«بهرام اردبیلی»، در سالهای بین 1321 تا 1384 زندگی کرد. او شاعری عارف و از مهمترین شاعران پیشتاز دهه چهل بود؛ همان افرادی که به شاعران «شعر دیگر» معروفاند. شعرهای به جا مانده از بهرام مربوط به دوره کوتاهی از زندگی اوست، زیرا زندگی اجازه نداد تا بعد از جوانی شعر بگوید و از همه مهمتر، بهترین شعرهای او نابود شدهاند. نگارنده در کتاب حاضر، ضمن بیان زندگینامه بهرام اردبیلی، و گفتوگوی خویش با او، تعدادی از شعرها و تصویرهای او را عرضه کرده است.
وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعدها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سالها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)
وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. (و همچنین از دلایل مسافرت او به هند علاقه به عرفان های کهن شرق و همچنین تمایلات عرفانی دیگر او بود.) اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی اش (مرگ) را سرود.
اساس گفت و جوهای من با کسان ادبیات و هنرها، کنکاش و شناخت پدیده یی به نام انسان در فرهنگ معاصر ایرانی بوده است. مقصودهای دیگر، در فرع بوده و نتوانسته گپ و گفت را به سمت و سوئی صرفا ادبی یا هنری جهت دهد. (ص۹)
امسال دو کتاب مصاحبه خواندم؛ یکی همین کتاب و دیگری "ما و جهان اساطيري"(مصاحبه گلشیری با بهار). رویکرد پیاده کنندگان مصاحبه ها دقیقا در دو سوی متقابل و متضاد با هم قرار دارد. در دومی (باربد گلشیری، فرزند مصاحبه کننده فقید) هرگونه جزئیات بی اهمیتی را از جمله صدای زنگ خانه و صدای سرفه ها را هم بر روی کاغذ پیاده کرده و لذت خوانش کتاب را دچار دست انداز کرده.
اما در " کتاب بهرام اردبیلی"، داریوش کيارس هر جا که خودش لازم دیده و بدون دلیل قانع کننده ای، روایت گيراي اردبیلی را که جاهایی از آن واجد ارزش تاریخ شفاهی ادبیات این مرز و بوم می باشد و نیز در ترسیم ابعاد شخصیتی این شاعر مهجور مهم باشد، پیاده نکرده است. این رویکرد داریوش کيارس با آن هدفی،که وی در مقدمه کتاب ذکر کرده و در بالا آورده ام، منافات دارد.
اما چه چیز این کتاب اهمیت دارد: یکی اینکه شاید مطرح کردن دوباره چهره مهجوری مانند اردبیلی در فرهنگ مکتوب، موجب جرقه خوردن نگارش مقالات و کتاب های دیگری درباره ی وی شود و این سکوت درباره ی کارنامه ادبی وی شکسته شود.
اما نکته مهم تر اینکه در بخش دوم کتاب، تقریبا همه اشعار بهرام اردبیلی بصورت آراسته و با دقت جمع آوری و چاپ شده اند، و باعث سهولت دسترسی مخاطب به اشعار پراکنده ی وی شده اند ( فکر می کنم که همین، موجب اهمیت این کتاب شده است).
قبل نوشت: متاسفانه گردآورنده به صلاحدید شخصی بخش زیادی از مصاحبه را حذف و سانسور کرده، اطلاعاتی از زندگی شاعر حذف شده که به هیچ عنوان سانسور آن ها پذیرفته نیست. این کتاب یا نباید به چاپ می رسید یا می بایست تمام و کمال بدون حذف جزئیات و سانسورهای نوشتاری گردآورنده، منتشر می شد ____________________________________________________________ اردبیلی درباره ی روز خاکسپاری فروغ فرخزاد می گوید بیژن الهی حضور نداشت! الهی، در حاشیه ی این جمله با روان نویس سیاه بر روی نسخه ی جلد سبز چاپ اول این کتاب ـ برای دوستی ـ می نویسد: چرا، مقصدا سر تدفین فروغ حضور داشتم، به این دلیل ساده که شب قبل از مرگش به ارار سیروس آتابای مهمانش شدم و همان فردا ور پرید. در نتیجه، آتش گرفتم، چون این تنها باری بود که دیدمش، خیلی هم با احترام با من برخورد کرده بود با اینکه بنا بود دهن دریده باشد و به من هم گفته بود شعرهای شما را با علاقه می خوانم و هیچ نمی فهمم و ا من توضیح خواسته بود و به او، با وجود جوانی، تویح دقیق فاضضلانه ای داده بودم که دست و پاش را جمع کرده بود... خدا بیامرزد! مثل هر خوب، ورپرید و جوانمرگ رفت. تف به این مرز و بوم، تف به این مردم! ____________________________________________________________ می گفتند (به بیژن الهی) اگر درَت را نخوانی، تو هیچکس نمی شوی و او هم می گفت من همین را می خوانم. می خواهم که هیچکس نشوم. می خواهم خودم بشوم ____________________________________________________________ در آن جا سکوت است. باید برسی به سکوت. نه گوش کنی نه بخوانی ____________________________________________________________ بعد از قضیه ی ماه می 1968 فرانسه بود؛ که همه ی ما منتظر بودیم که آنها دنیا را نجات بدهند و ما هم کمکشان بکنیم! ولی نه. دنیا اصلا تکان نخورد، دنیا تکان نخورد و آخ نگفت، دنیا آخ نگفت... ____________________________________________________________ شاملو آن وقت ها در غبار بود. مثل نصرت رحمانی. این تعجب آور بود که شاملو قیافه اش هم هیچوقت تغییر نکرد ____________________________________________________________ به نظر من مشکل ترین کار، کار نکردن است. هیچ کاری نکردن است. از همه چیز مشکل تر است... ____________________________________________________________ من نمی دانم دنبال چه می گردم. بعد از گذشت این همه سال. بعد از خواندن این همه کتاب، فقط می دانم که آن چیز داخل کتاب نیست. چیزی که من دنبالش می گشتم توی کتاب ها نبود. بدون اینکه بدانم من دنبال چه می گردم. یک کمی پیچیده است این مساله... ____________________________________________________________ اگر بخواهی بنویسی، نمی توانی نخوانی. مشکلش این است. یک مهمانی کنار تو نشسته توی یک جزیره تنها و تو می روی کتاب می خوانی ____________________________________________________________ من این قدر دورم از مردم، که مردم می ترسند از من ____________________________________________________________ ما، مساله ی هنر و شعر را از سیاست جدا کردیم. از شعار جدا کردیم. ازز مجاهد بودن، از انقلابی بودن، از طرف شدن با قدرت خودمان را سوا کردیم. من هنوز هم همینجوری فکر می کنم. می گویم اگر شاعر نیستی، قلم را کنار بگذار و مسلسل را بگیر دستت. اگر مجاهد هستی، مسلسل را بگیر و قلم را کنار بگذار. برای این که شاعر و مجاهد، هر دوتاشان، دو چیز جدا از هم اند. مثل اینکه آدم هم کاگر باشد هم مهندس! ____________________________________________________________ گفتی رویای. آن وقت ها ما هرکدام یک چیز می خواندیم، بعد هفته ی دیگر رویایی یک کپی مانندی از آن درست می کرد. او استاد بود توی این کارها. خیلی چیز بود... ما خیلی تازه بودیم. او همیشه گوش به زنگ بود تا ببیند چه می تواند کش برود ____________________________________________________________ (مقصود تویی)
هنگام دلفریبی مجموعه ی گل از نداها برخی نام تو «سلمی» است برخی یاخته های فردا شبیه نیلوفر برگشته روشنایی از ایامم برق لامعی که در شمشیرها می زید امروز از دو چشم رو به فلق مقصود تویی هنگام تاری پلک هام
اولِ بهمنماهِ هزاروچهارصدوسه | یازدهوچهلدقیقهیصبح لذتِ خواندن حرفهای اردبیلی کرانه ندارد. چه بشناسیش چه نه. چه شعرهایش را خوانده باشی چه نه. کاری به کار کیارس و حذفهایی که به صلاحدیدِ خودش کرده ندارم. شاید نمیشده! شاید نمیخواسته! خلاصه اینکه نخواسته و نکرده! یا شاید هم نخواستهاند که بکند! الله اعلم. کاش این نشر رشدیه کمی دستش فرز بود و کتابهایی که در دستوبالش دارد را تجدید چاپ میکرد؛ تا خواهانش نیافتد توی این کانالهای تلگرامی و دربهدر شود برای یافتن نسخهی الکترونیکِ یک کتاب. البته شاید آنها هم درگیرند! باز هم الله اعلم. پینوشت: من یک نسخه از کتاب را بهضربوزور یافتم و گذاشتم توی کانال محقری که در تلگرام دارم. خواستید میتوانید آنجا بردارید و بخوانید. آدرسش هم میگذارم همینجا: t.me/jaye_digar