Jump to ratings and reviews
Rate this book

روزنامه‌ی شیشه‌ای

Rate this book

115 pages, Paperback

First published January 1, 1964

24 people want to read

About the author

احمدرضا احمدی

149 books324 followers
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
5 (25%)
4 stars
7 (35%)
3 stars
7 (35%)
2 stars
1 (5%)
1 star
0 (0%)
Displaying 1 - 2 of 2 reviews
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews876 followers
Read
September 17, 2015
ما را که آوردند:
بر نیمکت‌های علفی نشاندند
مردانی بودیم:
هریک با رنگی...
هریک با رنجی...
مردی بنفش..
مردی قرمز...
مردی اخرایی...
سه مرد
رنگ‌هایی بودند که در هر کاشی هویدا ست
مردان دیگر
از رنگ‌های کاشی طفره رفته بودند
ما را که آوردند
بر نیمکت‌های علف زرد نشاندند
- پاییز بود –
مردانی که از رنگ‌های کاشی طفره رفته بودند
رفتند
تا گل‌های سپید را رنگین کنند
و ندانستند که:
هیچ مردی جایگزین پروانه نخواهد شد.
ما را که آوردند
بر نیمکت‌های آبی نشاندند
ماهی‌ها
در بدن ما راه می‌رفتند
چون تن ما در آب فرو شد
آب را به خود کشید و خوشانی
ماهیان مردند
مرگ ماهیان مرگ ما را راهی کرد
و گزمه‌ی روبرویی
دست بر ماشه برد.
مرا به خانه آوردند
همه چیز در جای خود بود
مردان رنگی در من مرده بودند
رنگی در من فریاد می‌زد:
«چشمان آبی را پرستار باش»
«و در قاب رویای کودکان بیاویز»
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
April 15, 2011
دوستت دارم
باید در چشمان نگریست
یا در گوش‌ها گفت؟
جنبش انگشتانت که به روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمانت
دلیل بود؟

در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشه‌ای سبز
سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود
از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست
بیرون خزان در کار بود
نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت؟
یا در خزان برون؟

من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه می‌آمد
Displaying 1 - 2 of 2 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.