یادداشتهای روزانهٔ شاهرخ مسکوب را میتوان به سه بخش تقسیم کرد. بخش نخست از سال ۴۲ تا ۴۶ . یادداشتهای این دوره بیشتر کشمکشهای درونی و تنشهای عاطفی جوانی احساساتی است و سوز و گداز و دلباختگی او به زنی که خود «تقدیر دردناک و شیرین» زندگیاش میخواند. بخش دوم روزانهنویسیهای شاهرخ مسکوب در روزهای پرآشوب پیش از انقلاب شروع میشود و تا سال ۷۶ ادامه مییابد. بخش سوم یادداشتها نوشتههایی است که پس از سپردن خاطرات به ناشر برای چاپ، در سالهای آخر عمر، گاهگاه به قلم درآمده و برجا مانده است. یادداشتهای بخش نخست شامل روزهای جوانی و شور و هیجانهای روحی شاهرخ مسکوب برای نخستین بار در این کتاب به خوانندگان عرضه میشود.
شاهرخ مسکوب، روشنفکر، نویسنده، مترجم و شاهنامهشناس، در سال ۱۳۰۴ در بابل به دنیا آمد. دورهی ابتدایی را در مدرسهی علمیهی تهران گذراند و ادامهی تحصیلاتش را در اصفهان پی گرفت. در سال ۱۳۲۴ به تهران بازگشت و در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران در رشتهی حقوق فارغالتحصیل شد. نخستين نوشتههايش را در ۱۳۲۶ با عنوان تفسير اخبار خارجی در روزنامه« قيام ايران» به چاپ رساند. از ۱۳۳۶ به مطالعه و تحقيق در حوزهی فرهنگ، ادبيات و ترجمه روی آورد. پیش از انقلاب به خاطر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی چندبار راهی زندان شد. مدتی پس از انقلاب به پاریس مهاجرت کرد و تا آخرین روز حیات به فعالیت فرهنگی خود ادامه داد و به نگارش، ترجمه و پژوهش پرداخت. مسکوب در روز سهشنبه بیستوسوم فروردين ۱۳۸۴ در بيمارستان كوشن پاريس درگذشت. شهرت مسکوب تا حد زیادی وامدار پژوهشهای او در «شاهنامه» فردوسی است. کتاب «ارمغان مور» و «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» او از مهمترین منابع شاهنامهپژوهی به شمار میروند. مسکوب برخی از آثار مهم ادبیات مدرن و کلاسیک غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده است. از جمله آثار او میتوان به ترجمهی کتابهای «خوشههای خشم» جان اشتاین بک، مجموعه «افسانه تبای» سوفوکلس و تألیف کتابهای «سوگ سیاوش»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «مقدمهای بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، «گفت و گو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه»، «ارمغان مور»، «سوگ مادر»، «شکاریم یک سر همه پیش مرگ»، «سوگ سياوش در مرگ و رستاخيز»، «مسافرنامه»، «سفر در خواب»، «نقش ديوان، دين و عرفان در نثر فارسی»، «درباره سياست و فرهنگ» در گفت وگو با علی بنو عزيزی، «تن پهلوان و روان خردمند»، «مليت و زبان (هويت ايرانی و زبان فارسی) اشاره کرد.
مساله عوض نشده است. مساله همان است چون ما همان آدم هاییم. این را یادداشت های مسکوب در جوانی اش و بازخوانی نامه های هدایت به شهیدنورایی خوب بازتاب می دهد. اینکه ناآگاه بودن در اجتماعِ ریاکارِ نان به نرخ روز خور سرانجامش این چیزی است که می بینیم و زندگی اش می کنیم و آنقدر عفونت سراسری و همه گیر می شود که دیگر نه بوی آن را می فهمیم و نه دیگر متوجه می شویم در چه جهانی زیست می کنیم. اما وقتی ازش بیرون بیاییم و یا دستِ کم از دیدِ مثلن نوشته های مسکوب بازبینی اش کنیم چیزی بالاتر و درک ناشدنی تر از هول و هراس و افسردگی است. نفوذِ عقیده پرستی در ریزترین پاره های زندگی شخصی چنان برای مان عادی شده است که گویی دیگر به شکلی دیگر نمی توانیم حتا به آن بیاندیشیم و این به گمان من بزرگترین و هولناک ترین دستاوردِ فراگیری ایدئولوژی و کیشِ شخصیت در سرزمین ما و میان آدم های ماست. و دقیقن از بیرون نگاه کردنش بی اندازه لازم است. مانند بیرون ایستادن و تماشای سونامی که چگونه در بطن خودش همه چیز را در خود می پیچد و نابود می کند و این یادداشتهای در حال و هوای جوانی است اکنون بی ربط نیست اگر رخدادهای این ماههایی که چگونه گذشت را بازخوانی کنیم؛ اینکه نخواسته بودیم و نتوانسته بودیم سالیان بسیاری خودمان را به ندانستن و نفهمیدن بزنیم تا برسیم به اینجایی که سهمِ هر نفر ما از حیات حتا زیستن در تاریکی هم نباشد. به گمانم در این چند ماه بخشی از جامعه آغاز کرد دیدنِ از بیرون را به درون خود اگرچه با چشم هایی کم سو اما دیدیم که این توجه چگونه بسیاری از سست ترین بنیادهای به ظاهر ابدی را به تلنگری شُل کرد و مقدمه ای ساخته است برای فرو ریختنش پس یادداشتهای شاهرخ مسکوب اگر به ما بیاموزد نگاهِ بی واسطه به خودمان را، این را که دستِ کم خودمان را برای خودمان موشکافی کینم و در برابر خودمان با خودمان روراست باشیم یکی از بهترین راههاست برای آموختنِ شکستنِ طلسم تاریکی. طلسمی که اگر آگاهانه بازنشناخته باشیم اش در چرخه ی تکراری دروغ و فریب تا آن روزی که از قضا خیلی هم دور نیست و آغاز هم شده است باقی می مانیم و هیچگاه از بندهای دروغین سنت و مذهب رها نخواهیم شد باشد که با خودشناسی هرگز از یاد نبریم یک به یک انسان هایی را که در سرزمین خودشان برای پاک کردنِ عفونت، خون شان چه ناروا به زمین ریخت و ما لاابالی گونه فراموششان کردیم تا بازگردیم به حقارت زندگی ای که از اساس هیچگاه دوستش نداشتیم. و یاد کنم از مهسا امینی که هنوز تصویر مادرش که بر پیکر او بر گور خوابیده بود تصویری است که مرا وادار می کند که دست کم یک بار دیگر از خودم بپرسم، راستی ارزش زیستن در میان دروغ زنان چقدر است؟ زیستن در زمانه ی هیاهوی نیرنگ به چند می ارزد؟ و راستی آنهایی که هنوز سرشان در کثافتِ رستگاری ابدی فرو مانده است آیا می خواهند که سر بیرون بکشند از این گندابِ هزاران ساله؟ کاش که بشود گرچه امیدی هم نباشد
بیست و نهم اسفند ماهِ سالِ خون، سال دروغ، سال خشکسالی و فریب، سال سراسر بیزاری و کوچ. سال یک چهار صفر یک. تمام
اول عرض کنم وجه ممیزهی شاهرخ مسکوب «نثر» (یا آنطور که بعضی مینویسند: «قلم») او نیست که اگر حرف بر سر نثر باشد متفکران منحط خطرناکی داریم که نثر درستی دارند، اهمیت مسکوب به مواجهه با خودش و ایران و آگاهیِ تاریخی است و ممارستش در فهمیدن و جستن و بازجستن و تعارف نکردن در خیرهنگریستن به خویشتن. راهی که مسکوب از جوانی آغاز میکند (اگر حوالیِ کودتای ۱۳۳۲ را جوانی مسکوب حساب میکنیم) و تا آخر عمر رفت. در خاطرات کامشاد هست که روزی میخواسته برود انگلستان یا به هر حال بلاد فرنگ درسی بخواند و در نامهای طوفانی مسکوب سرزنشش میکند که «بمان و برای خلق محروم کارکن»، حالا برای ما خندهدار است ولی همین است جوانیِ مسکوبی که از قیود حزبی و تودهای میخواهد رها شود ولی خب کار میبرد و سالهای سال کار برد. «در حال و هوای جوانی» یادداشتهای روزانهی انسان بریده از تحزب چپی (و آگاه به خیانتهای توده) است، بریده از مذهب، بریده از نظام سنتی فکر و عمل، افتاده در خلجانی از عواطف و حس و غرائز جسمی، ولی راهیست که تا آخر رفت یعنی با دیدن و دقیق شدن در خود به مثابه «موضوع شناخت» بود که مسکوب به راه درستتری از آگاهیِ تاریخی رسید و در اواخر «روزها در راه» طوفانی در اوج است مثل حماسهای از پهلوانی که حتی شکست میخورد آخر کار ولی نبردش و پیروزیها و راهش «حماسه» است. دلمشغولیهای عاشقانه و تنانی مسکوب اینجا روشنتر است و بعدتر به اشاره رد میشود. این دو مسکوب نیست بلکه دورهی جویندگی مسکوب است و در «روزها در راه» آخرین روزهای این بازجستن است که یکی دو سال هم نمیشود و زود به جایی میرسد که تا آخر عمر میبینیم ازش. (امیدوارم کامشاد و الباقی فکری برای اسمهای مخفف و محذوف کتابهای مسکوب کرده باشند حیف است از دست برود. البته واقفم که باید وقتی از این نامها پرده برداشت که هیچکدام در قید حیات نباشند.)
چند کتاب در یک کتاب! -- مسکوب در یک بعد از ظهر سال ۴۲ تصمیم میگیره که یادداشت روزانه بنویسه. یادداشتهایی که میتونن تمرین نویسندگی باشن تا دچار تنبلی نشه و همزمان تاریخ رو هم ثبت کنن. این یادداشتها قرار نیست که به دست خواننده و مخاطب برسن(لااقل در زمان نوشته شدن اینطوری بودن) و همین باعث میشه که شبیه تداعی آزاد روانکاوانه، بیقید و راحت و درونی باشن. قلم مسکوب همون جادوی نوشتارهای جدی و مخاطبدار رو داره. طوری که خود نثر جذابیت ایجاد میکنه و خوندنش رو دلنشین میکنه. اما مسالهی مهمتر اینه که انگار یک آدم بزرگ مثل مسکوب پیش ما نشسته و با صداقت تمام داره حرف میزنه. نه از قضاوت میترسه نه از نام و ننگ.
اما چرا فک میکنم که این کتاب درواقع چند کتابه؟ هرچند یادداشتها روزانه نوشته نشدن اما ترتیب زمانی دارن. از این نظر ما با یک کتاب "داستان" طرفیم. داستانی که از زاویه دید اول شخص روایت میشه و ما کمکم بقیهی شخصیتهارو هم میشناسیم. داستان ابعاد عاشقانه داره، سفر داره، دغدغههای روزانه داره و واقعا به جایی میرسه که پایانبندی هم توش معنی پیدا میکنه.
وجه دوم کتاب "سفرنامه"ست. مسکوب شرح سفر ۹ماهه به اروپاش شامل شهرهایی از فرانسه و انگلیس و اتریش و ایتالیارو هم کم و بیش نوشته. چیزهایی که بهنظرش جالب یا احمقانه اومده. بناهای تاریخی و فرهنگ و تئاتر و غیره. و خوندنی هم شدن.
وجه سومش مواجه شدن با تاریخه. جایی که میتونیم ابعادی از زندگی اجتماعی و کاری و اداری و روابط افراد در اون زمان رو ببینیم. قطعا قطعهی بسیار کوچکی از تاریخه اما بازم قابل توجهه. -- مهمترین چیز کتاب اما مواجههی بدون واسطهی ما با درونیات بدون سانسور مسکوبه. مسکوبی که از علایقش به زنان مختلفی در گذر زمان حرف میزنه و کم کم یکی از این روابط تبدیل به عشقی عظیم و غیرقابل اجتناب میشه و بعد بیحوصلگیها و تنبلیها و کنارهگیری از زندگی به واسطهی ناکامی در اون عشق و مدام بالا و پایین شدن حسهاش رو میبینیم. امروز خودش رو با تمام جهان یکی میدونه چون چند ساعتی رو با معشوق سپری کرده و فردا مرداب راکدیه که آرزوی مرگ میکنه. فک نمیکنم آدمها حاضر باشن این بالا و پایین بودناشونو به این سادگی اعتراف کنن یا حتی ببینن. حتی درمورد سفر اروپا توی سفر مینویسه که اینجا دیگه چشم دل ندارم و فقط شدهام چشم سر و دارم به بیرون نگاه میکنم و بهتره که زودتر برگردم، بعدتر در تهران یاد سفر میکنه و میگه اونجا چقدر خوش بودم و کم دغدغه. -- آخرین نکتهی جالب این یادداشتها هم برام این بود که چقدر متفکرین و روشنفکرا کتاب میخوندن. مسکوب مخصوصا پیش از مشکلات عشقیش، در هر یادداشت با فاصلهی کمتر از یک هفته از یادداشت قبلی اشاره کرده که خوندن چه کتابهایی رو تموم کرده. واقعا جالب. -- انقد تعداد صفحاتی که علامت زدم زیاده که وسطاش با خودم گفتم اصلا باید بنویسم همهی کتاب. دوس داشتم یه بخشاییش رو بنویسم ولی بمونه برای بعد. --
کتاب رو تو سفر تموم کردم. بخشهاییش شبیه زندگی من بود. بخشهایی منو یاد بقیه انداخت. از کار و اداره و پول و زندگی و عشق. یاد تو هم افتادم. مخصوصا اونجاهایی که معشوق همهی دنیا بود و یک لبخندش(خیلی از لبخنداش تعریف کرده بود) دنیارو عوض میکرد اما دلش نمیخواست این لبخند رو ارزونی کنه. همین دیگه.
همین امروز کتاب رو تموم کردم و پر از احساسات مختلف و متناقضیام. به هیجان اومدم، غصه خوردم، ذوق کردم، قربون صدقه رفتم، گریه کردم و ... . برای خودمم عجیب بود که خاطرات پنجاه و چندسال پیش کسی رو بخونم و اینهمه منقلبم کنه. این کتاب یادداشتهای تقریباً روزانه مسکوب از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۶ است. این یادداشتها کاملاً متفاوت از کتاب روزها در راه بود. مسکوب جوانی رو میخوندم که پر از عشق و آرزو و نیروی جوانیه. بیشتر یادداشتها در مورد روابط عاشقانه و احساساتشه. مسکوبی عاشق که در مورد عشقش میگه: «او مثل هوا مرا احاطه کرده است.» و در مورد اضطراب، نگرانی، حسادت خودش نوشته. اصلاً دوست نداشتم کتاب تموم بشه.😥 و با خوندن این کتاب بیشتر عاشق شخصیت مسکوب شدم و چقدر درکش کردم و براش دل سوزوندم... پن: اینروزها رقیقالقلب شدم😅 همراه این کتاب کلی گریه کردم. ▪️ من شبی هستم که او ستارههای من است بی او ظلمت محض�� و در این تاریکی گم میشوم و دیگر حتی خودم را نمیتوانم بیابم و به دست بیاورم. ▪️ رفتیم تا وسطهای راه لواسان عاشقی کردیم و تا توانستیم در جادهی تاریک و خلوت لواسان همدیگر را بوسیدیم. نمی��دانم چهها گفتم فقط میدانم هیچ نمیتوانستم آنچه را که احساس میکردم بیان کنم. فقط میدانم که به او گفتم عمر من است یعنی که در او زندگی میکنم. رودخانهای هستم که او بستر من است و بی او قلب من هرز میرود. ▪️ در دنیا کمتر چیزی به زیبایی همآغوشی است در عشق و این وحشتی که از آن در ما راه دادهاند بند کثیفی است که انسان به دست و پای خود بسته است. انسان در هیچ موردی به اندازهٔ عشق شایستهٔ برخورداری نیست. و در هیچ موردی به این اندازه خود را محروم نکرده است. ▪️ محبت او منِ زمینگیر را به پرواز درمیآورد، با آرزوهایم یکی میشوم، به همان سبکی و آزادی و بینهایتی.
اینکه شاهرخ مسکوب را نمیشناسیم را شاید بتوان تقصیر آموزش و پرورش و سیستم غلط کتاب های ادبیات فارسی دوران مدرسه دانست. اینکه نامی از او نمیشنویم هم شاید به این خاطر باشد که حرفهایش در ایران پس از انقلاب به مذاق عدهای خوش نمیآمد و ناچار به ترک وطن شد. اما دریغ و افسوس از ما اگر در این زمان که دیگر فکرهایمان تحت تاثیر حرفهای معلمان و مدرسه نیست بازهم سراغ نویسندگان مطرح دوران معاصرمان نرویم. برای اینکه مسکوب بخوانیم لزومی ندارد مانند او که شاهنامه پژوهی حرفه ای بود به فردوسی علاقه داشته باشیم، هرچند بیشتر کتابهایش جستارها و نوشتارهایی پیرامون شاهنامه و ادب فارسی ست اما در این بین کتابهایی برای دیگر افراد نیز پیدا میشود. «در حال و هوای جوانی» قسمتی از روزانه نویسی های مسکوب در سال های ۴۲ تا ۴۶ است که به کوشش دوست صمیمی او، حسن کامشاد (مترجم کتاب دوست داشتنی دنیای سوفی) در انتشارات اچ اند اس مدیای لندن منتشر شده است. این یادداشت های شخصی در ابتدا ممکن است پراکنده و یا حتی حوصله سر بر به نظر برسند اما کافیست چند صفحه ای تحمل کنید تا در جریان کشمکش ها و تنش های عاطفی دوران جوانی او قرار بگیرید. آن وقت است که خواندن سوز و گداز و شرح دل باختگی او به زنی که خود «تقدیر دردناک و شیرین» زندگی اش میخواند شما را تحت تاثیر قرار خواهد داد و مجذوب کتاب خواهید شد. زبان شیرین و قلم گیرای مسکوب، حتی اگر در بدترین حالت چیزی از عشق ندانید، شما را تا آخرین صفحات به دنبال خود خواهد کشید. از متن کتاب: «این دوستی سرشار از سودا مرا از خودم نجات میدهد. احساس میکنم که دیگر در این ماه ها آدم مبتذلی نیستم، در من هزار باغ و هزار نگارخانه چین شکفته است. چه روح زیبایی دارم! به …ت گفتم گاه شک میکنم و میگویم نکند این حالت های خودم را دوست دارم نه ترا. ولی درست نیست. به هر حال باران اوست که بر کویر بایر من باریده و گل و گیاهی سرکشده …» . . «دیروز زمان درازی با …ت بودم. چندان صحبت نکردیم. فرصتی نبود. تمام وقت در آغوش من بود، نوارشش میکردم و میبوسیدمش. مثل اینکه همه ی دنیا، روح جهان در دست های من بود. سرشارم و زندگی در من بی تابی میکند، مثل دریایی که موج میزند و لبریز میشود. امروز هم نیم ساعتی با …ت بودم. برای من دیدار او بهشت است، آزادی است، آزادی از تنگنای خود و پیوستن به جهان، هماهنگ شدن با روزگار و با گام های گذرایش همراه شدن مثل ماهی آسوده ای در رودخانه ای آرام. عشق چه نعمتی است، چه قدر خوب است.»
با این کتاب دوسال زندگی کردم. عاشق مسکوبم و عاشق کلمات جوانی و بزرگسالیش. نمیتونم قضاوتش کنم ولی چقدر نمیشه آدمها رو شناخت. عاشق مسکوبم و عاشق هرچیزی که مینویسه. وقتی راجع به وقایع سیاسی مینویسه، وقتی راجع به کتابی که خونده مینویسه، وقتی راجع به بچههاش مینویسه و حالل وقتی راجع به عشق نوشته. نمیتونم از شوریدگیِ متنش نگم اما خب روزنویسهاش بوده و روزنویسهای هیچ کس کامل و منسجم نیست. شاهرخ عاشق آدم جالبی بوده و این قسمت از شخصیتش رو هم دوست داشتم.
همیشه کتابهای بیوگرافی که به این سبک( روزانه نویسی ) نوشته میشن برای من چالب بوده. تصویری بی پرده از روشنفکر برجسته در اون زمان در این کتاب به ما ارائه شده. تصویر روشنفکر جوان و هر آنچه که اون رو در اون سالها درگیر کرده از نظر عاطفی و اجتماعی.
یک گزارشِ دلیِ صادقانه از عهد شباب،.به دور از خودسانسوری های معمول.به تصویر کشیدن "خود" آن چنان که بود و هست،با تمام نقاط قوت و ضعف، آرزوها و نیازها، امیال عالی و دانی.آیینه ای در برابر وجود... جایی در کتاب مسکوب می گه (نقل به مضمون) "چرا آدمی که از محدودیتها و ضعف های جسم و تن خود در رنج و عذاب است، از مواهب و خوشی های آن بهرهمند نشود؟"
مسکوب جوان، نه به سرخوردگی روزها در راه، همچنان کمی امیدوار به رستگاری، در کشمکش با امیال، با عشق، با جامعهای در حال پوست انداختن، با غرب و بنیانهای فکریاش، و با «دیو» درونش. سانتیمانتالیسم گاه و بیگاهش را میشود به طنز روان و صداقت گزندهاش بخشید. از مسکوب بیشتر از هر فارسینویس دیگری نوشتن یاد میگیرم.
خوندن این کتاب باعث شد من به این فکر کنم که چرا ممکنه بخوام روزنوشتهای کسی رو بخونم به صورت کلی. ببینید سهتا حالت وجود داره. یا طرف برامون آدم جالبیه. مبارز سیاسی بوده، نویسنده بوده، خواننده بوده و کلا یه کسی بوده که دوست داریم بدونیم روزمرهش چطور میگذشته. کنجکاو و فضولیم نسبت به زندگیش. که خب من چون فقط یدونه سوگ مادرو از مسکوب خونده بودم و کتاب دیگهای ازش نخوندم، متاسفانه اینو نداشتم. حالت بعدی اینه که طرف تو دورهی تاریخی مهمی زندگی میکرده که ما در موردش کنجکاویم. و خب نقش فعالی هم داشته و مثل یک مشاهدهگر فعال درمورد وقایع روزمرهش تو اون دوره نوشته. مثل چیزی که احتمال میدم روزها در راه باشه. اینجا این شکلی نبود. مسکوب اولا که خیلی حرف نمیزنه درمورد دور و برش و حرف هم بزنه انقدر ایگوی چاق و چلهای داره، آدم دوست داره بالا بیاره. در نهایت روزنوشتهای یکی رو ممکنه بخونیم چون نثرش رو دوست داریم. من به همین امید اومدم در حال و هوای جوانی رو بخونم. انقدر نثر سوگ مادر رو دوست داشتم که ترغیب شدم این یکی رم بخونم ولی متاسفانه نثر در حال و هوای جوانی این شکلی نیست. خیلی بهنظرم مصنوعی و ساختگی اومد و اینجا هم من چیزی کاسب نشدم. نهایتا اگه حوصله دارید کشمکشهای یه ماجرای عاشقانه رو بخونید شاید بد نباشه. اونم البته این شکلیه که ای وای امروز تلفن نزد، عه امروز بهم گفت چرا اون روز تلفن نزد، اصلا دیگه من قهرم، نه نه فکر میکنم دنیام با فلانی یگانه شده. ماجرای عاشقانهش هم این شکلیه. در کل «خیلی برام جالب نبود» و همش حس میکردم کاش یه چیز مفیدتری میخوندم، اونم تازه من که هم چرت و پرت زیاد میخونم، هم زیاد میبینم. ولی خب حداقل چرت و پرت سرگرمکننده. این سرگرمکننده هم نبود.
کتاب روایتگر روزهای شاهرخ مسکوب؛ نویسنده و جستارنویس ایرانیست در دهه چهل. از آنجا که هم به حالوهوای ایران دهه چهل علاقهمند شدهام و هم نثر مسکوب را بسیار میپسندم این کتاب را خواندم. این کتاب از آنجا که به لحاظ زمانی روایتگر روزهای پیش از کتاب (روزها در راه) است میتواند مقدمه خوبی برای خواندن مهمترین و خواندنیترین کتاب مسکوب باشد. اگرچه که پختگی روزها در راه را در نثر مسکوب در این اثر نمیتوان یافت. کتاب از نیمه به بعد، با ورود شخصیتی که مسکوب او را ...ت میخواند، رنگ و بویی دیگر میگیرد. عشق نافرجام او به این زن، جستارها را تبدیل به رمانی عاشقانه میکند و چالشهای دو سوی این عشق، کتاب را خواندنیتر و ریتم مطالعه را تندتر مینماید (هرچند که از همان اوایل روایت میتوان فرجام این عشق را که در صفحه پایانی کتاب عنوان میشود، حدس زد)
خاطرات خواندنی کتاب از مطالعات مسکوب و نظرش درباره پارهای از کتابها یا مولفین و چهرههای فرهنگی بسیار دلنشیناند. مخصوصا خاطرهای که از بحث بر سر شعر امروز با سایه و کسرایی مطرح میکند.
“مواجهه با خویشتن خویش” شاید پررنگترین ویژگی مسکوب است که از یادداشتهای او برمیآید. در حال و هوای جوانی یادداشتهای روزانه مسکوب است در سنین ۳۸ تا ۴۲ سالگی. تصویری که از او در این کتاب میبینیم، تصویر جوانی است که خود را در مقابل سنت، مذهب و هرچیز دیگری قرار میدهد که به قول خودش او را از برخورداری از عشق منع میکند… چرا که انسان به اندازه هیچ چیز جز عشق، شایسته برخورداری نیست و از هیچ چیز جز عشق به این اندازه خود را محروم نکرده است…
عشق چیز زیباییاست و اگر هم زشتیهایی داشته باشد،فینفسه با زشتی ناسازگار است.حتی اگر بخواهم هم نیز نمیتوانم با شرمو سرافکندگی عاشق باشم.این تحقیر را نمیتوانم بپذیرم.پس چه باید کرد؟ راه من کجاست،چاره من چیست؟ کیست که بتواند مرا از این سرگردانی برهاند؟ فقط برایاینکه زیباست؟ مگر زیبایی در دیگران مردهاست؟ نکند که من هم خودآزارم.برای همین زنی را دوست دارم که بیشتر از هرکس آزارمداده است؟شاید بدبختی پنهان اوست که همدردی مرا برمیانگیزد و من دوست دارم که وجودم درد کسی را درمان کند؟شاید هم هیچیک ازاینهانیست،خودخواهی سختکوشم که میخوام همیشه ماهی لغزان را در تور خود داشته باشم،و شاید همه اینها باهماست.میدانم.سردرگم و پریشانم.
یکسوم پایانی کتاب بهقدری امروز آشفته و اذیتم کرد و رُسم رو کشید که باورم نمیشه. نیاز دارم زمان بگذره تا بتونم دوباره بهش برگردم و ریویوی درست بنویسم.
اینکه در دههی چهل، مرد چهل سالهای با یک فرزند و یک ازدواج ناموفق هنوز آنقدر خود را «جوان» میدانسته که هر روز از «جوانی» کردنهایش بنویسد، کارمندی باشد که دورهای زندانی سیاسی بوده و در نهادی دولتی مشغول به کار باشد و آنقدر عادی باشد که به ماموریتهای چندین ماههی دولتی خارج ازکشور فرستاده شود، هیچ حرفی از تورم و ترافیک و آلودگی در طول چندین سال یادداشت روزانه نباشد، شاید جالبترین دریافتهای من از این کتاب بود. خیلی خامتر از «روزها در راه». که البته طبیعیست.
من خواندن یادداشت های روزانه مسکوب را با این کتاب شروع کردم و هنوز روزها در راه را نخوانده ام اما صراحت و شفافیت نثر مسکوب را در این کتاب بسیار می پسندم. همچنین نظم و دسیپلین فکری او در مطالعه و تحقیق در یادداشت های او هویداست و می تواند برای هرکسی الگو باشد. خصوصا شروع این کتاب و شرح روابطش با زن ها بسیار متفکرانه و صریح است. مسکوب در این کتاب موفق می شود علاوه بر شرح درونیات تصویری زنده از اوضاع اجتماعی ایران در آن سالها بدهد.خواندن این کتاب را به دوستان توصیه میکنم خصوصا از این لحاظ که عنوان جوانی ممکن است مخاطب را به این تصور واهی برساند که یادداشت های مسکوب در این سالها از ارزش ادبی و فکری چندانی برخوردار نیست. این تصور کاملا غلط است.
داستان حدیث نفس مسکوبِ جوان است از خلال سالهای 42 تا 46 یاددشت های روزانه او که در آن بیشتر روایت اوست از عشق پر سوز و گداز سالهای جوانی اش؛ سه نقطه ت، زنی که گویی تمام شش سال زندگی مسکوب در آنها سالها فقط به مدد حضور و بودن او معنا پیدا میکند چنان که هرآنچه غیر اوست را به حاشیه میبرد و سراسر روایت این عشق از زبان فرزانه ای چون شاهرخ مسکوب چنان عمیق، شیرین و بدیع است که خواندنش چون شراب نابی است که شیره جان آدمی میشود.
دوست داشتن زندگی مرا از تباهی و ابتذال نجات میدهد مسکوب را باید خواند تک تک کلماتش را روزها در راه و در سوگ مادر چیز دیگری بود نابتراما در حال و هوای جوانی مسکوبی است درگیر و ناتوان شبیه همه چهل ساله های عاشق سردرگم دوستش داشتم اما نویسندگی ندارد نه مثل روزها در راه به تو میآموزد نه مثل سوگ مادر منقلب میکند فقط همراهش میشی
پیشنهاد نمیکنم به چند دلیل: نویسنده آشفته است و این آشفتگی را در یادداشتهای روزانهاش! هم میشود پیدا کرد. به قول خودش قرار نیست از این دفتر چیزی دربیاید. تمرین نویسندگی است. پس توقع بیشاز این نداشته باشید. در حد تمرین نویسندگی هم نیست البته. چون فراوان سهنقطه دارد و نویسنده از ترس برملا شدن حقایقی، اسمها را پنهان نگاه میدارد. -خودسانسوری ناگزیر- ناگفته نماند برای کسی که پیگیر زندگی و افکار شاهرخ مسکوب در آن مقطع است، خواندش خالی از لطف نیست.
طبیعتا موضوع کتاب را خیلی پسندیدم اما چیزی که علاوه بر دانستن احوال درونی یک آدم دیگر ، و گاه گاه نوشتههای درخشانش جالب بود رفتار و خواستههایش به عنوان مرد روشنفکر و تحصیلکرده ایرانی در برابر زن بود. رفتار درمانده بین این که آیا این زن همراه و همسنگ اوست یا همان معشوق سنگدل و بیوفای اشعار سنتی. زنی که آدم نمیداند چرا با بقیه فرق دارد اما لابد یک فرقی دارد! و مردی که حق دارد پی و رد زن را بگیرد و دایم به او مشکوک باشد و هر حرکت او حسادتش را تحریک کند و به خودش حق بدهد همینطور باشد و بماند.امیدوارم همینطور که روزها در راه را میخوانم ببینم که این مرد به آدم دیگری در برابر زنها بدل بشود و در ضمن گرد و خاک نثرش هم کمتر بشود.
"ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭙﺬﯾﺮم که ﻋﺸﻖ ... ﻣﺮده اﺳﺖ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ آن را در ﺧﻮد ﺑﮑﺸﻢ. ﺑﺎز هم به ﯾﺎد ﺗﻮرات ﻣﯽاﻓﺘﻢ که ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «هر ﭼﯿﺰ را زﻣﺎﻧﯽ و هر ﻣﺮادی را دوراﻧﯽ اﺳﺖ... زﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮای ﺗﻮﻟﺪ و زﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮای ﻣﺮگ. زﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮای ﻋﺸﻖ ورزﯾﺪن و زﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮای کینه ورزﯾﺪن ...» اﻣﺎ اﯾﻦﺟﺎ هم در ﺑﺮاﺑﺮ ﺗﻮرات ﻣﯽاﯾﺴﺘﻢ. کینه را به دل راه نمیدهم ﭼﻮن ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﺎر ﺑﯿﺶ از ھﺮ ﭼﯿﺰ ﺧﻮد را ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺮدهام. ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﺧﻮدم را ﻣﯽﮐﺸﻢ و ﺑﺤﺮان را از ﺳﺮ ﻣﯽﮔﺬراﻧﻢ ﺗﺎ دوﺑﺎره ﺳﺘﻮن پاهایم را از زﯾﺮ ﺗﻨﻢ اﺣﺴﺎس ﮐﻨﻢ. ﺑﺪا ﺑﺮ ﻣﻦ که هر روز ﺑﺎﯾﺪ زﻧﺪﮔﯽام را از ﻧﻮ آﻏﺎز ﮐﻨﻢ."