دکتر کرژنتسف، پزشک حاذق و نویسندهٔ شیفتهٔ ادبیات، ناگهان به سرش میزند تا برای یافتن پاسخ یک پرسش ذهنی، صمیمیترین دوست خود، ساولف را به قتل برساند. از سویی نیز، ساولف فقط رفیق شفیق او نیست. او همسرِ تانیاست، زنی که پیشنهاد ازدواج دکتر کرژنتسف را رد کرد و در دل او کینهای کاشت. دکتر کرژنتسف برای اینکه مقصودش را عملی کند، نقشهای میچیند که مو لای درز آن نمیرود. او خودش را به دیوانگی میزند و این ماجرا را بهگونهای صحنهآرایی میکند تا جنایتش محصول نوعی جنون آنی بهنظر برسد… او که حالا دستگیر و در آسایشگاه روانی بستری شده، پزشکانِ زبدهاش را در طول تحقیقی روانشناختی-جنایی با این سوال دشوار روبرو کرده است: آیا بهراستی عمل قتل محصول جنون او بوده یا جنونِ او خود حاصلِ این قتل است؟
Leonid Nikolayevich Andreyev (Russian: Леонид Николаевич Андреев; 1871-1919) was a Russian playwright and short-story writer who led the Expressionist movement in the national literature. He was active between the revolution of 1905 and the Communist revolution which finally overthrew the Tsarist government. His first story published was About a Poor Student, a narrative based upon his own experiences. It was not, however, until Gorky discovered him by stories appearing in the Moscow Courier and elsewhere that Andreyevs literary career really began. His first collection of stories appeared in 1901, and sold a quarter-million copies in short time. He was hailed as a new star in Russia, where his name soon became a byword. He published his short story, In the Fog in 1902. Although he started out in the Russian vein he soon startled his readers by his eccentricities, which grew even faster than his fame. His two best known stories may be The Red Laugh (1904) and The Seven Who Were Hanged (1908). His dramas include the Symbolist plays The Life of Man (1906), Tsar Hunger (1907), Black Masks (1908), Anathema (1909) and He Who Gets Slapped (1915).
امروز خواستم کتاب تنگنا رو که اخیرا خریده بودم بخونم. کسانی که جزو دوستان گودریدز من باشن، احتمالا بدونن که من چقدر آندرییف و نثرش رو دوست دارم. تقریبا همه کتابهای آندرییف که بهفارسی ترجمه شده رو خوندم و از خوندن تکتکشون هم لذت بردم.
انتظار نداشتم این نوولایِ تقریبا ۱۰۰ صفحهای بتونه اینقدر زیبا و گیرا باشه. همیشه وقتی آندرییف بهذهنم میاد اولین کلمهای که با اسم این نویسنده بهذهنم میاد "مالیخولیا" هستش. و باز هم باید بگم که این مالیخولیای ناب از جنس لیانید آندرییف در تکتک سطور این کتاب جولان میده.
داستان درباره دکتر آنتون ایگناتیف کرژنتسف هستش که دچار قتل شده. و الان در بیمارستان روانی بستری و تحتنظر هستش. فرم داستان در قالب هشت یادداشت از دکتر کرژنتسف هستش که افکار پریشان و روایتهای ضد و نقیض خودش رو از قتل، انگیزه خودش برای قتل، و رویدادهای فرعی دیگه میگه.
راوی این کتاب راوی غیرقابلاعتمادی محسوب میشه که قبلا هم در کتاب یادداشتهای اینجانب آندرییف و نازنین داستایفسکی هم دیده بودم. حرفهایی که راوی میزد خیلی اوقات در تضاد با یکدیگر بودند. راوی مانند شخصیت راسکولنیکف اعتقاد داشت که مجاز هست افرادی که سودی ندارند را راحت بهقتل برساند و هیچ عذاب وجدانی هم بابت اینکار نداشته باشد. و حتی به راسکولنیکف بابت ضعیف بودن بعد از انجام قتل کنایه میانداخت. ولی خودش هم بعد از مرتکب قتل دقیقا دچار روحیات مشابه راسکولنیکف شد.
سوالی که تا آخر کار ذهن دکتر کرژنتسف را مغشوش کرده بود این بود که:"قتل محصول جنون است یا جنون محصول قتل؟" و دائما مثل آونگی که بین دو نقطه در جریان است، بین دو فکر دچار وسواس ذهنی شده بود که آیا تظاهر بهجنون کرده تا قتل کند یا واقعا مجنون بوده و قتل انجام داده است.
استاد گلکار در ریویوی این کتاب بهصورت خلاصهوار گفته بودن که این اثر آندرییف عصاره تمامی آثار داستایفسکی هست. با اینکه تمامی آثار پیامبر ادبیات را نخواندهام، ولی با خوندن این اثر یاد تکتک آثاری که از استاد داستایفسکی خونده بودم افتادم.
ترجمه کتاب هم بهشدت جذاب و گیرا بود. با تشکر از مترجم کتاب جناب بهرامی!❤️
پ.ن: تکتک سطور این کتاب ارزش آوردن در بخش زیر رو داشتن ولی طبیعتا نمیشه کل کتاب رو آورد، و صرفا جملات و تکههایی رو میآورم که واقعا زیبا بودند.
امتیاز من بهاین کتاب: ۵ از ۵
"وقتی زنی عاشق میشود، دیگر درک کردنش ممکن نیست."
"جهان زنان باهوش کم بهخود ندیده است، زنان خوب و مستعد، اما هنوز مانده تا زنی عادل بهخود ببیند."
"زیبایی غریبی هست در موجود زندهای که اجزایش با هماهنگی خارقالعادهای با هم کار میکنند. و مرگ، مثل بیماری، مثل سالخوردگی، چیزی نیست مگر بر هم زدن این هماهنگی و به زشتی کشاندن آن زیبایی."
"وحشتناکآورترین چیز برای قاتل و جنایتکار پلیس نیست، دادگاه نیست، خودش است. خودش و عصبهایش و طغیان تکتک سلولهای بدنش که تا قبل از قتل دستآموزِ عرف و سنتهای آشنا بوده."
"غیراجتماعی بودن نسبی من میتواند بهمردمگریزی تعبیر شود، مشخصهای که البته نشانهی عقل سلیمی است که تنهایی و خلوت با خودش و کتابهایش را به معاشرتهای بیهوده و گفتوگوهای پوچ ترجیح میدهد."
"اگر تقدیر بشر تکیه زدن بر جایگاه خداوندی باشد، ارکیهی پادشاهیاش کتاب باید میبود."
"اگر میخواهید از سطح هنر من مطلع شوید، همین بس که بدانید هنوز الاغهای بسیاری آن بیرون هستند که مرا بیریاترین و صادقترینِ آدمها میدانند. و این شاید برایتان عجیب بهنظر برسد که من نهتنها در فریفتن این الاغها—این کلمه را بدون منظور بدی میگویم—بلکه حتی در فریب دادن انسانهای باهوش هم همیشه موفق بودهام. اما دو طبقه از موجودات ردهپایین هستند که هرگز نتوانستم اعتقادشان را جلب کنم. اشارهام بهسگها و زنهاست."
"اگر تقدیر بشر تکیه زدن بر جایگاه خداوندی باشد، اریکهٔ پادشاهیاش کتاب باید میبود."
"تنهایی من بهغایت وسیع و سخت خوفانگیز است. پیشِ رو، پشتسر، به هر جا که نگاه میکنم جز خلئی بیمنتها نمیبینم. این تنهایی هولانگیزِ کسی است که میزید، میاندیشد، احساس میکند و به طرز درکناپذیری تنهاست."
"بهروشنی حس کردم که غریبهای در میان جمعم و تنها در سراسر جهان. دیدم که تا ابد گیر افتادهام در تنگنای ذهن خویش و زندانیام در پیالهٔ سر."
"این وضعیتِ تنهایی خودم را دوست دارم که سبب شده چشم احدی هنوز به غارها و ورطههای تاریک درونم نیفتاده باشد، که دیدنش هر تنابندهای را گیجوگول میکند."
"تا وقتی ساکن کاسهٔ سر خودم بودم، منویات و شخصیت خودم را داشتم و طبق نقشههایم رفتار میکردم و به خیالم ارباب خودم بودم. اکنون اما میبینم که نه ارباب، بردهای بیش نیستم، حقیر و بیاختیار."
"دشمنانم در اندرون خودم بیصدا و مرموز، گوشتاگوش، محاصرهام کردهاند و راه نفس را لحظهبهلحظه بر من بیشتر میبندند؛ به هر جا میروم با مناند. در برهوتی پهناور، چنان تنها هستم که راز دلم را حتی به خودم هم نمیتوانم گفت. بیش از همه، به خودم بیاعتمادم. این انزوای جنون است و حتی راهی هم برایم نمانده تا بدانم کیستم. در خویشتنِ خویش تنهایم."
"فریادهایم راهی به بیرون ندارد و اگر هم داشته باشد، کیست آن که قدرتی برای نجات من داشته باشد؟ هیچکس. کسی قدرتمندتر از من نیست و کسی جز خودم دشمن «من» نیست."
میشه گفت این رمان کوتاه شباهتهایی داره با یادداشتهای زیرزمینی داستایفسکی. یه مرد تصمیم میگیره صمیمیترین دوستش رو بکشه، ولی برای اینکه گیر نیفته، اول خودش رو به دیوونگی میزنه. بعد از اینکه کار رو میکنه، شروع میکنه به واکاویِ عمیقِ دلیلهاش و آخرش گیر میکنه به همون سؤال اصلی: آیا دیوونهبازی درآوردم که بتونم بکشم، یا واقعاً چون دیوونه بودم این کارو کردم؟
شخصیت اصلی اعتقادی به خدا نداره و هیچ معنایی توی این دنیا پیدا نمیکنه. از این نظر شبیه ایوان کارامازوفه، ولی با خیلی از شخصیتای دیگهی داستایفسکی فرق داره. با این حال، دقیقاً نمونهی اون جملهی معروف ایوانه: «اگه خدایی نباشه، همهچیز آزاده.» و روایت این کشمکش، اونم به زبان خود شخصیت، استادانه و تکاندهندهست
راسکولنیکوفِ ثانی؟ از تقبیحِ دیگران به همدلی در فهم!
0- آندرییف در تنگنا، در قالب هشت یادداشت، درگیریهای روانی دکتر کرژنتسف، پزشک قاتل، را نشان میدهد. کتاب از لحاظ روایی و داستانی آنچنان که باید انسجام روایی چندانی ندارد و از نظر پیرنگ آنچنان داستان پر تعلیق و کششی تعریف نمیکند (به صورت کلی آندرییف داستانپرداز قهاری نیست)، اما از حیث زبان شاعرانهٔ ادبی، تصویرسازی، بیانِ واگویههای روانیِ شخصیت و ساختِ یک شخصیتِ روانی، استادی خود را نشان میدهد. 1- از ویژگیهای مهم دکتر کرژنتسف این است که فرهیختهفردی است همانگونه که راسکولنیکوفِ جنایت و مکافات چنان است که میدانیم. دکتر کتابخانۀ بزرگی دارد، اهل مطالعه و تعمق است، نظراتی سنجیده (؟!) در باب عالم و آدم دارد و در همین تصویری که از خود و جهان دارد قتلها و خودش را توجیه میکند. دکترِ ما رواننژند و دیوانۀ قاتلی است که برای توجیه خود و قتلهایش به فلسفهبافی دست میزند. به بیانی، آندرییف یک قاتلِ فلسفهپرداز دیگر خلق کرده است! 2- کرژنتسف زیاد به سیرِ اندیشه در ذهنِ خود ارجاع میدهد. از استعارههای مختلفی در این مسیر استفاده میکند، برای مثال گویی اندیشه برای فردی چون او به مانند انبوهی از مارهای در همپیچیده اند که در جمجمۀ او در هم میلولند! آندرییف میخواهد یک درامِ روانشناختی از یک قاتل بنویسد که خودِ آن شخص با یادداشتهای خود راویِ وقایع باشد و استفاده از استعارههایی مانند مارهای در همتنیده که شلوغیِ ذهنِ شخصیتِ روانپریشِ ما را نشان بدهد، اهمیتِ زیادی دارد. 3- آندرییف در آثارش به صورت واضح و مشخصی را روایتگری بازی میکند. در آثار او بسیار پیش میآید که راوی با خوانندۀ اثر سخن بگوید؛ داستان از هم گسیخته و نامرتب باشد و خواننده التفات پیدا کند که یک راویِ دیوانه قرار نیست داستانی منسجم به ما تحویل دهد؛ راوی به ما دروغ بگوید و بسیار آرام و البته وقیحانه ما را فریب بدهد و بسیاری تکنیک دیگر. آندرییف بسیار از این تکنیکها در آثار خود استفاده میکند و این استفاده را نیز به نیکی بلد است. 4- به ذهن و ذهنیاتِ شخصیت ارجاع بدهی و با روایتگری بازی کنی. همین است که میتوان آندرییف را به نوعی یک نویسندۀ مدرنیست دانست. البته آندرییف آگاهانه سعی میکند خود را بیرون از مکاتب و ایسمها تعریف کند. به بیانِ دیگر میتوان رگههایی از مدرنیسم را در او دید، هرچند او خود را بیرون از ایسمها معرفی میکند. پینوشت: جالب است، تعداد آثار بسیار بسیار معدودی به انگلیسی که به صورت تکنگاری و مستقیم به آندرییف پرداخته باشند وجود دارد. از میان این آثارِ معدود، کتابِ « A Semiotic Analysis of the Short Stories of LEONID ANDREEV 1900-1909» که اسفتن هاچینز در سال 1990 نوشته است را خوب اثری یافتم و در مورد همین داستانِ تنگنا (به روسی: Мысль که Mysl تلفط میشود) تحلیلهای جدی و خوبی داشت. برای این مرور هم تاحدی از این کتاب استفاده کرده ام.
یه ذره از کتاب میزنم بیرون: 5- مسئله این نیست که [با لحنِ تمسخرآمیز و برجعاجنشینانه خوانده شود] «چرا فلان نویسنده خوانده میشود با اینکه در دنیا (کجاست دقیقا؟) آنچنان که در ایران مهم شده است اهمیت ندارد؟» مسئله این است که چه میشود که یک نویسنده در یک جهان زبانی/فکری مهم میشود. همین هفتۀ گذشته دم در دانشکده با یکی از خلق الله داشتیم در این مورد حرف میزدیم. دوستمان این سخن را گفت فلذا العهده علی الراوی: جلسهای بوده است از این جلساتی که در دانشگاهها برگزار میشوند. یکی از سخنرانهای آن جلسه، گفته است (نقل به مضمون): «کلا ترجمه تو ایران عقب است. کارل اشمیت که در دهۀ 70/80 میلادی بورس بوده است الان دارد توی ایران ترجمه میشود.» تلویحا نیز قصدشان این بوده است که داریم نمیفهمیم چی کار میکنیم و این مورد زشت است! رندی از آن جمع سر برآورد (فدایی مهربانی) و گفت: «آقا بحث در عقب و جلو افتادن نیست! اشمیت چرا مهم است؟ در کدام بخش از علوم سیاسی مهم است؟ الهیات سیاسی! خب، از مسئلههای مهم اندیشه سیاسی در ایران امروز چیه؟ الهیات سیاسی. پس منطقی است که برویم سراغ کارل اشمیت!»
حال این یک مورد از هزاران مورد است. ژست میگیری که چرا انقدر از متفکرهای چپ ترجمه میشود. ژست میگیری که چرا این همه کار از فوکو ترجمه شده است ولی بسیاری از متفکرها و مکتبهای فکری دیگر ترجمه نشده است! بدیهیِ بحث این است که کمتر غر بزن و بر تلاش بیافزا و خود کمر همت بر پر کردن خلاء ببند، اما یک مرحلۀ جدیتر این است که: «چه میشود که فلان نویسنده در فضای جهانِ ترجمه/فکری فارسی بیشتر مورد توجه قرار میگیرد؟» یعنی غر نزن، سعی کن فهم کنی شرایطی را که در آن فوکو در چندین دهه برای عدهای در ایران آنچنان مهم بوده است که بیافتند دنبالش. امیدوارم توانسته باشم موضع خود را شفاف کنم.
6- ادبیات هم تقریبا همین است. هاینریش بل به عنوان یک نویسندۀ ترند در ایران که اسم عقاید یک دلقکاش آن را هر بنیبشری شنیده است فکر نکنم انقدر مهم باشد که گوته، توماس مان و هولدرلین برای ادبیات آلمان مهم اند! بحث این نیست که بنشینیم از برجِ عاجِ سوادِ لایزالِ خودمون علیه خلقِ مظلومِ بیاندیشۀ فلانفلانشده، احکامِ اخلاقی و تحکمی صادر کنیم که: «آخه هاینریش بل میخونی؟»، «کافکا خوندی اومدی سراغ این؟» و خرواری ترهاتی از این دست. این نگاه، از چیزی جز این نیامده است که گویی خود را ایزدی فرض کرده ایم که باید با نزول آیاتی از کرامات و معارف خود، این خلقِ هبوطیافتۀ مفلوک را هدایت کنیم! شاید موضع صحیح این است که جای برچسبزنی و انگِ ترندپرست بودن سعی کنیم بفهمیم چه میشود که یک اثر در یک جامعه انقدر خوانده میشود؟ جامعه چه اضطرابی از خود را در اثر دیده است؟ شخصیتِ داستان چه نسبتی با دلشورههای افراد جامعه دارد و خرواری دیگر از این همدلیها در فهم!
وسطنوشت: در ضمن بدیهی است که صنعت نشر و بازاریابیِ آثار باعث کژتابیهای در بحث هست، اما آنچنان اساسی و مهم نیست! بعید میدانم قدرت مارکتینگ چنان باشد که انسانِ خردمندِ هراریِ ممنوع شده همچنان خوانده شود. جامعه چیزی را در روایتِ هراری از تاریخ دیده است که به سراغش میرود.
7- بحثِ من، سطحی فردی هم دارد. ملتفت هستم باید خیلی از ادبیاتِ روسیه را رد کرده باشی که به آندرییف برسی. بتهای ادبیات روسیه از پوشکین گرفته است تا تولستوی و داستایفسکی و... را باید رد کرده باشی که آندرییف به چشم بیاید، اما برای من مسئله چنان نیست که خود را تخطئه کنم که «یابوجان! شما علاف و بیکاری که کنتراتی افتادی دنبالِ آندرییف خواندن؟»، بلکه بحث این است: «به خودت نگاه کن. چه شده است که هر اثری از آندرییف برای تو راهیست برای رسیدن به اثری دیگر از همین بشر؟» با این نگاه بهتر میتوان تجربۀ ادبی را به بیان درآورد. با تخریب خود چنین نمیشود. باید سعی کرد واقعی بود، اگر نویسندهای را دوست داری، این مورد را بپذیر، بهش فکر کن و سعی کن لااقل اندکی شئون و وجوهِ این علقه و علاقه را تصویر کنی.
نکته: کسی نمیگه نباید اسامی و آثار مهم رو خوند (کسی بگه واقعا نشون میده نفهمی است نفمهیدنِ او دریایی است کرانه ناپیدا!)، بلکه بحث در این است که محکومیتِ خود آنچنان مسیرِ حکیمانهای نیست!
از سلسه همخوانیهای همینجورکی با رویا که واقعا دلم براتون میسوزه که همخوان بنده حال نداشت و مرور ننوشت برای این کتاب و از دست دادید نظرش رو. خیلی زیرپوستی خواستم ناراحتی خودم از این بد که شد (عدم نگارش مرور توسط همخوان) رو بروز بدم :(
اگه بخوام برای این کتاب ریویوو بنویسم، باید خیلی عالی و کامل بنویسم و چون فعلا حوصله نوشتن یچیز خفن رو ندارم، پس کلا بیخیال ریویوو میشم. عوضش براش ریویوو صوتی گذاشتم. منتظرم همخوان درجه یکام، امیرحسین، ریویوو بنویسه بهش ارجاع بدم :) فقط همینقدر که کتاب فوقالعادهای بود، ترجمهاش محشر، همخوانیش از همه اینا خوبتر ♡
"من چه هستم؟ دیوانهای که خودش را تبرئه میکند یا عاقلی که میکوشد دیوانه بنماید؟"
تا بدینجای کار، تنگا بهترین اثری بود که از اندرییف خوندهام. شاید بهترین و خلاصهترین توصیف راجع به این کتاب رو اقای گلکار ارائه کرده باشه که در کامنتهای همین صفحه، نوشته که خلاصه و عصارهای از تمام آثار داستایفسکی در نوشتهای صد صفحهای. به راستی که شاید همین درست باشه و خود اندرییف هم تو این اثر، به فراخور پیرنگ این روایت، از راسکلنیکف و رمان جنایت و مکافات داستایفسکی یاد میکنه.
داستانِ دکتر کرژنتسف، داستانی عاشقانه است در شبی روشن اما در دنیای نازنینها. دکتر کرژنتسف، رنجکشیده و خوارشدهای است که جنایت میکند و در کسوتِ استاوروگین در میاد، چراکه همه چیز رو آزاد میدونه. اما سرنوشت بهتری از بیچارگان و ابلهان به سراغ دکتر کرژنتسف نمیاد. دشمن دکتر کرژنتسف کسی نیست جز خودش، یا بهتر بگویم، همزادی در ذهنش که سایهٔ معکوسیت بر هرچه میاندیشد و انجام میدهد. زندگیِ زیستهٔ دکتر کرژنتسف، رویا و کابوسِ هر آدم مضحکیست. دکتر کرژنتسف، تجسمی است از تمام قهرمانان و ضدقهرمانان داستایفسکی. دکتر کرژنتسف، داستانی از هر صحنهٔ دنیای داستایفسکی را بازی کرده و سرنوشت تمام آثارش را زندگی و تمام میکند. دکتر کرژنتسف، قهرمانِ حقارتِ تعالیجوییِ انسانیست.
در عجب باید ماند که چطور اندرییف، چنین موشکافانه و چنین طنازانه و پرکشش، روایتی از جنون در پسِ عقلانیت، جهل در پس آگاهی و ابتذال در پس امر فاخر رو ارائه میده. انسانِ به تصویرکشیدهشده در این رمان، در یک ترنهوایی مابین درخشانترینِ موجودات و حقیرترین و محدودترینِ موجودات، بالا و پایین میره؛ اما به مقصدی نامعلوم و در سرنوشتی فرورفته در مهِ عدم قطعیت.
تنگا برای من چیزی بزرگ بود، به بزرگیِ جنونِ خاموش و پرهیاهوی زندگیام: وضعیتی دائم در تعلیقِ برآمده از هر دوگانگی و تضادی در ذهن و زندگیام. به هر بخش و شاید هر صفحه و پاراگرافی از این متن میشه پرداخت و روایت اندرییف رو به هزار شکل و به هزار دید ستود و تحلیل کرد، اما عصارهٔ چیزی که برای من در این اثر ماندگار بود، این بخش از نوشته بود:
"شب فرومیافتد و من اسیر وحشتی ناگفتنی میشوم. قوی بودم و پاهایم بر زمین استوار بود. حالا ببین که چگونه به فضای بیکران و تُهی پرتاب شدهام. تنهایی من بهغایت وسیع و سخت خوفانگیز است. پیشِرو، پشت سر، به هر جا که نگاه میکنم جز خلئی بیمنتها نمیبینم. این تنهایی هولانگیزِ کسی است که میزید، میاندیشد، احساس میکند و به طرز درکناپذیری تنهاست."
جدای هرچیزی، به نظرم ترجمه هم بسیار بسیار جذاب و دلنشین و کار درست بود. اگرچه که نثر اندرییف هم به نظرم بسیار خاصتر و جذابتر از دیگر نویسندگان روسه.
کتاب مجموعهای است از دست نوشتههای مردی که مرتکب قتلی شده و شاید نوشتهها را دلیلی میداند که ثابت کند گناهکار است یا بیگناه، در محضر خودش یا دیگران... یا اصلا دیگران و اطرافیانش چه اهمیتی دارند وقتی او میداند درستترین کار را در بهترین زمان انجام داده است... در این مدت او با ترسها، امیدها و تظاهراتی که در زندگی دارد مواجه میشود، به جایی میرسد که یا در حال دفاع خود است یا توجیه... این را چه کسی میداند؟ در برابر وجدانش قرار میگیرد؟ یا به وضوح با بحرانهای روانی روبهرو میشود؟ کتاب باز هم شاهکار دیگری از آندری یف است که به مسیولیت فردی در برابر حق و عدالت میپردازد... سوال هولناکی که اینجا مطرح میشود این است که چرا چنین اعترافاتی مورد توجه عموم خوانندگان قرار میگیرد؟
متأسفانه writing slump شدم و کلمات توی مغزم گره خوردن، ولی سعی میکنم که بنویسم تا یادم بمونه. این کتاب واقعا منو سرحال آورد. مشتاقم کرد که تکتک کتابهای نویسنده رو لیست کنم تا بخونم. از اون کتابهاست که انگار مدتها دنبالش بودی و کتابهای دیگه رو میخوندی تا به این برسی. برای من حیرتانگیز بود که آندرهیف تونسته توی کتابی به این کوتاهی، شاهکار خلق کنه. هیچ کلمه و عبارت اضافی و بیهودهای در کار نبود. خیلی سرراست، صریح و حیرتانگیز بود. کرکتر هیچ نقشی بازی نمیکنه، حتی نقش بازی نکردن هم بهش تحمیل نشده. خیلی زیرک، هوشمند و در عین حال بیپیرایه. کرکتری که خواننده همزمان بهش شک و یقین داره. گاهی چشمهاتو تنگ میکنی و به حرفهاش دقیق میشی تا بتونی مچشو بگیری و گاهی دست روی شونهش میذاری و باورش میکنی. نویسنده به بهترین نحو این بازی رو پیش میبره و رأی دادگاه رو به قاضی (خواننده) میسپره. واقعا از خوندنش لذت بردم و تحسینش کردم.
"من آدم مستعدی هستم و پشتکاری مثالزدنی دارم. آن را خواهم یافت و وقتی بیابمش، زمین نفرینزدهی شما را، که خدایانی بسیار دارد، ولی خداوندی یگانه و جاودان در آن نیست، بدل به خاکستر معلق در هوا خواهم کرد."
این کتاب رو دوست نداشتم. عاشقش شدم. به معنای واقعی! پر از پاراگرافهای تامل برانگیز، و پر از تیکههای پراکندهی خودم میون اونها. دیدید یه چیزی رو اینقدر حرف واسش دارید که ترجیح میدید چیزی نگید؟ یا حتی حرفتون هم نمیاد؟ الان دقیقا همینم. اصلا انتظار نداشتم اینقدر از اون همه توصیفات دقیق، نوع جهانبینی و وصف بخش تاریک ذهن انسان توسط نویسنده شگفتزده بشم. از طبقهی تازه منتشرشدهها که کنار صندوقدار بود برداشتمش. گفتم حالا بذار این هم بگیرم و الان از تصمیمم کاملا راضیم. قطعا و یقینا پیشنهادش میکنم.
شاید منم مثل دکتر کرژنتسف، دیوانه باشم، دیوانه خط به خط نوشته های اندریف.. دیوانه ای که طی چند سال اخیر بارها و بارها عاقلانه آثارشو بازنگری و تحلیل کرده و همچنان داره اینکارو ادامه می ده و از هیچ کدوم از آثارش سیر نمیشه. ریویوی حاضر، تکرار ریویوی ه که رو نسخه ی روسی این کتاب تحت عنوان"فکر"(мысль) ، اوت ۲۰۲۴ در سایت گودریدز منتشر کردم با کمی تغییر و البته نکاتی هم اضافه کردم برای مخاطبان گسترده ای که احتمالا با اقدام نشر محبوب چشمه به ترجمه ی مجدد این اثر، با این کتاب آشنا شدند.
"هیچ انقلابی برای انسان آزادی به همراه ندارد، زیرا بندگی و بردگی در درون انسانهاست نه در شرایط زندگی آنها"
لیانید اندریف
کتابهای آندریف، همگی، نکات بسیار ظریف و بسیار عمیقی برای گفتن دارند. جوری که هربار خوندن اونها منو شخصا در مورد عمق افکار این نویسنده ی روس شگفت زده می کنه. مشخصا، همه ی نکات مختلف تاریخی، فلسفی، و ادبیِ این آثار تو این نوشته ی کوتاهِ من قابل بیان نیست، با اینحال تکه پاره هایی از یادداشتهامو، به خصوص از این اثر فوق العاده جالب و قدرتمند، کنار هم جمع کردم تا به وسیله این یادداشتهای وصله شده از بخشهای مختلف کتابهای آندریف، کمی از تشنگی شناختِ فکر این نویسنده رو برطرف کنم. اونچه یادداشت کردم در چند نکته خلاصه میشه که با خوندن شرح کوتاهی از زندگی نویسنده هم تایید و تکمیل شد. آندریف در دوره ای زندگی میکرد که جهان، روح ناآروم ، مریض و آشفته ای داشت و همه چیز وعده ی آینده ای تیره و تار رو می داد. قرن ۱۹، قرنِ چالش بود. قرن کنار زدن و بازنگری اساسی افکار و فلسفه های کهنه. ارزش های دوران کهن در دوره ای که هنوز خدایی نیمه جان در اون نفس می کشید به تدریج کنار رفت و پس از اینکه "مرگ خدا" علنا اعلام شد انسان با امواج پیاپی از چراها و ناشناخته های بسیار تنها موند. خلا و تنهاییِ بعد از مرگ خدا چگونه گذشت تا زمانی که ارزش های نوپا شروع به بالیدن کردن؟ وقتی وارد قرن ۲۰ میشیم، نتایج این ارزشهای والاتر بشری در قالب احزاب سیاسی متعدد و انقلابهای بسیار به بار نشست. انقلاب، نتیجه بود اما خودش به تنهایی باعث تولید ایده های جدیدتری شد. مفاهیم جدیدی از میهن پرستی، وحدت ملی، ملی گرایی، عشق، شادی، آزادی، امید و خلق معنا برای غلبه بر این خلاِ ایجاد شده سربلند کرد و نویسندگانِ بسیاری رو درگیر خودش کرد. یکی از مهمترین ایده های جون گرفته که بارها و بارها درموردش خوندیم ، ایده های مارکس بود که در قالب مانیفست حزب کمونیست مارکس و انگلس با استقبال قابل توجهی همراه شد. در قطب دیگه، یادگاریهای تعریف اراده ی شوپنهاور و ابر انسان نیچه، تعریف او از اراده که شکاف عمیقی با تعریف اراده شوپنهاور داشت افکار متعددی رو مشغول کرد. نویسندگانی که این افکار براشون جالب بود، به دنبال خلق یک معنا در زندگی جدید بودند اما آیا آندریف به دنبال معنا بود؟ جواب این سوال شاید با بررسی مفهوم اراده قابل فهمتر بشه. مسئله ای که در کتابهای آندریف یکی از مهمترین مسائل مطرح و بنیادینه. علاوه بر این کتاب، کتاب دیگه ای از آندریف به نام" هفت نفری که به دار آویخته شدند" هم به موضوع "اراده" اشاره می کنه و در قالب بازی شطرنج ارائه شده.(مثل اشاره ش در همین کتاب تنگا در ص۶۲) اما این کتاب چندسالی جلوتر از کتاب هفت نفر نوشته شد و مبحث اراده تقریبا در مرکزیتش قرار داره و جدی تر به بوته ی آزمایش گذاشته شده. آندریف توی این کتاب به طور غیر مستقیم از خودش و مخاطبش به طور مکرر می پرسه:"اراده چیه؟" اونچه که آدمی را آدمی میکنه ایا اراده است؟ معنی زندگی به مفهوم اراده است؟ در این صورت، زندگی بی معنیه، چرا که اراده ی ما تسلیم و ناتوانه. آثاری که از آندریف خوندم منو به این نتیجه رسوند که در اونها انسان در برابر نیروی خارجی (سرنوشت) خشم و ظلمی که در سراسر تاریخ بشریت حکمفرما بوده ناتوانه؛ و اراده، هرچقدر هم تربیت شده و جهت گرفته (همون مسئله اراده نیچه)، تاب و توان مقابله با قدرت خارجی حاکم بر تقدیر رو نداره و انسان، در مقابل اونها تنهاست. ( تنهایی انسان، موضوعیه که به اشکال مختلف توسط اگزیستانسیالیستهای قرن ۲۰اشاره شده و در اثار اندریف شکل مونولوگ داستانی پیدا کرده ). خودِ خوداگاه انسان که توسط اراده به حرکت درمیاد، هم انسان رو در یک مغاک و خلا رها کرده. بنابر این حداقل در این اثار اولیه، اندریف با اتخاذ رویکرد شوپنهاوری، اراده رو چنین بی رحمانه زیر سوال میبره. او ایده های بدبینانه (پسیمیستی) شوپنهاور و هارتمن رو گرفت که در اون آواهایی از عدم هماهنگی بر اساس یک نظم منطقی، انزوا ، بیگانگی ، بی تفاوتی نسبت به دنیا(زندگی واسیلی، یادداشتهای اینجانب) انعکاس داشت و در فکر جنایت یا تنگنا هم دیده میشه: داستان ، در رابطه با قاتل/پزشکی به نام دکتر کرژنتسف ه (به حرفه او به عنوان پزشک دقت شود) که از خودش می پرسه آیا از اول قتل را با اراده عقلانی خودم انجام دادم و اراده ی عقلانی من برای کشتن دوستم الکسی به قصد انتقام از همسر او تاتیانا بوده که روزگاری به خواستگاری من جواب رد داده بود؟ یا این قتل دیوانگی محض بوده و هیچ قصد خاصی در اون پیدا نمیشه؟ اگه جواب دوم درسته پس چرا همه افکارم برای این بی هدفی، دلیل و منطق داره؟ پس من دیوانه ام یا عاقل؟ این داستان با مهارت زبانی فوق العاده، کارکردِ اراده که در دوران گذار بر مبنای عقلانیت استوار شده (و حتی تا امروز هم ادامه داره) رو کندو کاو می کنه. داستانهای تراژیک و بسیار بدبینانه آندریف در کارکرد عقلانیتی که اراده ی آدمی رو هدایت می کنه تردید داره. به نظر می رسه آندریف به قدرت ناچیز استدلال معقول و ضعف این قوه در برابر سرنوشت محتوم (مرگ، گیجی، آشفتگی) اعتراف می کنه. در این داستان او این ایده و فکر رو در خلق کاراکتر دکتر کرژنتسف به نمایش می گذاره. و از زبان او از داشتن آزادی و اراده ی آزاد برای فکر و عمل دفاع می کنه؛ اما در انتهای داستان، سردرگمی، گیجی، گم گشتگی و علامت سوال همچنان باقیه و به این نتیجه می رسه که به هیچ وجه نمی شه با اندیشیدنِ صرف درصدد اثبات عقلانی یا غیرعقلانی بودن عملکرد خودش باشه. به علاوه دکتر کرژنتسف، معیار های اخلاقی و زیبایی شناسی جامعه سرمایه داری رو (که البته خودش هم یکی از اونها بود) و در جلوه ی الکسی مقتول هم به توصیف دراومده، دچار تزلزل معرفی می کنه و اونها رو سبب پیدایش دیوانگی عاقلانه(!!)ی معاصر میدونه. (در اینجا بد نیست اشاره کنم که مقاله ی در باب قتل به عنوان هنر زیبا اثر دی کوئنسی، که شدیدا به اخلاقیات کانتی زمان خودش می تازه، چقدر رو خلق چنین کاراکترهایی تاثیر داشته، می تونید نگاه کنید به ریویوی کوتاه من برای کتاب در باب قتل دی کوئنسی نشر بیدگل)
دکتر ، یا قاتل این داستان به اندیشه آزاد خودش اتکا کرد و برای اثبات دیوانگی اش که معلول همون دنیای بی ارزشی بود که در اون زندگی میکرد از استدلال عقلی کمک گرفت و علیه این دنیای به ظاهر عقلانی شورش کرد و شورش او تظاهر به دیوانگی بود. اما عاقبت کار استدلال او به جایی می رسه که نمی تونه بفهمه که ایا عاقلیه که دیوانگی اش را اثبات می کنه و یا دیوانه ای که می خواد عاقل جلوه کنه؟ که این دقیقا "عملکرد اراده" موشکافی می کنه به همراه اونچه میل و هوس(اید فروید، اصل لذت) نامیده میشه به عنوانه رانه ی اصلی این اراده.
پس آندریف در انتهای این داستان مدح و ستایش اندیشه رو که با اون داستان رو شروع کرده بود، با تحقیر و تناقص عملکردی اون خاتمه می ده.(نگاه کنید به ص ۵۲ و خاطره ی پدر که بر انضباط رفتاری پسر نقد شدیدی داره) اراده هنوز در این اثر برای اندریف جهت گیری عقلانی و منطقیه، و اثبات جبر حاکم. اما در انتهای داستان هفت نفر هرچند سرنوشت هر هفت نفر محتومه ، اما اراده انقلابیون تنه به تعریفهای اراده ی نیچه می زنه و نگاه آندریف به تربیت اراده کمی عرفانی تر و رقصنده تر(به خصوص در صحنه آخر) به نظر می رسه. (یاداور صحنه آخر مهر هفتم برگمان) به هر حال، آندریف در این داستان به صراحت به ضعف عقل در برابر نیروهای غیر عقلانی اذعان داره که با شورش و عصیان علیه اونچه تمدن نامیده میشه همراهه یعنی همراه با انقلاب که در روسیه به انقلاب مارس ۱۹۱۷ و در نهایت به کودتای بلشویکها در اکتبر ۱۹۱۷ منجر شد. در شرح حال آندریف از زبون سکاچووا( Секачева) به نقل قول جالبی از آندریف برخوردم: " هیچ انقلابی برای انسان آزادی به همراه ندارد، زیرا بندگی و بردگی در درون انسانهاست نه در شرایط زندگی آنها." این نقل قول هم تا حدی به جبر و خلا وجودی که انسان با آن رو در رو شده و گرفتار شه اذعان می کنه. برای جبران خلا از ایده ای به ایده ی دیگر می پره و نمی دونه ایا این کارِ اراده عقلانیه که به دیوانگی میرسه و یا دیوانگیه که با اراده عقلانی جلوه کرده؟
دومین نکته در مورد این اثر آندریف، پروتوتایپ ها و اسطوره هاست. یکی از دریچه های جالبی که با خوندن فلسفه به روتون باز میشه طور دیگه نگاه کردن به اسطوره ها و افسانه هاست. داستانهایی که در نگاه اول ساده و ابتدایی و فانتزی به نظر میان ولی با رویکردی فلسفی به شکل خارق العاده ای تازه، بدیع و پیچیده جلوه می کنند. وقتی کتاب یک فکر/تنگنا آندریف رو می خوندم به سه نوع کاراکتر اسطوره ای در کاراکتر دکتر کرژنتسف برخورد کردم.
۱. افکار موبیوس مدلِ دکتر کرژنتسف ، که پایانی براش نیست، میتونه یادآور مارهای هیدرا در اساطیر یونان باشه. ( مار چند سری که هرکول با او مبارزه کرد و علی رغم اینکه او سرها را قطع می کرد، اونها دوباره رشد می کردند و ظاهر میشدند) :مارها/ افکاری که با قطع کردن یکی ، و مبارزه با دیگری ، اولی دوباره از نو رشد می کنه و به دیگری می پیچه. اینجا قهرمان ما، برخلاف هرکول نتونست از این مبارزه ی طاقت فرسای ذهنی(مرحله قهرمانی) سالم بیرون بره.
۲. اسطوره ایکاروس: ایکاروس بر پدر شورید بال مومی ساخت، به اسمان صعود کرد و رویای نزدیک شدن به خورشید را پرورد. بالهای مومی آب شد و ایکاروس [به دریا/به داخل هزارتوی سرگردانی] سقوط کرد. دکتر کرژنتسف با شورش علیه پدر(سنت) با اتکا به بال مومیِ عقلانیت به سوی ناشناخته ها بال گرفت به ورطه گیجی و گمگشتگی و بی انتهایی که همون برزخ و نوسان میان عقل و دیوانگیه، سقوط کرد. ذهن دکتر کرژنتسف، این انسان عاقل، در تلاش برای واضح دیدن و زدودن ابهام به دام افتاد. ویژگی عصری که همونقدر که افکار به شفافیت تمایل دارن، همونقدر احتمال سقوط در سردرگمی و ابهام هست.
۳. اسطوره ژانوسِ دو چهره، دو چهره ای که خلاف هم اند، دو فکر متناقضی که قهرمانِ داستانِ آندریف را به دو سوی مخالف می کشونن : داشتن ۲ عقیده ی به شدت متضاد (عقل و دیوانگی) در یک زمان ، در حالی که می دونیم هردوی اونها می تونن درست باشند.(در داستان، تاکید مکرر به عقربه های ساعت کاملا در دو سوی مخالف هم می تونه به این دو کشش مختلف اشاره بکنه) به علاوه شباهت جالب کاراکترهایی مثل راسکلنیکفِ داستایفسکی ، هملت شکسپیر و زرتشت نیچه که همگی دوره ی قهرمانی خودشون رو سپری می کنند به دکتر کرژنتسف هم اشاره ی جالب بود که در مقدمه ی انگلیسی ترجمه ی اقای cournos به درستی بهش اشاره شده. دکتر کرژنتسف مثل اونها در یک نگاه کلی به دنبال عدالت بود و مانند هملتِ رنجور، تظاهر به دیوانگی کرد و در نهایت مثل او به دام سرگردانی ابدی افتاد.
پ.ن : مطلب جالبی که در شرح حال آندریف بهش برخورد کردم اشنایی اندریف با سالاگوب بود نویسنده داستان کوتاه سایه ها و داستان بلند شیطان کوچک(نشر وال ترجمه بابک شهاب) ک�� یکی از پرچمداران سمبولیسم روسی بود.
پ.ن: بعضی به سبک ادبی اکسپرسیونیسم و سمبولیسم اشاره اندریف اشاره کردن و اینکه او پلی بین سبک های مختلف بوده. به نظر میرسه اثارش بین قطبهای مختلف سبکها در نوسانه(حداقل برای من بیش از اسم یک سبک، مغز و محتوا اثر در ارتباط با فرم (حالا هر اسمی می خواد داشته باشه) حائز اهمیته که در آثار آندریف به شکل خارق العاده ای به وحدت رسیدن)جالبه که نه فقط سبک ادبی که به قول سکاچووا نحوه فکر سیاسی اندریف هم بین پرولتاریا و بورژوازی، بین سوسیال دموکرات و اناشیسم خرده بورژوایی در نوسانه و طبق شرح حالش اندریف بحرانهای اعتقادی، سرگردانی سیاسی و فلسفی رو به عمیقترین شکل ممکن تجربه کرد.
پ.ن: داستان با عنوان اصلی мысль (یک فکرmisl) به غیر از این ترجمه که از زبون انگلیسیه، تا امروز تنها توسط کاظم انصاری به "فکر جنایت" ترجمه شده، هرچند ترجمه ی نسبتا خوب و روانی از زبون روسیه ولی به نظر میرسه تو جایگزینی کلمات باید وسواس و دقت بیشتری خرج بشه چون کلمات ساده نیستند و نیازمند توضیحات فلسفی و تاریخی... با اینحال ترجمه انگلیسی اثر، دقت بیشتری رو در انتخاب کلمات داشته. عنوان انگلیسی Dilemma معضل، انتخاب بهتریه، و بار معنایی نسبتا درستی رو در رابطه با محتوای اثر منتقل میکنه.
پ.ن: فضا، فضای بازیگری ایننوکنتی اسموکتونوفسکی ه. به قدری بازی این هنرمند تو هملت کوزینتسف عالی و عمیق بود که این کاراکتر منو یاد بازیگری ایشون انداخت. در راستای چنین ایده ی دیوانه ای شاید فضا و ایده فیلم کلاسیک(shock corridor ) محصول ۱۹۶۳ هم تلقین کننده ی چنین سردرگمی باشه. از طرفی اشاره ی این کاراکتر به اتللو و این نقل قول،
"آیا می توانید بگویید بازیگرانی که روی صحنه هر روز در حال بازی نقش اتللو هستند هیچ گاه میل واقعی کشتن را زیر پوستشان احساس نکرده اند؟" (ص ۸۱)
باعث شد بخوام فیلم کلاسیک زندگی دوگانه(a double life) محصول ۱۹۴۷ رو که دقیقا حول این نقل قول می چرخه به معرفیام اضافه کنم.
پ.ن: تمام نقل قول های این کتاب و همین ریویو رو در صفحه بهخوان من می تونید پیدا کنید. _.صوتی این اثرو با ترجمه کاظم انصاری، و صدای بهروز رضوی تو کانال تلگرامی ام بارگزاری می کنم.
کتاب، یادداشتهای اعترافگونه یک قاتله. کسی که پزشکه و با طرح سوالهایی از خودش، با ذهن شمای مخاطب بازی میکنه که در نهایت قتل نتیجهی جنونه یا برعکس؛ البته که به جواب قطعیای هم در آخر نمیشه رسید. ولی من همین بازی روانی رو خیلی دوست داشتم. از آندریف تا به الان جز این کتاب، "خنده سرخ" رو خوندم و از نظر ادبی "تنگنا" رو بیشتر دوست داشتم. شاید این تا حد زیادی برگرده به ترجمه خوب این کتاب و معادلهایی که در عین ادبی بودنشون، متن رو متکلف و صقیل نکرده و حین خوندن، دانش ادبی مترجم و تسلطش به فارسی خیلی به چشمم اومد و آفرین بهش. لذت بردم واقعاً. حالا اینکه چقدر به متن و لحنِ اصلی وفادار بوده رو نمیدونم و کار من هم نیست. احتمالاً خیلی زود برم سراغ بقیه کارهای آندریف و بعد بهتر میشه درباره کلیت قلم نویسنده امتیاز و نظر داد ولی تا به اینجا، نظرم نسبت بهش مثبته و میشه که بین کتابهای قطور و سنگین سراغ این کتاب هم رفت و تو یه نشست خوندش.
راوی، شخصیت خودشیفته و پیچیده ای داره که با حرفهاش و مسائلی که مطرح میکنه سعی داره مخاطب و ذهنش رو وارد یک بازی روانیِ پیچیده بکنه و تا حد زیادی موفق هم میشه.همینطور سوالاتی رو مطرح میکنه که تا آخر داستان جوابی براشون پیدا نمیشه. “تظاهر به جنون کردم تا قتل کنم، یا به خاطر جنون مرتکب قتل شدم؟” یکی از موارد دیگه ای که برای من گنگ بود حسش به تاتیاناست. نمیتونستم تشخیص بدم که حسی که بهش داشته عشق بوده یا نفرت یا صرفا انتقام بخاطر نه شنیدن! و در آخر اینکه، ترجمه خیلی خفن بود. واقعا از خوندنش لذت بردم.
من معمولا پاراگرافهایی از کتاب رو که دوست دارم توی ریویو میارم، ولی برای تنگنا چیزی نمیتونم انتخاب کنم. تک تک اون ۹۰ و چند صفحه رو دوست داشتم. تک تک سطرها روی روح و روانم مینشست. موقع خوندن کتاب روحم ارضا میشد.
"من دکتر کرژنتسف، همچون نغمهی ناجوری خواهم بود که تا ابد پشت دروازهی گوشهایتان منتظر خواهم ایستاد، همچون سوالی در انتظار پاسخ. همچون دشنام تلخی بر دوش وجدان شما سنگینی خواهم کرد و با افتخار به خیل این کسانی ملحق میشوم که شما را به وحشت میاندازند."
اولین کتابی بود که از این نویسنده خوندم و خوشم اومد درمجموع. خوشم اومد به این معنا که بدم نیومد. برای من خیلی «روسی» بود. روسی در ذهن من بیش از هرچیزی، بیش از فرم و داستان و روایت و همهی اینها، یعنی واکاوی شخصیت. و این کتاب کوتاه دقیقاً همین بود و خوب هم بود. اما در جایگاه رمانی کمی از «رمان» کمتر بود. کتاب فرم و داستان بسیار سادهای داره که احتمالا در این نوشته لو میره. داستان پزشک خودشیفتهایه که ادعا میکنه از زنی خوشش میاومده، و اون زن علاقهش رو مسخره کرده. به غرور این بابای خودشیفته هم برمیخوره و خودش رو به دیوانگی میزنه و شوهر این زن، که دوست صمیمیش هم بوده، رو میکشه تا انتقام بگیره. بعد در امتداد این گزارش فقط داره به خودش و افکارش شک میکنه. مثل یک خودشیفتهی واقعی همهی افکارش دربارهی خودشه. زده یه نفرو کشته، زنش رو بدبخت کرده، ولی از این موضوع عذاب وجدان نداره. فکرش فقط اینه که دقیقاً چی شده؟ آیا خودش رو زده به دیوانگی یا واقعاً دیوانه بوده؟ حتی اینکه درخواست میکنه دیوانه خطابش نکن و اشد مجازات بهش بدن به خاطر رستگاری نیست. به خاطر اینه که بره بین مجرمان و از طریق اونا خودشو واکاوی کنه. جالبترین قسمت کتاب برای من اونجا بود که باباش از اینکه پسرش خیلی منظم و مرتبه کفری میشه و بهش میگه تا الان رو دفترت یه لکه جوهر نریخته؟ اونم میگه ریخته. بعد باباش میگه چیکارش کردی؟ لیسیدیش؟ اینم میگه نه. با جوهرپاککن پاکش کردم. اینکه باباش فهمیده بوده این عجیبه و عادی نیست برام جالب بود. ترجمه الحق خوب بود و خیلی همسو بود با فضای رمان روسی کتاب. روان بود و متناسب. موکدا من این کار رو به چشم یه رمان تمام و کمال نمیتونم ببینم (البته من کی باشم که تمام و کمال رو تعریف کنم!) اما برای اینکه یکی دو ساعتی یه کار روان دستت بگیری و بخونی خوب بود. خصوصاً اینکه رمان برای تو چندان جای فکری نمیذاره و علیرغم اینکه روای داستان نامعتبره، اما هرآنچیزی که باید توضیح بده رو توضیح میده. ما از خلال روایتهای نامعتبرش، میتونیم بشناسیمش و گیج نشیم. همین پرمخاطب بودنش رو قابل درکتر میکنه.
بهبه چه کتابی! چرا من تا حالا از این نویسنده چیزی نخونده بودم؟! بسیار منو به یاد آثار داستایفسکی بزرگ انداخت، بخصوص کتاب جنایت و مکافات. من نسخه صوتی کتاب با خوانش هوتن شکیبا رو گوش کردم.خیلی خوب اجرا شده ولی باید نسخهی فیزیکی کتاب هم داشته باشم!
راجع به این کتاب هییییچ نمیشود گفت با هر تعریف و تایید این کتاب، در رد روایت راوی گفتنیها هست و با هر انتقادی و خردهای هم، در تایید گفتارش بسیااااار سخنان…
این کتاب جزء کمتر از پنج کتابیست که در عوالم درونم نمره کامل را (با هر متر و معیاری) دارد!
نویسنده گویا دنبال یافتن پاسخی برای این سوال هست که آیا ما عاقلانی در لباس مجانین هستیم، یا مجنونانی در لباس عقلا…؟
من اما به همان شجاعت و خويشبینی و خوددوستداری راوی، تعریف خود را مینویسم:
هیچکدام! ما گاه مجنونیم و گاه عاقل گاه اخلاقمدار و گاه بیاخلاق گاه جمع اندیش و گاه خودخواه گاهی قاضی و گاه متهم گاه قربانگر و گاه قربانی
تنگنا» از آندریف رو خوندم و واقعاً راضیام! داستان یه دکتره که تو یه موقعیت وحشتناک و تراژیک گیر میکنه و هر تصمیمش پر از فشار و بار روانیه. آندریف با زبان فشرده و صحنههای تاریک، حس خفگی و تنگنا رو طوری منتقل میکنه که انگار خودت هم اونجا هستی. خلاصه که اگر دنبال یه کتاب جذاب و عمیق هستی، «تنگنا» قطعاً ارزش خوندن داره.
وقتی مرز بین جنون و عقلانیت به نازکی یه تاری بند میشه...
وقتی فکر میکنی خودت رو میشناسی و افسار افکارت دست خودته، اما غافلی از اینکه این تویی که افسارت افتاده دست هزاران فکر. و در واقع، این تویی که برده و بندهی افکارت شدی.
درونت هزاران «تو» هزاران اتاق در بسته ناشناخته وجود داره که شاید هنوز تو از وجود هیچ کدومشون هم مطلع نیستی ؛)
ادبیات روسیه هست و غافلگیری های خاص خودش، ظاهرا اصلا هم مهم نیست که نویسنده چه کسی باشد. اینجا راوی کارشناسان را به کمک می طلبد که او را راهنمایی کنند که بفهمد ایا او روی ذهنش احاطه دارد یا اینکه افکارش او را هدایت میکنند. کمی اگر آخر داستان کمتر ماورایی می شد قطعا چهار ستاره بود در این مجموعه برج بابل نشر چشمه، در کل داستان های زیبایی جمع آوری شده است ولی امان از این عدم رعایت نقطه گذاری
«تظاهر به جنون کردم تا قتل کنم، یا به خاطر جنون مرتکب قتل شدم؟» آیا تظاهر به جنون خود نوعی جنون و دیوانگی نیست؟ نویسنده که خود رگههایی از دیوانگی در زندگیاش پیداست، شخصیتی می آفریند که نمیتوان بیشباهت به خود او دانست. البته که نویسنده قتلی مرتکب نشده اما به این معنا نیست که در خطوط ذهنی درهم او نقش قتل ترسیم نشده باشد! لئانید آندرهیف نویسنده یادداشتهای شیطان ملقب است به ادگار آلن پو روسیه. او را میتوان خالق داستانهای روانی دانست. کنکاش در روان آدمی و به نمایش درآوردن آشکار و بی پرده امیال و اغراض ناخودآگاه از علائق نویسنده است. کتاب به مانند رمان کوتاه نازنین از داستایوفسکی، اعترافات و مونولوگهای متهم است. در واقع این کتاب چکیدهای بسیار کوتاه از آثار داستایوفسکی است. اعترافات چند صفحهای کسی که با رضایت کامل اتهام به قتل را میپذیرد و هیچ پشیمانی از آن ندارد. تنها خواسته اش این است که حکم به عاقل بودن او دهند، چرا که ترجیح میدهد محکوم به اعمال شاقه در سیبری شود تا در تیمارستان بستری باشد. از نظر او دیوانگان بزدل و ترسواند. اما او هیچ ترسی ندارد. تنها ترس او این است که دیوانه باشد! × این فکر پلید به من خیانت کرده است، به منی که به آن ایمان داشتم و آنطور عاشقش بودم. نه از زیباییاش چیزی کم شده، نه كُند و کاهل شده، و نه ذرهای از درخشندگیاش کاسته شده. هنوز چون شمشیری برّان است، اما قبضهاش دیگر در دست من نیست و دارد سلاخیام میکند، خالقش را، اربابش را، با همان قساوت و بی اعتنایی سردی که روزگاری به فرمان من دیگری را میکشت. شب فرو می افتد و من اسیر وحشتی ناگفتنی میشوم. قوی بودم و پاهایم بر زمین استوار بود. حالا ببین که چگونه به فضای بیکران و تهی پرتاب شدهام. تنهایی من به غایت وسیع و سخت خوفانگیز است. پیش رو، پشت سر، به هر جا که نگاه میکنم جز خلئی بی منتها نمیبینم. این تنهایی هولانگیز کسی است که میزید، میاندیشد، احساس میکند و به طرز درک ناپذیری تنهاست.
راوی غیرقابلاعتماد این کتاب، سرگشته و حیران، واگویههای داستایفسکیوارش(نازنین و یادداشتهای زیرزمینی) را در قالب هشت یادداشت آشفته بیان میکند تا ذهنی را که از شدت هجومِ بیپایانِ افکار متلاطمش به تسخیر تنها یک سوال درآمده نجات دهد؛ اما سوال آنقدر مهیب و مخوف است که هیچ آرامشی حاصل نیست، هیچ نجاتی، هیچ رستگاریای و هیچ پاسخ مشخصی. سوالی که تمام این کتاب برای آن نوشته شده این است : "تظاهر به جنون کردم تا قتل کنم، یا به خاطر جنون مرتکب قتل شدم؟!"
(Russian writer/photographer Leonid Andreyev*,..."A pessimistic, moody man, who had already tried to end his life by shooting in 1894")
So, what do you think dear reader: insane or normal?
Yes, the mind can be tricky.
*"Leonid Nikolaévitch Andreïev était talentueux de nature, organiquement talentueux ; son intuition était étonnamment fine. Pour tout ce qui touchait aux côtés sombres de la vie, aux contradictions de l'âme humaine, aux fermentations dans le domaine des instincts – il était d'une effrayante perspicacité." Maxime Gorki
(The Russian Poe)["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>
کتاب یک کشمکش تمام عیار بود و یک جورایی قرابت کوچک جالبی با باشگاه مشت زنی چاک پالانیک و مالیخولیا پرنس میشکین در ابله داشت البته پرنس میشکین مالیخولیای مشابه دکتر آنتون کرژنتسف نداشت اما همون حس رو حین خوندنش داشتم و همین طور از یک نظرایی شبیه یاشا در آتش بدون دود مثل هم نیستن وبی یک قرابتی با هم دارن یادآور همن چون میخواستم مرتکب قتل بشم دیوانه شدم یا دیوانه بودم که مرتکب قتل شدم؟؟
کی میدونه آدمی که کنارمون وایساده داره به چی فکر میکنه و تو سرش چی میگذره؟ اصلا از کجا بدونیم خودمون این مالیخولیا و جنون رو در ذهنمون نداریم؟
اگر بگویند شیری که خوردید مقداری آب داخلش بوده دیگه هیچ شیر خالصی وجود نداره:)
اثر بي نظيري بود ،اولين تجربه خوانش من از آندريف اه دكتر كرژنتسف،با تو موافقم از ديد تو همه ميتوانند جنون داشته باشند! بله ماهم حس كرده ايم كه "وقتي مي خواهم ديوانگي ام را ثابت كنم،انگار عاقل مي شوم و ازاين عقل براي اثبات آن ديوانگي كمك مي گيرم و،برعكس،وقتي تلاش مي كنم كه اثبات كنم عاقلم،درست شكل ديوانه ها مي شوم..."
و كاملا درست مي گويي كه: "فريادهايم راهي به بيرون ندارد واگر هم داشته باشد،كيست آن كه قدرتي براي نجات من داشته باشد؟هيچ كس.كسي قدرتمندتر از من نيست وكسي جز خودم دشمن(من) نيست"
و مرز جنون وعقل گاهي انقدر باريك هست كه گاهي هرگز مشخص نمي شود اعمالمان از عقل بوده يا از جنون؟!
یه آدمی زده رفیقشو کشته و حالا در قالب یک سری یادداشت داره تعریف میکنه که چی شده.
بعد از اون تجربهی زجرآوری که با خنده سرخ داشتم، این دومین کتابیه که از آندرییف خوندم. کتاب در روایت هیچ چیز نویی نداره، در شخصیت پردازی هم همینطور. منظورم اینه که تمام مؤلفههایی که قبلتر در ادبیات روسیه استفاده شده اینجا هم هست. اساسا کتاب شمارو خیلی زیاد یاد آثار داستایوفسکی میندازه. مخصوصا نازنین و یادداشتهای زیرزمینی. اما یک حرفی در پایان داره که اون خیلی جالبه، اینکه جنون باعث جنایت میشه یا جنایت باعث جنون میشه؟ که خود اثر هم جوابی به این سوال نمیده و صرفا طرح مسئله میکنه که اینشو دوست داشتم. یه چیزی تو مایههای سوال آخر فیلم جزیره شاتر.