Un viaggio dentro di sé alla ricerca di un’amica perduta e di un passato troppo a lungo negato, chiusa in macchina nella Tehran caotica e pulsante di oggi. Sara Salar porta il lettore nelle strade di una megalopoli soffocata dal traffico e ricoperta di cartelloni pubblicitari inneggianti ad un consumismo pacchiano da cui la protagonista, una giovane donna sposata e con un figlio, è respinta e attratta insieme.
Lo straniamento della protagonista ha radici lontane, in una sperduta cittadina del Baluchistan da dove è partita per un viaggio nella vita che l’avrebbe portata a tradire la famiglia, il proprio mondo, l’adorata amica Gandom e, soprattutto, se stessa.
اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. سوژه و داستان خیلی تکراری بود و شخصیتپردازی ضعیفی داشت. داستان یک زن و یک مادر که ذهنش هنوز درگیر گذشته مونده. زنی که خیلی خوشگله، دوست شوهرش بهش نظر داره و درگیر اینه که مادر خوبی هست یا نه و دوست عزیز مبهمش رو به خاطر همسرش رها کرده. همینقدر کلیشهای.
سال ها پیش گم شده است، گم شده است توی آن آسمان سیاه پرستاره ی زاهدان...
***خطر لو رفتن داستان***
پ.ن: این کتاب رو اولین بار سال ۸۷ یا ۸۸ خوندم. یادمه انقدر از خوندنش هیجانزده شده بودم که به محض تمام کردنش سریع رفتم اتاق برادرم، کتابو بهش دادم و گفتم بخونش! انقدر خوب بود... الان جزئیات داستان رو به یاد ندارم، اما دقیقا یادمه که به نظرم راوی داستان گندم بود. شک نداشتم که راوی دو شخصیتیه یا شیزوفرنی داره. اما الان که چند تا از ریویوهای اینجا رو خوندم، دیدم همه از "دوستش" گندم صحبت کردن! من بد متوجه شدم یا بقیه؟
پ.ن دوم: امروز دوباره خوندمش -بیست و یکم اردیبهشت نود و هفت- متاسفانه به اندازه ی نوزده، بیست سالگی خوب نبود. اما این بار، نشانه ها از ابتدا همه جا بودن. البته پایان داستان جوری بود که هم شک کردم، هم متوجه شدم چرا بعضی ها متوجه نشدن راوی و گندم یک نفر هستن.
مدتها بود که به دنبال این کتاب میگشتم و بالاخره پیدایش کردم. داستان در سال ۸۷ نوشته شده است، سالهایی که نامجو تازه گل کرده بود و در داستان ردپایش وجود دارد. کتاب در همان سال برندهی بهترین رمان سال بنیاد گلشیری میشود. با داستان ارتباط چندانی برقرار نکردم شاید به این دلیل که ۹ سال بعد این کتاب رو میخوانم و دیگر منِ مخاطب خسته شدهام از این ژانر، ژانر داستانهای آپارتمانیِ تهرانیِ پر از سیگار و مشروب و رابطههای عاشقانهی متعارف و غیرمتعارف و لباس زیر. پر از واگویههای بیسروتهِ راوی که خبر از ذهن مشوشاش میدهد و گاه در یک جمله شما به سه یا چهار زمان پرتاب میشوید. مثل اینکه پول بدهید تا تراوشات ذهنیِ شخصی را بخوانید، در حالی که در اصل بایستی پول بگیرید تا بشنوید! انگار راوی مریض است و شما روانشناسی که نشستهاید و میگویید: "خب بعدش!" اما با این تفاوت که من حق ویزیت دادهام نه ایشان اگر آن سالها خوانده بودمش شاید از اینکه در داستانی اسم سوتین باز کردن بیاید و در مورد سایز سینههای راوی بخوانم به هیجان میآمدم و برایم تازگی داشت اما اکنون دیگر چندان جذابیتی ندارد.
کاری به روند داستان و خود داستان ندارم. چیزی که تو این کتاب شگفت زده ام کرد انتهای کتاب بود که معلوم میشه ... :))
داستان کتاب: دختری همدانی در دوران دبیرستان با کسی به نام گندم آشنا می شود. آن دختر پدرش را از دست داده است و مادری معتاد همراه با دو برادر کوچکتر از خودش دارد. گندم تک فرزند است و پدری پولدار دارد و مادرش از پدرش جدا شده است.گندم دوست صمیمی او می شود. با هم در دانشگاه تهران قبول می شوند. با هم در یک اتاق در خوابگاه زندگی می کنند. در آن زمان پسری به نام فرید رهدار با گندم قصد آشنا شدن دارد. آن دختر با فردی به نام کیوان که او هم از بچه های دانشگاه شان هست ازدواج میکند. پس از آن دیگر دوستی اش را به خاطر دختر درستی نبودن گندم، به پایان می رساند. اما در طول این هشت سال یک لحظه هم نشده است که همراه او نباشد. و ....
نظر من: در طول یک روز این کتاب را خواندم. از خواندش لذت بردم. توضیحاتش به جا بود و حوصله سر نمی رفت.انتهای آن اگر من درست متوجه شده باشم، اسم کتاب هم با این رابطه جور در می آید اما چند درصد احساس می کنم چنین چیزی شاید اشتباه باشه.
قسمت هایی از متن کتاب: »اَه، اَه، اَه، مرده شور هر چه معذرت خواهی است توی دنیا ببرند، چرا آدم می توانند به این راحتی به نقش خودشان توی زندگی فاتحه بخوانند؟ اصلا حاضر نیستم یک کلمه ی دیگر گوش کنم، ( صفحه ی 103) »فرید رهدار عاشق راه رفتن بود، توی خیابان ها، توی کوچه و پس کوچه ها، توی پارک ها، توی اتوبان ها، توی کوه ها، توی بیابان ها ... میگفت آدم تا وقتی راه می رود وجود دارد، تا وقتی این دوتا پا را محکم می کوبد روی زمین و زمینی را زیر پاش له می کند.... ( صفحه ی 104) »و چه عجیب است این ته دل که وقتی چیزی را ازش بخواهی به همان طرف می کشاندت، که وقتی چیزی را ازش تمنا می کنی به همان سمت می چرخاندت، که اگر از ته دل احساس کنی تنهایی، که اگر از ته دل بخواهی دوستی را، دوستی که فقط مال خودت باشد که مثل خودت نباشد ... ( صفحه ی 107)
"خیلی جالبه که من این کتاب رو بعد از کتاب دوم نویسنده یعنی "هست یا نیست" خوندم.دلیلش نا آشنا بودن با نویسنده و معرفی "هست یا نیست توسط دوستی به من بود. اما با کنار هم گذاشتن خط مشی این دو کتاب میتونم بگم شاید هر دو مکمل همدیگه هستن. زنی که خودش رو گم کرده.که امیال و افکاری داره و همیشه و پی در پی در حال مقایسه ی خودش با افکار خودشه و چقدر این مقایسه کردن ها و بررسی کردن ها من رو یاد لایه ای از شخصیت خودم میندازه،و شاید لایه ای از شخصیت هر زنی...! من عاشق توصیف ها ی نویسنده و قلم جالب ایشون شدم.خیلی جالبه که در هردو کتاب روال زندگی ای رو تعریف میکنه که موازی باهاش،فلش بک هایی تو زندگی گذشته ی زن رو هم نشون میده و خواننده حین خوندن حال الان زن میتونه به مرور با شخصیتش و اتفاق هایی که براش پیش اومده آشنا بشه. برای من خیلی جالب بود این که شخصیت گندم با اون همه تفاوت هاش با زن(که اسمش رو هم نمیدونیم،که در واقع شاید خود گندمه) در واقع تصمیم هایی بوده که این زن تو زندگیش گرفته تا بتونه زندگیشو از اون فلاکت و بیچارگی ای که در زاهدان حس میکرد نجات پیدا کنه و به تهران بیاد و تبدیل به یک زن مدرن پولدار بی ام و سوار بشه...اما قسمت دردناکش اینه که حتی از این وضع هم ناراضی بود و مدام با خودش میگفت: خودم بهم میگوید: وقتی تغییرش میدهی همان تغییر هم تقدیر است. به خودم میگویم: شایدر در این لحظه مهم ترین چیز روی کره ی زمین فقر باشد،شاید در این لحظه مهم ترین چیز روی کره ی زمین جنگ باشد، شاید در این لحظه... خودم بهم میگوید:شاید در این لحظه مهم ترین چیز روی کره زمین من باشد.
داستان در مورد زن سی ساله که 8سال هست خودش رو گم کرده.شخصیت نترس و بی پروا خودش رو هشت سال پیش درون خودش میکشه و دراین سن به صورت توهمی توی زندگیش دوباره پیدا میشه و دوباره میزارش پای انتخاب .بعضی جاهای کتاب مبهم بین خیالی یا واقعی بودن که به نظرم انتخاب بیشتر پای خواننده بود که چجوری برای خودش حل کنه
کتاب، داستان زنیه که تمام زندگیش با خاطراتش گره خورده. خاطراتش از دوستی به نام گندم. دوستی که همه ی عمر کنارش بوده..کتاب، داستان تناقضات و پبچیدگی های روحی یه زنه. داستان ادم هایی که روح ماجراجو و پرشیطنتی دارن ولی چارچوبای جامعه و خانواده اونارو محدود کرده. ادمایی با پیشینه های مذهبی متعصب و در عین حال یه روح به شدت آزاد و رها که همین تناقض باعث درگیری های روحی و ذهنیشون میشه. و البته پایان کتاب که کاملا غیرقابل پیش بینی و متفاوته.
قلم نویسنده و جا به جایی مداوم سوژه و زمان روایت رو خیلی دوست داشتم و کتاب زیبا و دلنشینی بود واسم.
ریویو اولم روپاککردم با چندنفر صحبت کردم و نکاتی گفتن که توجیه شدم که چرا راوی نیاز به خلق گندم داشته . کتاب خوبی بود و دوسش داشتم گندم اون بخشی از خود راوی بود که دوست داشت اون شکلی باشه اما جامعه،خانواده،شرایط بهش اجازه نداده بود و همیشه سرکوب شده بود.
این کتاب برنده جایزه "رمان اول هوشنگ گلشیری" در سال ۱۳۸۹ شده. وقتی میخوندمش منو یاد "چراغها را من خاموش میکنم" انداخت. تا حالا موضوع چندتا از کتابایی که خوندم همین بوده؛ زنی که خودش رو گم کرده.
راوی داستان زنی 35 ساله هست که اسمش رو نمیدونیم. اون به لحاظ روحی اوقات سختی رو سپری میکنه و تنها کاری که حالشو خوب میکنه توجه به فرزندش سامیار هست. از یه طرف با یه سری فلشبک از گذشته و اتفاقاتی که از سر گذرونده آگاه میشیم و از طرف دیگه وضعیتش رو در همین زمان طی یک روز از صبح تا شب شاهد هستیم. زنی که ما میشناسیم از قدیم تا الان تغییری نکرده؛ هنوز از خودش اراده نشون نمیده، ترسهاش جلوی اقداماتش رو میگیرن و نمیتونه حرف دلش رو به بقیه بزنه اما قراره در نهایت شاهد تغییراتی باشید.
فلشبکی که به سال اول دبیرستانش میره نشون میده که دختری به اسم گندم با اون دوست میشه که به لحاظ رفتاری و ظاهری با اون فرق داره. همینطور نزد بقیه آدما بیشتر محبوبه و همه دوستش دارن درحالیکه شخصیت اصلی داستان اینطور نیست. اونا توی زاهدان زندگی میکنن و بعد از قبولیشون توی کنکور به تهران میان و توی یه خوابگاه مستقر میشن و این وضعیت همچنان ادامه داره. توی خوابگاه مسئول پذیرش گندم رو دوست داره، توی دانشگاه پسری به اسم فرید رهدار از گندم خوشش میاد و گندم هم برای اولین بار به پسری توجه نشون میده و با هم دوست میشن. خانواده راوی مذهبیه و خانواده گندم نه. گندم دختر پرشوریه و اعتمادبهنفس بالایی داره اما راوی نه. گندم از لحظه لذت میبره اما راوی دائم فکر میکنه که الان بقیه درموردش چی فکر میکنن و چطور قضاوتش میکنن. در نهایت دوستی گندم و راوی داستان زمانیکه راوی میخواد با کیوان ازدواج کنه از دست میره. اما اون تا همین الان درگیر گندم و همه حرفها و رفتارهای اون توی ذهنش و زندگیش بوده و هست.
برداشت من از کتاب(با اسپویل؛ اگر قراره کتاب رو بخونید، این قسمت رو رد کنید):
جمعبندی:
داستان خوبی بود ولی یکم کلیشهها اذیت میکرد. مثل اینکه با کسی ازدواج کرده که دوستش نداره درحالیکه یکی دیگه رو دوست داشته و الانم یکی دیگه دوستش داره. یا پولداربودنش و از بالا به پایین نگاه کردنش درحالیکه قبلا خودش هم چندان پولدار نبوده و به خاطر ازدواجش پولدار شده. از طرفی من از اینکه یه نفر انقدر فکر کنه و دیالوگها و اتفاقات خیلی کم بشه خوشم نمییاد. اعتدال رو ترجیح میدم. بنظرم برای یک بار خوندن خوب بود. شاید اگر چند سال پیش خونده بودم بیشتر لذت میبردم، برای الان بنظرم یکم تکراری بود. به عنوان رمان اول یک نویسنده جایزه برده پس شاید شما خوشتون بیاد.
چندین سال پیش که سنم کمتر بود برای دفعه اول خوندمش..اون موقع جذاب بود..شاید به خاطر حالت ساختار شکنانه و متفاوتی که از خیلی رمان های دیگه داشت فکر میکنم دلیل معروف شدنش هم همینه و اگر یکسری محدودیت ها نبود شاید خیلی کمتربه این رمان توجه میشد که خب البته استحقاقش هم فکر میکنم در همون حد بوده ولی در واقع کتاب بیشتر به نظرم هیاهوی بسیار برای هیچ یا حداقل اندک چیزی بود ینی در بهترین حالت به نظر من یه اثر خیلی معمولیه که نه شخصیت پردازی خیلی خوبی داره نه سیر روایت داستان و موقعیت ها خیلی حرفه ای و قابل درک هستن بیشتر به من احساس ادای پیچیده و متفکر و روشنفکر بودن میداد تا واقعا بودن اینها به نظرم خیلی ارزش خوندن و وقت گذاشتن چندانی نداره اما احتمالا برای یه ادم کم سن جالبه به خاطر جسارت و صرف جسارت یک داستان خوب ایجاد نمیکنه
می دونستم، می دونستم این کتاب خوبه و ارزشش رو داره چندتا شهرو بگردم تا پیداش کنم و بخونمش... انقدر زیبا صحنه سازی و فضا سازی شده بود که من که پسر هستم هم تونستم تا هزارتوی ذهن یک زن رو لمس کنم. کتاب تا چند صفحه آخرش مدام به آدم می فهمونه که دوتا شخصیت در داستان هست ولی آخر کتاب متوجه میشیم که تنها یک زن در کتاب وجود داره که همان راوی هست و به دنبال خود گذشته اش (که گم کرده) می گرده. عالی بود، واقعا نمی شه توضیح داد، باید حتما خوند تا متوجه منظورم شد.
از همون اول که شروعش کردم، جذبش شدم. اولین کتابی بود که از این نویسنده میخوندم و قلم و فضا و شیوهی بیان داستانش برام تازه و متفاوت بود. و اشارهای هم به این موضوع داشته باشیم که چقدر اسم کتاب، مناسبش بود :> و خب قشنگیش و ملموسیش اونجاش بود که همهی ما یه گندم تو خیالمون، تو وجودمون داریم که مظهری از چیزهاییه که نداریم، کارهایی که جرأت انجامدادنشون ر نداریم وحرفهایی که نمیتونیم بزنیم. خوشحالم که خوندمش و از پایانش هم بسی راضیام. برام قابل پیشبینی و قابلانتظار نبود.
هیج چیز نمیتونم بگم اگه دیشب برقا نمیرفت همون دیشب تمومش میکردم فکر میکنم آخرین باری که نتونستم کتابیو زمین بذارم کی بود؟ آخرین باری که با کتابی اشک ریختم کی بود؟ هیچ چیز نمیتونم بگم:)
این کتاب به معنای واقعی بینظیر است ولی فقط درصورتیکهکتابخوان حرفهای باشید و با دقت بخوانید کتاب را خواهید فهمید و درک میکنید. داستان گمگشتگی، رهایی و عشق است، گرچه راوی زناست اما مسئله فقط درمورد زنان نیست. جایزه گلیشیری برازنده کتاب است.
من هم "فكر مي كنم شايد بشود بعضي از كارهايي كه آدم نمي تواند توي زمان حال انجام بدهد توي روياي زمان آينده انجام بدهد و از انجامش همان قدر لذت ببرد كه مي شود توي واقعيت لذت برد. "
دوست داشتم جزو رمانهای کوتاهی بود که خیلی خلاصه و جمعوجور و لحنی خوبی داستان رو روایت میکرد. فلش بکهاش هم خوب بود. بعضی جاهاش مبهم موند ولی داستان رو ناقص نکرد.
دیالوگهایی که دوست داشتم: تصور اینکه کسی آنجا دارد دنبالم میگردد قشنگتر از این است که پیدام کرده باشد.
سال هاست که به من اعتماد دارد، و این اعتماد همینجور به آدم می چسبد و جسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی میکند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و چرک.
بلافاصله فکر میکنم به این دلیل باید گفت که وقتی می گویی، یک آن احساس میکنی که هستی، که وجود داری، که از خودت می گویی،از مقصر بودنت، از نترسیدنت، از آن لذتی که میبری از گفتنش.
مدتهاست دیگر وقتی کسی کسی را ول می کند نمی توانم بگویم متاسفم.
داستان چیز خاصی نداشت ولی نویسنده همان چیز نچندان خاص را خیلی خوب تعریف کرده بود و توانسته بود کشش خوبی ایجاد کند. از خواندن کتاب لذت بردم. ولی پایانبندی را خیلی دوست نداشتم.
عمیییییییقا لذت بردم از کتاب ، تکنیک های ریز نویسنده، اون نحوه ی تکرار جمله ها، رفت و برگشت های زمانی و ذهنی، خیلی بهم چسبید، چیز بیشتری نمیتونم بگم چون احتمال اسپویل داره فقط همینقدر بگم که خیلی وقت بود یک رمان اینجوری مغز و قلبمو نترکونده بود!!! اینم بگم که من نسخه صوتیش رو با صدای خانم الهام کردا گوش دادم که واقعا خوب بود. هم در آینده نسخه کاغذیش رو میخرم هم احتمالا چندین بار دیگه صوتیش رو گوش بدم.
جدی من هربار نویسندهی ایرانی خوب پیدا میکنم بینهایت ذوق میکنم. سارا سالار هم رفت تو لیست نویسندههای محبوبم. من تو ریویوهای این کتاب خیلی با این نقد مواجه شدم که چرا لحن کتاب بعضیجاها کوچهبازاریه، چرا خیلی ناپخته بهنظر میرسه و چهطوری جایزهی بنیاد گلشیری رو برنده شده. خب خیلی واضحه! کتاب مال دههی هشتاده، فضای اون زمان با الان زمین تا آسمون فرق میکنه و نویسنده برای نوشتن یه رمان امروزی که مخاطبش بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه ناچار بود این نثر و شیوه نوشتن رو انتخاب کنه. بهنظرم کتابی بود که نویسنده وقت و حوصله پاش گذاشته بود و سوژه زیبایی هم انتخاب کرده بود. اما اینکه در آخر گندم و راوی یکی بودن یا نه، باید بعد از دوبارهخوانی با خودم به نتیجه برسم. -انگار خجالت نمیکشم، انگار دیگر از دیدن این چیزها و از اینکه دارم چلوکباب میخورم خجالت نمیکشم، میدانم که این تقدیر است و این زندگییی است که برای هرکس یکجور است و هرکس باید همانجورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر میکنیم تغییر کرده است یا تغییرش دادهایم، نمیدانیم که همان تغییر هم تقدیر است. 🔸️خوانش اول، ۲۱ شهریور هزار و چهارصد و یک.
خوانش دوم، ده فروردین ۱۴۰۲ <خطر اسپویل> گندم و روای یکیان. یهسری خلاها داره داستان ولی در کل بهم چسبید. تئوریای که تو ذهنمه اینه که گندم (راوی) بعد از مرگ پدرش و از دست دادن ثروت خانوادگی دچار یهجور دوگانگی شخصیت میشه. یه بعد گندم هنوز یه دختر سرزنده و شاد و امروزیه که با پدرش که هنوز زنده است و مادربزرگش تو یه خونهی بزرگ و قشنگ داره زندگی میکنه، و یه بعد دیگه که خیلی گوشهگیر و افسردهخو و با باورهای قدیمیه که با مادر معتادش تو یه خونهی محقر زندگی میکنه و مسئولیت دوتا برادر کوچیکترش رو هم به عهده داره. راوی یا همون گندم از زاهدان میزنه بیرون و به یه دانشگاهی تو تهران میره و اونجا پسری به اسم فرید رهدار عاشق بعد پرزرق و برق گندم میشه. یکیاز نقاط گنگ داستان همینه. گندم و راوی در واقعیت یه نفرن و فقط تو خصوصیات اخلاقی با هم متفاوتان، چهطور یکی واقعاً فقیره و یکی واقعاً ثروتمند؟! در نهایت راوی با چشمپوشی از عشق دوران دانشجویی، گندم درون خودش رو میکشه و با یک آدم ثروتمند ازدواج میکنه که هیچکدوم از معیارهای گندم قدیمی رو نداره. داستان چندین سال بعد از این ازدواج روایت میشه که راوی بعد از مدتها جنگیدن با گندم قدیمی حالا بهشدت دلتنگشه و میخواد هرطور شده اون رو برگردونه، و درنهایت موفق هم میشه.
نویسنده مشخص بود که بسیار تازه کاره. نمی فهمیدم چرا پایان بندی جمله ها باید "..." قرار میگرفت، این کار کتاب رو به واتس اپ نوشته های ِ صبح گاهی تبدیل کرده بود. ایده ی کتاب بسیار خوب بود، ولی ای کاش پخته تر عمل می شد. شخصیت ها باورپذیر از آب درنیومده بودند، جز شخصیت خود راوی. جزئیات مختلفی بود که در داستان، اصطلاحا "باگ" تولید میکرد. یهنمونه ش یه جا که پزشک معالجش رو با کت و شلوار و "کراوات" توصیف میکنه و به نظرم عادی نیست در ایران.
به خدا اسم این خزعبلات نه کتابه نه رمانه نه داستانه آخه یعنی چی آدم 140 صفحه روزمرگی های خودش رو بنویسه و با پارتی بازی احتمالا تو یک انتشاراتی معروف که لجن برش داشته چاپ کنه اونم وقتی که از هر 5 نفر سه نفر زندگیشون اینطوریه من نمیفهمم واقعا