What do you think?
Rate this book


256 pages, Paperback
First published January 1, 1963






دیگر چه میتوانم برایت بنویسم؟ بقیهاش وقایعنامهای یکنواخت است. باران، گِل و چند فهرست، چند صورتجلسه، انواع و اقسام آمار و ارزیابیها، فناوریای شوم با تمام جزئیاتش، فقط این اواخر اتفاقی غریب برایم افتاده: همین که چشمم به کسی میافتد، خودبهخود موهایش را برمیدارم، بعد لپهایش و چشمانش را، گویی چیزی اضافه باشد، چیزی که حتی نمیگذارد در وجود ژرفش نفوذ کنم و من سرش را فقط جمجمهای با دندان تجسم میکنم. میفهمی چه میگویم؟ حس میکنم به قلمرو کلوسیوم قدم گذاشتهام!
کشیش گفت: سرهنگ ز به احتمال زیاد در این روستا ناپدید شده.
ژنرال جواب داد: بعید نیست.
کشیش ادامه داد: باید دربارهاش تحقیق کنیم. باید امتحان کنیم.
ژنرال دو-سه پک به سیگارش زد.
آهسته و شمرده گفت: راستش را بخواهید، من زیاد مایل نیستم او را پیدا کنیم. [..]
کشیش به اعتراض گفت: ولی این وظیفهی ماست..
-میدانم. میدانم. اما فعلا هیچ علاقهای ندارم به آن فکر کنم. امشب برای ما شبی مهم است. عجیب است که شما حسش نمیکنید. شبی در خور جشن و سرور! میخواهم راحتم بگذراند. حمامی داغ: دغدغهی اصلیام برای امشب این است. خندهزنان افزود: نصف ارتشم...نصف کشورم در ازای یک حمام!*
*اشاره به عبارت "کشورم در ازای یک اسب" ریچارد سوم شکسپیر


