فردای آن روز، دیدم علی در پیام رسان عکسی از کتفش فرستاده که انگار خونی است. نوشتم چه شده علوشی؟ باز با دقت نگاه کردم. خالکوبی نقش مادری بود که بچه کوچکش را توی بغلش گرفته و زیر آن هم نوشته بود عیده پرسیدم مامان چرا این کار را کردی؟ کتفت خون آمده، درد داری! دلم نمیاید خونت را ببینم! گفت عایده من و رفقایم رفتیم خالکوبی. هرکدام اسم کسی را که دوستش داشتند روی بدنشان تتو زدند. من به استاد تتوکار گفتم میخواهم برایم خال کوبی یک مادر را بزنی که بچهاش را بغل کرده. وقتی بچه بودم مریض شدم و مادرم یک سال و نیم درست و حسابی نخوابیده. او همیشه مرا یک وری توی بغلش میگرفته تا بتوانم خوب نفس بکشم. میخواهم با این کارم از او تشکر کنم. اسم مادرم را هم زیرش بنویس… این حال کوبی تازه تمام شده ولی خوب از آب در آمده. از دیدن عکس گریهام گرفته بود گفتم مامان علی، تو داری همهاش گریه مرا در میآوری -عایده، وقتی شهید بشوم. توی قبرم تو تنها کسی هستی که با من و نزدیک قلبم هستی، برای همین روی کتفم اسمت را نوشتم. تو اصلا از تل من بیرون نمیروی که نمیروی، حتی اگر شهید بشوم
این کتاب در نوع خودش بسیار کتاب ارزشمندی بود. خواندنش تکان دهنده بود. واقعی بودن نگاه و نگارش ، مخاطب را صادقانه همراه میکرد. و در نهایت آرزو و افق مطلوبی را برای او میتوانست ترسیم کند. زنده باد حزب الله (مقاومت اسلامی لبنان) که چطور به نحو قاعده توانست جوانان را بپروراند و انسان های ارزشمندی را به جامعه اسلامی ارائه کند که مایع فخر و مباهات و البته گره گشایی راه تکامل جامعه اسلامی باشد. نمیتوان گفت این کتاب روایت عایده است یا فرزندش. در حین صفحات آخر، ویدئویی از سخنرانی عایده دیدم که گفت فرزند بزرگش نیز 10 سال پس از علی به شهادت رسیده است.