'به مجنون گفتم زنده بمان 'عنوان مجموعهای است که در آنها خاطرات نزدیکان چندتن از شهیدان و فرماندهان دفاع مقدس فراهم آمده است .نخستین کتاب این مجموعه به شهید 'حمید باکری 'اختصاص دارد که شامل 15خاطره از همسر, همرزمان, دوستان و نزدیکان نامبرده, به ویژه از دوران جنگ و فداکاریها و شجاعتهای اوست .در صفحات پایانی عکسهایی از شهید حمید باکری به چاپ رسیده است .
"دیدم از چشمای حمید خون میاد داد زدم : حمید چشمات... ترکش خورده؟ خندید و برگشت زل زد به من و گذاشت خودم بفهمم بعد از دوشبانه روز کار و بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده... آن خون..." چه مسافتی باید طی بشه که شبیه شون بشیم! و چقدر دوریم... مروری اجمالی بر زندگی شهید به روایت همسر، دوستان و همرزمان
حمید باکری جوان با غیرتی که زن جوان و محبوبش و دو فرزندش رو به خدا سپرد و با تمام وجود جنگید و شهید شد و پیکرش برنگشت. اخلاص و شجاعت این دو برادر باکری و البته برادر سومش علی باکری که توسط ساواک شهید شد، مثال زدنیه.
از آن ها خواندن و شنیدن تجربه ای عجیب است برایم. کسانی که خیلی متفاوت اند. خیلی از ما دورند... اولین واکنشم این است که منکر شوم. مگر می شود در این دنیای سیاه کسانی باشند که برای دفاع از فرزندان دیگران از خانواده ی خود بگذرند؟ مگر می شود فرمانده ای آن قدر نخوابد که از چشم هایش خون بیاید؟ مگر می شود کسی توانایی این را داشته باشد که جنازه ی برادر تنی اش را (که جانش به او وابسته است) بازگرداند ولی این کار را نکند که میان شهدا تبعیض نشود؟ و مگر می شود کسی نامی از علی (ع) شنیده باشد و پیروانش را انکار کند؟...
خوب بود. ولی شخصا مجموعه ی "نیمه ی پنهان ماه" را ترجیح می دهم.