داستان درباره مردی است که بر اثر تصادف اتومبیل به کمای موقت فرو میرود و در حالت نیمه بیهوشی، متوجه حرفهای همسرش -گلرخ- میشود و در مییابد که گلرخ قبل از ازدواج با او نامزد داشته است. این مرد که بسیار به همسرش علاقهمند بوده و او را براساس باورهای خودش دوست داشته ناگهان به هم میریزد و احساس میکند بار زندگی و خاطرات گذشته هیچگاه او را رها نمیکند. به همین خاطر به کندوکاو در زندگی گذشتهاش میپردازد. او فرزند پدری سختگیر و زیاده خواه بوده که به دلیل ضعیفالجثه بودن و معایب کودکیاش همیشه مورد تحقیر پدر قرار میگرفته و اکنون حس شرم و نفرت تنها حس باقی مانده در اعماق وجودش دوباره جان میگیرد. درگیری ذهنی او برای رهایی از خاطرات تلخ کودکی و نیز راز پنهان همسرش باعث سردرگمی هر چه بیشترش میشود. بنابراین به سراغ نامزد سابق همسرش میرود و از دور او را زیر نظر میگیرد اما او را مردی بسیار معمولی مییابد که هیچ ویژگی برای اینکه بتوان از او متنفر بود یا باعث آزارش شد ندارد. با بهرهگیری از یک روانشناس و پاکسازی قدم به قدم ذهنش به این باور میرسد که به هر حال باید از جایی شروع کند و با خاطرات ناراحتکننده گذشتهاش با واقعبینی کنار بیاید. ولی… مهیندخت حسنیزاده پیشازاین کتابهای «زمانه بیمجنون»، «دویدن میان زندگان» و «از جنس بلور» را نوشته است.
کتاب قستمی از زندگی مردی رو روایت می کنه که بعد از بهوش اومدن از حالت کما ذهنش درگیر اتفاقات گذشته میشه..رابطه ی خودش با پدرش، گذشته ی زنش، در حقیقت بعد از خارج شدن از کمای ظاهری وارد کمای درونی میشه. و درون خودش دست و پا میزنه تا بالاخره خودشو بالا میکشه. سیر افکار اون مرد و اینکه سعی می کنه گاهی افکارشو تو واقعیت تجسم ببخشه به نظر من جالب بود. و انگار قصد داشت با این تقابل ها مشکلاتشو حل کنه! به معنای واقعی کلمه در خود وامانده بود. کتاب خوبی بود. ارزش خوندن رو داشت.
کتاب خوبی بود فقط اولش خیلی دیگه مبهم بود اصلا نمیفهمیدی چی به چیه. کلیت ماجرا داستان مردی بود که تصادف میکنه و به کما میره و تو کما حرفایی میشنوه که وقتی بیدار میشه هرکاری میکنه دیگه اون آدم سابق نیست و زندگیش کامل از هم میپاشه جالب بود ماهیت و جزئیات داستان با اینکه یجوری که انتظارشم نداشتم تموم شد
كتاب خيلى خوبى بود، شايد به خاطر تجربه تصادفى كه تو زندگى خودم داشتم، كتاب و داستانش برام ملموس تر از يه كتاب عادى بود. "ما فقط داريم اداى بزرگ ها را درمى آوريم. اين خيلى بد است كه ادم خيال كند راهش را پيدا كرده ولى به عقب كه نگاه مي كند دلش ميخواهد خودش را بيندازد زمين و مثل سگ زوزه بكشد"