ساعت را از دستم در آوردم.انداختم روی خاک نرم و مرطوب.نشستم روی زمین.با ناخن های بلندم که حالا مثل شاخه های درخت درهم پیچیده بودند و هنوز هم داشتند بی وقفه رشد می کردند زمین را کندم.خاک پر از تکه های استخوان بود. و دست هایم آلوده و گل آلود. وخون سیاه خشک شده بود زیر ناخن هایم.و پوست پشت دست هایم هر لحظه پیرتر و چروکیده تر می شد.
نمیدونم کتابی که دست من هست اینطوری یه یا در همه کتاب ها ، داستان "کاموای خونی" شامل اصلاح نگارشی است ... به نظرم پل معلق ، قتل در یک شب برفی ، قرص خواب و البته لیوان یک بار مصرف نیمه پر داستان گیرا تری داشت :) سر درد زیر چراغ های روشن شب هم برام جالب بود با شخصیت داستانش(!)