جمعتُ كل طاقتي في قدميّ وأطلقت ساقيّ للريح، أركض تارة وأزحف على صدري طوراً، والأرض في طريقي مفروشة بجثامين الشهداء الّذين اضطررت مراراً إلى أن أمرّ من فوقهم. في إحدى المرّات، عندما نهضتُ عن الأرض، وهممتُ بالإنطلاق بسرعة، سمعتُ أحدهم يناديني "مهدي! مهدي!" اتّجهتُ نحو الصوت لأجد صاحبه غارقاً في دمه من رأسه إلى أخمص قدميه. فما استطعتُ التعرّف إليه، كان جسده كله ملفوفاً بضمادات ملطّخة بالدم، قال بأنفاس متقطّعة: "مهدي! لمَ تركض بهذا الشكل؟ خفّف جملك! لا تبقى إلاّ خوذتك... يجب ألاّ تقع في الأَسر!". لم أنتظر نهاية كلامه، نهضتُ في الحال وفككتُ شريط الذخيرة ووضعتُ حقيبتي أرضاً، أكمل قائلاً: "أنت صغير السنّ، يستطيعون استغلالك إعلامياص، يجب أن تهرب بأيّ طريقة ممكنة".
اینم یکی از کتابهای موردعلاقهٔ من تو سبک کتابهای دفاع مقدسیه.
وقتی ماجراهای این بزرگمرد کوچک رو تو اسارت میخوندم با خودم فکر میکردم واقعا دینداری در همچین شرایطی هنره! اصلا تصور شرایط سخت اسارت برای ما که همیشه در امنیت و راحتی بودیم ممکن نیست و تا این کتاب یا کتابهای مشابه مربوط به اسارت رو نخونیم نمیتونیم ذرهای درکش کنیم.
صحنههای ابتدایی قبل از اسارت که تو جنگ و عملیات بیتالمقدس میگذره بسیار زیبا، تأثیرگذار و ناراحتکننده بودن و چهرهٔ سخت جنگ رو به خوبی نشون میدادن... مخصوصا یه صحنهش که نمیگم چون لو میره که خیلی سرش گریه کردم و هنوزم یادش میافتم قلبم به درد میاد...
در جریان وقایع دوران اسارت هم بسیار پیش اومد که قلبم به شدت به درد میاومد و از درندهخویی و وحشیگری بعثیها به تنگ میاومدم و تعجب کردم که اصلا چطور ممکنه انسانی چنین رفتاری حتی با یه حیوون داشته باشه چه برسه با یه انسان دیگه؟! مخصوصا چون این کتاب رو بعد از کتاب پوتین قرمزها خوندم (در واقع گوش دادم!) خیلی این تفاوت رفتار ایران با اسرای عراقی و عراق با اسرای ایرانی توی چشم میزد. البته در خیلی از موارد هم بود که از واکنشهای مهدی خندهم میگرفت و با خودم میگفتم عجب بچهٔ سرتقی! :) و همچنین ایدههای بچهها برای بهتر کردن شرایط و یا استفاده بهینه از وسایل بسیار اندکی که داشتن برام جالب و تحسینبرانگیز بود.