تو اصلن دلت نمیخواست منو اینجا ببینی. تو اصلن دلت نمیخواست منو هیچجا ببینی. فقط دلت میخواست منو توی محلهٔ خودمون ببینی. فقط عصرها بریم با هم قدم بزنیم و گاهی وقتها هم برای تو سرمقاله بنویسم.. سرمقالهها را هم که دیگه خودت مینویسی. تو فقط دلت میخواست که من همیشه یک همسایه باشم، دلت میخواست که من همیشه توی سایه باشم. حالا از توی سایه آمدم بیرون. حالا دلم میخواد با تو حرف بزنم. دلم میخواد تو هم منو ببینی. نه این که فقط من تو رو ببینم. تو هم منو ببینی…
به هر حال تکرار مکررات است دیگر. حرفها و شیوههایی که پیشتر در داستانهای دیگر خود بیان کرده و در زمان انتشار، آن کتابها تازه بودهاند و تکرار آنها برای مخاطب نه تنها جذابیتی ندارد، بلکه کهنه است و خسته کننده
نمیدونم چه طور راجع به این کتاب بنویسم. راوی داستان مردی است که به نوعی نویسنده یا روزنامهنویس است و میخواهد در مورد زندگی خودش و اطرافیانش بنویسد. اما هر چه بیشتر تلاش میکند، بیشتر در مرز میان واقعیت و خیال گم میشود. این جنبه داستان بسیار جذاب بود. این که سه دوست و همبازی از سن کم شروع به انتشار روزنامه کرده بودند. اما یک جورایی به نظرم داستان یک خط مستقیم نداشت. داستان نبود انگار! رویا و خواب نیمه کاره بود. عملا ما حتی با شخصیت ها هم درست آشنا نمیشدیم. تنها یک معرفی سرسری و پرش از یک رویای نیمه کاره به یک رویای دیگه. یک جاهایی حتی زاویه دید هم عوض میشد. من در کل ازش حس یک پازل کنار هم را نگرفتم. یک جورایی انگار از چند پازل مختلف تکه هایی را کنار هم قرار داده بودیم! البته این کتاب اولین کتابی بود که از این نویسنده خوندم. این طور که متوجه شدم قلم نویسنده کلا همین شکله و خب احتمالا یه سری دیگه از کتاب های جعفر مدرس صادقی را هم بعد ها برای رسیدن به نظری صحیح تر بخونم....
همچون بسیاری از آثار نویسنده، خواننده در فضایی میان واقعیت و تخیل شناور است. اما این کتاب طنز خاص مدرس صادقی را به طور خاص به نمایش می گذارد. اما به عنوان خوانش اول یا خوانش های اول توصیه نمی کنم زیرا به نظرم مدرس صادقی را باید با آثاری شروع کرد که رابطه ی نزدیک تری با جهان واقعیت دارند مثل توپ شبانه. دو قسمت از کتاب به دلم نشست: " سعی کرد ساختمان های بلندی را که می شناخت وسط آسمانخراش های جدیدی که در سالهای اخیر ساخته بودند پیدا کند. توی خیابان های موازی با هم وسط شهر که از شرق به غرب و از غرب به شرق می رفت و اتوبان های جدیدالاحداثی که مثل مار پیچ و تاب خوران از شمال شرقی به جنوب غربی و از شمال غربی به جنوب شرقی می رفتند، دنبال ساختمان های آشنا می گشت. اما بی هوده. نه از برج تهران خبری بود، نه از برجهای شهرک غرب، نه از برج سفید، برج میلاد هم وسز برجهایی که در سالهای اخیر ساخته بودند گم شده بود. یکی از یکی بلندتر و روشن تر. روی پشت بام چند تا از ساختمان هایی که زیاد دور نبود، هلی کوپترهای کوچکی پارک شده بود که روی بدنه هاشان مهتابی های سبز و سفید و قرمز روشن بود. روی اغلب ساختمان ها دو تا هلی کوپتر، اما روی پشت بام یکی از ساختمان های نزدیک تر، سه تا هلی کوپتر بود که دو تا از آنها پروانه هاشان نمی چرخید. آن یکی هم که پروانه اش می چرخید صدا نمی داد، اما داشت دور خودش چرخ می زد و معلوم نبود که داشت از سر جاش پا می شد یا تازه نشسته بود و ازاین فاصله انگار روی لبه ی پشت بام آویزان است و به هیچ جا بند نیست" (ص 116). " سردبیر در آخرین شماره ی آخرین دوره ی روزنامه توبه نامه ای نوشت و بابت انتشار روزنامه و تصدیع خاطر همسایه های عزیز عذرخواهی کرد و اعلام آمادگی کرد که در یک دادگاه علنی با حضور یا بدون حضور هیئت منصفه به جرم خیالپردازی محاکمه اش کنند. گرایش همگانی به واقعیت جایی برای تفنن باقی نمی گذاشت" (ص 129).
در اینجا هم شاهد شخصیتی هستیم که شاید تنها در رمانهای مدرس صادقی ببینیم آدمی با اخلاقیات خاص خود ،نچسب و عجیب غریب اما شاید در کنار این تکرار تقریبا همیشگی مدرس صادقی فصل آخر کتاب بازهم شاهد نوعی رو دست زدن نویسنده هستیم همچون شریک جرم (یکی از بهترین آثار نویسنده) بازی شخصیتها به نقطه تلاقی خاصی که مد نظر نویسنده هست می رسد.شخصیتی که در سایه وجود دارد و به نوعی بنیان رمان ونه قهرمان رمان ،در یک بزنگاه خود را رو می کند با تصویر کردن مشخصات ظاهری به عنوان یک مشخصه (ریش و گیس بلند)....به هر روی تصویر از آینده تهران که برج میلاد هم در پس ساخت و سازهای جدید محو شده هنوز جذابیتهایی برای خواندن این رمان است هر چند قطعا" فاصله با شاهکارهای مدرس صادقی بسیار است...
خوندنش راحت بود ولی اونقدر درگیرم نکرد. با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از تموم کردنش گذشته چیز زیادی ازش یادم نمیاد که بخوام بنویسم. داستان حول محور چندتا چندتا شخصیت انگشت شمار میگذره که به صورت سطحی معرفی میشن و بقیهاش تکرار مکررات. انتظار بیشتر از این داشتم