پنج تا موش کوچولو، دنبال نان و پنیر، گردو و شیر، میخواستند از لانه بیرون بیایند که ناگهان سایه گربه را دیدند. بالاخره از لانه بیرون دویدند، به غذای خود هم رسیدند از گربه هم نترسیدند. اما چگونه!؟ با اتحاد یا به کمک انگشتها؟ بخوانید و ببینید.
در نخستین روز تیرماه ١٣٢٩ در همدان به دنیا آمدم . کودکی قابل ذکری نداشتم. مثل همۀ بچه ها بازی می کردم و درس می خواندم . اسباب بازی مهمی نداشتم. وسیله بازی فردی من جوی آب توی کوچه بود. سدّی جلو خانه مان می ساختم و حرکت آب را به سوی درخت های حاشیه جوی هدایت می کردم. حوضچه ای هم پدید می آمد که من پاچۀ شلوارم را بالا بزنم و پاهایم را در خنكی آب حوضچه بازی بدهم...
من این کتاب را خیلی دوست دارم. آنجایی که گربه از خواب بیدار شد خیلی ترسناک بود. دوست دارم باز هم در مورد این پنج تا موش قصه ها و قسمت های بیشتری بخوانم.مرسی که این کتاب را نوشتید.