Jump to ratings and reviews
Rate this book

من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم

Rate this book
رمان برگزیده سال 81 منتقدان و نویسندگان مطبوعات و جایزه ادبی اصفهان

412 pages, Paperback

First published April 1, 2001

5 people are currently reading
80 people want to read

About the author

محمدرضا صفدری

8 books31 followers
صفدری داستان نویس متولد سال ۱۳۳۲ در خورموج، لیسانس ادبیات نمایشی از دانشکدهء هنرهای دراماتیک دارد. وی با چاپ اولین داستان خود با نام «شب نشینی» در سال ۱۳۵۴ خود را به جامعه ادبی معرفی کرد و سپس با چاپ داستان‌های مجموعه داستان «سیاسنبو»، «اکو سیاه» و «علو» در کتاب جمعه نام خود را به عنوان یکی از داستان نویسان جوان دهه پنجاه مطرح کرد. داستان‌های بعدی صفدری در اواسط دهه شصت در مجله مفید که هوشنگ گلشیری سردبیری آن را به عهده داشت، منتشر شد. از آثارش مجموعه داستان «سیاسنبو»، مجموعه داستان «تیله آبی» و «چهل گیسو» را باید نام برد. سال ۸۱ هم رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» از او منتشر شد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
8 (15%)
4 stars
9 (17%)
3 stars
8 (15%)
2 stars
9 (17%)
1 star
17 (33%)
Displaying 1 - 7 of 7 reviews
Profile Image for HAMiD.
518 reviews
September 30, 2021
ما مریضِ کلمه ها شده ایم انگار. ما که می گویم یعنی همه ی ما؛ من و تو و شما و ایشان و دیگر گمان ندارم که هیچ گاهْ دیگر بنا نیست که درمان شویم که دانسته ام درمانی نیست برای این آزار. همان جور که یک روز نوذر از خواب بیدار شد و ندانست که کیست و این جا کجاست و چه بایدش کرد؟ ما هم گمان نمی برم که بدانیم که هستیم و کجاییم و بنا ست چه کنیم. اینگونه است که همه چیزمان تکه تکه می شود و همه چیز می رود در پشت و پسله های خیال خانه می کند و راستی مگر در خانه ی خیال دیگر زمان و مکان و ابعاد معنایی دارد؟ مگر نه اینکه می روی آنجا که گم بشوی و نشوی آن چیزی که این کجابودگی و چگونه شدگی سَرَت می آورد و در آنجاست که همه ی آن حقیقتِ دروغین می شود آتش می افتد به جانت و می سوزد همه چیز و ویران می شود هر آبادی و چاه خشک می شود و خون می خشکد روی رخت ات و روی سنگِ سیاهِ خزه بسته می بینی سپید پوست را دریدگی سینه را و قلب را که برده اند و دست که رها شده از کنار سنگ، بی جانْ و هوا حبسِ سکوت می شود و غناهشتِ شلیک می ترکد در صبحِ کسلِ سوخته ی حاشیه ی شهر که متنِ نکبت است در این بیدارخوابیِ من و تو آنها که فرو می روی و آب در ریه هایت پُر می شود و در ژرفنای تاریکِ چاه از روزنه ای نگاه می کنی و آن چاه تو را تعلیم داده که بدانی به هیچ آبی نخواهی رسید که امیدِ هیچ معجزی ز مرده نیست اگرچه تو خودت هم مرده ای. پس اینگونه است که تو هم ببر نیستی پیچیده به بالای خود تاکی. باید بپیچی به خودت تا بالا بروی و شگفتا که این بالارفتن همه اش رو به پایین رفتن و تو فرو می روی و نفس ات تمام می شود و اصلن هم مهم نیست که داغی جنوب پوستت را بلند کرده باشد یا نه و به لوله ها و مناره های آتشین نگاه کرده باشی یا نه و دیده باشی تاب خوردنِ مینار را در گرمای کلافه ی خیالت یا نه که خیال روسری یت مثل باد می بَرَدَم و دوباره افتاده باشی جایی که ندانی که هستی و برای چه اصلن اینجایی و باید چه کنی وقتی رو به رویت در اتاقی تاریک، ظلمات، شمعی روشن بشود و تو پوستِ سپید را ببینی سرخ، بریده که می چکد از نوک انگشت های بریده؛ چکْ چکْ چکْ... و چشم هایت را ببندی که کاش دوباره بیدار بشوی و دیگر اینجا نبوده باشی، و یکی در آن دوردست می خوانْد؛ خبر اومد که دشتستون بهاره

یکم مهرگان چهارده دو صفرِ آزار
Profile Image for Mana Ravanbod.
384 reviews254 followers
August 14, 2014
جهانِ داستانی در تقسیم‌بندیِ ساده، سه وضعیت دارد. در حالتِ نخست: داستان از حیث مکان و زمان بر خواننده آشناست، بگیریم تهرانِ جدید مثلا. وضعیتِ دوم: جهانِ داستان غریبه با وضعیتِ زمانی و مکانی خواننده است اما به قیاس آشنا می‌آید و معنا ممکن است، بگیریم پراگِ دهه پنجاه میلادی. در حالت سوم: داستان به قیاس نیز آشنا نیست چرا که جهان ممتنعی دارد که نمی‌توانیم مناسباتِ آن را حتی به قیاسِ جهان‌های ممکنِ کنونی بفهمیم. مثال آن در ادبیات داستانیِ ایران، رمان غریبِ «من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم» محمدرضا صفدری‌ست. حضور و مواجهه با این رمان، بدلیل مشخصه‌های یکه‌اش راهگشاست.
داستان به عنصر «مکان و زمان» وفادار نیست، اتفاقات در مقیاسِ زمانِ جهانِ واقعی (مثل اغلبِ داستان‌های رئالیستی) یا حتی زمانِ داستانی (مثل «اولیسِ» جیمز جویس یا «شب‌هول»ِ هرمز شهدادی، از فراموش‌شدگانِ مهاجر) و یا زمانِ ادیانی (مانند مفهوم زمانِ ادواری، تناسخی، خطی، یا مسیانیک) روی نمی‌دهند. بلکه به واقع یک «ضد زمان» محض است. شخصیت‌های داستان در پیریِ خود، کودکیِ پدرشان را به خاطر می‌آورند، یا رخدادهای داستان در انتها به چند دهه بعد منتقل می‌شوند، هیچ چیز تعینِ زمانی ندارد. متنِ داستان بر استراتژیِ «فلاش‌بک/فلاش‌فوروارد» بنا نشده است، بلکه قید‌های زمان، و جملاتی که ربطِ زمانیِ دو اتفاق را روشن می‌کنند مبهم‌اند و نمی‌توان توالیِ خاصی برای آنها در نظر گرفت. گاه اتفاقِ یکسانی در طولِ زمان دوبار، به دو شکل و به دو دلیلِ متفاوت رخ می‌دهد و این امر به راحتی توسطِ شخصیت‌ها پذیرفته می‌شود. گریزِ شبانة یک شخصیت، در روایتِ افراد صدها سال عقب و جلو می‌شود، حال آنکه از لحاظِ زمانِ خطی برخی راویان پس از گریزِ او به دنیا آمده‌اند. مکان نیز مکانی آشنا نیست، و یک «ناکجاآباد» است که از مفاهیمِ زبانی ساخته شده‌اند. نامِ اماکنِ داستان در زبانِ جنوب دقیقا ناکجا آبادند. «شیگلستان» در فرهنگ عامة بوشهر به معنای «جایی زیر گل و خاک» است که در عبارات لعن و نفرینی کاربرد دارد. «رودان» بر وزن معمول اسامی مکان در داستان صرفا «دو رود» معنا می‌تواند بدهد، و هیچ دلالتی به هیچ جایی ندارد. و اصلا تمام داستان حولِ بنای خانه‌ای عجیب به دستِ معماری عجیب‌تر رخ می‌دهد که به دلایلی خودش در دیوارِ بنا گچ گرفته می‌شود. شخصیت‌ها به دفعات تکرار و از معنا تهی می‌شوند. بسیاری زن با نام یکسان «گل‌افروز» می‌بینیم که تشخیص آن برای شخصیت‌های داستانی، نوذر، گودرز و زارپولات و بقیه هم مشکل است. در نگاهِ دقیق به رمان می‌توان دید که ساختار و صناعت آن مبتنی بر استعاره‌های بومی‌ست و رفتارِ نویسنده متاثر از مفهومِ بی‌زمانی در استعاره.
فضای نقد و قضاوت ادبی دهه هشتاد در مواجهه با چنین موجودِ غریبه‌ای از دسته‌بندی و ارزش‌گذاری عاجز است، چرا؟ پس از انتشار، ستایشِ بی‌حد و طردِ بی‌حساب شد، اما به مرور در نظرسنجیِ منتقدین جزء برترین رمان‌های دهه هشتاد قرار گرفت. قلم‌زنِ «منتقد»ی که ابتدا رمان را به مغلق‌گویی و بی‌معنایی و ادای پست‌مدرنیسم متهم کرده بود، در این نظرسنجی آن را برترین رمان دهه نام برد. نویسندة در گفتگو با ابوترابِ خسروی و فرخنده آقایی شرکت کرد. خسروی و آقایی سعی دارند با آوردن عباراتی که در ابهام‌شان سخت شبیه هم‌اند، رمان را تفسیر کنند: «غلبه زیبایی‌شناسی بر معنا در رمان» ، «امتزاج، فرم و زیبایی‌شناسی» ، «حرکت از رئالیسم به فضای وهمی و ذهنی» ، «شناختِ هستی» ، «کشف هستی و مکاشفه با آن» ، «نگاهِ کوانتیکی و نفوذ در بن اشیا» ، «ایجادِ حجم در لحظه» ، «پست مدرن بودن» و «عدمِ قطعیت» . در مقابل صفدری مدام از زندگی‌اش در جنوب و خاطراتش حرف می‌زند، از جزئیاتی نظیرِ گندم‌پوش کردن انسان، نشستن در آب، بازی‌های کودکان، خاطرات مادرش در ارتباط با آتش، رابطة عجیب انسان با نخل و بازیِ سنگ و سایه حرف می‌زند، بازی‌ای که نقطه عزیمتِ رمان جدیدش، «سنگ و سایه» شده است. صفدری صریحا می‌گوید در واکنش به کتاب، « دوستان مي‌گويند فلاني حرفهاي بي در و پيكر مي‌گويد كه چيزي نگويد.» این رمان نام‌‌ناپذیر و نا‌آشناست، غریبه است، بخشی‌ست که نامی ندارد، قسمتی که «بخشی مختص به خود» ندارد.
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
August 10, 2017
خود را دوباره دید آگاه به این که از نو دیدن و چیزی را به ناگهان دیدن همان به یاد آوردن است
_____________________________________________________________
شنیدن چیزی نیست که بشود بر کاغذ نوشت
_____________________________________________________________
ایستاد دست ها را از هم گشود خواست کسی را در آغوش بگیرد که نبود و یادش رفت که می خواسته کسی را در آغوش بگیرد
_____________________________________________________________
دال مرده بود و دهان جایی بود برای گریستن
_____________________________________________________________
خیره بماند به جای دور بوی چیزی یا کسی او را به سویی بخواند بویی که همین نزدیک به اندازه یک جست زدن اینجا و آنجا پیش چشمش سربلند کرده
_____________________________________________________________
روی میز سرش پر از صدای این و آن صدای آتو از نوشتن تندتر، نوشتن به صدها نمی رسید انگار بخواهی گل های سرخ قالی را بگیری توی دست نگاه داری و یکی را که می گیری، می بینی همان یکی در جایی دیگر در کنار یا میانه نشسته است
____________________________________________________________
توی آن خانه چیزی برای دیدن نیود که برای دیدنش چراغ روشن بکند
____________________________________________________________
دیدم که روز بود که ما آمدیم و شب ما را گرفت
____________________________________________________________
مگر ما کجا هستیم که نمی رسیم؟
____________________________________________________________
دل که به هزار جا می رود شاید درست باشد که آن را دلگریختگی بگوییم
___________________________________________________________
در تاریکی دریافت که نشکستن هم صدایی دارد تا آن روز نمی دانست که نشسکستن برای خودش صدایی دارد
____________________________________________________________
تاریکی آن ها را به درد گفتن دچار کرد
____________________________________________________________
اگر هم می خواست نمی توانست روی کاغذ بیاورد که تن یکی چگونه با تن دیگری خودی می شود
____________________________________________________________
زیر آسمانه ی خانه بیابانی ام که ایستادم بچه ها سنگم زدند هوم کردند، بچه ها که سنگ بزنند بهه کسی و بگویند دیوانه است بزرگ ها هم باور می کنند برای همین جایی را که بخواهند ویران کنند بچه ها را جلو می اندازند
____________________________________________________________
من مرده ام و خودم نمی دانم
____________________________________________________________
مرگ هنوز توی جامه ام بود
____________________________________________________________
ما مرده شوها، شاید نه همه، جایی گریه مان می گیرد که خودمان نمی دانیم برای چه گریه می کنسم، راستش خنده ام گرفت، از خودم از او از تو که پیش رویم نشسته ای، خنده هم دارد چون هر دهن پر از خند ای که دیدم آمد زیر دستم رو سنگ خوابید
____________________________________________________________
وقتی پی کسی می گردی انگاری همه مرده اند
____________________________________________________________
مهر تازه کردنش چیزی بیش از بی مهری اش نبود
____________________________________________________________
زمین جای تن او نیست. می خواهد گریه کند نمی تواند
____________________________________________________________
زمین جای سرگذاشتن نیست و او را از جا می خیزاند تا از نو در جایی دیگر سر بگذارد. زمین تن او را نمی ستاند
____________________________________________________________
می گوید به سال و ماه نیست که درد شیرین می شود نمی دانم همان بهتر که نفهمم
____________________________________________________________
شما اگر ببیندش هم نمی فهمید من چه گم کرده ام خودم می دانم و پهنای دلم
____________________________________________________________
این زمین و آسمانی که من دیدم با هیچکس نمی سازد ما که هیچ، روزگار با خودش هم نمی سازد
____________________________________________________________
چیزهایی که نوشتنشان دشوار بود پیش چشم می آمدند، خود چیزها برجا بودند اما در میانشان دیدارهای گریزانی از رفتن و آمدن و ایستادن
____________________________________________________________
چیزهایی به یاد آورد که نامی نداشتند و به نوشتن نمی آمدند اما بودند خوب هم بودند
____________________________________________________________
همیشه در راه و نیمه راه دیگر نمی دانست می خواهد برود یا می خواهد برگردد
___________________________________________________________
من از دهان تو من شدم
____________________________________________________________
پهلوی تو من زمانی تن شدم
____________________________________________________________
اکنون که رسیده بود می دانست همیشه به همه جا دیر می رسیده است
____________________________________________________________
کاش همیشه همه جا تاریک بود همین که روز می شود باز تو می خواهی بروی جایی نوذر گفت من هیچ جا نمی خواهم بروم تنها همان جا که تو بودی
____________________________________________________________
نارنج هم هی می سوخت از اولش بلندتر شده بود نمی دانم آدم هم آتش بگیرد از اولش بلندتر می شود یا نه
____________________________________________________________
کی بود که پشت پلک هایش را بوسید آگاه به اینکه بوسیدن چشم ها جدایی و سرگردانی می آورد باز هم پشت پلک ها را بوسید او هم خود را وارهاند پشت پلک ها داغ شد
____________________________________________________________
راه همه اش می آید زیر پایم من نمی خواهم بروم هی خودش را می آورد زیر پاهای من مگر چندتا پا دارم که از همه شان بروم همه شان هم خوبند دلم خوش می شود وقتی می روم توی یکی از این راه ها
____________________________________________________________
کسی که یک جا هست همه جا هست کسی که همه جاست هیچ جا نیست
____________________________________________________________
یاد کردن خوب است از تکه سنگی هم یاد بکنی برای دست و دل خوب است برای چشم و دل خوب است
____________________________________________________________
وقتی از جایی دور می شوی و راه هی دورترت می کند زود واگرد به جای اولف کسی که وادارت نکرده هی دور بروی که به درد شناختن هم نخوری
____________________________________________________________
Profile Image for Ebi.
151 reviews73 followers
October 10, 2019
نوشتن درباره رمانی که یک ضدرمان است کار آسانی نیست، از تعریف فرار می‌کند، از فهمیدن، از لذت بردن از درک شدن، مگر هذیان را می‌شود درک کرد؟ کجای خواب دیدن ارتباط منطقی دارد با بیداری که این ضدرمان بخواهد داشته باشد؟ کجای افسانه و اسطوره ربط منطقی به واقعیت دارد؟
نویسنده در این ضدرمان به ما نشان داد که برای رئالیسم جادویی نبایستی صرفاً سراغ آمریکای جنوبی رفت، کودکی خود ماها سراسر پر بود از این گونه جادوها. خرافاتی که بسته به منطقه بلایی که رعایت نکردن‌شان بر سرت می‌آورد با یکدیگر فرق می‌کردند اما موتیف‌های تکرار شونده مشترک دارند: شب، آتش، آفتاب، سایه، درخت، آب و رودخانه و چاه، مخروبه، قبرستان، جن.
همیشه گفته‌ام رمان کلیدر را تنها فردی که درکی از روستا داشته باشد و دقیق‌تر بگویم روستازاده باشد به واقع درک می‌کند، حالا اگر روستازاده‌ای از همان ولایت خراسان باشی که دیگر کلیدر رمان نیست، می‌شود سرگذشت. اینجا هم همین وضع برقرار است، با سفرهای گاه و بیگاه به جنوب و جزایر آن و همچنین رمان هرس درکی از جغرافیا و فرهنگ آنجا و رابطه‌ی مردم آنجا با نخل و آب و آفتاب و حیوان دارم. اما اگر روستازاده‌ای باشی از جنوب و متولد قبل از دهه ۷۰ حتماً به یاد خواهی آورد رسم و رسومات عجیب و غریب جنوبی‌ها را که صرف روایت همان‌ها می‌شود همین کتاب. جنوبی که هنوز هم مراسم زار با همان شدت گذشته برگزار می‌شود تا شخصی که باد جن گرفته و اصطلاحا هوایی شده را شفا دهند.
در بسیاری از صفحات یک متن را چند بار باید خواند، علائم سجاوندی کم هستند و نویسنده الزامی به گذاشتن نقطه بر پایان جملات نداشته. ممکن است چند صفحه بگذرد بی هیچ پاراگرافی یکسره متن، متن و متن، نفسم میگیرد. اگر آگاهانه نبود این زجر هرگز بیش از پنجاه صفحه نمی‌خواندم از این کتاب. به دنبال ربط گشتن و سعی در فهمیدن کلمه "می‌پریشادوید" یا "می‌نرماخمانید"بیهوده است مگر رها کرده باشی خود را تا کم‌کم دنیای وهم‌انگیز رمان در بر بگیردت و در فضای افسانه‌ای جنوب غوطه‌ور شوی، جایی که شخصیت داستان اگر سواد ندارد و قرار است اقرارنامه‌ای را انگشت بزند، متن آن نوشته هم برای او و هم برای مای خواننده بی‌معنی میشود:

نامبرده پس از تنفیذات متواتر و مستکتوباط استگدادی و استرشحات متطناغظ مظهور الشافیّه مکشوف می‌باشد که از ایام طفولیت اوالیت مذمومه را لغایت ایام کهولت معیون نبوده است.
گفت: اینجا را انگشت بزن.

فکر می‌کنم این رمان برای آنچه آن را "جریان سیال محض" می‌نامند نمونه‌ی خوبی باشد، سبکی که در آن زمان و مکان و ارتباط اتفاق‌ها با هم از بین می‌رود و سیالتی باقی می‌ماند که فقط در کلمات جاری‌ست.
تنها ایراد رمان نداشتن لغت‌نامه‌ای برای توضیح برخی اصطلاح‌های جنوبی بود، نه برای همه که حداقل برای برخی واژه‌های پرتکرار برای خواننده‌ی ناآشنا با آن فرهنگ و زبان.
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
September 29, 2008
متأسفانه كتاب بسيار كم هديه مي‌گيرم، چرا كه دوستانم نمي‌دانند چه كتاب‌هايي را دارم و چه كتاب‌هايي را ندارم و از خير خريدن كتاب مي‌گذرند يا اگر خيلي دوست داشته باشند كتاب هديه بدهند زنگ مي‌زنند مي‌پرسند كه فلاني اين كتاب را داري يا نه
در كتابخانه‌ام يك سري كتاب دارم كه به صورت هديه گرفته‌ام و بعضي از آنها را نخوانده‌‌ام و بارها دست گرفته‌ام كه بخوانمشان ولي نتوانستم، حالا به هر دليلي، اما يك واقعيت وجود دارد و آن اين است كه اين كتاب‌هاي هديه را بسيار دوست دارم ، چرا كه هر كدامشان براي من يادآور خاطره‌اي از كسي هست كه رفته و يا خواهد رفت. اگر روزي بخواهم كتابخانه‌ام را به جايي اهدا كنم فقط همين كتاب‌ها را از ميان مابقي بر مي‌دارم
اين‌ها را گفتم از اصل مطلب دور افتادم. اين كتاب را به من هديه دادند. كتاب را به صورت كامل نخوانده‌ام، حوصله نكرده‌ام و خسته‌ام كرده، اما اين كتاب را دوست دارم
Profile Image for Sina Piroozy.
9 reviews1 follower
January 26, 2009
به عنوان يك رمان ايراني هم خوب و حتي فراتر از خوب بود...و هم لايق جايزه هايي كه گرفته ... اما به نظرم كسايي كه صد سال تنهايي ماركز رو خوندن...ممكنه با خوندن اين كتاب خيلي احساس خوبي پيدا نكنن...با تمام احترام به نويسنده كتاب فقط دست و پا زدن نا اميد كننده اي بود براي اينكه از كپي شدن از صد سال تنهايي جدا بشه كه به نظرم نا موفق بود
Displaying 1 - 7 of 7 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.