داستان بلند یا نوولای دهانهای گشاد، نوشتهٔ محمد زفزاف، نویسندهٔ شهیر مراکشی، یکی از آثار درخشان ادبیات عرب قرار دارد. پیرنگ داستان پیرامون نویسندهای میگردد که معشوقهاش از او میخواهد کتاب بنویسد، چراکه به نوشتههای او ایمان دارد و میداند میتواند خوب بنویسد.
نویسنده اما در ذهن و فکر خود یک درگیری بزرگ دارد: او حتی نمیداند چه باید بنویسد. اینجاست که تجربهای جذاب برای خواننده شکل میگیرد: ما در جایگاه نویسنده میایستیم تا حیات او، مأموریت او، و ذهنِ پرماجرایش را درک کنیم.
در دهانهای گشاد شخصیتها از اینکه زاییدهٔ ذهن نویسنده باشند فراتر میروند؛ آنها میاندیشند، میپرسند و به نویسنده برای نوشتن ایده میدهند.
محمد زفزاف، نویسندهٔ معاصر اهل کشور مراکش (۱۹۴۵-۲۰۰۱) از برجستهترین نویسندگان این کشور به شمار میرود، کتابهای او از پرخوانندهترین کتابهای نویسندگان مراکش در جهان عرب هستند و ناقدان نام او را همواره در کنار نامهای بزرگی همچون محمد شکری و ادریس خوری میآورند و در مغرب هم جایزهای به نام او هر سه سال یک بار به آثار برجستهٔ داستانی اعطا میشود.
موضوعات داستانی زفزاف اغلب حاوی مضامینی اجتماعی و مشتمل بر مصائب مردمان تهیدست جامعه است. از ویژگیهای رمانهای زفزاف حضور شخصیتهای فرهیخته و درسخوانده و غالباً سرخورده و پوچگراست که از نابسامانیهای اجتماعی مراکش در دوران پس از استقلال انتقاد میکنند. رمانهای او اغلب رمانهایی چندصداییاند و زاویه دید راوی مدام در آنها تغییر میکند. زفزاف را «شاعر الروایة المغربیة» (شاعر داستان مغربی، آنکه داستان را میسُراید) و «داستایوفسکی الأدب المغربی» (داستایفسکی ادبیات مغرب) لقب دادهاند.
دهانهای گشاد چنین آغاز میشود: گاهی کتابهای خوبی مینویسند؛ بعضیهاشان را خواندهام. طبیعتاً گاهی هم کتابهایی خواندهام که بد بودند. ولی هیچوقت نشده قهرمان یکی از رمانها یا داستانهای کوتاه بخواهد رودرروی نویسنده قرار بگیرد یا بازیگر تئاتری بخواهد جلوی نمایشنامهنویس درآید. زمان که کتابهایشان را میخواندم یا به تماشای نمایشهایشان مینشستم، خیلی گولم زدهاند، اما این ترفندها دیگر روی من جواب نمیدهند.
یکی از آنها قصد کرده امروز من را به بازی بگیرد و باب میلش حرکتم دهد. میگذارم شانسش را امتحان کند. اما او خودش را مقابل قهرمانی خواهد دید که با تصوراتش فرق دارد. هرگز سودای سیاستمدار بودن یا نویسنده بودن در سر نداشتم، از آنجا که نویسنده برای پول یا شاید هم شهرت اصرار دارد دربارهٔ مردم بنویسد، چرا من هم از قِبَلِ او معروف نشوم؟ منظورم معروف شدن از طریق نوشتههایش است.
از همین سطور پیداست که خواننده در دهانهای گشاد تجربهای متفاوت خواهد داشت؛ شخصیت با خواننده دربارهٔ نویسنده صحبت میکند و حتی میگوید نویسندهای هست که میخواهد او را باب میل خودش به حرکت وادارد. با این حساب، آنچه محمد زفزاف در نوولای دهانهای گشاد خلق کرده، جهانی است که شاید کمتر راوی یا نویسندهای سراغ آن رفته است.
رضا ابونصر' (1945 - 2001 م) قاص وروائي يعد من أشهر القاصين المغاربة على الصعيد العربي. ولد سنة 1945 م بسوق الأربعاء الغرب. امتهن التدريس بالتعليم الثانوي بالدار البيضاء. توفي يوم الجمعة 13 يوليو سنة 2001 م. وقد كرم زفزاف بعمل جائزة أدبية باسمه تمنح كل ثلاث سنوات خلال مهرجان أصيلة الثقافي الدولي بالمغرب (فاز بها السوداني الطيب صالح، 2002 م، والليبي إبراهيم الكوني 2005 م). صدرت له الأعمال التالية: - حوار في ليل متأخر: قصص، وزارة الثقافة، دمشق 1970. - المرأة والوردة: رواية، الدار المتحدة للنشر، بيروت، 1972. - أرصفة وجدران: رواية، منشورات وزارة الإعلام العراقية، بغداد، 1974، - بيوت واطئة: قصص، دار النشر المغربية، الدار البيضاء، 1977. - قبور في الماء: رواية: الدار العربية للكتاب، تونس، 1978. - الأقوى: قصص، اتحاد كتاب العرب، دمشق، 1978. - الأفعى والبحر: رواية، المطابع السريعة، الدار البيضاء، 1979. - الشجرة المقدسة: قصص، دار الآداب، بيروت، 1980. - غجر في الغابة: قصص، المؤسسة العربية للدراسات والنشر، بيروت، 1982. - بيضة الديك: رواية، منشورات الجامعة، الدار البيضاء، 1984. - محاولة عيش: رواية، الدار العربية للكتاب، تونس، 1985. - ملك الجن: قصص، إفريقيا الشرق، الدار البيضاء، 1988. - ملاك أبيض: قصص، مطبوعات فصول، القاهرة، 1988. -الثعلب الذي يظهر ويختفي، رواية، منشورات أوراق، الدار البيضاء، 1989. - العربة، منشورات عكاظ، الرباط، 1993. وقد صدرت أعماله كاملة عن وزارة الشؤون الثقافية المغربية، الرباط، 1999، على النحو التالي: - الأعمال الكاملة: المجموعات القصصية في جزئين (376 ص و352 ص) - الأعمال الكاملة: الروايات في جزئين (375 ص و365 ص)
"البته از مرگ نمیترسم، زندگی است که میترساندم. برای خودم در یک دنیایی بودم و یکباره میبینم اینجا بین مشتی آدم بر ساحل اقیانوس هستم و دارم قهوه میخورم و کرایه میدهم و یک نویسنده که نمیدانم از کجا آمده دنبالم افتاده است. شاید در آن عالم غیبی که از آن آمدهام همسایهام بوده. بیشک آنجا از این دنیایی که تویش هستم خیلی بهتر است؛ این دنیایی که در آن گاهی بیخوابی به سرم میزند، بیمار میشوم، قیافه هایی عبوس میبینم و چهرههایی جدی و چندتای دیگر که طرح خندهای عصبی روی آنها نقاشی شده. درباره آن عالم غیبی که از آن آمدهام ایدهای ندارم، اما فکر میکنم ـ حداقل این طور خیال میکنم - در آن خبری از خنجر و توپ و بمب و بمبافکن و حساببانکی و قرض و فقر نیست."
کتابی از ادبیاتِ عرب. با ترجمهای مناسب. این کتاب به نوعی داستان در داستان است.
هناك شيء غريب بخصوص هذه الرواية، كل شيء بها غير منطقي وفي ذات الوقت يصنع المنطق كله، قد تحس أنك لم تفهم أي شيء بخصوصها ولكنك بذات الوقت تفهم ما يريد الكاتب إيصاله إليك. شدني أسلوب زفزاف كثيرا رغم قصر الرواية، حتما لن تكون آخر قراءة لهذا الكاتب
2.5 حقیقتا اعتبار ادبیات مراکش، نام کتاب، تعاریف مترجم از نویسنده، شروع کتاب و سبک جالبی که با اون روایت شروع شد ( و یادآور کارهای کراسناهوراکای بود برام)، دست به دست دادند که به امید یه اثر کوتاه و دلنواز این کتاب رو بگیرم دستم، اما چیزی بیشتر از برخی جملات و بخشهای قابل استوری گذاشتن، یک ایدهٔ در نطفه خفهشده و کاری که «درنیامده»، دستگیرم نشد.
لقد كتب كل شيء عن كل شيء ولم يبق لنا سوى أن نقرأ ننظر وننتظر ماذا سوف يحصل فيما بعد.
تدور أحداث الرواية عن روائي تطالبه حبيبته بأن يكتب رواية إيمانا منها بقدرته على الكتابة الجيدة، في حين أن ذهنه متقد بما يجب عليه فعلا أن يكتب عنه، ليست المسألة بتلك السهولة صدقوني، الرجل هنا يضعنا في موقف الكاتب لندرك ذلك.. لنعي أن خلق شخصيات الرواية هي مسئولية الكاتب. وكيف أنها شخصيات تصير حقيقية تتفاعل وتتأثر وتؤثر.
رواية مختلفة ويلزمها قراءة متأنية، قصيرة وليست بسيطة.
أفواه واسعة نعم هذا هو عنوان الرواية ،ولا يجب أن تكون أفواهنا واسعة من الناحية المادية الدوغمائية،يجب أن تخرج كلاما كبيرا،يزعزع عرش الذين يتاجرون بالدولة ،ويجعلون الشعب كالعبيد،وكذا الفقهاء الذين يقولون ما لا يعلمون،بل ما يخدم مصلحة السلطان،لقد أشار الكاتب الرائع محمد زفزاف إلى أسئلة وجودية لا تعيقه وحده بل نحن أيضا،فلا ضير في أن يسأل الانسان مثل هذه الأسئلة،لكن فليعلم أنه سيبقى في هذه الدوامة بين عالمين،العدم والوجود،بين عدم اليقين الكامل وبين الشك في الشك،بين الوصول لمعرفة الله ومعرفة الذات وبين الايمان والكفر لقد سرح بنا في واقع نعرفه جميعا نحن المغاربة ونعيشه،عالم الفقر الذي لا تخفى أعين أحد عنه،يكفي أن تفكر بنزعة في الشارع وسترى الكثير يكفي أن تلتفت حولك لتشكر من هيأ لك ذلك القليل لكي لا تموت،أن تكون كاتبا وبطلا وساردا ليس بالشيء السهل أن تُلبس روايتك مثل هذا الرداء البراق الذي حتما سيجذب ملايين القراء إليه...لافض فوك يا محمد ..... مما راق لي كثيرا: ------------ ------------- --------------- ---------- ----------------- .............
من الغريب جداً إني لم أحب الكتاب أبداً وحتى كلمة "وليدي" ولا تعدد الأصوات ولا الكلام ولا مدة الثلاث آلاف سنة التي تحدث عنها! احس بأن الكاتب متضايق من شيء معين وهو نفسه لا يعرف اسمه وقال لابد ان افضح كل الناس ففضح نفسه وفضح البنات وفضح زوار المقهى وفضح المساجد والشيوخ وحتى شاه ايران لم ينجَ من الفضح ولا حتى الشعب الإماراتي الذي يتزوج المغربيات ! لن أقول ماذا سمى الدولة.
عموما لولا ان الكتاب مقترح للكتب الأسبوعية لم أضع يدي عليه ولم أتصفح وريقاته حتى لا تتسخ أصابعي بحبره
اقتباسات:
إن قصة حب من هذا النوع يمكن ان يكتب عنها، كما أنه يمكن أن يكتب أيضا عن قصة حب زائفة بين امرأة مغربية ورجل من إلا——-رات العربية المتحدة. وإذا ما قلت إمرأة مغربية فإنما أتحدث عن أولئك البئيسات الفقيرات .
فعلماء النفس والحكماء ام يستطيعوا معرفة الشيء الكثير عن أنفسهم بدءا من كونفوشيوس وموتز إلى رايش.من القرن الخامس قبل الميلاد الى القرن العشرين.
قلبك عامر بالحب ولكن الدولة لا تحبك لأنها لم تجد لك عملا لكن لا بأس إنك تعيش بمال أبيك. أنا لا أريد شيئا في هذه الدنيا. تصدق على الفقراء وأبق لي فقط ثمن كفني عندما أذهب لملاقاة ربي
إن سيد المرأة في البيت هو سيد الأسياد وإذا ما حاولت أن تستبدله فإنها لن تجد إلا أكرف منه. ولذلك فعليها أن تصبر وأن تربي أبناءها
إن المتزوجين يتشاجرون كثيراً ويقولون كلاماً قبيحاً عن أنفسهم، وينافقون بعضهم عندما يرون الأطفال أمامهم. إن الأطفال عندما يكبرون سيفعلون مثل آبائهم، وتتكرر المهزلة الأبدية
ثم إنها (يقصد أمه) ليست لها صديقات كثيرات، فهي الى حدّ ما تحب العزلة، ولا تحب أن تكون همزة لمزة، لان الله في القرآن الكريم دعا بالويل لكل همزة لمزة.
لقد خلقنا لكي نحب بعضنا بعضا، ولكي نشم الأزهار ونقطف الثمار ونلاعب الحيوانات وتنكتب كتباً جميلة تؤنس الآخرين ولا تشوش أدمغة الناس. بكل تأكيد أن ذلك قد حصل قبل ثلاثة آلاف سنة.
من این کتاب کم حجم را داخل جاده مشهد تهران خوندم و انتخاب این کتاب با باور های مذهبی قالب در کشور های اسلامی در مقابل فرزندان پدران و مادران مذهبی افراطی بسیار زیبا بود داستانی کوتاه بود اما ۸۴ صفحه ی آن ویژگی نوت برداری و بریده و کوت گذاشتن داره نویسندگان جهان عرب گاهی بین آنان افرادی پیدا می شود که کشف نشده باقی مانده اند
«آنها خیلی میخورند و مریض میشوند، درست وقتی که دیگری چیزی برای خوردن گیرش نمیآید و به راز ونیاز در مسجد و دیر و کنیسه و کلیسا پناه میبرد، انگار این برایش آب و نان میشود. وقتی هم از این چیزها که شکمش را سیر نمیکنند ناامید شد، به اسلحه پناه میبرد و در کمین کسانی مینشیند که که میخورند و برای او حتی ریزهنانی باقی نمیگذارند.آنهایی که میخورند همان کسانی هستند که سلاح میسازند و دست گرسنهها میدهند و هنگامی که عابدان گرسنه در کشتن آن خورندگان ناکام میمانند، شروع به کشتن همدیگر میکنند در تمنای رسیده زودهنگام به جایی که پس از مرگشان در آن غذا هست.» اوایل که شروع کردم دیدم هر فصل چند صفحه کوتاهه، و فصل بعدی ادامهی قبلی نیست. فکر کردم که شاید داستان کوتاه باشه. اما نبود! داستان در داستان بود و خیلی جالب.
في عالمٍ تمضي فيه الأيام سريعًا، ويتحوّل فيه الإنسان إلى رقم أو ظلّ عابر، تأتي مجموعة أفواه واسعة للكاتب المغربي محمد زفزاف لتعيد ترتيب المشهد من جديد. هذا الكتاب لا يبحث عن المدهش أو الاستثنائي، بل يلتقط تفاصيل الحياة اليومية كما هي، دون رتوش، ليكشف لنا وجوهًا مألوفة لكنها منسية.
قصص من الحياة لأناس مثلنا: شخصيات زفزاف ليست غريبة عنا. هم أناس نلتقيهم في الأسواق، في الباصات، في المقاهي، وربما نكون نحن أنفسنا مررنا بتجاربهم، أو اقتربنا منها دون أن ندرك. في هذه المجموعة، نقرأ عن أشخاص يعيشون بصمت، يكافحون لأجل الكفاف، ويتنفسون الحلم رغم مرارة الواقع. لا يمتلكون امتيازات، ولا يعيشون رفاهية القرار، لكنهم يملكون شيئًا ثمينًا: الكرامة، والصوت حين يُسمح له أن يُسمع.
واقعية شفافة بلا زينة: أسلوب زفزاف يتسم بالبساطة الراقية. لا يتعمّد تعقيد اللغة، ولا يسعى لإبهارك بالبلاغة، بل يكتب كما لو أنه يحدّثك وجهًا لوجه. وهذه البساطة تمنح النصوص عمقًا فريدًا، وتجعل القارئ يتعامل مع القصص كأنها حكايات حيّة. كل قصة في (أفواه واسعة) تنقلنا إلى مشهد نعرفه جيدًا، لكنها تدفعنا للتأمل فيه بشكل جديد، لتُظهر ما لم نكن نراه من قبل.
الحياة كما هي بلا تجميل: القصص لا تعد بالخلاص، ولا ترسم نهايات مثالية. لأن الواقع، كما يرسمه زفزاف، مليء بالتفاصيل غير المكتملة. البطولة في هذا الكتاب ليست في الانتصار، بل في الاستمرار. في أن تنهض كل صباح، رغم التعب، وتواجه الحياة، رغم اللامبالاة من حولك. هذا الأدب لا يقدّم حلولًا، بل يفتح نوافذ للفهم والوعي. وبهذا المعنى، هو أكثر نفعًا من نصوص كثيرة تدّعي الإصلاح، لكنها تتجاهل الإنسان الحقيقي.
: قيمة إنسانية عميقة أفواه واسعة يذكّرنا بأن لكل شخص قصة تستحق أن تُروى، وأن الاستماع للآخرين فعل إنساني نبيل. هذه المجموعة تكشف حجم المعاناة الصامتة في حياة كثيرين، وتجعلنا نعيد التفكير في تعاملنا مع من حولنا. إنه أدب يزرع فينا الاحترام، والرحمة، والوعي بأن وراء كل مظهر عادي، هناك حكاية تستحق أن نُصغي لها. خاتمة: أفواه واسعة ليس مجرد مجموعة قصصية، بل مرآة تعكس الواقع دون تجميل، وتمنح صوتًا لمن غالبًا ما يتم تجاهلهم. هو أدب صادق، إنساني، ومُلهم في بساطته. ولعل أجمل ما فيه، أنه لا يحتاج إلى ضجيج لأنه يعرف تمامًا قيمة الصمت حين يتحوّل إلى كلام حقيقي.
هذه الرواية غريبة عجيبة فكرتها جديدة علي ان يحادث الراوي شخصياته والعكس ...الرواية تتحدث عن الوحدة ومحادثات النفسة والنفاق الاجتماعي وعن الدين والحرب والسلام والجنة والنار .....والضياع ....واعجبني هذا الجزء (اما لست كاتبا وإنما مجرد انسان يحاول ان يعطي انطباعات عن هذا العالم ).....وأود ان ابدي تحفظا على تقلبات وهذربة الكاتب عن الدين والجنة والنار وبرايي لم يكن موفقا في ذلك .
ماذا يريد الكاتب أن يقول للناس من خلال العلاقة القوية التي جعلها بين اسطر وكلمات الرواية بينه وبين المرأة ،المرأة الحبيبة او الصديقة او بنات الليل او البائسات او أمه التي يحبها جدا. تبدأ الرواية ببيان حال أحد الكتاب وكيف يعيش ومماذا يأتيه الإلهام وكل ذلك عن طريق الحبيبة او الصديقة التي تصف حيلة الكاتب والكتاب وبعدها يتحدث الكاتب عن بعض المماراسات الإجتماعية التي يراها ويصفها حسب وجهة نظره ومن خلال العلاقة بالمرأة وقبل الختام يتحدث على لسان أمه التي تنصحه كثيرا وتريده ان يتزوج وقد تكررت كثيرا هذه الطلبات من امه التي لم يحقق لها الامل في أن تراه متزوجا وهنا تجد الكاتب يصف نفسه بالنزاهه وعدم الكذب ولكنه يضيف انه لا يصلي ويفلسف العبادة بطريقة اخرى. وقبل الختام الحديث مع الحبيبه بين الرجل والمرأه. ربما ازعجني طريقة وصفه وعبثه في العلاقات الإنسانية وربما ايضاحاته المتكرره عن المرأة ،وايضا العلاقة الربانية من خلال تأدية العبادات وعدم التشجيع على نبذها.
كلنا نملك أفواه واسعة ولكن من مننا يستطيع فتحها حتى الأذنين، نجد هنا الزفزاف قد فتح فمه على مداه الواسع ليحكي عن واقع يعيشه، الفقر واستغلاله من الآخرين، رجال الدين، حرية الكتابة وغيرها.
نجد هنا كالمواقف أو المشاهد الحياتية المبعثرة والمجتزأة من حياة البعض لا قصة متكاملة، وفي كل مشهد نسمع من فم أحدهم لتكون عندنا أفواه واسعة.
وهذه العشوائية جعلت بعض الصعوبة في تلقي النص ولكنني مررت بالكثير من الاقتباسات الجميلة التي تجعلك تتأمل:
(مهما دسنا من الصراصير فسوف تتوالد. إن الطبيعة وحدها التي خلقتها هي الكفيلة بالقضاء عليها. في ذلك شأن الإنسان. فمهما تم القضاء على الأشرار إلا ويولد آخرون في صورة مرشدين دينيين أو رعاة كنائس أو قادة سياسيين.)
لست كاتبا، وإنما أنا مجرد إنسان يحاول أن يعطي انطباعات عن هذا العالم، مثلما سبق للآخرين أن أعطوا انطباعاتهم، مثلما سوف يعطي الآخرون انطباعاتهم في المستقبل القريب أو البعيد.
"لم أحلم بأن أكون سياسيا أو كاتبا ذات يوم، وبما أن الكاتب يصر على الكتابة عن الناس من أجل المنفعة المادية أو الشهرة، فلماذا لا أشتهر من خلاله؟" صفحة ١ • تحمست للمقدمة و تابعت القصة لعلي أجد ما رام إليه السارد/البطل ولكن لم اجد من ذلك شيئ.
" لكنه سوف يجد معي مشكلة، ذلك أنني لن أصمت، وسوف أتحدث إليه حتى يكف هذه المرة عن الكتابة أو أن يكتب بشكل جيد، حتى يبقى خالدا، وإلا فلنرحل جميعا إلى دار البقاء،" صفحة ٢ • في الواقع حديث كلً من السارد والكاتب لم أجد فيهم الكثير من الأختلاف. ما عدا أن الأول كان يحدث أمه، والكاتب كان يحدث حبيبته.
"سوف يحصل ذلك إذا ما تزوج وليدي وأنجب أطفالا مثل باقي الناس الذي ن يبنون العمارات ويسرقون الحدائق والعواطف والشركات ويصلون ويكذبون وينهبون ويموتون." صفحة ٨٥ • تغير اسلوب الأم المتحدثة من سيدة جاهلة (كما أدعى السارد- وليدها)إلى أم عارفة بقصص الفساد. وهنا أختلطت القصة وأضاع كاتب القصة هدف السارد/البطل.
الكتاب ثقيل من الناحية النفسية، ومليان تشاؤم، تشكيك في كل شيء، حتى في قيمة الكتابة نفسها. أسلوبه نخبوي شوي، يحسسك إن الكاتب تعب من الناس، من نفسه، من كل شيء… فيه أفكار حلوة، بس مب مرتبة، وما فيه تسلسل يخليك مشدود، كأنك تقرأ دفاتر واحد قاعد يكتب وهو متضايق، وما يهمه إذا فهمت أو لا. الكاتب يتحدث من فم واسع... أو ربما من جرح مفتوح.
*. ليس الانسان حيوانا ناطقا و لكنه كائن قوال .فحتى الأبكم يتقول في الناس ،و لو علم الذين يتكلمون ما يقوله الأبكم لحفروا لهم قبورا .
*. كم رجل سياسة أعتقد أن له أصدقاء خلصاً أوفياء ،و لكنه في النهاية يكتشف أنهم أول من كان يتربص به .و عندما يصاب بمرض اللعنة الأبدية ،فإنك ترى أتباعا له يحملون حقائبهم و متاعهم الدنيوي و يتبعونه إلى السحرة و المستشفيات أو المنجمين حتى يبقي الله في عمره .منهم من يتمنى موته ،و منهم من يتمنى بقاءه .لكنهم لا يعرفون بأنهم سوف يموتون بعده .و عندما يصبحون في حالته ،فإن أتباعهم سوف يعيشون نفس الاكتئاب و نفس التلهف على التشبث بدنياهم .
.عندما يُعلن البطل الرواية التمرد بالقول على الكاتب، ينتقد البطل أسلوب الكُتاب التقلدية بأسلوب من السخرية والتهكم،يحدث إلتباس بين السارد والكاتب والبطل. يرفض البطل وهو الشخصية الروائية أن يكون لعبة لفكر خاص للمؤلف بطريقة عبقرية جدا تبشر بثورة الشخوص الروائية على كُتاب مستقبلاً، المُمتع في الرواية أفكار الشخصية الروائية، يطرح أسئلة وجودية وفلسفية ، والحديث المباشر بين الخُلق والله، وتلميح للعدم والدين من جهة اخرى العيب الوحيد قصر الرواية، أدهشتني الرواية، أسلوب وفكر الزفزاف مُدهش.
يبدو لي اني في رحله قصيره دون جدال...كلنا في رحله قصيره اذهب الى المغرب ففيه الكثير من القصص... مهما تم القضاء على الاشرار الا و يولد اخرون في صوره مرشدين دينيين او رعاه كنائس او قاده سياسين انظر الى الشارع كم من الوجوه القبيحه و الشريره ترى كل يوم ! هناك ساسه محتالين و رعايا مغفلين يثقون بكل ما يقال لهم لحسن الحظ ان مملكتنا ليست مزروعه بالالغام تحت التراب و لكن تلك الالغام القاتله مزروعه في الرؤوس! كيف لم يستطع انسان ان يدفع ثمن قهوه او شحمه و كيف ان امراه باعت جسدها لانها لم تجد ما تقتات به... ما يهمني هو ان اعيش حياتي بالطريقه التي اخترتها لنفسي كما اختار كل واحد منكم حياته و بطبيعه الحال فانني لن اختار طريقه مماتي غير ان الموت لا يرعبني ما يرعبني هو الحياه! اتساءل مع نفسي ماذا افعل في هذا العالم؟ ان توجد او لا توجد فتلك مساله لا تعني احدا الا انت ...كل انسان لا يهتم الا بنفسه و لا يعجبه الا طنين راسه و ان كان يعتقد بان الاخرين يهتمون به
لقد كتب كل شيء عن كل شيء و لم يبق لنا سوى ان نقرا و ننظر و ننتظر ماذا سوف يحصل فيما بعد! اصل المعقول هو اللامعقول... هل من المعقول ان اوجد في حياه لا ارغب في ان اوجد فيها هل من المعقول ان اعيش فقيرا و مظلوما و مريضا و متالما و اجد نفسي داخل زنزانه او مجنونا ان المعقول هو ان ابقى هناك و ما دمت قد وجدت هنا في هذه الدنيا فما يسمى لامعقولا يصبح هو المعقول في الموت راحه من هذا الجحيم! كلنا الى زوال...
تساؤلات مضنيه...الام و لامعقول يصبح هو المعقول جدا...خيبات في وطن يلفظ ابناءه لمصير مجهول و نظره بعيده في ما وراء البحار لامل معقود...لتحرر!
"درباره عالم غیبی که از آن آمده ام ایده ای ندارم، اما فکر میکنم -حداقل اینطور خیال میکنم- که در آن خبری از توپ و خنجر و بمب و بمب افکن و حساب بانکی و قرض و فقر نیست. مهم این است که من از دنیای دیگری آمده ام تا اینجا زندگی کنم و گاهی حس میکنم به گردش و تفریح آمده ام اما با آدمهایی که نمیشناسمشان، برای همین گاهی احساس تنهایی میکنم و از خود میپرسم: اینجا چه کار میکنم؟ و تندی جواب را پیدا میکنم: آن که ما را آورده خودش هم ما را به ایستگاه اول برمیگرداند. "
از اون دسته نوشته هایی که اگه درکش کنی بینهایت از پختگیِ نبوغِ نویسنده برای انتقال مفاهیم عمیق زندگی در شاخه های اعتقادی، روانشناسی و سیاسی لذت خواهی برد.
الرجل والمرأة أحياناً يبدوان على وئام لكنهما مفترقان روحياً، كل واحد منهما يجذب الحبل من طرف لكي يهزم الآخر، ولكن في النهاية ليس هناك مهزوم أو منتصر، فالنصر للموت في آخر الأمر، ولكن عندما نفكر في الموت يا حبيبي تنتابنا رعشة لكي لا يعرف أحد.
فعلاً «من نویسنده نیستم، فقط انسانی هستم که میکوشد درک و دریافتهایش از این جهان را بیان کند، همانطور که دیگرانی در گذشته چنین کردهاند و نیز کسانی در آیندهٔ دور یا نزدیک این کار را خواهند کرد. -۳۶»
يكتب محمد الزفزاف هنا لينتقد نفسه وينتقد الطرق التقليدية في كتابة الرواية. يرمي في وجه القارئ بأسئلة فلسفية وجودية كبرى ليدخله معه في متاهة السؤال والشك والنقد، وليربط هذه الأسئلة بطريقة خلق الرواية الجديدة.
تسيطر هنا إحدى الشخصيات على المايكروفون في أول الرواية لتبشرنا بولادة رواية يثور أبطالها على كاتبها ليُصبحَ هو الملاحق وتصبح الشخصيات هي الراوي. هذه الشخصيات تحاول أن تتخلص من كونها نتاجًا لعقل الكاتب الذي يدفعها للعمل والتحرك ضمن اطار ظروف تاريخية وثقافية معينة يستخدم الزفزاف هذه الشخصيات كلعبة تقنية يفكر فيها بكيفية كتابة الرواية، فالشخصية تنتقد وتعطي الكاتب الأفكار المختلفة التي تساعده في كتابة رواية.
*في هذه الرواية، ستعيد النظر في طبيعة العلاقة بين الكاتب والشخصيات *بالرغم من قصرها فهي على مستوى عالي من التعقيد ويحتاج القارىء إلى الصبر لمجابهته، قد يحتاج إلى قراءة أخرى لاستيعابها.
كتاب يقترب من التأمل أكثر من كونه نصًا أدبيًا بمعناه الحاد. يبدو زفزاف فيه كمن أراد أن يكتب عن كل شيء بلا استثناء، وكأنه لا يريد أن تفوته شاردة ولا واردة. لكنه في الوقت ذاته يتعمد ألا يغوص عميقًا، بل يكتفي بالسطح، وكأن الحفر قد يكشف هشاشة ما تحته. يظهر هذا التردد في قوله:
> “صحيح أن كل واحد يتمنى أن يكتب عن حياته، وخصوصًا عن الجانب الشقي فيها. ولكن ما كل شخص قادر على الكتابة. وحتى لو توفرت له القدرة على الكتابة فإنه يخشى أن يبصقوا عليه.”
وهنا وقع الكاتب في فخٍ نصبه لنفسه؛ فهو لا يكتب حياته، لكنه أيضًا لا ينجو من رغبة دفينة في الاعتراف والتعرّي، فيغلفها بالسخرية والبرود، فيتحول النص إلى أفكار خاطفة، لامعة أحيانًا، لكنها لا تُشبع القارئ المتعطش للعمق. إنه كتاب عن المراقبة أكثر من التجربة، وعن التأمل أكثر من الانفعال.
اقتباسات وأفكار براقة:
> علما بأنهم يعيشون فرقاء في هذه الحياة. ورغم أنهم يتجمعون ويتكتلون فإنهم فرقاء. أفواه واسعة - محمد زفزاف - 61
> فلا أحد يعرف ما تخفيه رؤوس بني آدم . قد يبدو الإنسان ملاكا إلا أن في داخله شيطانًا. أفواه واسعة - محمد زفزاف - 54
> ولا أدري فيم إذا كانت غريزة الانتقام لدى الإنسان ستبقى بعد الوفاة؟ أفواه واسعة - محمد زفزاف - 76
> لكن مهما بلغ هذا الكاتب من قدره فإنه لن يستطيع معرفة كل شيء عني. أفواه واسعة - محمد زفزاف - 19
> ثم إن ما يفسد العلاقة بين الرجل والمرأة هو فضولهما. أفواه واسعة - محمد زفزاف - 36
> كل النفوس تتشابه في الأشياء السيئة أفواه واسعة - محمد زفزاف - 31
مراجعة رواية : أفواه واسعة تأليف : محمد زفزاف إصدار: مكتبة الادب المغربي نوع القراءة: إلكتروني عدد الصفحات: ٩٦ ص : ملخص الكتاب : أول مره أقرأ رواية وأصل الى نهايتها ولم أفهم ما يود الكاتب أن يصل إليه . : وبعد جلست تأمل وتحليل توصلت إلى أن هذه الرواية لا تتبع الاسلوب التقليدي المتعارف عليه في الكتابة. : الرواية تحمل في جعبتها أصوات مختلفة فهي تضم الكاتب ورجال الدين والسياسي وغيرهم . بل أن الرواية تجد قلب للاحداث لدرجة أنك وأنت تقرأ لا تدري من يسرد الاحداث أهو الكاتب أم بطل الرواية الذي يتمرد على الاسلوب التقليدي للكتابة. : أفواه واسعة لا تتبع الاسلوب التقليدي في القصة لدرجة أنها تجعل القارئ يشعر بتخبط في القراءة كما حدث معي الا أنها تمثل تجربة فكرية حول الكتابة وهي تحمل ثيمات مختلفة مثل : الموت ، الشهرة ، الكتابة ، السلطة ، الحياة! : مقتبسات: أنا لست فضولية ، ثم إن ما يفسد العلاقة بين الرجل والمرأة هو فضولهما . الرجل مثل طفل ، راقبيه من بعيد ولا تزعجيه . حتى يعرف مايفعل بنفسه. عندما يكتب الكاتب فإنه يعتقد أن كل الناس يهتمون بما يكتب . فالكتاب تكون لهم نظره أخرى للحياة حتى أنهم ينتحرون ، بعد أن يكونوا قد نحروا مجموعة من الناس بأفكارهم . : تقييم الكتاب: بالرغم مما يحمله الكتاب من أفكار وطريقة مختلفة عن الاسلوب القصصي الا أنني لم أعجب بهذا الكتاب ولهذا قيمته في الgoodreads: 1/5 ( سامحه الله مقترح هذا الكتاب !!) : #أفواه_واسعة#محمد_زفزاف#مكتبة_الادب_المغربي#القراء_البحرينيين #
أفواه واسعة ليست مجرد سرد تقليدي، بل هي تأمل فلسفي في فعل الكتابة ذاته. يتخذ زفزاف من الرواية وسيلة لطرح أسئلة وجودية حول دور الكاتب، حدود الإبداع، وعلاقة الكاتب بشخصياته، بل وحتى بالواقع الاجتماعي والسياسي الذي يعيشه.
الرواية تدور حول كاتب يتأمل في جدوى الكتابة، ويواجه شخصياته التي تتحدى سلطته السردية، مما يخلق توتراً بين الخيال والواقع.
البطل "وليدها" يرفض أن يكون مجرد شخصية في رواية، ويطمح إلى الانفصال عن الكاتب، في تمثيل رمزي للتمرد على السلطة الأدبية.
يحضر الموت كظل دائم، سواء كفكرة فلسفية أو كواقع يهدد الكاتب وشخصياته.وطبعاً لا تغيب الإشارات إلى الفقر، القهر، والحرية المفقودة في المجتمعات العربية.