی است. همه چیز را دگرگون می‌کند و از همه بیش‌تر عادی بودن زندگی را.

شاید برای کسی که لااقل دید منطقی‌ای می‌تونه در حین خوانش داشته باشه، کتاب چشمگیری محسوب نشه. اما برای من که زلال بودن کلمات رو مثل اشکی که روحم رو سبکبال میکنه می‌پسندم، خوندنش خالی از لطف نبود. احتمال میدم اگر مرگی رو به چشم دیده باشین (نه فقط به خاک سپردن شخص)، خوندنش کمی‌ سخت باشه. البته ممکن هست مقیاسی برای میزان غم و سختی قائل بشین و با ترازوی خودتون، به زندگی مسکوب از این بابت بها بدین (اینکه رنج من در برابرش مهلک‌تر بود و حرف‌هایی که موجبات کفری شدن رو پدید میارن).
امیدوارم که... البته مرگ اجتناب‌ناپذیر هست و همگی بهش دچاریم. فقط می‌تونم امید داشته باشم که زندگی از دست نره و تا حد توان ادامه بدیم. چون به قول عزیزی، این تنها فرصتی هست که داریم.
Profile Image for Salamon.
142 reviews70 followers
February 13, 2024
به گمان من خلاصه‌ی "سوگ مادر" که توسط حسن کامشاد و از روزنگاره‌های شاهرخ مسکوب جمع‌آوری شده رو میشه در صفحه‌ی آخر کتاب دید:

"شبح مرگ... مثل این‌که در من افتاده و تندتر از گردباد ذرات وجودم را پخش و پریشان می‌کند. در حصار بلند و بی‌روزنش مرا می‌فشارد و استخوان‌هایم را خرد می‌کند. یک روزگاری، پس از مرگ مادرم، چنان جانم را تسخیر و مرا از خود پر کرده بود که نمی‌توانستم زندگی کنم. برای ماندن سعی کردم که با او بسازم. با خیالش دوست شدم و دوستانه او را در خیالم پروردم و در تنم پناهش دادم. در مغز استخوان من است، و با هر ضربان قلبم او یک نفس بیدار می‌شود و من یک نفس به خواب می‌روم. ولی با این‌ همه وقتی که مثل کوه ریزش می‌کند، یا در پستوهای تاریک تن پنهان می‌شود و دزدانه به هر گوشه‌ای می‌خزد تا تمام خانه را پر کند. می‌بینم که دوستش ندارم. می‌بینم که بین ما نفرت پادشاه است نه محبت."

مرگ مادر شاهرخ رو عمیقاً مرگ‌آگاه میکنه ولی از اونجا که ذاتاً جنس شاهرخ از جنس زندگیه یک نبرد بدون وقفه در درونش برقراره. نبردی بین از یک سو احترامی از جنس سوگ مادر که به مرگ هم پیوند خورده و از سوی دیگر تمایل برای کمرنگ کردن حضور دائمی مرگ که به مفهوم کمرنگ کردن حضور مادر هم میتونه باشه.

اما این همه‌ی داستان "سوگ مادر" نیست. خواننده در این کتاب میتونه با تمام وجود مواجهه با مرگ رو از نزدیک درک کنه. مرحله‌ به مرحله و لحظه به لحظه جاری شدن مرگ عزیزان در زندگی به تصویر کشیده و با توان طبیعی قلمی که من پیش از این از موهبتش محروم بودم.

کتاب از نظر من قدرت سهمگینی داره و نه تنها میتونه اشک به چشم و بغض به گلو بیاره که این توانایی رو داره که بارِ گاهی نامرئی ولی سنگینِ روی دوش ما رو مرئی کنه. نمی‌دونم که میتونم خوندنش رو به دیگران پیشنهاد بدم یا نه ولی به‌هیچ‌وجه از تجربه کردنش پشیمون نیستم.


بریده‌هایی از کتاب

_______________________________________________________________

۴۳/۱/۶

"دیشب دَم خواب مریضی را به درمانگاه آوردند و مرد. درمانگاه زیر اتاق مامان است. ناگهان فریاد و شیون کسان مرده برخاست. های های گریه می‌کردند. مامان ناراحت شد. کمی نشستیم و بعد خوابیدیم ولی ناراحتی مامان همچنان ادامه دارد. قلبش ناراحت است و اندکی درد می‌کند. امشب هم ساعت ۷/۵ یک ناخوش بدحال در همین بخش مرد. قلبش مریض بود، تنگیِ نفس داشت و اوره، چهل‌و‌چندساله بود و چهار تا بچه داشت. وقتی آدم در بیمارستان است مرگ مثل خفاش دوروبرش پرسه می‌زند. گرچه مرگ در خودِ انسان است نه پیرامون او. ولی معمولاً در این‌جاها بیش‌تر احساس می‌شود."


۴۳/۲/۲

"...مثل آدم چلاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه‌پیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمی‌یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می‌افسرد. تنها مرا می‌سوزد و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد."


۴۳/۲/۲۳

"...فقط باید صبر کرد. زمان درمان بسیاری از دردهاست همچنان‌که خود سرچشمه‌ی بسیاری دردهاست. از تولد تا مرگ. هرگز رنج را دوست نداشته‌ام و این حرف‌ها که رنج سرچشمه‌ی الهام و هنر است در نظرم حرف‌های پوچ است. به گمان من وارونه می‌بینند.
جهان به مجلس مستان بی‌خرد ماند
          که رنج بیش برد هر کسی که هوشیار است"


۱۳۴۳/۳/۱۸

     "من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه‌ی من زندگی می‌کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد به نیروی تمام و با جان‌سختی می‌مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانه‌ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم."


۴۳/۳/۲۴

"...دیگر این بار می‌دانستم که در خوابم و می‌ترسیدم که مبادا بیدار شوم و نیز می‌دانستم که او مرده است ولی نمی‌دانستم که آیا خودش هم می‌داند یا نه. صورتش را نمی‌دیدم. گفت خیلی ناراحتم. گفتم چرا؟ گفت: از دست حکیم و دوا، همه‌اش مریضم. آدم وقتی می‌خواهد برای پدر و مادرش خیرات کند یک تومان و دو تومان می‌دهد و بعد پای حکیم و دوا که به میان می‌آید باید صد تومان صد تومان بدهد. خیلی ناراحتم. خواستم بگویم آخر مامان ما باید ناراحت باشیم که شما را از دست داده‌ایم شما که کسی از دست نداده‌اید؟ ترسیدم بفهمد که مرده است. چیزی نگفتم. سرهامان در کنار هم بود و های‌های گریه می‌کردیم. من از شدت گریه و ناراحتی بیدار شدم و دیدم که همه چیز به قرار خود است جز او که خوابش بیداری ندارد."


۴۳/۳/۲۵

    "باری مادرم هرگز ایمان چشم‌بسته و بی‌چون‌و‌چرایی نداشت. عقل امانش نمی‌داد. و هرچه می‌سنجید می‌دید آن‌چه به سر او آمده با هیچ عقل سلیمی سازگار نیست. زندگی‌اش مصداق این شعر استاد بود که می‌گوید:
یکی جز به نیکی زمین نسپرد
                                  همی از نژندی فرو پژمرد"

    "اما این‌ها همه خیال است. تصور مردی سالم است که از مرگ بیزار است. ولی همین آدم وقتی که با مرگ روبه‌رو شد آن را پذیرفت. روزهایی که در [شکنجه‌گاه] بودم یکی دو بار آرزو کردم بمیرم تا آسوده شوم و آن‌ها این را خوب می‌دانستند چون یارو فحش می‌داد و می‌گفت خیلی دلت می‌خواهد بمیری. مرگ برایت نقل و نبات است ولی من نمی‌گذارم حالا بمیری، زجرکشت می‌کنم. باری که می‌داند شاید مامان هم در آخرین لحظات تسلیم شد و آرام و ناچار مرگ را پذیرفت."


۴۳/۳/۳۱

"...مثل مردی که از راهی سخت و دراز رسیده باشد و از فرط خستگی، گرسنگی و تشنگی را از یاد برده بر آستانه‌ی در خانه‌اش به خاک افتاده باشد. فکرم مثل خمیر فروریخته‌ای لخت و رهاست. ولی هنوز از نومیدی نشانی نیست. نیروی زندگی مثل خمیرمایه در باطن من ور می‌آید. تازه در آغاز راهم و همچنان‌که به زانو می‌افتم خونی که در جوی رگ‌هاست می‌جوشد تا دوباره سر پا بایستم. کاش هرچه زودتر بر این مصیبت و ماتمی که روح مرا می‌جود و می‌پوسد غلبه کنم..."


۴۳/۴/۱

     "در زندگی لحظاتی هست که آدم می‌بیند بنای عمرش یک‌ب��ره فرو می‌ریزد. مثل خانه‌های مقوایی کودکان که با تلنگری هوار می‌شود. آدم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد. در سال ۳۶ وقتی که از زندان بیرون آمدم چنین حالی داشتم. زندگی خصوصی و اجتماعی‌ام تباه شده بود. به خود هشدار دادم که ننه من غریبم و چس‌ناله‌های زار هیچ دردی دوا نمی‌کند. از سر گرفتم. حالا هم باید از سر بگیرم. روحم مثل خاکی است که سیلی به آن هجوم آورده است باید خوب بماند تا آن سیل زود بگذرد و باز بوته‌ای و علفی سر بکشد. زمین زیر پاهایم تهی شده است باید آن‌ها را بر سنگلاخ دیگری استوار کنم."


۴۳/۴/۱۵

"دیروز بعدازظهر سراسر آسمان را ابرهای تیره تسخیر کرد. دریا غلیظ و کدر شد و مثل اسبی وحشی آنی آرام نداشت و موج‌های بی‌قرار بلند برمی‌خواستند و فرومی‌ریختند مثل یال‌های بی‌شمار که دستخوش گردباد دیوانه‌ای باشند. دریا ترسناک و تودار بود و آدم ژرفای تاریکش را احساس می‌کرد. با این‌همه جاذبه‌ی مقاومت‌ناپذيری داشت. انسان در دل آرزو می‌کرد که خود را به این بی‌کرانه‌ی عظیم و پایان‌ناپذیر بسپارد و با آن درآمیزد. اما در تن دریا دیو ناپیدایی بود که تهدید مرگبارش در ته آب‌ها دیده می‌شد. دریا هیاهوکنان در خود می‌پیچید و تمام شب در دل تاریکیِ بی‌آرام می‌غرّید."


۴۳/۷/۱۱

"عزیزم
برای تو می‌نویسم ولی انگار می‌ترسم بنویسم مادرم. می‌ترسم که مبادا به خودم بخندم. نیروی زندگی چه بی‌رحم و مقاومت‌ناپذير است. انسان را با خود می‌برد و همه چیز را در خود غرق می‌کند. بی‌آن‌که بدانم یا توجه کنم با آن دمسازم. اندیشه‌ی مرگ اندک‌اندک از من دور می‌شود. حتی مرگ تو. و دیگر مرا فرانگرفته است. مثل این‌که سرم را از این لجّه بیرون آورده‌ام و بیرون را، دنیای زندگان را تماشا می‌کنم. تنها تماشا نیست. با آن‌ها می‌دوم و از نفس می‌افتم و باز از سر می‌گیرم. و در این دویدن و نماندن چیزی است بیش از لذت. حق انتخابی نیست، ضرورت است. گرچه همه‌ی این گریز و آشوب در پایان راه ماندگی و بیش‌تر از آن درماندگی است، سکون مطلق است که نه عمر کوتاه زندگی را دارد و نه هیچ."


دی‌ماه ۷۶

"آدمیزاد یک بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک بار تازه می‌میرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی:
دردی‌ست غیرِ مُردن، کان را دوا نباشد
               پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن"


۶۹/۱۲/۷

"شبح مرگ... مثل این‌که در من افتاده و تندتر از گردباد ذرات وجودم را پخش و پریشان می‌کند. در حصار بلند و بی‌روزنش مرا می‌فشارد و استخوان‌هایم را خرد می‌کند. یک روزگاری، پس از مرگ مادرم، چنان جانم را تسخیر و مرا از خود پر کرده بود که نمی‌توانستم زندگی کنم. برای ماندن سعی کردم که با او بسازم. با خیالش دوست شدم و دوستانه او را در خیالم پروردم و در تنم پناهش دادم. در مغز استخوان من است، و با هر ضربان قلبم او یک نفس بیدار می‌شود و من یک نفس به خواب می‌روم. ولی با این‌ همه وقتی که مثل کوه ریزش می‌کند، یا در پستوهای تاریک تن پنهان می‌شود و دزدانه به هر گوشه‌ای می‌خزد تا تمام خانه را پر کند. می‌بینم که دوستش ندارم. می‌بینم که بین ما نفرت پادشاه است نه محبت."
Profile Image for Peiman.
652 reviews201 followers
January 18, 2023
سوگ مادر غم‌نامه‌ای است در هجران مادر. حسن کامشاد از میان نوشته‌های منتشر نشده‌ی شاهرخ مسکوب اونهایی که در مورد مادر بوده رو جمع آوری کرده و به ترتیب تاریخ مرتب کرده تا ادای دینی باشه به این عشق عمیق فرزند به مادر، ادای دینی که شاهرخ مسکوب خودش میخواست به مادرش داشته باشه اما اجل مهلتش نداد.ه

قسمت‌هایی از متن کتاب:

همیشه فکر میکردم که مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه‌هایم در دل این خاک است.ه

در زندگی لحظاتی هست که آدم میبیند بنای عمرش یک باره فرو میریزد. مثل خانه‌های مقوایی بچه ها که به تلنگری هوار میشود.ه

چه روز و شب بدی است. قلبم خفه شده است. چنان سنگین و افسره‌ام که انگار مرگ در رگ‌هایم جریان دارد. احساس مرگ میکنم، نه تلخ است نه اندوه‌گین و جان‌گزاست، هیچ نیست. سنگین است و مثل سنگی که به پای مردی در دریا بسته شده باشد مرا به اعماق میکشد. فرو میروم، از آفتاب و هوا دور میشوم در ظلماتی بی هیچ امید آب حیاتی. این است احساس وصف ناپذیر من...ه
Profile Image for Rozhan Sadeghi.
312 reviews453 followers
July 4, 2023
مادر شاهرخ مسکوب سال ۱۳۴۳ از دنیا می‌ره.
آخرین یادداشتی که مسکوب در این کتاب برای مادرش نوشته، برای سال ۱۳۷۶ ه.


بابا سال ۱۳۹۸ از دنیا رفت، بیشتر از هر کسی ازش نفرت داشتم و با این حال دیشب با فکر بهش های‌های گریه کردم.

نه مرگ هیچوقت عادی میشه و نه عشقی که روزی برای یک آدم داشتی، روزی کامل تموم.
Profile Image for Mahboobeh Hamzeloo.
17 reviews3 followers
October 30, 2025
اولین کتابیه که از آقای مسکوب خوندم و فقط می‌تونم بگم: وااو…
چه قلمی، چه نگاهی، چه نثر دل‌نشینی!
زیبا و در عین زیبایی، غمگین و عمیق…
Profile Image for Fateme Beygi.
348 reviews135 followers
October 18, 2018
مسکوب در شرح درونیات خودش استاده. شاید نزدیکی ذهن و حس من به این نوع بیان خود یا این‌جور دیدگاهی باعث شد لذت زیادی از این کتاب ببرم و غبطه بخورم که کاش به همین سادگی می‌تونستم رنج یا تلخی یا اندوهم رو توی کلمه‌ها بیرون بریزم.

از اون کتاباست که باید مزه‌مزه‌ش کنین و عجله‌ای برای تموم کردنش نداشته باشین. یادداشتا رو من معمولا این‌طوری می‌خونم تا به خودم مجال بدم به زندگی اون فرد نزدیک بشم یا این دوره که کتابش رو می‌خونم حداقل همراهش زندگی کنم.
Profile Image for amin akbari.
314 reviews162 followers
February 4, 2022
به نام او

اول
اول از همه بگویم که شاهرخ مسکوب یکی از محبوبترین نویسندگان و پژوهشگران معاصر در نزد من است و به نظرم در نثر فارسی صاحب سبک است و یکی از بهترین نثرها را در میان معاصران دارد، در عرصه پژوهش هم هرچند یک پژوهشگر به معنای عرفی و آکادمی آن نیست (و خود نیز هیچ‌وقت چنین ادعایی نداشته) ولی از ذوق و دقت ادبی سرشاری برخوردار است، از طرفی ترجمه‌های مسکوب به واسطه همان نثر پخته و پرداخته و همچنین دانش ادبی سرشار جزو بهترین‌هاست، خصوصاً ترجمه افسانه‌های تبای که بی‌هیچ تعارفی شاهکاری ادبی‌ست. در یک کلام شاهرخ مسکوب در هر زمینه‌ای که قلم زده است یک عاشق پاکباخته ادبیات است که این عشق و علاقه را به بهترین صورت به مخاطب خود منتقل می‌کند

دوم
به صورت اتفاقی سوگ مادر مسکوب را پس از خیر النساء قاسم هاشمی نژاد (به قول یوسفعلی میرشکاک: شاه قاسم) دو اثر خواندنی به قلم دو تن از نویسندگان مورد علاقه‌ام که اتفاقا موضوع مشترکی دارد: مادر
البته ژانر نوشتاری دو اثر بسیار متفاوت خیر النساء یک رمان با بن‌مایه‌های عرفانی و فرمی بدیع است که هاشمی‌نژاد در آن به سرگذشت زندگی مادربزرگش خیرالنساء هاشمی‌نژاد می‌پردازد و سوگِ مادر مجموعه روزنوشتهای شاهرخ مسکوب است که دوران مریضی و پس از مرگ مادر او را شامل می‌شود
ولی هر دو اثر از تعلق خاطر عمیق این دو نویسنده به مادرانشان حکایت دارد

سوم
نمی‌خواهم این دو اثر را با هم مقایسه کنم چرا که کار بیهوده‌ای ‌ست ولی اصلا در مقام مقایسه نیستند. می‌خواهم حس خودم را در مورد این دو کتاب که بلافاصله از هم خوانده‌ام بگویم.
به نظرم نگاه هاشمی‌نژاد به مادر از شکوه خاصی برخوردار است و با تکنیکهای داستانی که به کار می‌بندد او را تا مقام اسطوره بالا می‌آورد ولی نگاه مسکوب به مادر چنین نیست. با تمام ارادتی که به او و علاقه‌ای که به نثرش دارم، اما چیزی از این کتاب مرا اذیت می‌کند البته نه تنها من بلکه خود مسکوب را هم اذیت می‌کند. خودش در جای جای کتاب از اینکه ایمانی چون مومنین ندارد شکایت می‌کند، ایمان به وجودی ازلی که غم و غصه فقدان عزیزش را برایش قابل تحمل‌تر کند. به همین خاطر است که مرگ خیرالنسا بسیار شکوهمند است و مرگ مادرِ مسکوب بسیار رقت‌انگیز و دردناک ترسیم شده است.

به قول فروغ فرخزاد:

و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین کز قلب‌ها گریخته ایمان‌ست.


آخر
روح من تاریک است. مثل ژرفنایِ دوردستِ شب. و روح من از وجود من جدامانده است گویی در سرزمینی، در جهانی دیگر است، در ماورای من. تاریکم ولی در قفس غمی تاریک و تنگ نیستم. مثل شب، بی‌پایان و بی‌کرانه‌ام. در خودم نیستم در همه دنیای گرداگرد هستم و با همه چیز آمیخته‌ام، با خاک مادرم که امروز به دیدارش رفتم و حتی با مرگ او مرگ در خانه دل من نشسته است بی‌آنکه جانم را تسخیر کند. برعکس با همه اینها - چقدر آن بزرگ زیبا گفته است- 《می‌خواهم در ستاره‌های آسمان چنگ بزنم》، اما بی‌قدرت پرواز و با دستهای کوتاه. مردی زمین‌گیر که در خود نمی‌گنجد و از اشتیاق گریز و رهایی می‌سوزد.
مثل شب بر خاک افتاده‌ام ولی به ستاره‌هایم نمی‌رسم. فقط آسمانم را تاریک کرده‌ام. اما نمی‌دانم در روشنی چطور می‌توان ستاره‌ها را دید، تا چه رسد به این‌که به آن‌ها دست یافت.

پ.ن: البته برای اینکه قضاوت ناعادلانه‌ای در مورد شاهرخ مسکوب نکرده باشیم باید بگویم مسکوب زندگی بسیار سخت و طاقت‌فرسایی چه در پیش از انقلاب چه پس از آن داشته است و این رنجوری که طبع او موکد شده ریشه در وقایع زندگیش دارد.
Profile Image for Fatemeh.
379 reviews66 followers
August 17, 2021
نگرانی و غم و پریشانی و همه‌ی حس‌های آدم در رابطه با از دست‌ دادن یک عزیز توی یادداشت‌های مسکوب بود. با تمام وجود لمسش می‌کردی. این که سی سال بعد از فوت مادر هنوز بهش فکر می‌کرده و خوابش رو می‌دیده خیلی رقیق‌کننده‌ی احساسات آدم بود.
Profile Image for Nercs.
192 reviews80 followers
August 27, 2025
آدمیزاد یک بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک بار تازه می‌میرد. مرگ دردی‌ست که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی:
دردی‌ست غیر مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
Profile Image for Pejman.
50 reviews26 followers
April 16, 2023
به این کتاب ستاره ای نمی شود داد
شاهرخ مسکوب همیشه می خواسته سوگنامه ای برای مادرش بنویسد
نتوانسته
و
دوستی(حسن کامشاد) یادداشتهای پراکنده ی او را
در زمانهای مختلف که از
مادرش یاد کرده، یکجا گردآوری کرده و به
دست ما رسانده تا
روان هر دو را شاد کند
و ما را به حرمت حریم مادر یاد
.
حس مسکوب درباره ی فقدان پُردرد مادرش به
شکل غریبی دوگانه ست
گاه ناامید ست و توان ادامه دادن بدون مادر را ندارد
و
گاه برعکس
خود را ستایشگر مادری می داند که دوستدار زندگی بود
...و درخت و پرنده
و می خواهد و می گوید که
.باید ادامه دهد و ادامه ی او باشد
انگاربندبازی ست مانده بین آسمان و زمین
بین مرگ و زندگی
و نمی تواند یکی را برگزیند
.
:از متن
همیشه فکر می کردم که مادرم زمین است و
. من گیاهی که ریشه هایم در دل این خاک است
. در او هستم و از او به بیروم سَر می کشم
هر وقت که به او فکر می کردم انگار پاهایم را روی
.این زمین، استوار می دیدم
آخر سالها ،استخوان و ریشه ام فکر او بود، اما
حالا که او مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی شود، بلکه
. هوا سنگینی می کند و به دشواری نفس می کشم
.مادرم زمین و آسمان من بود

در زندان مثل آب بندی بودم و نومیدی مثل سیل هجوم می آورد و
من از هومر و دانته و فردوسی کمک می گرفتم تا
استوار بمانم و
بیشتر ازهر چیز و هرکس از مادرم
.مخصوصا آن هفت ماه انفرادی
هر وقت غم روزگار بر دوش دلم سنگینی می کرد و
می خواست که مرا از پا درآورد به یاد مامان می افتادم و
شجاعت پنهانی که در روح او بود و من پس از سالهای سال
،زندگی و تجربه آنرا می شناختم
به یاد مامان می افتادم و به خودم می گفتم
"مردک خجالت بکش"

مادرم هرگز ایمان چشم بسته و بی چون چرایی نداشت
همیشه خدا را پنهان به محاکمه می کشید و
در خرد و بشردوستی و مشیت او شک می کرد
از طرف دیگر نمی توانست منکر او شود
چندان سوادی نداشت و
نمی توانست به یاری فرهنگ، دل به کفروطغیان بسپارد
در وادی ایمان و کفر سرگردان بود و
هروقت از هر چاره ای نومید می شد به خدا رو می کرد به
این امید که شاید راه نجاتی بیابد
مادرم همیشه می گفت بالاخره خدایی هست
در آخرین لحظه اشهدش را گفت و جان داد

باید با این تنهایی خو کنم
هرگز از خود نپرسیده ام که آیا باید زندگی کرد یا نه؟
.گیاه باید بروید چون گیاه است
همیشه از خودم پرسیده ام چگونه باید زیست؟
.اما خود زیستن سوال ندارد،باید زیست چون باید زیست
در زندگی لحظاتی هست که آدم می بیند بنای عمرش یکباره فرو می ریزد
آدم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد
"از سر گرفتم"

دلم خیلی گرفته است مادر
می خواهم کمی شاهنامه بخوانم
دیشب کشتن سیاوش و زادن کیخسرو را خواندم
نمی توانم برایت توضیح بدهم ،ولی وقتی آدم می بیند که
چه کسان نازنینی چه دردهای ناسزاواری داشته اند از
ناله های خودش خجالت می کشد و
.کمی آرام می گیرد
.حیف که از نعمت خواندن محروم شده ای
یادم نمی رود که خوشه های خشم را با چه پشتکار و مشقتی می خواندی، با
آن عینک ناجورکه سرگیجه می گرفتی و
.بعدها معلوم شدکه مناسب چشم هایت نیست

نیروی زندگی چه بی رحم و مقاومت ناپذیر است مادر
انسان را با خود می برد
.بی آن که بدانم با آن دمسازم
اندیشه ی مرگ اندک اندک از من دور می شود
.حتی مرگ تو
مثل این که سرم را از این لجه بیرون آورده ام و
بیرون را
دنیای زندگان را تماشا می کنم
تنها تماشا نیست، با آنها می دوم و از نفس می افتم
و
...باز از سر می گیرم

می خواستم همه ی عالم را با نظام ظالمانه اش واژگون کنم ولی
از کمرویی عرضه گرفتن نانم را درنوبت نانوایی نداشتم
،می خواستم خوب باشم و دردی دوا کنم
افسوس که اولین نتیجه
محسوس کارهای من درهم ریختن خانواده ی سه چهارنفری مان بود و
...رنج مادرم
چقدر جایش خالی ست، از وقتی که مرده است احساس تنهایی می کنم
همه ی دنیا نمی تواند جای خالی اورا پر کند
.هیچ چیز
قلبم سرشار ازخاطرات اوست
ولی) می خواهم مثل گذشته مشتاق و پرشور زندگی کنم)





Profile Image for M&A Ed.
407 reviews62 followers
March 24, 2024
"سوگ مادر" در بیان درونیات شاهرخ مسکوب است. او خیلی ساده و صمیمی به دور از هر نوع لفاظی توانسته درباره‌ی فقدان پُردرد مادرش بنویسد. مسکوب به راحتی رنج فقدان حضور مادر را در قالب کلماتی آشنا و به دور از تکلف و دشواری روی کاغذ آورد و خواننده را با خود در این رنج عظیم همراه سازد تا جایی که گویی همه‌ی این کلام:«آدمیزاد یک‌بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک بار تازه می‌میرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی:
دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن»
حرف دل خوانندگان این یادداشت‌ها در مرگ عزیزانشان‌ نیز می‌باشد.
Profile Image for Hana Hmp.
134 reviews38 followers
March 22, 2023
یکی از بهترین چیزهایی بود که این چند وقت اخیر خوندم. عجب نثر پخته‌ای، عجب تسلطی بر کلمات اونم در نوشته‌هایی که قرار بوده روزنوشت باشن و نویسنده هم موقع نوشتنشون خاطرش پریشان بوده.
رابطه‌ی مسکوب با مادرش یکی از زیباترین روابط مادر-فرزندی‌ای بود که باهاش مواجه شدم و چه خاطرات ساده‌ای هنگام سوگ به یاد آدم میان.
قسمتی که مادرش به‌سختی خوشه‌های خشم رو می‌خوند چون مسکوب ترجمه کرده، جلوه‌ای بی‌نظیر و همونقدر هم ساده از عشق بی‌قید و شرط رو جلوی چشمم آورد.
Profile Image for محمد یوسفی‌شیرازی.
Author 5 books208 followers
May 29, 2015
مادری که در این دست‌نوشته‌ها وصف شده، به‌قدری مهربان و دل‌سوز و دل‌گرم‌کننده است که مرگش هر خواننده‌ای را دل‌تنگ و دردمند می‌کند؛ مادری که مهربانی‌اش نه‌تنها به انسان‌ها و به‌ویژه فرزندانش می‌رسیده، بل‌که گیاه‌ها و جانورها هم از این مهرورزی بهره‌ور می‌شده‌اند؛ تاجایی‌که صبح‌ها پس از بیدارشدن، صدای گنجشک‌های پشت پنجره را این‌گونه پاسخ می‌داده: «جان! جان!» و با دستِ نوازش‌گرش تک‌تک درخت‌ها و گل‌های خانه را می‌کاشته و می‌پرورده است. مادر یعنی همین. مس‌کوب مادرش را عاشقانه می‌پرستیده و ظاهراً یگانه امید و پشت‌گرمی و دل‌بستگی‌اش مادرش بوده است. او در این یادداشت‌ها که غالباً به زمان بیماری مادرش و یکی‌دو سال پس از مرگش مربوط است، درد نبودن مادر را به‌خوبی بازتابانده است. درگذشت مادر چنان برای او سنگین و باورنکردنی جلوه می‌کند که نه‌تنها پیوسته او را در خواب می‌بیند و با او سخن می‌گوید، بل‌که در بیداری نیز نبودنش را نمی‌تواند باور کند و دائم در فکر او است. او حتی در چند نامه که پس از مرگ مادر نوشته، حالتی جنون‌زده و بی‌خویشانه پیدا کرده و خطاب به مادرش می‌نویسد و حال‌وروزش را در خارج از کشور برایش نقل می‌کند و از این‌که مادر جواب نامه‌هایش را نمی‌دهد، گلایه می‌کند! مرگ مادر چنان تلنگر مهیبی است که حتی او را به کفرگویی و بی‌اعتقادشدن به خدا نیز می‌کشاند و تا سالیان سال، هرگاه می‌خواهد با کسی درددل کند یا دل‌تنگ کسی شود، هم‌چنان کسی جز «مامان» به خاطرش نمی‌آید. اندوهی که لابه‌لای سطرسطر این نوشته‌ها است، بی‌اندازه تأثیرگذار است.
«دیشب در بستر مادرم خوابیدم. همه‌ی اتاق را نفتالین زده بودند. ناچار کنار هال، روی همان تخت چوبی خوابیدم که مادرم صبح‌ها رویش می‌نشست و برایمان چای می‌ریخت و شب‌ها رویش می‌خوابید و آخرین شب هم روی همان تخت جان سپرد. اول توجه نداشتم؛ ولی تا دراز کشیدم، یادم آمد که در چه جایی هستم. آخرین لحظات او را در نظر مجسم کردم.» (۴۰)
«چه‌قدر جایش خالی است! از وقتی‌که مرده است، احساس تنهایی می‌کنم. همه‌ی دنیا نمی‌تواند جای خالی او را پر کند. هیچ‌چیز. قلبم سرشار از خاطرات او است. انگار جایی برای چیز دیگری نیست.» (۱۰۲)

Profile Image for Rana Heshmati.
632 reviews882 followers
May 1, 2019
«همیشه فکر می‌کردم که مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه‌هایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر می‌کشم. هروقت که به او فکر می‌کردم انگار پاهایم را روی این زمین، استوار می‌دیدم. آخر سال‌ها «استخوان و ریشه‌ام فکر او بود» اما حالا که مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی‌شود، بلکه هوا سنگینی می‌کند و به دشواری نفس می‌کشم. او زمین و آسمان من بود.»
Profile Image for Hossein.
224 reviews121 followers
April 21, 2019
عمیقا منو تحت تاثیر قرار داد. همه چیزش.
از اتفاق هایی که در روح و روان مسکوب می افتاد و توانایی خارق العاده ش در توصیف اون ها و حتی تبدیل همه این حس ها به کلمه و عبارت، اون هم نه کلمه و عبارات معمولی و پیش پاافتاده، بلکه اون قدر فوق العاده که تصور می کنی برای ساختن و کنار هم گذاشتنشان، مدت ها وقت صرف کرده.
واقعا به نظرم باید بارها و بارها خوند. برای مواجهه با یه متن عمیقا غنی.
Profile Image for Farzane.
108 reviews
July 11, 2015
مادرم هرگز ایمان چشم بسته و‌بی چون و چرایی نداشت. عقل امانش نمی داد. و هر چه می سنجید می دید آن چه به سر او آمده با هیچ عقل سلیمی سازگار نیست. همیشه خدا را پنهان به محاکمه می کشید و‌ در خرد و‌‌ بشر دوستی مشیت او شک می کرد. از طرف دیگر نمی توانست منکر او شود. چندان سوادی نداشت و نمی توانست به یاری فرهنگ، دل به کفر و طغیان بسپارد. در وادی ایمان و کفر سرگردان بود و هر وقت که از هر چاره ای نومید می‌شد به خدا رو می کرد به این امید که شاید، شاید راه نجاتی بیابد.
Profile Image for Mae.
134 reviews39 followers
February 20, 2025
شاهکار. با تک‌تک یادداشت‌ها گریه کردم.
Profile Image for Ebi.
151 reviews73 followers
December 24, 2019
چند صباح قبل مادرم خانه و کاشانه‌اش را رها کرده بود و به خانه‌ام آمده بود تا برای مداوای پاهای ناتوانش کاری کنیم، هم خودش می‌دانست و هم من که دیگر در این سن و سال انتظار معجزه از دوا و درمان نباید داشت، آن هم برای مادری که تمام عمر خود را از آن‌ها کار کشیده است. باری، تمام سعی خود را کردم تا هرچه از دستم برمی‌آید انجام دهم و وجدان را آسوده. مادرم به وضوح پیر شده است. بارها شده که در هنگام خوابش ترس برم می‌دارد که نکند مرده است و در نفس‌زدن‌هایش دقیق می‌شوم که خیالم راحت شود.
اینها را گفتم که بگویم کتاب سوگ مادر را کاملا درک می‌کنم، ترس یک پسر از مرگ مادر و در ادامه سوگ‌ش را. بیماری مادر و ترس گنگ‌ش را از نبودنش، رابطه‌اش را با مادری که همه چیز خود را فدای بزرگ کردن فرزندانش کرده، چموشی‌های سبک‌سرانه‌ی جوانی و دل‌آزردن‌هایش را، به خواب دیدن‌هایش را و کمرنگ‌تر و دورشدن‌های غمناک خیال مادرِ رفته با گذر ایام.
ای کاش من نیز می‌توانستم پسری باشم همچون شاهرخ برای مادرش، باید اعتراف کنم که به توانایی مسکوب در به تصویر کشیدن احساسات و عواطفش غبطه خوردم. شاهرخ مسکوب با قدرت قلم‌ش و ظرافت طبع‌ش زیباترین توصیفات را استفاده می‌کند برای شرح حال احوالش با مادرش.
این کتاب را به تمام پسرهای بالای سی سال توصیه می‌کنم تا اندکی با مسکوب برای مادران‌مان سوگواری کنیم. مادرانی که طعم آغوش گرم‌شان چیزیست که هرگز هیچ پسری فراموش نخواهد کرد. می‌گویم پسرها چون مطمئنا جنس رابطه‌ی دختران با مادر و پسران با مادر متفاوت است و محدود می‌کنم به سی‌سال به بالا چون قبل از آن خام‌تر از آن هستیم که بتوانیم نبودنش را درک کنیم.
Profile Image for Hanieh Habibi.
124 reviews175 followers
February 10, 2021
نثر کتاب عالی. ولی حقیقت این که من نتونستم با مفهوم ارتباط برقرار کنم. جایی مسکوب می‌گه بدا به حال کسایی که رابطه‌ی خوبی با مامانشون ندارن. احتمالا من تو این دسته هستم و سال‌هاست بهبود وضعیت رو رها کردم..
Profile Image for baQer (BFZ).
136 reviews19 followers
June 16, 2017
مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد
Profile Image for Mohsen.khan72.
324 reviews45 followers
March 2, 2017
شاهرخ مسکوب را باید خواند هر چند نوشته‌هایش عجیب پر سوز و گداز باشد.
17 reviews3 followers
February 4, 2022
دوستان زیادی داشتم که پدر و مادرهایشان را از دست دادند.به تبع عزیز بودنشان اشک ریختم و با غمشان شریک شدم.آنها فقط پوزخندی زدند و نهایتا آغوشی را شریک شدیم به قصد تسلی.
سوگ مادر شاهرخ مسکوب را که خواندم با خودم گفتم.سوگ هر پدر و مادری برای فرزند خاص و ویژه است و شریک غم‌ات هستم و غم آخرت باشد،تعارف بی‌مایه است که نسل به نسل منتقل شده تا هنگام مرگ عزیزِ عزیزمان چیزی برای گفتن داشته باشیم...
در مقابل این قلم و این سطرها فقط می‌توانم بگویم،شاهرخ مسکوب را کم خوانده و کم شناخته‌ایم...
Profile Image for Negin.satfard.
148 reviews40 followers
September 5, 2021
شاهرخ مسکوب در این کتاب از سوگواری برای مادرش مینویسه. از ترس از دادنش و رنجی که بعدش میکشه.
هر نوشته تاریخی داره و رفته رفته با بیشتر شدن فاصله‌ی بین نوشته‌ها، نشون میده که این عادته که انسان‌ها رو بعد از سوگ، حفظ میکنه.
برای من که وحشت از دست دادن، فلجم میکنه، شروع این کتاب با توجه به آگاهی‌ای که نسبت بهش داشتم، شجاعت زیادی میخواست.
————————————————————————
-همیشه فکر میکردم که مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه‌هایم در دل این این خاک است.در او هستم و از او به بیرون سر می‌کشم. هروقت که به او فکر می‌کردم انگار پاهایم را روی این زمین، استوار می‌دیدم. آخر سالها «استخوان و ریشه‌ام فکر او بود.» اما حالا که مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی‌شود، بلکه هوا سنگینی می‌کند و به دشواری نفس میکشم.
او زمین و آسمان من بود.
-عمری مثل درختی در تن و جان مادرم ریشه کرده بودم. امروز ریشه‌های من برکنده شده و شرایط اقلیمی این درخت به کلی دگرگون شده است.خاک دیگری است و آب‌و‌هوای دیگری. دلی به پهنای دریا میخواهم تا هر غمی را در آن غرق منم و خود جهانی باشم تا نیش زهرناک تنهایی در من اثر نکند.
-حالا بهتر می‌فهمم که تو چه آدمی بودی.مرگ تو شجاعت زیستن را در من کشته‌است!
-آدمیزاد یکبار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک‌بار تازه می‌میرد.
مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد.
Profile Image for Saeedeh Bahadori.
52 reviews26 followers
December 27, 2015
در واپسین روزهای سال 1996 (دی ماه 75)، شاهرخ در پاریس از احتمال سرطان خون خود آگاه شد. بی رنگ سه احساس به او دست داد:
نخست: «انگار با تنم بیگانه شده‌ام»؛
دوم:«نگرانی برای غزاله...هنوز از نظر عاطفی و مالی خیلی به من احتیاج دارد»؛
سوم: دلواپسیِ «نقشه های چندین ساله و دو سه کار ناتمام؛ از جمله ادایِ دین به مادرم، فردوسی و مرتضی».
دو دین آخر را تا زنده بود ادا کرد، ولی دِین مادر را اجل مهلتش نداد. آنچه اکنون پیش‌رو دارید کوششی است برای ادای دِین سوم، دین او به مادرش، که از میان دفترهای خاطرات منتشر نشده و نوشته های دیگرش گزیده شده است.

حسن کامشاد-از مقدمه کتاب

حقیقتی ست درباره مرگ. می‌توان آن را لمس کرد. و همچون تمامی حقایق، سخت تلخ است...
Profile Image for Zohre Alavi.
42 reviews30 followers
July 9, 2016
دلم سوخت براي مسكوب...خيلي.
و عجب قلمي. چه قد خوب نوشت.
Profile Image for Azade.
2 reviews7 followers
April 14, 2022
دردی‌ست غیرِ مُردن،کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
Profile Image for Ilgar Adeli.
99 reviews13 followers
September 17, 2024
احتمالا تصمیم مناسبی نیست که صبح بلند شید و این کتاب رو بخونید.(کاری که کردم)
کتاب غلظت احساساتش بشدت بالاست
واقعیه، تاریکه، و پر از رنجه
Displaying 1 - 30 of 151 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.