Jump to ratings and reviews
Rate this book

بعد از پایان

Rate this book
ناگهان مثل دیوانه‌ها بلند شد پتویی آورد رفت زیرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوری خودش را پتوپیچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است. انگار این‌جوری بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه یا سنگ بود. رفتم نزدیک‌تر. دستم را گذاشتم روی پتو. دیدم اصلاً حرفم نمی‌آید. دستم را برداشتم و یک قرن به همان حال ماندم. بعد صدای خودم را شنیدم که به فارسی می‌گفتم مامان تو را سپرده دست من. خجالت کشیدم از صدای فارسی‌ام. چند لحظه بعد صدایی از پتو آمد. پتو به فارسی گفت چی گفته. به ترکی گفتم گفته مشمول‌ذمه‌اید اگر بگذارید فاطمه من یک ذره غصه بخورد. پتو تکان نخورد. به فارسی گفتم بلند شو دیگر. این‌جوری روحش را عذاب می‌دهی. پتو لرزید. ذره ذره. پتو داشت گریه می‌کرد. فکر کردم اگر این پتو نبود رویم نمی‌شد فاطمه را بغل کنم. پتو را بغل کردم و بوسیدم. بعد من و پتو زار زار گریه کردیم.
چاپ اول ۱۳۹۲

227 pages, Paperback

First published April 1, 2013

22 people are currently reading
202 people want to read

About the author

فریبا وفی

13 books172 followers
English: Fariba Vafi

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
31 (10%)
4 stars
91 (31%)
3 stars
116 (40%)
2 stars
27 (9%)
1 star
20 (7%)
Displaying 1 - 30 of 54 reviews
Profile Image for Roya.
755 reviews147 followers
July 11, 2025
دوست داشتم توی کتاب‌های 2025 ام، کتاب ایرانی هم داشته باشم و انگار این کتاب دنبالم می‌کرد و همه‌‌جا مدام یه نشونی ازش می‌دیدم.
از اونجایی که کتاب ایرانی زیادی نخوندم، نظر دقیقی نمی‌تونم داشته باشم ولی حس می‌کنم ایرانی‌ترین و زنانه‌ترین کتابی بود که خوندم. نویسنده ورژن حقیقی خانواده ایرانی و خصوصا زن ایرانی رو به تصویر کشیده بود ولی انگار داشتم به اسکچ ناکاملی از کرکترها نگاه می‌کردم. نمی‌تونستم هیچ کرکتری رو از زاویه‌ای که تصویر واضحی بهم بده ببینم.
Profile Image for BAHAR.
136 reviews78 followers
May 12, 2022
خب...اولش فکر می‌کردم به سبک خانوم پیرزاده، ولی جلوتر که رفتم متوجه شدم اشتباه فکر می‌کردم.
اصلا نمی‌دونم درموردش چی بگم. هم دوسش دارم هم ندارم. داستان به شدت آروم، روزمره‌وار و سر به هوا بود. بیشتر شبیه به خوددرگیری‌های شخصیت دختر داستان با خودش و دوستاش. راوی‌ها سریع سوئیچ می‌شدن ولی این بد نبود. در واقع نکته‌ی مثبتش بود. چون سردرگمی رو توی مخاطب نسبت به حال و هوای شخصیت‌ها حفظ می‌کرد(شخصیت دختر به شدت محتاط و سردرگم نسبت به زندگیش بود)

تکلیف یه سری شخصیت‌ها اصلا مشخص نشد که چندان هم مهم نیست. چون باهاشون زیاد اخت نبودم و نفهمیدمشون. قصه خیلی خیلی قوی و دلچسب نبود، ولی نمی‌دونم چرا کلماتش نگهم می‌داشت پای داستان. از توصیفات و درگیری‌ها و انزوا و خو به تنهاییِ کارکتر اصلی خوشم اومد. نه به خاطر این‌که شبیهشم. چون نیستم! بخاطر اینکه جوری نوشته شده بود که منِ متفاوت از اون، می‌تونستم به طرز غریبی، حس و درکش کنم. فارغ از اين‌که فضاسازی خوبی هم توی قصه درجريان بود.
Profile Image for Tahmineh Baradaran.
567 reviews137 followers
September 16, 2023
مسافری ازسوئد به تبریز می رود ودرگیر گذشته های دیگران می شود. داستان بی منطق که درحقیقت تنها منطق آن ارتباطات ناسالم و بیمارگونه میان اعضای خانواده و سایرین است . البته عجیب نیست ولی نتیجه ای هم ندارد..غیراز توصیفات نوستالزیک تبریز جذابیتی برای من نداشت . کتابهای قبلی نویسنده بهتربود. ستاره سوم برای تبریز بود :)
بهترین نکته کتابهای وفی این است که از خودستایی و باهوش نمایی وشعارهای برخی نویسندگان امروزی درآن اثری نیست و نویسنده خونسرد و باطنز وجدی با خودبرخوردمیکند.
Profile Image for Mehrnaz.
204 reviews23 followers
May 21, 2025
خواندن بعد از پایان مثل قدم زدن در دنیایی زنانه بود؛ دنیایی پر از احساسات سرکوب‌شده، خاطرات تلخ و رابطه‌هایی که نیمه‌کاره رها شده‌اند. هرچند در داستان چند شخصیت مرد هم حضور داشتند، اما آن‌چه بیش از همه خود را به خواننده نشان می‌داد، جنس زنانه‌ی روایت بود؛ نگاهی ظریف، دقیق و گاه خسته به زندگی و گذشته.
نثر وفی روان و صمیمی است. خواندنش سخت نیست، اما در لایه‌های زیرین، سنگینی معنا و حس را به دوش می‌کشی. تنها چیزی که دوست داشتم بیشتر باشد، اشاره به زمان حالِ راوی بود؛ دلم می‌خواست بیشتر بدانم که بعد از آن‌همه خاطره و گذشته، حالا چه بر سرش آمده.
در مجموع، بعد از پایان برای من کتابی دوست‌داشتنی بود. نه از آن کتاب‌هایی که زندگی‌ات را زیر و رو می‌کنند، اما حتماً از آن‌هایی است که بعد از تمام شدن‌شان، حس می‌کنی از دنیایی آشنا جدا شده‌ای.
Profile Image for M&A Ed.
407 reviews62 followers
April 10, 2023
" بعد از پایان" دومین کتاب از فریبا وفی بود که در فاصله‌ای اندک خواندم. داستانی تقریباً با موضوعات مشابه رمان "پرنده‌ی من". وی در این رمان نیز به زنان، دغدغه‌ها و مسائل اجتماعی آنان پرداخته است. مکان داستان تبریز است و شخصیت‌های آن بیشتر زنان هستند. فریبا وفی در این اثر هیچ پیچیدگی را قرار نداده و کلاً یک اثر شخصیت محور و گفتگو محور را آفریده است. حجم کتاب متوسط است و روند داستان ساده و قابل پیش‌بینی . اما از نقاط جذاب این رمان می‌توان به تقابل اندیشه‌های زنان اشاره کرد. دو تن از آنان یکی رویا، زنی است به دور از هرگونه کلیشه‌های عرفی و دیگری منظر که او نیز شخصیتی مستقل و به مراتب صریح‌تر و مستقل‌تر از رویا دارد. منظر درگیر بایدها و نباید‌های ساخته‌ی ذهنش نیست" ریزگفتارهای میز بغلی را که برایش نقل کردم خوردن را قطع کرد. ببین من تمرین کرده‌ام فقط چیزهایی را بشنوم که مستقیماً خطاب به من گفته می‌شود و مال من است"(وفی، ۱۴۰۰: ۱۲)
Profile Image for Nirvana.
210 reviews34 followers
July 2, 2025
این از اون دسته از کتاب‌ها (البته در نظر من)هست که آخرش میگیم خب که چی؟!
دوستش نداشتم و فکر نکنم دیگه از این نویسنده کتابی بخونم!
Profile Image for Shaghayegh.
22 reviews14 followers
September 30, 2015
"حافظه ی آدم در ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند،در زندگی هرکس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند،و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند.لابد تا پای گور هم.
"
آخ از جمله های این کتاب
Profile Image for MaSuMeH.
171 reviews240 followers
August 30, 2014
به نظرم وفی از آن دست نویسنده هایی است که شاهکارش را همان اول با رویای تبت رو کرده و بعد از آن هر چه نوشته هیچ کدام نتوانسته اند آن اوج را بار دیگر تکرار کنند. این کتاب هم با اینکه نسبتا داستان روانی دارد اما ساختار داستان آن پختگی لازم که از وفی انتظارمی رفت را نداشت. یک جور انگار که کل داستان ویترین جمله های جالب و خوب باشد که به درد نقل قول کردن می خورند اما فاقد آن بلوغ لازم برای اوج و فرود دادن به داستان اند. دوست داشتم فریبا وفی حوصله بخرج می داد و گول این جملات قشنگ خودش را نمی خورد و به جایش داستانی با عمق بیشتر می نوشت.بهرحال که کتاب رو از نظری ادای دین فریبا وفی به تبریز هم میدونم. برام لذت بخش بود که برای اولین بار شاید، مکان داستان شهر منه و تصور تمام مکان های ذکر شده و مکالمات ترکی اش برای من نوستالژیک و لذت بخش بود بخصوص اشاراتی که به فرهنگ ترک ها داشت و آن تصویری که یک جایی از کتاب از تبریز ارائه می داد بشدت برایم جذاب بود. و طبعن از این بابت سپاسگزار خانوم وفی هستم.


شهریور 93
Profile Image for الناز ی.
156 reviews63 followers
February 14, 2016
شاید فکر کرده ام که گفتن فایده ندارد. آدم ها که فقط با توضیح دادن برای هم قابل قبول نمیشوند.
Profile Image for Mona Fallah.
51 reviews13 followers
August 8, 2025
«بعد از پایان» درست شبیه نسیمی آرام از کنارم گذشت؛ نه طوفان بود، نه باران، نه حتی نسیمِ خنکی که یادش بماند.

داستان در سکوت و روزمرگی پیش می‌رود، شخصیت‌ها حرف کم می‌زنند و گویی رازهایشان را با خود به گور می‌برند. اسد، که می‌توانست قلب تپنده روایت باشد، برایم تنها یک سایه باقی ماند.

شاید هدف کتاب همین باشد؛ نشان دادن زندگی بدون حادثه، اما من انتظار جرقه‌ای داشتم… پیامی، تکانی، یا حتی جمله‌ای که بعد از بستن کتاب در ذهنم رسوب کند.


1404/05/17
Profile Image for Niloofar.
10 reviews2 followers
May 28, 2022
بعد از پایان، داستان ناتمام چندین شخصیت است که بیشتر از ماجرا و رویداد، درگیری‌های فکری‌شان را روایت می‌کند. احساسات و ارتباطات غیرشفاف آدم‌ها، روابط بعضاً مسموم اعضای خانواده، گذشته، رویا و تصویر آینده... داستان کلاف گره خورده‌ی این چند عنوان بود که به نظرم روان و البته در بیشتر موارد کمرنگ بیان شده بود. (کمرنگ بودنی که نمی‌دانم از خودسانسوری بوده یا نوعی حرکت عمدی برای معلق نگه داشتن ذهن خواننده)

اولین چیزی که از شخصیت اصلی کتاب در ذهن خواننده شکل می‌گیرد فرارش از روزمرگی است؛ دوری از آدم‌هایی که زندگی‌شان را بر همین اساس بنا می‌کنند و تلاش برای همرنگ چنین جماعتی نشدن... و کتاب؟؟؟ پر است از روزمرگی:) این تضاد جالبی بود که دوستش داشتم
Profile Image for Amene.
814 reviews84 followers
April 30, 2024
یک رمان زنانه‌ی دلنشین و بی‌ادعا!👌
Profile Image for Hoorasa Nikookar.
31 reviews
April 20, 2025
نثر و قلم و داستان کتاب من را به یاد کتاب «پاییز فصل آخر سال است» نسیم مرعشی می انداخت. با این وجود قلم فریبا وفی را خیلی بیشتر میپسندم و دوست داشتم.
Profile Image for Mouzhan.
175 reviews41 followers
May 22, 2025
تو کتاب اومده که برای شناختن تبریزی ها،باید به تبریز سفر کرد.

انگار با چهار تا دوست یه گرلی نایت گرفتی وهرکدومتون دارین از گذشته تون میگین از اون حرفایی که تو روز روشن بلند بلند،گفته نمیشن واز اون شب هاست که هیچ رازی نمیمونه...

سرنوشت حسین رو متوجه نشدم که چی شد واصلا به فاطمه علاقه داشت یا رویا؟کلا رها شد حسین توی داستان!


دررمان خیابان کاتالین،تغییر ماهیت وشکل عشق رو لمس کرده بودم وتوی این داستان هم اون صحنه ای که نسرین،توی اتاق هتل در ترکیه،حس حماقت کرد هم همین حس رو داشتم....
Profile Image for Tayebe Ej.
192 reviews40 followers
May 16, 2015
«اگر به خاطر کوه برمی‌گردید حاضرم اما به خاطر عینک نه. این اولی‌اش نیست که گم می‌کنم.»
به نسرین نگاه کرد که هنوز قانع نشده بود و می‌گفت حیف عینک به آن قشنگی.
منظر خندید.
«نگران نباش. گران نبود.»
نسرین گفت به خاطر گرانی‌اش نمی‌گویم. من خودم اگر چیزی گم کنم خوابم نمی‌برد.
یک لحظه چشم‌مان به هم افتاد. منظر راه افتاد پایین. شالش را مثل پرچمی بالای سرش پرواز داد.
«زندگی‌مان را گم کرده‌ایم، این یکی هم روش.»
21 reviews
May 30, 2018
بعد از پایان رو خوندم انقدر در حین خواندن متوجه غلط های تکنیکی و روایی در داستان میشدم که نمیدونم چرا واقعا کتاب رو تا انتها خوندم. روایت از زمان حال شروع می شود و با گریزهایی گاه به موقع و اغلب بی موقع به گذشته سعی در بازگشایی شخصیت های داستان دارد.
کتاب با اینکه زیاد حجیم نیست ولی شامل شخصیت های زیادی است که همگی بسیار سطحی و ناقص پرداخت شده اند. رویا(راوی) دختری که در نوجوانی نمیخواسته معمولی باشد ولی حالا به معمولی ترین وجه ممکن در انزوا زندگی میکند(چرایش را باید یک روز از نویسنده بپرسم!!! چون در داستان اشاره ای به آن نمیشود و البته تعداد سوال هایی از این دست کم نیست)، فامیل دور پسری تحصیل کرده و فرهیخته و یک سرخورده اجتماعی، نسرین دوست فامیل دور عاشقی سر درگم، اسد فعال سیاسی و فراری که تا اخر هم معلوم نمیشود جرمش و نوع فعالیتش چه بوده، احمد برادر اسد جورکش فرار برادر، منظر زنی میانسال که تا اواخر داستان گمان میرود زن اسد است و حالا در پی آشتی دادن احمد و اسد به ایران آمده، آیسان و آیلار نماینده قشر جوان امروزی، فاطمه خواهر راوی به همراه همسرش داریوش نماینده نوکیسه هایی با سطح آگاهی پایین، پدر و مادر راوی و حسین که گویا عاشق قدیمی فاطمه بوده ، هر یک نماینده قشری خاص از جامعه اند، ولی به دلیل ضعف در شخصیت پردازی بار معنایی کمی در داستان القا میکنند.
زمان و وقایع سیاسی که منجر به زندانی شدن و فرار اسد و برادرش شده اصلا گره گشایی نمیشوند و شاید نویسنده فقط میخواسته ته رنگ سیاسی هم به داستان بدهد تا قشر خاصی از کتاب خوان ها را که دنبال قهرمان های سرخورده سیاسی هستند نیز راضی کرده باشد.
یادم هست در نوجوانی که کارگاه داستان نویسی میرفتم ایرادی که به داستان کوتاه من گرفتند این بود که مثلا ماشین سیاه نداریم. بهتر است مدل و نام ماشین ذکر شود. و حالا توی این رمان شاهد چندین مورد از این دست توصیفات سطح پایین هستیم. لپ تاپ قرمز، ماشین سیاه، بیماری بی نام و نشان مادر، خیابان ها و بلوارهای بی نام و نشان و....

اینکه با تمام این موارد چرا کتاب را تا انتها خواندم تا اندکی به دلیل نثر روان نویسنده و بیشتر به خاطر همزاد پنداری با راوی (فقط دوران نوجوانی اش) بود.
Profile Image for Yas.
654 reviews71 followers
June 29, 2024
شاید داستان خاصی نداشت اما مثل باقی کارهای فریبا وفی طرز فکر و روایت راوی ملموس بود و دوست داشتم.

|تکه کتاب|

▪︎می‌شود بعضی وقت‌ها هوای تازه را نه از پنجره‌های باز که از آدم‌های تازه گرفت.

▪︎دلم میخواست واقعا کتاب میشدم و یکی با دقت مرا می‌خواند.

▪︎فکر می‌کردم ول کردن یک آدم، آسان است مثل فشار یک دکمه.

▪︎آدم‌ها در اوقات نادری همسن خودشان می‌شوند. وقت‌های معمولی چندسال این‌ور، آن‌ور اند.

▪︎گریه از نشانه‌های غیرقابل تغییر عاطفه بود.

▪︎سال‌ها فکر میکردم یک روزی من هم عشق را میفهمم و عاشق میشوم. اما حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم همان‌ها عشق بوده‌اند، همان تصورها، دلهره‌ها، رویاها.
Profile Image for Roozbeh Daneshvar.
295 reviews23 followers
December 22, 2016
اگر از خواندن پرنده‌ی من لذت برده‌اید، به احتمال زیاد از خواندن این کتاب هم لذت ببرید. متن خیلی روان و راحت است و طنز ظریف نویسنده در جای جای متن دیده می‌شود. به نظرم شخصیت‌ها به شکل خیلی خوبی پرداخته شده بودند و همگی به نوعی باورپذیر و ملموس بودند. در عجبم که چه طور نویسنده در این کتاب این همه از داستان به داستان و از یک زمان به زمانی دیگر پرید، بدون این که حتا یک بار هم خواننده را سردرگم کند
Profile Image for Sara Pahlevani.
157 reviews33 followers
December 7, 2016
انقد چرت بود که واقعا نتونستم تمومش کنم
نمیدونم فازم چیه وقتمو میذارم رو این کتابای مزخرف زشت بی نام و نشون :|
148 reviews2 followers
May 14, 2023
داستان همراهی دو زن در سفری به تبریز که یکی از آنها از سوئد به ایران آمده. داستانی ساده که برای یک روز می شوی بیننده اش و همراهشان می روی و خاطراتشان را می شنوی. سادگی منظر، زنی که از سوئد آمده و نوع نگاهش به اطراف و مردم در مقابل رویا، زنی که به خاطر سنت ها فراری است از زادگاهش با اینکه نوستالژی های زیادی دارد، همه برایم خیلی ملموس و آشناست. طعم هردو را چشیده ام.

یادگاری ها:

تازه حافظه آدم در ندارد که آدم‌ها برای رفت و آمدنشان اجازه بگیرند. در زندگی هرکس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرزِ ذهن ویزا لازم ندارند و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند. لابد تا پای گور هم.

***ریزگفتارهای میز بغلی را که برایش نقل کردم خوردن را قطع کرد. "ببین من تمرین کرده ام فقط چیزهایی را بشنوم که مستقیما خطاب به من گفته می شود و مال من است."
فکر کنم اسفنج کهنه ای هستم که مایعات اطراف را به سرعت و بی اختیار جذب می کند.

"زادگاه آدم خوب است به شرطی که در آن زندگی نکند." ویل دورانت

یک روز گفتم که دیگر نمی خواهم معمولی باشم... گفت اگر می خواهی مثل ماها نباشی باید درس بخوانی. فقط درس. مامان فقط همین یک پیشنهاد را داشت. آن هم برای کل زندگی. اگر می گفتم دلم گرفته می گفت درس بخوان درست می شود. اگر می گفتم دوستم ناراحت است می گفت اگر عرضه داشت درس می خواند الان ناراحت نبود.

آدم اول علاقمند می شود، بعد کنجکاوی و توجه هم پشتش می آید. هر رهگذری که توجه آدم را جلب نمی کند.

خوشم می آمد از شلوغی و سروصدای خانه شان و از خنده ی مشترک و ساده ی دخترها لذت می بردم که مسری بود و فقر و نداری و بداخلاقی را از رو می برد.

بعضی ها قربان صدقه ات می روند و حال ندارند یک لیوان آب بدهند دستت و بعضی ها تا بگویی زالزالک به نظرشان نمی رسد که خواسته ای تفریح و تعارف کنی یا مثلا همین جوری کلمه پرانده ای، تا ته داستان می روند.

آدم هرجا برود دلش می خواهد یک روزی برگردد به کشورش، به شهرش. وقت رفتن ممکن است زیاد متوجه نشود ولی وقت برگشتن این را می داند.

او زودتر از من به این درک رسیده بود که خلاص شدن از یک رابطه مثل درآوردن یک پیراهن کهنه نیست.

از نبودنش غصه خوردم. دیگر امیدی باقی نمانده بود. کم کم عادت کردم به این وضع. یعنی وضعی که در آن از لذت دوستی خبری نبود. مالیخولیایم تنها چیزی بود که کمکم می کرد. مالیخولیای مخصوص و خجالت آورم به من حالی کرد که دوستی عمیق هم تاریخ مصرف دارد و آخرسر تنها خواهی ماند و تا حد دق کردن غصه خواهی خورد و باید قال قضیه را برای همیشه بکنی.

***مرده ها عوض نمی شوند ولی قبرستان ها عوض می شوند. قبرستان مثل قبل غم انگیز و ترسناک نبود. زنده ها و مرده ها در ضجه زدن و زاری کردن باهم مسابقه نگذاشته بودند. یکی که با بلندگو سر قبر تازه ای داشت غلط غلوط مرثیه می خواند عجله داشت زود برود سر قبر تازه ی دیگر. چند بچه این ور و آن ور می دویدند. انگار آمده بودند پارک. روی قبرها راه می رفتند و کسی نبود بگوید ذلیل مرده روی قبرها راه نرو. یکی گُل و آن دیگری آب یخ و آب میوه می فروخت و یکی کتری بزرگ چای و لیوان های یک بار مصرفش را با خودش این ور آن ور می کشید. خوردن بر مردن غلبه کرده بود و هیکل مرگ کوچک شده بود.

من اگر یک روزی گریه ام بگیرد خوشحال می شوم. خیلی وقت است نمی توانم. همه ی حس هایم را گم کرده ام...
کاش حس های من هم می رفتند بلکه کمتر رنج می کشیدم... احساسات غیر از اینکه دم و دقیقه زندگی ام را می لرزانند به درد نمی خورند.
چطور این حرف را می زنی. احساسات دارایی آدم است و گم شدن شان یک جور بیماری است. من که می گویم ندارم مریضم. هیچ وقت آرزو نکن مثل من بشوی.

چشم از من برنمی داشت. گفتم آینه بدهم خدمتت؟ این را بابا گفته بود وقتی که یک صبح تا شب بهش زل زده بودم. سبیلش را زده بود. من و فاطمه زل زدیم بهش و او دستپاچه شد و چون سبیل نداشت دستپاچگی اش بیشتر معلوم می شد. فاطمه گفت چرا اینجوری شدی؟ و جوری با چندش گفت که انگار تعداد زیادی جوش بدخیم روییده بود تو صورت بابا. بابا دستش را کشید به ریش �� سبیل نداشته اش و گفت خیلی هم خوب شدم... واقعا هم اتفاق مهمی تو صورت بابا افتاده بود. تمام ابهتش با آن سبیل رفته بود و لب و دهان بی دفاع و شکننده ای پدیدار شده بود... من آنقدر نگاه می کردم که چشمم عادت کند. بابا دلخور می گفت آینه بدهم خدمتت؟

وقتی رسیدم خوشحال نبودم. با خودم می گفتم من اینجا چه کار می کنم. توی جای به این سردی با این شب های درازش. همه ی کارهایم بیهوده به نظر می رسید. روحیه ام آنقدر خراب بود که اگر متوجه می شدند بستری ام می کردند.

گفتم اولش که از اینجا رفتم همه اش دنبال ماجرا بودم. دنبال چیزهای نامتعارف. آدم های جالب و فضاهای تازه. بعدها آرامش ��یشتری پیدا کردم. فهمیدم برای اینکه دنیا برایم جالب و جذاب باشد حس های ملموس تری لازم دارم و چیزهای کمتر.

۱۴ می ۲۰۲۳
استکهلم
Profile Image for Mozhdeh Ariannezhad.
119 reviews100 followers
June 14, 2019
اولین کتابی بود که از فریبا وفی می‌خوندم و اصلا تجربه‌ی خوبی نبود. من که نفهمیدم حرف حساب راوی چیه. تا آخر کتاب منتظر بودم یه چیزی بفهمم در موردش، اما هیچی به هیچی. سبک نوشتار رو هم دوست نداشتم. جملات کوتاه پشت سر هم، بدون هیچ ظرافتی دنبال هم میان و انگار یه نفر گوش ما رو بیکار گیر آورده و تق تق داره توش مسلسل‌وار شلیک می‌کنه.
Profile Image for Parvane.
25 reviews9 followers
May 9, 2020
کتاب پر از جملات خوب بود و داستان خوش خوانی داشت ولی تکلیف داستان زندگی شخصیت های کتاب مشخص نشد یه جورایی ناقص تموم شد و تکلیف خیلی چیزا معلوم نشد
بنظرم من پایان خوبی نداشت و همه چیز نصفه تموم شد
Profile Image for Amir Sahbaee.
389 reviews21 followers
April 20, 2015
گفتم : دوست جدید زیاد دارم. با یادآوری دوست هایم بی اختیار لبخند به لبهایم آمد. بی تفاوت جواب داد :حوصله ی توضیح دادن خودم به آدم جدید را ندارم
_______
آدم ها گاهی بدترین ایرادها را از خودشان میگیرند ولی تحمل شنیدن نصف آن را از دیگران ندارند
_________
مالیخولیای مخصوص و خجالت آورم به من حالی کرد که دوستی عمیق هم تاریخ مصرف دارد و آخر سر تنها خواهی ماند و تا حد دق کردن غصه خواهی خورد و باید قال قضیه را برای همیشه بکنی
_________
او هم لابد از برخورد سرد من می رنجید.خیلی واضح قرارهایش را رد کرده بودم.می دانست بهانه می آورم.دلم می خواست اعتراض کند بگوید شورش را در آورده ام و خیلی لوسم.ولی او هم مثل من به سردی رابطه تن داد....
__________
من اگر یک روزی گریه ام بگیرد خوشحال می شوم.خیلی وقت است نمی توانم.همه ی حس هایم را گم کرده ام.نمی دانم چه بلایی سرشان آمده.لحظه های خوب زندگی ام به ندرت یادم می آید.اگر هم یادم بیاید یادآوری بی خودی است.حس ندارم.از چیزی هم تعجب نمی کنم.بد و خوب باهم رفته اند
____________
من که از زندگی معمولی فرار می کردم حتی در حد آدم معمولی هم زندگی نمی کردم
____________
آدم وقتی یکبار یک رابطه درست و حسابی را تجربه می کند بدل بودن بقیه را زود تشخیص می دهد
Profile Image for Nazanin Banaei.
254 reviews
August 11, 2014
حافظه ی آدم در ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند،در زندگی هرکس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند،و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند.لابد تا پای گور هم.



هر روز توی آینه به خودم نگاه می کردم.معلوم نبود دنبال چی می گردم.به نظرم پیش پا افتاده تر از هر زمانی بودم.پیشانی ام ساده و کم هوش بود.چشم هایم بی روح و مات.دهانم ناشی و دخترانه.نیم رخم حتی بی چیز تر از تمام رخم بود.بابا می گفت ظاهر آدم مهم نیست.درونت را درست کن.می پریدم بهش.درون یعنی کجا؟ مردشور هرچه درون را ببرند.بابا خودش را به نشنیدن می زد.رویم زیاد شده بود و خوشم می آمد از این پررویی.تازه می فهمیدم جسارت قد آدم را بلند می کند و نفس کشیدن را آسان تر.دیگر نمی خواستم مرتاض شوم.خواب گاندی را هم نمی دیدم.تمام معنویاتم ذره ذره به باد رفته بود اما رنج و عذابم کم نشده بود...
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews876 followers
Read
September 25, 2015
آدم ها گاهی بدترین ایرادها را از خودشان می گیرند ولی تحمل شنیدن نصف آنرا از زبان دیگران ندارند. گفت آره ولی صداقت دارند. از لجم گفتم آدم ها پشت راست گویی و صداقت هم قایم می شوند. شوهر من هم این کار را می کرد. تا می گفتی بالای چشمت ابروست لحافش را می انداخت روی دوشش و می رفت دو متر دورتر می خوابید. بلافاصله دنبالش می رفتم چون مادرم سپرده بود هر بلایی هم سرت آوردند نگذار رختخوابت دو تا بشود. از نظر مادرم مهم ترین جنگ زندگی همین بود. ده سالی رختخواب دو نفره مان را حفظ کردم، اما بعدش دیگر راضی شدم رختخواب خودم را هم به او بدهم و خودم روی زمین لخت خوابیدم
Profile Image for Somia Teimouri.
8 reviews1 follower
September 17, 2014
برایم حس خاصی نداشت. شاید بخاطر خاطره بدی که از مردم تبریز دارم این کتاب برایم هیچ جذابیتی نداشت. فقط خواندم که تمامش کرده باشم.
7 reviews
October 7, 2017
همیشه فریبا وفی رو دوست داشتم
این رمان دوباره یادآوری کرد که چرا
توصیفات دقیق از سردرگمی ها و درگیری های آدم‏ های زخم خورده ما
Profile Image for Forough.
6 reviews
January 29, 2020
به همین سادگی و به همین زیبایی. کاش یاد بگیریم حرفامونو به زبون بیاریم نه اینکه تو دلمون نگه داریم.
Profile Image for Nazila.
11 reviews2 followers
April 26, 2021
کتاب صوتیشو گوش دادم و چقدر به جونم چسبید.
شاید منم به یکی مثل منظر نیاز دارم تا بیاد و با گذشته ام آشتیم بده.
Displaying 1 - 30 of 54 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.