کتاب حاضر، دربردارندهٔ داستانهایی به هم پیوسته با موضوع طنزآمیز است. عنوان داستانها عبارتاند از: «راز»، «خواستگاری»، «کارت اضافی»، «پلاک دوازده به علاوهٔ یک»، «بفرمایید حلیم»، «بوی عیدی»، «معتاد»، «کیش و مات» و… فضای داستان سرتاسر ماجراهای خندهدار و حیرتآور است
این بار قصهٔ طنز و نمکین از زبان یک طفل بجنوردی که برادر عزیزش قرار است برود جبهه! آبنبات هل دار!
چه خاطراتی که از روزگار جنگ در این سرزمین باقی نمانده و هر کسی میداند که آن روزها فقط روزهای جنگ و گلوله نبودند. درون مرزهای ایمنی که عدهای جان خود را بر سر حفظ تمامیت و امنیت آن مینهادند، مردمی شریف و صبور روزگار میگذراندند و اکنون مهرداد صدقی با زبان طنز و کلک، ماجراهای مفرحی از آن روزگاران برای مردم امروز تعریف میکند.
داستان را محسن که ته تغاری یک خانوادهٔ پنج نفره است روایت میکند و فضای داستان در یکی از محلههای قدیمی بجنورد، در سایه سار محبت مادربزرگی پیر و فرتوت اتفاق میافتد. محسن است و بازیگوشی و ماجراجویی که این نوستالژی دهه شصتی را با کارهای شیطنت آمیزش پر از خنده و شادی میکند.
نویسنده به خوبی نشان میدهد که حتی در دل جنگ و اضطراب آن سالها، عدهٔ زیادی از مردم با صبوری، سرگرمیهای خودشان را ایجاد میکردند و زندگی مفرح و پر ماجرایی داشتند. این سرگرمیها نیاز نبود خیلی پیچیده باشد و دلها با سادهترین تفریح، نظیر اولین سینما رفتن، دیدن برنامهها برای اولین بار از قاب یک تلویزیون رنگی و خوراکیهای خوشمزه و جدید شاد میشد. محسن بازیگوش قصه از هر کار کوچکی ماجرایی در میآورد و از رفتن به مدرسه گرفته تا پخش کردن کارتهای عروسی و بردن آش نذری، هر جا که بتواند آتش میسوزاند و خنده را به لب مخاطب کتاب میآورد.
بریدهای از کتاب آبنبات هلدار بیبی قشقرقی به راه انداخت که بیا و ببین. با این حرفها که «شما منِ آدم حساب نِمکنین.» و «من آرزوی دیدن عروسی نوهمِ باید به گور ببرم.» و «منِ بگو که یک بسته روشورِ امروز تو حموم تموم کردم.» و… خلاصه، از آنجا که ماندنِ من هم بهتنهایی صلاح نبود، همه به سمت خانهٔ عروس راه افتادیم. البته همه که نه. عمو جواد و زنعمو هاجر نیامدند؛ چون توی مشهد زندگی میکردند و عمویم نتوانسته بود مرخصی بگیرد. عمه بتول هم برای دلیل نیامدنش گلایه کرده بود چرا فرد دیگری را که او میپسندد برای محمد نمیگیریم؛ اما مسئله این بود که او اصلاً هیچکس را نمیپسندید و فقط دنبال بهانه بود تا بهانه بگیرد! مامان میگفت عمه بتول، وقتی جوان و مهربان بوده، یک نفر را میخواسته و او هم عمه بتول را؛ ولی یکدفعه، با اینکه عمه بتول هنوز هم او را میخواسته، او دیگر عمهام را نخواسته و از آنموقع اخلاق عمه بتول سگ شده! طفلکی، با اینکه چهل سالش شده بود، هنوز عروسی نکرده بود و میگفت: «مردا آدم نیستن.» یک بار از او پرسیدم: «یعنی منم عمه؟» و عمه جواب داد: «تا بچهای خوبی؛ ولی بزرگ که بشی تو یَم یک خری مِشی مثل بقیه!»
مهرداد صدقی، نویسنده، طنزپرداز و استاد دانشگاه، متولد سال ۱۳۵۶ در بجنورد است. او سال ۷۵ تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته صنایع چوب در دانشگاه گرگان آغاز کرد و با دریافت مدرک دکترا از همین دانشگاه، آن را به پایان رساند.
کلی دوسش داشتم! کتاب انقدر صمیمی و خوش خوان بود که میخواستم 2_3 صفحه بخونم یهو میدیم صفحه صد ام! داستانِ جذابِ محسن، پسری از نسل دهه ۶۰ با گویش شیرین بجنوردی! توصیفهای کتاب و شخصیتهای داستان اونقدر زنده است که با همه وجود میشه درکشون کرد. معصومیت و سادگی،شیطنت محسن هنرمندانه به تصویر کشیده شده و با حال و هوای نوستالژیک کتاب بهتون کلی حس خوب میده ومیتونه خستگی و روزمرگی رو ازتون دور کنه! راستش دلم نمیخواست کتاب تموم شه، دوست داشتم محسن همیشه بچگی میکرد و این داستان تموم نمیشد، انقدر ک شیرین بود، البته گویش بجنوردی هم بی تاثیر نبود و دوست داشتنی ترش میکرد. و این که ترجیح میدم به جای توضیح و تفسیر فقط بگم بخونیدش و لذت ببرید و "در هنگام مطالعه کتاب آهسته بخندید، همسایه ها خوابیده اند..." پ.ن: امیدوارم یک روز به بجنورد و طبر سفر کنم، امیدوارم هنوزم طبیعت بکر و قشنگی ک تو کتاب توصیف شده بود، پا برجا باشه!
یه پستی بود تو اینستا که گفته بود کدوم کتاب تونسته خنده بیاره رو لبتون، منشن کنید.خیلیا اسم این کتابو نوشته بودن و منم خب گفتم ببینم چیه که همه میگن خنده داره!!! تقریبا تموم کامنتهای این کتابو که تو گودریدز بود خوندم فقط چند نفر به اصل ماجرا اشاره کرده بودن!! اولا این کتاب خط داستانی درست حسابی نداشت به خیلی چیزا پرداخته نشده بود و یجورایی بی هدف بود حالا از اینها هم فاکتور بگیریم به قسمت مهم ماجرا میرسیم. من نمیدونم فقر فرهنگی و مالی کجاش خنده داره؟؟؟ البته این قسمت اصلا خطای نویسنده نیست، جامعه خودمون لجنه ولی اینکه به این لجن و کثافت خندیدن رو درک نمیکنم.. مثلا اینکه تو دهه شصت نمیشد آهنگ گوش داد و یا ویدیو داشته باشن آدما کجاش خنده داره؟ یا اینکه همش میگن مواظب رفتارها و حرفاتون باشید که بعدا اومدن تحقیقات به مشکل برنخورید کجاش خنده داره؟ اینکه یه بچه فقط بخاطر قوانین مریض که نوشیدن مشروبات الکلی جرمه از یه خونواده باج میگیره کجاش خنده داره؟ یا اینکه جامعه اینقدر فقیره که مردم توانایی خریدن خیلی چیزا رو ندارن کجاش خنده داره؟ انکه حتی نمیتونی یه لباس تازه بگیری کجاش خنده داره؟ و مهمترین قضیه، مرد سالاری کجاش خنده داره؟ چرا یه پسر ده ساله باید اجازه داشته باشه به خواهرش امر ونهی کنه وسعی کنه زندگیشو کنترل کنه؟ چرا یه خونواده وقتی به مزاحم تلفنی دارن دخترشونو تنبیه میکنن؟؟ من واقعا خندیدن به این مسائل درک نمیکنم!! شخصا من که نمیتونم به بدبخت بودن خودمون بخندم.
اقا بانمک بود زیاد سخت نگیرید. فیتیله انتظارتون رو بکشید پایین، یه گوشه لم بدید و حال کنید. ولی جدی، بنظرم دو دسته از این کتاب خیلی خوششون بیاد. اول اونایی که ماجراهاي کتاب براشون نوستالوژیک عه( دهه شصت و پنجاه) دوم نوجوان هایی که دارن با ادبیات و داستان آشنا میشن و میخوان شروع کنن به کتابخونی. همونایی که بچگی ها براشون ماجرای بچه چلمن و مدرسه پرماجرا میخوندن و کیف میکردن . بقیه احتمالا نظرشون متوسط باشه. من بقیه جلدهای مجموعه رو هم میخونم . چون دوستم خریده و ازش قرض میکنم و خب بنظرم طنزش هم بانمکه
واقعا طنزنویسی چه ارتباطی با شوخیهای سخیف، هتک حرمت بزرگترها، به سخرهگرفتن فرهنگ و سنن محلی، صحبتهایی ضدّ زن و بیان جزئیاتی بیهوده دارد؟
خب این کتاب همه اینها را با هم دارد. مخصوصا در شخصیتپردازی تا حدود نیمه کتاب (که بیشتر نتوانستم پیش بروم) بجز شخصیتی که بچه مثبت و چهره سفید داستان است و به جبهه میرود (و احتمالا نمیشود به همین دلیل وی را به سخره گرفت)، با سایرینی سر و کار داریم که هر کدام با دریایی از ویژگیهای منفی و عقاید پیشپاافتاده معرفی میشوند و همینجاست که هم سنتهای محلی، همباورهای عامیانه، هم فرهنگ رایج، هم شیوههای تربیتی، هم افکار و رفتارهای بزرگترها و هم نحوه معاشرت مردم با یکدیگر در قابل چیزی بنام طنز به سخره گرفته میشوند و بسیار جای افسوس دارد
دو نمونه تاسف بار و توهینآمیز: "وقتی قرار شد به بچهها شیر بدهند، اعظم خانم به من اشاره کرد که بروم در اتاق بغلی و سعید را ببینم. دلم برای پسر صغراباجی سوخت چون با آن سن و سال صغراباجی احتمالا شیر تاریخ گذشته نصیبش میشد"
"معلم داشت درباره آهنربا توضیح میداد و اینکه چگونه باردار میشود ... این بار چشم در چشم سعید شدم. یک دفعه رنگ و روی سعید پرید. طفلک فکر کرد بخاطر موضوع درس به او نگاه کردهام چون هر چه بود مادر او از هر آهنربایی بیشتر باردار شده بود"
پ.ن. به طرز عجیبی بعضی بخشهای کتاب و نحوه نگاه به محیط و رفتار دیگران مرا یاد مجموعه کتابهای خاطرات احمد زیدآبادی میانداخت، با این تفاوت که اینجا با اثر طنز سر و کار داریم و آنجا با اثری جدی و نتیجه در هر دو هم به یک اندازه ناامیدکننده است
چقدر خوب بود . یه سرگرمی تمام عیار و لذت بخش و نوستالژیک . البته محسن این قصه از من بزرگتر بود ولی تا حد زیادی فضای کودکیش برام قابل تصور و ملموس بود . الحق و الانصاف یه قصه ی بی غصه بود . خوندنش تو روزهای نه چندان مفرح بزرگسالی به همه توصیه میشه . دست آقای صدقی درد نکنه . پنجه ش پر قوت باشه و باز عم بنویسه ان شاء الله . بخونید و بخندید . من واقعا خندیدم . برای بار دوم هم خوندمش. از بس که دوستش دارم . از طرفی هم جلد سومش اومده یعنی آب نبات دارچینی و می خواستم اینو بخونم که تا حدی فضای داستان یادم بیاد. برای متولدین دهه ۵۰ و ۶۰ شمسی این کتاب خیلی زیاد جواب می ده . من با هیچ کتاب یا نوشته ای تا به حال انقدر نخندیدم که با این . خیلی خوش گذشت.
واقعا درک نمیکنم این دیگه چه کتابیه که این همه طرفدار داره! کجای این کتاب طنزه! به چیه این کتاب میخندید؟
به اینکه یک برادر ۱۰ ساله به خواهر بزرگترش امر و نهی میکنه که چی بپوشه و چکار کنه؟ به اینکه بخاطر یک مزاحم تلفنی، دختر خانواده تنبیه میشه؟ به مردسالاری بودن این کتاب میخندید؟ یا به اینکه افراد یک جامعه آنقدر فقیرن که نمیتونن اصلیترین مایحتاج زندگیشون رو تهیه کنن؟ نمیتونن حتی یک لباس نو بخرن!!
واقعا کجای اینها خنده داره؟ به سیر داستانیش توجه کردین؟ هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکنه! به شخصیت پردازی ضعیفش توجه کردین که چقدر ضعیف و ناقصه!
میدانم مقایسه این کتاب با "قصه های مجید" مقایسه دقیقی نیست اما نمیدانم چرا در طول مدتی که کتاب صوتی اش را گوش میدادم ناخودآگاه داشتم با قصه های مجید مقایسه اش میکردم. شباهت ها مشخص است: یک پسربچه بازیگوش و کنجکاو و در عین حال زلال که مدام خرابکاری میکند در بستر خانواده های طبقه فرودست درگیر با مسائل اجتماعی فراگیر مثل فقر و جنگ و... میدانید که قصه های مجید هم بهره فراوانی از طنز برده ولی ادعای این را ندارد که یک کتاب طنز باشد. برعکس این کتاب مدعی است که طنز گیرایی دارد اما واقعا بخش زیادی از صحنه ها و رفتارهای طنز برای من خیلی گیرا نبود و فقط در چند قسمت واقعا خنده م گرفت ( احتمالا اجرای جالب میرطاهر مظلومی هم بی تاثیر نبود! ) قسمت های زیادی از کتاب را توی ماشین با همسرم گوش دادیم و احتمالا حضرت همسرم 4 ستاره را به کتاب بدهد. مخصوصا سرک کشیدن محسن در دنیای زن ها خیلی برایش جالب بود به هر حال به نظرم لااقل 100 صفحه از کتاب قابل حذف بود. یعنی شرح شیطنت های ریز و درشت محسن که ارتباطش با خط اصلی قصه یعنی جبهه رفتن و اسارت داداش محمد و تبعات آن خیلی کم بود. باز هم در مقایسه با قصه های مجید میبینیم شرح این زندگی در قالب مجموعه داستان به هم پیوسته خیلی بهتر جواب میدهد تا یک رمان طنز به هر حال کار آقای صدقی مخاطب خودش را دارد که مشخصا مخاطب حرفه ای ادبیات نیست و برای آن مخاطب یک اثر دلپذیر، سالم و جذاب است که جان میدهد از رویش یک سریال طنز ساخته شود و شاید چیز خوبی هم بشود و خود به خود روده درازی های نویسنده ازش حذف بشود به همه مخاطبانی که این کتاب را خوانده اند و دوست داشته اند توصیه میکنم قصه های مجید را بخوانند تا با نمونه ناب تر روایت رشد یک نوجوان در بستر طبقات فرودست برخورد کنند. هم لذت ببرند هم درنگ کنند و هم گاهی مثل من اشک بریزند شهید سیدمرتضی آوینی جایی گفته کاش میتوانستم قصه های مجید را در تنهایی بخوانم تا با خیال راحت اشک بریزم
هنگام مطالعه ی کتاب بیش از هر چیز به یاد سریالهای طنز نه چندان دور صدا و سیما میافتادم .ب��لاخص برنامهی جنگ۷۷ که با لوله تو سر هم میزدن و میخندیدن؛ ممکنه در لحظه لبخند به لب بیاره ولی عمقی نداشت.
با توجه بهچیزی که پشتش نوشته شده بود( هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید. همسایهها خوابیدهاند.) چندان هم طنز نبود. فقط یکجاش منو واقعاً خندوند که همونخواب ِ محسن بود در مورد خودنویس ِ کِشرفتهی ملیحه و حرکت ژانگولری داداش محمدش. واقعاً اونصحنه که محمد خودنویس رو میذاره تو آر پی جی و میزنه منفجر میکنه و باقی رزمندهها با صدای بلند میگن الله اکبر و دنبال محسن میدوئن، واقعاً مُردم از خنده. :)) کلاً طنز نوشتن خیلی سخته.
نکته دیگه اینکه، داستان اصلاً تعلیق نداشت. وگرنه من اینقد طولش نمیدادم. تنها گره مربوط بهمحمد بود. شخصیت دوستداشتنیای که آدم دلش میخواس زودتر برگرده و شهید نشه. و ملیحه، خیلی بهتر ازون چیزی بود که راوی ازش میگفت. دختر خوب و عاقلی بود که مقتضیات سنش رو درک نمیکردن و خصوصاً محسن، واقعاً دلم میخواس بارها خفهش کنم. آدم اینقد بیمصرف و کلهخر و رو اعصاب و بیشعور؟ :همر: داستان خط داستانی نداشت راستش. اونم بهخاطر گرههای سرسری و گذرا بودن که برای من ِ مخاطب، اصلاً تعلیق نداشتن. اصلاً جذاب نبودن. ولی نویسنده سعی میکرد داستانو پر از اونا کنه تا خواننده کشونده بشه و تمومش کنه. در واقع، من فک میکنم جریان اصلی در مورد محمد بود که چون تا زمان برگشتنش داستان بیروایت میشد، نویسنده مجبور شده بود اینهمه گرههای کاذب بهوجود بیاره. نمیدونم، شاید بهذائقه من نمیخوره. شاید بهلحاظ تکنیکی خیلی هم خوب باشه.
و عیب دیگه هم اینکه، از وختی احسان بهدنیا اومد، تا مدتها- میشه گفت تا آخر داستان و بازگشت محمد!- هیچخبری از مریم و پسرش نبود! نویسنده هیچتوجهی بهاینا نداشت. ما نفهمیدیم اینمدت چی بهسر مریم و احسان اومد و پسره طفلکی چطور بزرگ شد بدونپدر! بهنظرم این خیلی چیز چالش برانگیزی بود و نویسنده کلی میتونست ازش استفاده کنه که نکرد.
و در آخر، میخوام بند آخر داستانو بیارم که شخصاً خیلی دوسش داشتم:
گاهی فکر میکنم وقتی سهراب میگوید:« پشت دریاها شهریست»، برای من هم پشت شهرها دریاییست و باید بهآنجا بروم. داداش محمد که ماشین یا چیزی دیگری ندارد. اما شاید روزی ماشین حاج آقا اشرفی یا ماشین آخرین مدل مراد یا پژوی دایی اکبر را امانت بگیرم و پس از کمی مسافرکشی، با چند بسته آبنبات هلدار بهطرف جنوب بروم. گاهی هم فکر میکنم بالآخره یکروز باید برای رسیدن بهدریا، مثل پرندهها بهطرف جنوب پرواز کنم. اینطوری بهقول آقا برات، ارزانتر هم در میآید!
این کتاب را ۷ سال پیش خواندم، زمانی که دبیرستانی بودم، و جای تعجب هم ندارد که دوستش داشتم، چون آن موقع فکر میکردم دهه شصت با ممنوعیتها و تلخیهایش چیزیست که باید به آن بخندیم. به هر حال ۳۰ سال است که هنوز فیلم و سریال کمدی میسازند از دههای که میخواهند خاطرات سیاهش را از یاد ببریم.
راستش رو بگم اصلا توقعم از کتاب اینقدر بالا نبود، فکر میکردم با یه کتاب تکراری از جنس داستان های زمان جنگ رو به رو میشم که حالا شوخیای لوس و بی مزه ای هم چاشنیاش شده! امااا همه تصوراتم غلط بود و چه اشتباه کردم که تا به امروز این داستان ها رو نخونده بودم! عاشق شوخیا، لهجه بجنوردی و همه چیز این کتابم. خوشحالم از اینکه اگر یه روزی یه فرد غیر ایرانی ازم بخواد که رمان ایرانی بهش معرفی کنم، مجبور نیستم کتاب های مودب پور رو براش نام ببرم. فکر کنم تا الان بتونم این نویسنده رو هم بزارم کنار منصور ضابطیان و امیرعلی نبویان، جزو لیست مورد علاقه هام.
این کتاب هدیه بود و خب خوندمش نمی تونم بگم سلیقه ام یود اما حس نوستالژیکی داشت طوری نوشته شده بود که برای دهه پنجاه و شصتی ها خیلی ملموس بود. جنگ ،مردسالاری ، جنسیت زدگی، خانواده های سنتی و... فقر و ساده زیستی مردم و توقعات پایین. یه طنز بامزه هم داشت که لبخند روی لب آدم می یاورد. با توقع بالا سراغ این کتاب نرید . چون چیز خاصی نداره اما همونطور که گفتم حس نوستالژیکش خوب بود. ماجرااز زبان یه کودک دبستانی روایت میشه و تا ۱۸ سالگی اش ادامه پیدا می کنه . روایت ساده ونگاه طنزگونه ی راوی و شیطنت هاش بامزه بود.
امتیازم ۲/۸
پ.ن: با اینکه فیزیک کتاب رو هدیه گرفته بودم ترجیح دادم صوتی گوش کنم . صدای گوینده هم خوب بود . پ.ن۲: سه جلد دیگه هم داره که شاید بخونم
زندگی یک نوجوان در بیرجند در اوایل جنگ که به قلمی روان، ساده و طنزی بسیار خوب ، وقایع آن دوران را روایت می کند..... از ویژگی های این نوع طنز اینه که بسیاری از شخصیت ها در این داستان طناز هستند و این مسئله محدود به یکی دو نفر نشده است
این کتاب رو به پیشنهاد یکی از عزیزان شروع کردم و کتاب رو بصورت صوتی و در زمانهای رانندگی و .... گوش کردم. انقدر ملیح و خوش خوان بود که حتی در چند دقیقه های بین محل کار تا استراحت هم گوش میکردم. کتابی شاد و سرشار از حس خوش نوستالوژی برای بچه های دهه ۶۰. که باعث شد لحظه های زیادی بخندم و به دوران کودکی برم. مخصوصا چون شخصیت اول داستان پسر است، به ماها بیشتر میچسبه. هر چند خواهرش هم شاید برای پر کردن این خلا برای دختران در داستان به خوبی نقشش رو اجرا کرده. هم خود کتاب خوب بود و هم گوینده خیلی خوب از عهده کار بر اومده بود و هم موسیقی های خیلی خوبی استفاده شده بود. ترغیب شدم جلدهای دیگه این کتاب( آبنبات دارچینی و پسته ای) هم بخونم
کتابی بود که هروقت میخواستم یکم خوشحالتر باشم میرفتم سمتش، حسِ صمیمت کتاب اونقدر خوبه که اصلاً مشخص نمیکردم چقد باید بخونم و آخر میدیدم بیشتر از انتظارمم خوندم و همش هم سعی میکردم یواشتر بخونم تا لذت بیشتری ببرم و این کتاب زیبا دیرتر تموم بشه. و چیزی که خیلی از همون اول باعث شد با کتاب ارتباط برقرار کنم لهجهی زیبایِ شخصیتها که لهجهی بجنوردی بود و اصطلاحاتی که توی پاورقیها نوشته شد بود حتی گاهی برمیگشتم نگاهشون میکردم تا یاد بگیرم. در ادامهی آبنبات هلدار، آبنبات پستهای و دارچینی هست که خواهم خوند. پ.ن: شما هم اگر خواستین کمی بخندین، از دنیای واقعی جدا شین و لذت ببرین، این رمانِ واقعا طنز رو بخونین و از دستش ندین.
داستانی ساده و به ظاهر آمیخته با چاشنی طنز! داستان نه از لحاظ ساختار و نه از جنبهی محتوا قوی بود. تنها روایتی معمولی و مطابق با روزمرگیهای خانوادههای ایرانی در دههی شصت بود. شاید یکی از دلایل استقبال برخی از دوستان نسبت به این اثر حس نوستالژیک نسبت به گذشته برای متولدین ۵۰ و ۶۰ داشت! از بُعد طنز هم خیلی قوی نبود. و به گمانم " دایی جان ناپلئون" به عنوان یک اثر ایرانی در قالب طنز با اختلاف صدرنشین است.
کتاب خیلی خوبی بود . واقعا پیشنهاد می کنم . اولش اصلا بهش نمی اومد که ادبیات دفاع مقدس باشه ولی بعد نرم نرم و با زبان طنز حال و هوای دهه شصت و اوضاع بچه ها و نوجوونای اون موقع و شرایط خانواده های اسرا رو تعریف کرد . ممنون از رامبد جوان برای معرفی این کتاب .
من کلا خیلی اهل کتاب طنز نیستم. آبنبات هلدار رو به خاطر تعریفهای زیادی که ازش شده بود خوندم و به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت بر اساس تعریف کسی و میزان فروش کتاب، برای خوندنش تصمیم نگیرم. به نظرم این کتاب اصلا طنز نبود. حتی نتونست لبخند به لب من بیاره. نمیدونم در خرابکاریهای یک بچهی بیادب و کم فهم یا نمایی از یک فرهنگ نادرست مردسالار چه چیز خنده داری وجود داره. این خندهدار نیست که تمام خانواده به هر بهانهای از عروسشون بدگویی میکنن. خنده دار نیست که وقتی فکر میکنن برادر بیکار و بیسوادشون معتاد و دزد هم شده، تصمیم میگیرن براش زن بگیرن تا درست بشه. خنده دار نیست که یک بچه مدام از پدر و مادر و دوستانش دزدی میکنه. کمترین نمرهها رو میگیره و باز هم نهایت تلاش خانوادهش قطع پول هفتگیه نه تلاش برای تربیتش. خنده دار نیست که ساندویچ فروش محل مزاحم تلفنی یک خانواده میشه و اون خانواده دخترشون رو مقصر میدونن. خنده دار نیست که پدر عروس و داماد سالها بر سر کرایهی صندلیهای جشن عروسی دعوا کنند.
به تصویر کشیدن چنین چیزهایی اصلا خنده دار نیست. گریه داره. اگر واقعا در نقطهای از ایران چنین فرهنگی وجود داره باید نادرسیش رو نشون بدیم و برای اصلاحش تلاش کنیم. نه این که به اسم کتاب طنز بزکش کنیم تا عادی جلوه کنه.
عاااالی بود نثری شیرین از زبان یک پسر بچه دهه شصتی با لهجه بجنوردی... کتاب حاوی شرح وقایع اون سالها و سبک زندگی خانواده ها در طول جنگ از دید یک پسر بچه شیطون با زبان طنز نویسنده است.شوخی های کتاب بامزه بود و در طول خواندن کتاب اکثرا لبخند داشتم طوری که سعی می کردم تو مترو نخونمش که یهو نزنم زیر خنده. حیف شد تموم شد،کتاب خستگی درکنم بود.
خب این کتاب طنز نیست یک خاطره نویسی که موقعیت هایی رو توصیف میکنه که هر کدوم از ماها حداقل یکیشونو تجربه کردیم و اون حس نوستالژیک رو در ما برانگیخته میکنه و اینها در کنار اون گویش و لهجه ی شیرین باعث میشه بخندی البته اگر سخت نگیری :))) من که توی این روزهای کم لبخند، حسابی و با صدای بلند خندیدم و عاشق اون گویش و لهجه شدم
آدم بزرگ ها موقعی که از عشق حرف می زنند چقدر مثل بچه ها فکر می کنند... از صبح شروع کردم به خوندنش و باوجود دغدغه های دیگه تموم شد، خوشحالم از خوندنش، از اینکه باعث خنده ام شد، از اینکه آخرش خوب تموم شد. بعد از دایی جان ناپلئون با کتابی نخندیده بودم. خیلی خوب بود...
اگر متولد اواخر دهه پنجاه و نیمه اول دهه شصت باشید، به احتمال زیاد کتاب خیلی برایتان شیرین تر خواهد بود. آبنبات هل دار برای من یک نوستالژی تمام قد بود، از آن تلویزیون های سیاه و سفید با درهای کشویی چوبی گرفته تا آن به ندرت ماشین های موجود در شهر و اولین موزی که دیدم و خوردم. خیلی جنگ را به یاد ندارم ولی در تمام این کتاب خاطرات کودکی هایم مرور شد. کتاب خیلی هم طنز نیست ولی شوخی های شیرینی دارد که لبخند به لبتان می آورد هر چند خودم تنها باری که قاه قاه به ماجرای کتاب خندیدم، آنجایی بود که بی بی جان برای بابای محسن از مکه کفن سوغاتی آورده بود و بابا جان هم مانده بود میان تشکر کردن بابت این سوغاتی دلچسب یا غر زدن از اینکه کفن آوردنت چی بود مادر جان. شیطنت های محسن و شیرین زبانی هایش ملموس و دوست داشتنی است و اگر از اهالی آن دهه ها که گفتم باشید، شخصیت ها را نیز به راحتی می توانید در همان در و همسایه هایتان جستجو کنید و ما به ازای واقعیش را بیابید. محسن را با آن داداش محمد جان گفتن هایش به یاد خواهم آورد و اگر روزی محسن مانندی را ببینم، یادش را با کشیدن لپش و «آی آتیش پاره شیطون» گفتن زنده خواهم کرد. عاشقی محسن و حس و حالش نسبت به دریا ناخودآگاه مرا به یاد صحنه هایی از فیلم «بمب، یک عاشقانه» انداخت که در آن نیز نوجوانی همسن و سال محسن با همان نگاه اول یک دل نه که صد دل عاشق دختری شد که در وضعیت قرمز زمان جنگ به زیرزمین آن ساختمان پناه آورده بود. #کتابخوانی_در_وقت_پرت
اعتراف میکنم دو روز پیش که این کتاب رو هدیه گرفتم مطمئن بودم قراره یک ریویو کوبنده پر از نقد و انزجار بنویسم اما الان؟ دلم برای محسن و شیطنت هاش تنگ میشه، دلم برای امین و فرهاد و دوستی های از دست رفته کودکی خودم هم تنگ میشه. دلم برای شیطنت های توی مدرسه و از درخت بالا رفتن تنگ میشه. دلم برای بچه بودن و بچگی کردن تنگ میشه. یک جاهایی لبخند به لبم آورد و قلبمم رو گرم کرد و تجربه دلنشینی بود، به شیرینی آبنبات های هلدار بی بی.
اما انکار نمیکنم صدای بانو سوییفت مدام در پس ذهنم میگفت:
Nostalgia is a mind's trick If I'd been there, I'd hate it
این کتاب درباره ی یه پسر بچه ی شیطون و بامزه ی بجنوردیه که توی دهه شصت زندگی میکنه.اگر متولد اواخر دهه پنجاه و نیمه اول دهه شصت باشید کتاب براتون خیلی شیرین تر میشه. تمام شخصیت ها ملموس و دوست داشتنی هستند. هدف من از خوندن این کتاب این بود که برای چند ساعت هم که شده فکرم از اتفاقات بدی که داره میفته منحرف بشه که خوشبختانه همینطور هم شد. به بقیه هم توصیه میکنم این کتاب رو بخونن و ازش لذت ببرن.